خوابهای_قانونمند🕸🚪
قسمت شانزدهم_هفدهم⏳💀
با دیدن بالابر سرگیجه گرفتم. دکمه آسانسور را زدم. یک جعبه خالی بی آیینه و هیچ چیز دیگر! فقط چراغ کم نوری در سقف آن تعبیه شده بود. با تردید وارد شدم و دکمه ای که عدد9بصورت لاتین رویش نوشته شده بود را فشار دادم. موسیقی ملایمی پخش شد و آسانسور به آهستگی شروع به حرکت کرد. دو، سه دقیقه بعد طبقه اعلام شد و در بازشد. سر درد تهوع آوری داشتم و فضای سنگین آنجا حالم را بدتر میکرد. وقت خوردن دارویم گذشته بود. یکدفعه یاد مادرم افتادم حتما نگران شده! با خودم گفتم اتاق یازدهم را که پیدا کردم از خانم بینام میخواهم بگذارد از آنجا به مادرم تلفن بزنم. به طرف راست و چپ راهروی کوتاهی که ابتدایش ایستاده بودم نگاه کردم. از دو طرف به دو راهروی دیگر می رسید و در هر سمت سه اتاق با درهای ساده و یک شکل چوبی بود. اما از کجا باید میفهمیدم اتاق یازدهم کدام است؟ به طرف راست رفتم و به اولین در از نزدیک نگاه کردم. بالای در و روی در چیزی نبود....اما یکدفعه جمله ی نسبتا درشتی روی دستگیره گرد در توجهم را جلب کرد. خم شدم و با دقت خواندمش: روی دستگیره به انگلیسی حک شده بود: Eleventh
خواستم در بزنم که از خودم پرسیدم چطور معنی این کلمه را میدانم؟اصلا چطور توانستم آن را بخوانم؟ مگر انگلیسی میدانم؟
اما همان لحظه تپش های قلبم نامنظم شد. و یک صدا...صدای بم و زنگ دارِ یک مرد در سرم منعکس شد:
" The room eleventh...excellent...let's go hon"
باخودم گفتم تعجبی ندارد که رسما دیوانه شده باشم. اما صدا آنقدر واضح بود که در گوشه ی ذهنم میدانستم این یکجور بازگشتِ خاطرات است.
با چرخاندن دستگیره، صداهایی که در سرم می پیچید را محکوم به سکوت کردم. یک فضای پنج، شش متری با سه چهار صندلی و یک میز گرد کوچک پلاستیکی و یک دختر جوان با آرایش غلیظ و موهایی آشفته، تمام چیزاهایی بود که بعد از باز کردن در دیدم. دختر لب تاپش را بست و درحالی که کاغذی را سمتم گرفته بود گفت: این فرمو پر کن بعد برو داخل.
و به پشت سرش اشاره کرد. تازه در با روکش چرمی که پشت سرش بود را دیدم. آمدم در را ببندم دیدم در از داخل دستگیره ندارد. یک قدم به طرف میز رفتم و در به سرعت پشت سرم بسته شد. سعی کردم عادی به نظر برسم . کاغذ را که یک فرم اطلاعات بیمار بود گرفتم و روی یکی از صندلی های پلاستیکی کنار دیوار نشستم. در کاغذ با نهایت احترام به حریم شخصی خواسته شده بود تمام اطلاعات دقیق و مشخصات فردی بعلاوه سابقه بیماری و مشکلات فکری و روحی با جزییات را بنویسم و در پاسخ به سوالات در این خصوص با ناظرمشاور همکاری کنم. خب بجز اسم و فامیلم که احتمالا این را خانم بینام میدانست، بقیه صفحه را با چرندیات غیرواقعی پر کردم. بعد بلند شدم و درحالی که خیلی جدی برگه فرم را به منشی میدادم پرسیدم: ناظر مشاور کیه؟
منشی برگه را گرفت و همانطور که گوشی تلفن را برمیداشت با سردی گفت: ده دقیقه اول جلسات روانکاوی باحضور ناظر کلینیک برگزار میشه.
بی اختیار صورتم کش آمد . با قدم هایی تند به طرف اتاق خانم بینام رفتم درحالی که میدانستم تا آمدن ناظر، فرصت چندانی ندارم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@roman_mazhabi
خوابهای_قانونمند🕸🚪
قسمت هجدهم⏳👤
ندا به احترامش بلند شد و روبه من گفت:ایشون ناظر جلسه مون هستن.
