eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت سی و چهارم⏳👹 سرفه ای کردم و گفتم: نگفتید من چیکار باید بکنم؟ دکتر نویاز به طرف صورتم دودهایی را که بلعیده بود، بیرون داد و گفت: باید آیلانو راضی کنی. بین سرفه هایم پرسیدم: به چی راضیش کنم؟ دکتر نویاز لبخندی زد و سیگارش را در لیوان آب کنار دستش انداخت و گفت: که با سازمان برای این پروژه بزرگ  همکاری کنه. -چجور همکاری؟ -پروژه ای که روش سرمایه گذاری ویژه ای کردیم دو محور اساسی داره اول ناامن کردن منطقه با جنگ های داخلیِ سیاسی و مذهبی، دوم کاهش قدرت نظامی و دفاعی تا خلع سلاح  کامل خاورمیانه و در مرکزش ایران تا در جنگ نهایی هیچکس قدرت مقابله و حتی دفاع از خودشو مقابل اسرائیل نداشته باشه و البته این جز با کوبیدن خامنه ای ممکن نیست! -خب اگه تمام قدرت و نفوذتون ناکارآمد بوده پس  یه بچه چیکار میتونه بکنه؟ -هیچ چیز به اندازه  اثر گذاری روی آدمای خاص، مهم نیست. -و آیلان میتونه اینکارو بکنه؟ -فکر میکنیم بتونه، قدرت روحی و استعداد ماورایی این بچه فوق العاده ست. -دکتر نگو که میخوای با هیپنوتیزم سران کشورهارو به تسلیم مقابل اسرائیل وادار کنی. و با دیدن چهره درهم کشیده دکتر نویاز، لبخند روی لبم خشک شد او جدی گفت: -شوخی نمیکنم. پروژه ای که سالهاست بزرگترین دانشمندا روش تحقیق کردن چیزی فراتر از ایناست. چیزی که آمریکا  مدتهاست روش آزمایش کرده...تسخیر ذهن یا همون اثرگذاری غیرمستقیم روی انتخاب های آدما! خودم را جمع کردم و تا وقتی رسیدیم چیزی نگفتم. حس کردم وارد شبکه های درهم تنیده ای می شوم که مثل یک باتلاق تاریک مرا به درونش فرومیکشد. وقتی  رسیدیم یک ماشین روی باند فرودگاه منتظر ما بود. دکتر نویاز مرا سوار ماشین کرد و درحالی که در را می بست گفت: فردا صبح میفرستم دنبالت باید قبل از آیلان چیزایی رو ببینی. به نشانه تایید سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم. مدتی بعد ماشین جلوی یک مسافرخانه ساده توقف کرد. پیاده شدم و به محض ورود دختری که پشت میز ایستاده بود، یک کلید دستم داد و جلویم حرکت کرد. دنبالش رفتم. همان طبقه همکف یک اتاق دو تخته  را نشانم داد و رفت. داخل شدم و در را بستم. کلید را هم پشت در گذاشتم. هم می ترسیدم و هم میخواستم آیلان را ببینم. با خودم فکر کردم چقدر خوب است که اینجا آیینه ندارد چون الان بیش از هر وقتی از دیدن خودم نفرت داشتم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت سی و پنجم⏳🕎 یحیی تویی؟ این را با بغض و ترس می گویم. جلوتر می آید. سلام می کند، می گوید: وقتش نشده از این زنجیرا آزاد بشی؟ به پاهایم نگاه میکنم با زنجیرهای زنگ زده و کلفتی به هم بسته شده اند. دستش را میگیرم و می گویم: نجاتم بده. لبخندی میزند و می گوید: من نمی تونم باید از صاحب صبر کمک بخوای. گریه می کنم و رفتنش را تماشا می کنم جیغ میزنم که: مهمون جهنم شدم!  نمی خواستم چشم هایم را باز کنم. فردا صبح خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردم رسیده بود  و قرار بود آن روز  عذاب هایم به اوج برسد. بلند شدم.  