•
.
امروزکتابخوانـےوعلـمآموزۍنھتنھا یڪوظیفهـملـےاستـ؛ کهـیکواجبدینـےاست🌿' :)
.
#مقامِمعظمرهبرۍ🧡˘˘
🌺✵ ﷽ ✵🌺
🌼 #حدیث
✍#رسول_اکرم (ص) :
✯↫همچنان که فرزند نباید به والدین خود
بی احترامی کند ،❌
💢#پدر و #مادر نیز نباید به فرزند خود (اگر صالح باشد) بی حرمتی روا دارند.⛔️
📚میزان الحکمه ج۱۳_۲۲۷۳۵
#قسمت_شصتودوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
نگاہ گنگم را بہ چشمهاے میثاق دوختم... لرز تمام وجودم را فرا گرفتہ بود... قلبم بہ قفسہ سینہ ام مشت میڪوبید و چشمهایم هم ڪمے سیاهے میرفت...لڪنت وار پرسیدم:
-ڪے...ڪیو ...ڪُش...ڪشتے؟
جملہ ام ڪہ تمام شد ...فریاد هاے بے امانِ میثاق در گوشم پیچیدد...:
-هااادے و.... هادے و من ڪشتتتتم .... مننن ڪشتم...
من ۵ سال پیش رفیقمووو ڪشتم ... بخاااطر تو... بخاطرر توعہ لعنتے.... هادے عااشقِ تو بود... عاشق مالِ من.... عاشق عشقِ منننن... من هادے و ڪششتم...
میثاق این ها را میگفت و با هق هق و مشت بر دیوار میڪوبید...
داد و فریاد هایش در گوشم میپیچید و حرفهایش مثل آوار روے سرم میریخت...
sapp.ir/roman_mazhabi
در یڪ لحظہ چشمهایم سیاہ شد و سردیِ موزاییڪ هاے ڪف اتاق را روے صورتم حس ڪردم...
دیگر چیزے بخاطر ندارم تا لحظہ اے ڪہ در اتاقڪ بیمارستان خودم را روے تخت دیدم...
🌱🌱🌱🌱
نیمہ جان...چشمهایم را باز ڪردم و در اولین نگاہ سقف اتاق را دیدم... بہ سختے سرم را چرخاندم و از پنجرهاے ڪہ در سمت چپ صورتم قرار داشت فهمیدم هوا تاریڪ شدہ...
بہ دقت و تعجب اتاق را میڪاویدم ڪہ دردے شدید در دلم احساس ڪردم ... ناخودآگاہ دستم را روے دلم فشارر دادم و چشمهایم را محڪم بستم ...
ضعف و درد و خستگے تمام جانم را فراگرفتہ بود...
سرمے بالاے سرم قرار داشت و تا نیمہ خالے شدہ بود...
حسابے تشنہ بودم و خشڪے لبهایم آزارم میداد... گنگ بہ در و دیوار اتاق نگاہ میڪردم و گاهے از درد دستهایم را درهم گرہ میڪردم...
در همین حال بودم ڪہ در اتاق باز شد ... سرم را برگرداندم ڪہ چهرهے مامان را در قابِ در دیدم...
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_شصتوسوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
چادرش را با یڪ دست نگہ داشتہ بود و در دست دیگرش تسبیح سفید رنگے قرار داشت..
تا مرا دید با هول و ولا بہ سمتم دوید و با صدایے لرزان گفت:
- بهوش اوومدے مااادر.... ثمررر... صدامو میشنوے؟؟
بہ سختے سرے تڪان دادم و بہ زور سعے ڪردم صدایم را از دهان خارج ڪنم ... از تشنگے گلویم میسوخت و نفس نفس زنان پرسیدم:
- ما..مان... من... ڪجام؟
- مامان جان... چیزے نیست دخترم... حالت بد شد از مدرسہ آوردنت بیمارستان...