از عمد روی خوش نشان ندادم و گفتم:برای ده دقیقه!
ناظر سرش را بالاگرفته بود و زیرچشمی نگاهم میکرد. بعد از مکث کوتاهی به طرف میز رفت و روی صندلی پشت میز نشست و گفت:شروع کنید.
دوباره احساس ناامنی به وجودم برگشت. یک لحظه حس کردم سردم شده، ندا متوجه تغییر حالتم شد و دوباره کنارم نشست. ناظر صدایش را صاف کرد و نسبتا بلند پرسید: بیماریت چیه؟
همانطور که سرم پایین بود گفتم: بیماری ندارم.
ناظر بالحن ناخوشایندی گفت: خیلی خب ما اینجاییم که کمکت کنیم بیماریتو بفهمی.
ندا لبخندی زد و خواست مرا از آن شرایط بیرون بیاورد که گفت: خب اگه میشه از کابوسات بگو از کی شروع شدن؟
نگاهم به سرعت خیره نگاهش شد، من از کابوسهایم چیزی نگفته بودم. باخودم فکر کردم پس درست حدس زدم، ما همدیگر را قبلا دیده ایم.
خیلی طبیعی برخورد کردم و آهسته گفتم: منکه یادم نمیاد ولی پدر و مادرم میگن...
ندا خلاف انتظارم در کلامم پرید و با اشتیاق پرسید: از شبِ حادثه؟
در چشم هایش دقیق شدم من او را کجا دیده ام؟ این جملات چقدر آشنا هستن!
ناظر بااعتراض گفت: مثل اینکه همین چند دقیقه که نبودم خیلی حرفا زده شده!
بی توجه به او رو به ندا پاسخ دادم: نه...از سیزده سالگی
ناظر کلاسورش را روی میز انداخت و پرسید: کدوم حادثه؟
نگاهی به ساعت دیجیتال روی میز انداختم فقط پنج دقیقه تا رفتنش باقی مانده بود، نگاهم به طرف گوشواره های گرد و بزرگش چرخید اما بلافاصله رو به او گفتم: من چهار سال پیش یه تصادف داشتم که بعد از اون همه چی رو فرآموش کردم.
اخم های ناظر کم کم از پیشانی اش باز شد و آهسته تر پرسید: پس هیچی یادت نمیاد؟
نگاهم را پایین انداختم و با دلسردی گفتم: تنها خاطره هام مربوط میشه به دو سال پیش تا الان که دکترمو عوض کردم.
ندا که دستم را گرفت متوجه شدم دارم پایم را تکان میدهم. سعی کردم آرام باشم، که ناظر پرسید: خب حالا از کابوسات بگو چه جور کابوسایی می بینی؟
احساس خفگی کردم. گره روسری ام را شل کردم و آستین هایم را بالا زدم. ندا بلند شد و از کشوی میز بادبزن صورتی رنگی را بیرون آورد و شروع کرد به باد زدنم. ناظر می خواست دوباره چیزی بپرسد که ندا خیلی جدی روبه او گفت: بهتره استراحت کنید چون فقط یه ربع از این جلسه مشاوره مونده و فرصت حضور شما تموم شده...ما مزاحم وقتتون نمیشیم.
بعد دوباره روبه من شروع به باد زدن کرد. و چشمکی تحویل نگاه نگرانم داد.
لبخند کمرنگی روی لبانم نشست.
ناظر با عصبانیت کلاسور خط خطی اش را برداشت و بیرون رفت. ندا بادبزن را روی پایش گذاشت و با تاسف گفت: ببخش اگه اذیت شدی ولی باید می اومدی اینجا چون من فقط اینجا به عکس و فیلمای آیلان دسترسی دارم.
انگار رنگ به چهره ام برگشت و خون در رگ هایم جریان پیدا کرد. کمرم را صاف کردم و پرسیدم: میشه الان عکسشو ببینم؟
ندا به طرف میزش رفت و درحالی که لب تاپ سیاه رنگ و باریکی را از کشوی میز بیرون می آورد گفت: بیا اینجا.
بلند شدم و درحالی که به طرفش میرفتم پرسیدم: ما جایی همو دیدیم؟
و در مقابل سکوت او ادامه دادم: آخه شما همه چیزو درمورد من میدونید و چهره تون خیلی برام....