میز صبحانه کنارم چیده شده بود. ولی تقریبا مطمئن بودم کلید را پشت در گذاشته بودم! چیزی نخوردم و دست و صورتم را شستم. رفتم پایین خواستم بیرون بروم که همان دختر ی که پشت میز ایستاده بود دوید جلوی پایم و گفت: اجازه نداری بری بیرون.  بعد با انگشتش موهای کوتاهش را پیچ و تابی داد و گفت: تا وقتی که بیان دنبالت. چند دقیقه ای همانجا جلوی در قدم زدم تا اینکه همان ماشینی که دیروز مرا رسانده بود با همان راننده لاغر اندام و مو نارنجی آمد. فقط به ماشین اشاره کرد و دنبالش رفتم. حدودا نیم ساعتی جاده را طی کردیم تا به جایی دور از محدوده مسکونی رسیدیم. یک ساختمان سه طبقه با یک حیاط کوچک و یک درخت زیتون. محو تماشای آن ساختمان عجیب بودم که راننده با صدای نحیفش گفت: باید پیاده شی. درِ ماشین را باز کردم و روی سنگ فرش های سرخ و متحدالشکلی که تا ورودی ساختمان ادامه داشتند، پا گذاشتم. قبل از اینکه به ورودی برسم، درها اتوماتیک باز شدند همه چیز عادی به نظر می رسید. یک راهروی باریک و نو ساز سمت راست تا راه پله  شیشه های مات یکدست و سمت چپ دو اتاق، یکدفعه صدای دکتر نویاز مرا ترساند. برگشتم. پشت سرم بود. پوسخندی زد و گفت: بیا باید به چند پروژه سر بزنیم. انگار زانوانم قفل شده بودند. با تعجب برگشت و گفت: چرا نمیای؟ من امروز لذت تماشای پاکسازی رو بخاطر تو از دست دادم ها، زود باش. لبهایم آویزان شد و سعی کردم با مشت کردن دستم مانع لرزشش شوم. پرسیدم: پاکسازی؟ دکتر نویاز خمیازه ای کشید و گفت: مثل بچه ها همش سوال می پرسی. بعد به مردی که با اسلحه و چند قطار فشنگ از اتاق کناریمان بیرون آمد، اشاره کرد و گفت: یه مدرسه نزدیک مرزه که باید پاکسازی بشه. به چهره پر خشم آن مرد که از کنارم رد می شد نگاه کردم و دنبال دکتر نویاز رفتم و آهسته گفتم: پاکسازی از چی؟ دکتر ایستاد و درِ اتاق دوم را باز کرد و من تازه فهمیدم این یک آسانسور است. مرا هُل داد داخل و بعد خودش وارد آسانسور شد و با لحن تندی گفت: پاکسازی از شرِ خوک ، گراز ، بچه عرب....اگه یه سوال دیگه بپرسی ... و در مقابل نگاه وحشت زده ام لبخند تصنعی زد و گفت: منو ببخش هدسه فقط یکم هیجان دارم. بعد سرش را جلو آورد و گفت: برای دیدن نتیجه آزمایشا. این را گفت و چشم راستش را بست و دوباره دندان های نیش فک بالاییش نمایان شدند. به دیواره آسانسور تکیه دادم و نگاهم را متوجه طرف دیگری کردم. دکتر نویاز دستش را روی دکمه طبقه اول فشار داد و آسانسور بلافاصله بالا رفت. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت سی و ششم⏳✡ درِ آسانسور باز شد. بوی ادکلن در فضا پیچیده بود. تمامی سالن از کف تا سقف سفید و براق بود. همه  اتاق ها بدون در بودند. دوربین های مداربسته خیلی حرفه ای در دیوارها و سقف و شاید قسمت های دیگری که نتوانستم بفهمم تعبیه شده بودند. بیمارها به آرامی روی تخت ها خوابیده بودند و مجهزترین وسایل و نمایشگرها در هر اتاق قرار گرفته بود. دکتر آهسته صدایم زد: هدسه بیا اینجا رو ببین. رفتم و مقابل بن بست انتهای سالن ایستادم. دکتر دستش را حرکت داد و یک تک بوق صدا