دوبارہ درد در دلم پیچید و امانم را برید ... چشمهایم را محڪم روے هم فشاار دادم و دستهایم را مشت ڪردم ...
مامان فورا با صدایے رسا پرستار را صدا ڪرد... چند لحظہ بعد صداے پایے بہ گوشم رسید و نیمہ جان چشمهایم را باز ڪردم ... از درد نمیتوانستم حرف بزنم ... پرستار آمپولے را در سرمم تزریق ڪرد و دستش را روے پیشانے ام گذاشت... گنگ نگاهم را میان مامان و پرستار چرخاندم...
لحظہ بعد مامان با صدایے بغض آلود از پرستار پرسید:
- چطورہ ..حالش خانم ؟
پرستار دستش را از روے پیشانے ام برداشت و روبہ مامان گفت:
- دردهاش طبیعیہ ... مُسڪن براش تزریق ڪردم ؛جاے نگرانے نیست . خوب میشن تا چند روز دیگہ ... فقط ... اگرحس تشنگے دارن... یہ وقت بے هوا بهشون آب ندید بدون هماهنگے.
مامان بہ نشانہ تایید سرے تڪان داد و پرستار هم لحظہ اے بعد از اتاق خارج شد. .
نگاهم را بہ صورت مامان دوختم ... اشڪ در چشمهایش حلقہ زدہ بود و دستهایش ڪمے لرز داشت ...
بہ سختے لب باز ڪردم و پرسیدم:
- من... چِم ...شدہ؟ مامان ...
-مامان جانم ...آروم باش... بهت میگم...الان تو فقط استراحت ڪن ...
Sapp.ir/roman_mazhabi
این را ڪہ گفت نگران تر شدم ... مجدد درد در تنم پیچید ... تمام توانم را جمع ڪردم و با لحنے محڪم گفتم:
-مامان ... بهت میگم من چم شددہ؟
مامان ؛ قطرات اشڪ را از روے صورتش پاڪ ڪرد و با صدایے لرزان گفت:
- صبح تو مدرسہ ... یادتہ حالت بد شد؟
-آ...آرہ...
- وقتے آوردنت بیمارستان... دڪتر ڪہ معاینت ڪرد ... فهمید ڪہ ... باردار بودے... بچت ...از دست رفت مادر...
با اتمام جملهے مامان صداے هق هق گریہ اش گوشمرا خراشید...ڪند شدن ضربان قلبم را احساس ڪردم... . چشمهایم جایے را نمیدید و گوشهایم دیگر چیزے نمیشنید...
تازہ صحنہ هاے مدرسہ در ذهنم مرور شد ... داد وفریاد هاے میثاق... نگاہ هاے متعجبانهے دیگران ...
مرگِ هادے ... هادے.... هادے...
از عمق جانم " آهے "ڪشیدم و لحظہ اے بعد خیسے اشڪ را روے گونہ هایم حس ڪردم ...
دیگر خودم را زندہ نمیخواستم ... دیگر زندگے را نمیخواستم ... هیچڪس را نمیخواستم ... هیچڪس را...
با صدایے لرزان و بغضے ترڪیدہ... رو بہ مامان ڪردم و گفتم:
- برید بیرون... برید بیرون ..فقط... فقط میخوام تنها ..باشم.
مامان دستش را روے دستم گذاشت و گفت:
-مامان جان...حالت بدہ نمیتونم بذارمتنها باشے...
صدایم را ڪمیبالا بردم و با هق هق گفتم:
- مامان... تروخدا... فقط برو از این...اتاق. برو...
این را گفتم و چشمهایمرا بستم... چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در اتاق بہ گوشم رسید...
حالا میتوانستم تماام دردهایم را از چشمهایم جارے ڪنم ...
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#حرف_حسـاب⚖
#بدون_تعارف✋🏻❌
اذانگوشیشفعالهولیهمیشه
خاموششمیکنه
وبهادامهکارشیاخوابشمیرسه
غیرفعالشکناذیتنشی؟!