ندا لبخندی زد و گفت:نه همه چی رو،
بعد رمز لب تاپش را مقابل چشمانم وارد کرد، یک عدد یازده رقمی!
با تعجب به دستانش که روی صفحه کلیک به سرعت حرکت میکرد، خیره شدم. که گفت:بفرما اینم آیلان.
به صفحه مانیتور نگاه کردم. برای لحظاتی تمام دردهایم فرآموشم شد. فقط یک سوت ممتد در گوش هایم نواخته شد. من این صورت معصوم را در خواب دیده بودم. همان...همان بچه ای بود که درآغوش یحیی، به من زل زده بود!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@roman_mazhabi
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#داستانک
✅موضوع:#ملک_سلطنت
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت : صد دینار طلا
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
هدایت شده از 🍡اَنیمـــِـہ کــده🌈 (انیمه anime)
#تلنگر
💕زنی به روحانی مسجد گفت :
من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم!
🍃روحانی گفت : می تونم بپرسم چرا؟
🌹زن جواب داد : چون یک عده را می بینم که دارند با گوشی صحبت میکنند ،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند ،
بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند ،
بعضی فقط جسمشان اینجاست ،
بعضی ها خوابند ،
بعضی ها به من خیره شده اند ...
🍃روحانی ساکت بود ،
بعد گفت :
میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
🌹 زن گفت : حتما چه کاری هست؟
🍃روحانی گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
🌹زن گفت : بله می توانم!
زن لیوان را گرفت و دو بار به دور مسجد گردید ، برگشت و گفت : انجام دادم!
🍃روحانی پرسید : کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
🌹زن گفت : نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ...
🍃روحانی گفت:
وقتی به مسجد می آیید باید همه حواس و تمرکزتان به « خدا » باشد.
برای همین است که حضرت محمد (ص) فرمود « مرا پیروی کنید » و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید!
نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند.
بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود.
✔️نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان...
بصیرت داشته باشیم...
هدایت شده از ✍تـرنم احساس💕 رمان
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
صبـ⛅️ـح همچنان ...
جای خالیات را ...
نشانمان میدهد...
سلام ...
حاضرترین غایب زمین ✋
✿ تعجیل در ظهور 3 صلوات ✿
#صبحتون_مهدوی🌸
💐الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج💐
هدایت شده از 🍡اَنیمـــِـہ کــده🌈 (انیمه anime)
🍃🌺
من به همه روزهای هفته نیاز دارم....
به همه ساعت ها...
باتمام جزییاتش...
تابگویم چقدر در نبودنت دلتنگم...
🍂اللهم عجل لولیک الفرج🍂
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
خوابهای_قانونمند🕸🚪
قسمت نوزدهم.بیستم⏳👠
روی سِن ایستاده ام، شقیقه هایم هم آوا با موسیقی تندی که پخش میشود، نبض میزنند. میکروفن از دستم می افتد. یک چاقوی نظامی را پشت سرم قایم کرده ام. چاقو را جلو می آورم و خوب نگاه میکنم. دسته اش سیاه است و روی تیغه اش یک کد نوشته شده،فریادهای دیوانه وار جمعیت مقابلم در سرم می پیچید. همه اسم مرا صدا میزنند اما...این اسمِ من نیست!
چشم هایم را بازکردم. درد در سرم می پیچید. انگار که مایعی داخل سرم جابه جا بشود، تلق تلق در گوشم صدا میداد. لعنتی بازهم این کابوس های تکراری سراغم آمدند. بلند شدم. گیج و عصبی در خانه راه افتادم. تازه آفتاب زده بود و کسی در خانه نبود. اگر میتوانستم تا آخر عمرم دیگر نمی خوابیدم. حسی شبیه نفرت نسبت به خودم داشتم. همیشه بعد از دیدن این جور کابوس ها این اولین حسی بود که به سراغم می آمد. اما من هیچ وقت از خوابهایم با کسی حرف نزده ام و نخواهم زد. رفتم از یخچال بطری آب خنکی برداشتم و روی سرم خالی کردم. خواب کاملا از سرم پرید. برگشتم به اتاقم. لباسم را عوض کردم و موبایلم را از کوله ام بیرون آوردم و به برق زدم. به محض اینکه روشنش کردم زنگ خورد. یک شماره ناشناس. توجهی نکردم اما او مدام زنگ میزد. باخودم گفتم برای تنبیه کردنش تلفن را برمیدارم چیزی نمی گویم و تاشروع به حرف زدن کرد، قطع میکنم. تلفن را جواب دادم. باورم نمیشد. ندا بود!