شنیدیم و دیواره مقابلمان کنار رفت. با تعجب نگاهش میکردم که با صدایی از انتهای گلویش آرام گفت: بیا به محض اینکه پایم را در فضای تاریک مقابل گذاشتم به طرف پایین کشیده شدیم. بی اختیار جیغ کشیدم که دکتر خنده کنان گفت: نترس، داریم میریم پایین. آنقدر سریع در تاریکی محض پایین رفتیم که احساس کردم قلبم دارد از دهنم  بیرون می پرد. لحظاتی بعد با صدای گوش خراش کشیده شدن آهن روی  آهن، متوقف شدیم. بیرون پریدم و زیر نور کم سویی که روشن خاموش می شد سعی کردم  نفس عمیق بکشم. دکتر نویاز از جیب کتش یک شال حریر سیاه درآورد و دستم داد. بعد درحالی که به طرف تنها اتاق انتهای راهروی باریک و سنگی مقابل می رفت گفت: درست و حسابی بزنش سرت بعدش بلافاصله بیا داخل اتاق. نگاهش کردم یکی دو ضربه به در آهنی اتاق زد و وارد شد. مقنعه را درآوردم و شال را زدم و موهایم را کامل داخل بردم . با قدم هایی آهسته به طرف در رفتم که صدای ناله از پایین پایم شنیدم. ایستادم به اطراف نگاه کردم. تنها اتاق آنجا ده قدمی با من فاصله داشت ولی صدا از آنجا نمی آمد. دوباره راه افتادم.  به اتاق که رسیدم بوی خون تازه در مشامم پیچید. سرم گیج رفت. هوا خیلی گرم بود. تند تند نفس می کشیدم. با کف دستم ضربه ضعیفی به در زدم. در بلافاصله باز شد. یک مرد چهارشانه با تک پوش سبز و شلوارک سفید و پر از لکه های گِل و خون و کثافت، در را پشت سرم رها کرد و بیرون ایستاد. دکتر نویاز مقابلم بالای سر جوان روشن چهره ای با موها و ریش کوتاهِ مشکی، ایستاده بود. دست و پاهای جوان با کابل به صندلی آهنی بسته شده بودند. و نقش زمین بود. کف سنگی زمین پر از خون و نجاست بود. دکتر نویاز چمباتمه زد و سر جوان را باموهایش کشید و روبه من چرخاند. به چشم های مصمم و تیره ی جوان نگاه کردم. قطره اشکی از چشمش پایین افتاد و دهان زخمی اش را به زحمت بازکرد و به عربی چیزی گفت که من فقط این کلمه را فهمیدم:" اُختی" ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
اسٺ سَلام همۂ نوڪرها بہ ڪرب وبَلا پادشہِ و بگویید بہ ڪه مهمان دارد بہ قدمِ مادرتو مادرها 💚✨ ♥️
أَلا أُخْبِرُکُمْ بِمَنْ تَحْرُمُ عَلَیْهِ النّارُ غَدًا؟ قیلَ بَلی یا رَسُولَ اللّهِ.☘ فَقالَ: أَلْهَیِّنُ الْقَریبُ اللَّیِّنُ السَّهْلُ.»: آیا کسی را که فردای قیامت، آتش بر او حرام است به شما معرّفی نکنم؟ گفتند: آری، ای پیامبر خدا. فرمود: کسی که متین، خونگرم، نرمخو و آسانگیر باشد.🍃
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
🌟امام علی(ع) ♦️زبان از دل نيرو مى گيرد، و دل به غذا برپاست. پس بنگر كه دل و جسمت را با چه تغذيه مى كنى، كه اگر غذا حلال نباشد، خداوند، نه تسبيح گويى تو را مى پذيرد و نه سپاس گزارى ات را🌺 📚تحف العقول، صفحه 175
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐 مشکی از تن به درآرید ربیع آمده است خم ابرو بگشایید ربیع آمده است مژده ای،ختم رسل داد که: آید به بهشت هر که بر من خبر آرد که ربیع آمده است 🌺 حلول ماه ربیع الاول مبارک
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