#آسیدعلےعشقمونھ🍃
#قسمت_شصتوچهارم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
صداے پرستار باعث شد تا چشمهایم را باز ڪنم ... نور خورشید از پنجرهے ڪنار تخت بہ چشمهایم برخورد ڪرد...
پرستار نگاهے بہ صورتم انداخت و با لبخندے مهربانانہ پرسید:
-سلاام خانمم... خوبے ؟ دردت ڪمتر شدہ؟
بہ سختے ڪمے لبهایم را از هم باز ڪردم و گفتم:
- بهترم ... مامانم ڪجاست؟
- بیرون روے صندلے ها نشستن... میگم بیان پیشتون...
-ممنون... ببخشید ..یہ سوال .
-جانم؟
-امم..همسرم از دیروز تا الان... نیومدہ اینجا؟
این را ڪہ گفتم ، پرستار ڪمے مڪث ڪرد و سرش را پایین انداخت.... لحظہ اے بعد با تعلل گفت:
-چرا... اتفاقا میخواستن بیان دیدنتون... دڪتر گفتن الان براے شما تنش درست نشہ بهترہ... با چندتا مامور اومدہ بودن.
-بهش گفتین؟
- چیو عزیزم؟
- بَ....بچمو...
-آرہ...
-خیلے وقتہ رفتہ ؟
- بلہ.. متاسفم عزیزم... الان میگم مادرتون بیان. ڪارے داشتے صدام ڪن.
Sapp.ir/roman_mazhabi
این را گفت و بہ سمت در؛ رو برگرداند و از اتاق خارج شد. فهمیدم ڪہ میثاق حقیقت را پیش پلیس هم اعتراف ڪردہ ....هنوز برایم قابل باور نبود... بزرگترین معما این بود ڪہ چہ ڪسے راز هادے را بجز من میدانستہ و بہ میثاق گفتہ ... ڪسیڪہ بخواهد از این آب گل آلود ماهے بگیرد و زهرش را بریزد...
حالا من ماندہ بودم و بچہ اے ڪہ نیامدہ رفت... حقیقتے ڪہ مثل زهر تلخ بود و میثاق و یڪ اتهام بزرگ بہ اسمِ ؛قتل ...
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#حرف_حسـاب⚖
#بدون_تعارف✋🏻❌
اذانگوشیشفعالهولیهمیشه
خاموششمیکنه
وبهادامهکارشیاخوابشمیرسه
غیرفعالشکناذیتنشی؟!
#آسیدعلےعشقمونھ🍃
✨آرزو میکنم از همین حالا
🎉از زمین و زمان برایتان
✨خوشبختی ببارد
🎉و نیروی عظیم عشق
✨همراهتان باشد
🎉تا همهٔ کارها به بهترین شکل
✨پیش برود
🎉شبتون پر از لبخند و مهربانی
#شـب_خـوش
-------------------
#قسمت_شصتوپنجم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ جان بے جمالِ جانان ، میلِ جهان ندارد ...}
گرماے هوا ڪلافہ ام میڪند و از راہ رفتن در خیابان هاے بے انتهاے تهران خستہ میشوم ...
باید از آن روزهاے نحس دل ڪند... باید از تلخے ها گذشت و جهان را رنگ تازہ اے زد ...اما حیف ڪہ در دنیاے ما قانون پایستگے غم حاڪم است...
دردها تمامنمیشوند... گذشتہ دفن نمیشود و مثل سایہ اے شوم هرڪجا باشے درست در ڪنارت سر درمے آورد... همیشہ ریسمانے محڪم ما را بہ گذشتهمان متصل میڪند... درست مثل حال و روزِ من...
صداے موبایلم باعث میشود تا ڪمے از دنیاے خودم بیرون بیایم... گوشے را از ڪیفم بیرون میڪشم و نام تماس گیرندہ را ڪہ میبینم دوبارہ هول و ولا در دلم بساط پهن میڪند...