-الو تیرا
-ندا؟
-آره عزیزم خوبی؟راستش چون یکدفعه حال یکی از بیمارا بد شد مجبور شدم...
-شماره منو از کجا آوردی؟
-تو واقعا منو یادت نمیاد؟
-باید جای من باشی تا بدونی چقدر شنیدن این جمله تکراری اعصاب خوردکنه.
-ببخشید تیرا جان...من فقط میخواستم حالتو بپرسم. ما قبلا باهم دوست بودیم و من فقط به تو اعتماد دارم.
-قبلا یعنی کی؟
-چهارسال پیش.
-ببین ندا من حال خوشی ندارم و...
-چیزی شده؟ بازم کابوسات برگشتن؟
-فکرمیکردم راجع بهشون باکسی حرف نزدم.
-آره هیچکس...به جز من...بازم همون خوابو دیدی؟ اون زن قرمز پوش؟
-تو میدونی؟...اون...اون...
-این چیزی که اینقدر عذابت میده چیه تیرا بهم بگو.
-اون منم...اون کسی که جلوی همه میره رو سِن تا...
-تیرا...اینو هیچ وقت بهم نگفته بودی!
-ولی من هیچ وقت همچین جایی نبودم...من هیچ وقت آدم اینقدر بدی نبودم. یعنی نمی تونستم باشم ...من...
-پس فکر میکنی صحنه ای رو که هر شب خواب میبینی هیچ وقت تجربه نکردی؟ ....یا شاید یادت نمیاد!
-ندا ....من میترسم...هرچی جلوتر میرم بیشتر میترسم.
و شروع کردم به گریه کردن. ندا اجازه داد کمی گریه کنم بعد با همان صدای خاص و آرامش بخشش گفت: میخوام ببینمت. چیز مهمی هست که باید بدونی، درمورد آیلان!
همان لحظه صدای بوق پی در پی تلفنم حرف هایش را برایم نامفهوم کرد. گفتم:مثل اینکه پشت خطی دارم. باشه باهات تماس میگیرم.
و او آهسته گفت: نه!منتظر تماسم باش.
تلفن را قطع کرد. عجیب بود. پشت خطی ام استاد امیری بود. فکر میکردم میخواست از من فاصله بگیرد اما بلافاصله پس از اینکه تلفن را جواب دادم گفت:سلام تیرا، باید ببینمت فوریه خیلی مهمه!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪
قسمت بیست و یکم⏳🔇
آهی کشیدم و گفتم:
-سلام استاد، ببخشید امروز باید برم جایی.
-دیدنِ خانم بینام؟
-شما...از کجا میدونید؟
-این برات خیلی خطرناکه...تیرا باید حضوری ببینمت پشت تلفن نمیشه.
-شما منو میترسونید!
-یه ساعت دیگه دانشکده حقوق....اممم....تو محوطه باش پیدات میکنم.
-باشه استاد.
تلفن را قطع کردم و بلند شدم، صبحانه ای خوردم و یادداشتی برای مادرم گذاشتم و رفتم دانشگاه حرف های آن روز استاد امیری را هیچ وقت فرآموش نمیکنم:
-استاااد...اینجا...سلام
-سلام بیا دنبالم.
-کجامیریم؟استاد چی شده؟
- سالن کنفراس الان خالیه، میریم اونجا.
-برای یه گپ دونفره زیادی بزرگ نیست؟
-تیرا من برا گپ و گفتگو نیاوردمت اینجا...بیا اینقدرم سوال نپرس.
وقتی وارد سالن شدیم استاد دستم را گرفت و روی آخرین ردیف صندلی ها کنار خودش نشاند. من مات چهره کلافه اش بودم. که گفت:
-من بهت گفتم از این پرونده فاصله بگیر بعد تو..،تو رفتی با خانم بینام حرف زدی؟ اونم سرکارش؟
-شما این چیزا رو از ک...
-بینام تحت نظره...تو نباید خودتو درگیر میکردی.
-صبر کنید ببینم. تحت نظر؟ تحت نظر کی؟
-نیروهای امنیتی...ولی تو نباید اینو بهش بگی به هیچ وجه!