💢استاد فاطمی نیا : 🔸کسی که عرفان داشته باشد ، افتادگی پیدا می کند . عرفان ، انسان را آزاد می کند . عارف ، از اسارت هوای نفس و جاه طلبی بیرون می آید. 📕نکته ها از گفته ها ، دفتر دوم ، ص ۶۰
💎پیامبر اکرم (ص) می فرمایند: ✨مسلمانان برادر یکدیگرند،کسی را بر دیگری جز به تقوا برتری نیست. 📚نهج الفصاحه حدیث 129 ‌
💎پیامبر اکرم (ص) می فرمایند: ✨مسلمانان برادر یکدیگرند،کسی را بر دیگری جز به تقوا برتری نیست. 📚نهج الفصاحه حدیث 129 ‌
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت سی و هفتم⏳🆘️ برگشتم و محکم به در کوبیدم. در که باز شد، بیرون دویدم و بالاآوردم. دکتر نویاز دنبالم آمد.  سوار بالابر شدیم و رفتیم طبقه بالا، من به طرف خروجی ساختمان رفتم و در محوطه شروع کردم به نفس کشیدن. دکتر نویاز  با قدم های آهسته دنبالم آمد و گفت: میدونی الان چه کار مهمی کردی؟ با عصبانیت به طرفش برگشتم. دستمالی از جیبش بیرون آورد و خواست صورتم را پاک کند که دستمال را از او گرفتم و صورتم را برگرداندم. سرش را کج کرد طوری که دوباره مقابل صورتم قرار گرفت و گفت: این سه ماه که گرفتیمش انواع شکنجه ها و روشها رو  روش امتحان کردیم اما  باورش برامون سخت بود  اون حتی به پروژه خوابسازی هم واکنش مثبت نشون نداد! دهنم را پاک کردم و از روی حیرت تکرار کردم:خوابسازی؟ دکتر نویاز به نشانه تایید سرش را تکان داد و گفت: آره ببین، محتوای مورد نظرو مثل صحبت با یه شخص مورد اعتماد یا چینش یه صحنه خاص، توی خواب فرد مورد نظر پیاده میشه یعنی تمام سعی براینه که بشه البته تاحالا کاملا موفق نبودیم در این زمینه! بعد با اشتیاق ادامه داد: تاحالا اشکشو ندیده بودم. میدونی تو رو که دید به من چی گفت؟ همانطور که سعی داشتم طعم افتضاحی که تا مغز سرم را درگیر کرده بود تحمل کنم به او نگاه کردم. دکتر نویاز به طرف ساختمان چرخید و گفت :تنها کلمه ای که این مدت از زبونش بیرون می اومد"یا حسین" بود . الانم  فکر کرد تو مسلمونی، خواست خواهر دینیشو آزاد کنیم. بعد دستش را بالا آورد و همانطور که دور می شد گفت: برو استراحت کن شب بازم باید بیای اینجا. بازهم حسین! چرا هرجا میروم  اسم حسین هست؟! سرم را چرخاندم همان راننده و همان ماشین منتظرم بودند. سوار شدم و خیره بیرون بودم.  چه صبح عجیبی بود وقتی که در حرم کنار پنجره فولاد نشاندنم. یکی از بین جمعیت  آمد کنارم لیوان آب خنکی دستم داد و گفت: آب حرم شفا میده بخور دختر جان. سرم را به مشبک های خوشبو تکیه دادم. انگار که سربه شانه ی مطمئن ترین آدم دنیا گذاشته باشم. درد هایم را در هم همه مبهوت کننده و آرام بخش عاشقانش، فرآموش کردم. صدای سخنرانی از رواق کناری  به گوش های داغم رسید: " امام حسین(ع) یه پیام مهم داره اونم نه فقط برای لشکری که مقابل در دل صحرا صف کشیده بود، نه فقط برای مردم سرزمینی که ازش دعوت کرده بودن، پیامی داره برای تاریخ بشریت! اونم مبارزه با ظلم و فساده،مبارزه با جهالت و زبونی آدمهاست." درد بدی در شقیقه هایم  پیچید. سرم را به شیشه بخار گرفته ماشین تکیه دادم و دندانهایم را روی هم فشردم و منتظر تمام