"وڪیل نوریان"
انگشتم را روے صفحہ میڪشم و پاسخ میدهم:
-بلہ...
-سلام خانم شڪیب .. نوریان هستم .
-سلام آقاے نوریان... اتفاقے افتادہ ؟
- نہ ... نگران نشید.. فقط میخواستم ببینمتون ...یہ صحبتایے باقے موندہ .
- باشہ من بیرونم اتفاقا ...بیام دفترتون؟
-ممنون میشم تشریف بیارید. منتظرتونم.
- چشم. تا نیم ساعت دیگہ اونجام.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
از تاڪسے پیادہ میشوم و بہ ساختمان بلندے ڪہ پیش رویم قرار دارد چشم میدوزم...
ڪنار در ورودے تابلوهایے نصب شدہ با عناوین مختلف ڪہ یڪے از آنها متعلق بہ وڪیل میثاق است.
" مهرداد نوریان ، وڪیل پایہ یڪ دادگستری"
وارد ساختمان میشوم و بہ سمت آسانسور میروم . طبقہ ۸ ام را انتخاب میڪنم و چند لحظہ بعد آسانسور در طبقہ ۸ام میایستد.
وارد دفترنوریان میشوم ... دفترے نسبتا بزرگ با چیدمانے مدرن و سادہ...
منشے تا مرا میبیند از جاے خود بلند میشود و با لبخندے میپرسد:
- سلام ... خوش اومدید ... خانمِ ثمرہ شڪیب؟
-سلام .. ممنون. بلہ خودم هستم ... آقاے نوریان تماس گرفتن با بندہ ڪار داشتن.
- بلہ ... بفرمایید ... ایشون داخل اتاق هستن.
Sapp.ir/roman_mazhabi
منشے این را میگوید و با دست بہ سمت اتاق روبہ رویے اش اشارہ میڪند ...
چند قدمے جلوتر میروم و در میزنم ...صداے نوریان را میشنوم ڪہ "بفرمایید"ے میگوید و من هم در را باز میڪنم و وارد اتاق میشوم.
نوریان ؛ مردے حدودا ۴۲_۳ سالہ با اندامے درشت و چهرہ اے بسیار جذاب بود ... وڪیلے خبرہ و انسانے محترم و متشخص...
برایم از جایش بلند میشود و تعارف میڪند تا روے یڪے از مبل ها بنشینم... خودش هم ازپشت میزش بہ سمت مبل روبہ رویے ام مے آید و مینشیند.
بعد از سلام و احوالپرسے مستقیما میرود سر اصل مطلب و میگوید:
- خانم شڪیب... الان حدود ۶ ماهہ ڪہ از اعتراف آقاے میثاق نعیمے نسبت بہ قتل آقاے عطریان میگذرہ ... با توجہ بہ اینڪہ روند بررسے پروندہ ے آقاے عطریان حدودا ۴ سال طول ڪشیدہ و طے این مدت شخص ثالثے ڪہ از قضا بیگناہ بودہ و با تطمیع توسط همسر شما ، خودش رو قاتل معرفے میڪنہ ..الان دیگہ پروندہ بہ جاے حساسے رسیدہ... حقایق برملا شدہ و ... احتمالا بہ زودے دادگاہ آخر تشڪیل میشہ... و خودتون میدونید اگر ... اولیاے دم آقاے عطریان ، یعنے خانم مهین انصارے و آقاے حمیدعطریان از قصاص صرف نظر نڪنن ... متاسفانہ حڪم اجرا میشہ ... الان من از شما میخوام ڪہ هررآنچہ بہ من نگفتید یا بدون جزئیات گفتید رو بیان ڪنید تا من بتونم دفاعیہ آخر رو تنظیم ڪنم....
نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر:حافظ
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