-چی؟ این چه کاریه؟آخه برای چی؟ به چه حقی؟
-اونا فقط دارن وظیفه شونو انجام میدن...
-من نمی فهمم چطور دخالت تو زندگی مردمو اسمشو میذارن وظیفه! به کسی چه ربطی داره من چیکار میکنن و کجا میرم.
-نگفتم تو تحت نظری، گفتم خانم بینام. دلیلشم واضحه چون اون...یه طرف قضیه ست.
-کدوم قضیه؟
-خودتو تو بد مخمصه ای انداختی دختر!
-استاد بگید قضیه چیه؟
-پرونده آیلان، یه پرونده حقوقی ساده نیست. این یه پرونده فرامرزی...
-اینو قبلا هم گفتین.
-خوبه که یادت مونده! پس چطور یادت نمونده که بهت گفت دخالت نکن؟!
-چرا؟ مگه کمک کردن به یه بچه جرمه؟
-نه کمک کردن به کسی که بچه رو دزدیده جرمه.
-دزدی؟
-خانم بینام متهمه به مشارکت در آدم ربایی.
-آدم ربایی؟
-آیلان، همون بچه ای که مثلا میخوای کمکش کنی...دو سال پیش به پیشنهاد روانکاوش همین خانم بینام منتقل میشه انگلیس برای درمان و سه ماه بعدش به بهانه تکمیل مراحل درمان، ممنوع الملاقاتش میکنن، به خانواده اش اجازه حتی شنیدن صدای بچه اشونو نمیدن...تا اینکه یه روز دکترش ادعا میکنه خانواده ایلان اونو تحویل گرفتن و مرخص شده.
-و خانواده اش فکرمیکنن آیلانو دزدیدن؟
-فکرنمیکنن این واقعیته، وقتی بعد از یک سال و خورده ای بیخبری از بچه ات بهت بگن تو اومدی و تحویلش گرفتی و حالا هیچ مسیولیتی درمقابلش نداریم، اسم این کار چیه؟ طبیعتا پدر و مادرشم شکایت کردن.
-خب چرا همون جا یه دادگاه تو انگلیس شکایت نکردن؟
-اینکارو کردن اما با شهادت نگهبان بیمارستان، دادگاه رای رو به نفع دکترنویاز داده! یه شهادت دروغی خرجش همش چند دلاره...
بازهم این سردرد مزاحم بی وقت سراغم آمد. فقط تکان خوردن دهان استادم را میدیدم و چیزی از حرف هایش نمی شنیدم. یکدفعه مابین آن همه درد پرسیدم:
-با این همه حتی اگه این اتهام درست باشه باید پلیس دنبال خانم بینام باشه نه مامورای امنیتی!
استاد امیری به چشم هایم خیره شد و گفت: قضیه خیلی بزرگتر از این حرفاست!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
Sapp.ir/be_rasme_eshgh
هدایت شده از ✍تـرنم احساس💕 رمان
#جامانده...
اشڪي ڪہ ميتواند آتش جہنم را فرو بنشاند
چطور نتواند آتـش غیبت را خاموش ڪند
اربعیڹ بگذرد و روز ظہورت نشود؟
خاڪِ عالم بہ سرِ ماست، خدا رحم ڪند
⛅أللَّہمَ؏َـجِّڸْ لولیِڪَ ألْفـرج⛅
هدایت شده از ایده_عالـے🌿
🍃❤️
انسان ها هر از چندگاهی میفتند ...
از لبه پرتگاه..
از پا..
از نفس..
از چاله به چاه..
از عرش به فرش..
از چشم.
از چشم..
از چشم ...
نکنه بیفتیم از چشمِ مولامون !
#این_صاحبنا..💔
هدایت شده از ✍تـرنم احساس💕 رمان
💢علامه حسن زاده آملی :
🔸آنکه خود را جدولی از دریای بیکران هستی نیافته است ، در تحصیل معارف و ارتقایش چه می اندیشد؟!
📙صد کلمه در معرفت نفس
هدایت شده از ✍تـرنم احساس💕 رمان
💔مولایم💔
🌾اے عشق بے نشان
به خدا خسته ام بیا
🌾چون موسم خزان
به خدا خسته ام بیا
🌾آخر بیا بگو
به چه اسمے بخوانمت
🌾یا صاحب الزمان
به خدا خسته ام بیا