شدن آن جاده نحس ماندم. وقتی به مسافرخانه رسیدیم راننده یک کیف را دستم داد و گفت: دکتر گفتن این لب تاپ شماست حتما بازش کنید. کیف را گرفتم و رفتم به اتاقم. فورا کیف را باز کردم و لب تاپ را درآوردم. روشنش کردم و با نگه داشتن انگشتم روی  صفحه قفلش باز شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت سی و هشتم⏳ عکس صفحه خودم بودم با یک تاپ سفید و دامن بنفش به  یک دیوار طولانی تکیه داده بودم و یک چاقوی نظامی دستم بود. تمامی درایوها را گشتم . چندین کتاب و کلیپ که به نظرم چیزهای مهمی نبودند. جز درایو G که قفل بود. هرچه به ذهنم رسید امتحان کردم اما باز نشد. دراز کشیدم روی تخت. چشم هایم نیمه باز است. یکدفعه  دکتر نویاز می آید بالای سرم و  گلویم را فشار میدهد.  با سرفه از خواب پریدم که دیدم دکتر نویاز بالای سرم ایستاده. بلند شدم و با وحشت نشستم. با پوسخندی گفت: تو همیشه با لباس بیرون میخوابی؟ بلند شدم و گفتم: شما چطور میایید ... وسط حرفم پرید و گفت: میخوام ببرمت یه جای خوب. شبیه پروانه ای شده بودم که در شیشه ای پر از عقرب افتاده باشد. دوباره به همان ساختمان شوم رفتیم اینبار وقتی وارد آسانسور شدیم نگاهم با اشاره دکتر متوجه دکمه ای بدون علامت بود. شانه هایم را جمع کردم. ترس نفرت انگیزی وجودم را فراگرفت. انگار که از ترسم لذت ببرد قهقه ای زد و دکمه را فشار داد. اما در کمال تعجب آسانسور به طرف بالا یا پایین حرکت نکرد، به طور موازی حرکت کرد.  دقیقه ای بعد روبه سالن بزرگی باز شد. قلبم یکباره ریخت. پشت گردنم عرق سردی نشست. زانوهایم شل شدند و روی زمین افتادم. انگار مردمک چشمانم بیش از حد باز شده بودند. سرم را برگرداندم و نمیدانم کدام دکمه را زدم. یک فریاد بلند در گلویم خفه شده بود. درِ  آسانسور که باز شد  به طرف خروجی  دویدم. گریه میکردم و زیرلب میگفتم:خدایا فقط منو ببر بیرون. یکدفعه کسی دستم را از پشت سر گرفت و آنقدر محکم کشید که روی زمین افتادم. دکتر نویاز بود که آمد بالای سرم و گفت: فقط حرف بزنیم باشه؟ سرم را بلند کردم. اطرافمان پر از مامورهای اسلحه به دست سازمان بود. بلند شدم و گفتم: -من فقط میخوام برم -عادت میکنی -به چی؟ تو نمی فهمی که من چه حالی دارم -هرکاری هزینه ای داره این فقط هدف سازمانه که مهمه -بسه دیگه نمیخوام بشنوم این را که گفتم با کف دست شروع کردم به کوبیدن به پیشانی خودم. نمیدانستم چطور از باتلاقی که گرفتارش شده ام نجات پیدا کنم. دکتر نویاز روی پاشنه پایش چرخید و گفت: این اجتناب ناپذیره! و با آرامش سیگارش را روشن کرد و ادامه داد: تو برای انجام ماموریتای سخت اینجایی!  تو فرق داری! پس  تو باید با این حقیقت کنار بیای که صرفا حفظ اسرائیل مهمه و هرکاری در این زمینه انجام بدیم فقط وسیله رسیدن به هدفمونه. این حقیقت جهان امروزه! داد زدم : -لعنت به این حقیقت -آروم باش اینجا یه مکان درمانیه که باید در سکوت کامل به تحقیقات انسان دوستانه اش ادامه بده -انسان دوستانه؟ مهم نیست شما اون پایین چه بلایی سر آدما میارید؟ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh