#قسمت_سیوپنجم/بخش دوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
از تخت پایین آمدم و جلوے آینہ اتاق ایستادم... ڪمے موهایم را مرتب ڪردم ڪہ نگاهم بہ چشمان پف ڪردہ ام افتاد... باهمان قیافہ ے گرفتہ از اتاق بیرون رفتم....
مامان تا من را دید بلند گفت:
- مامان جان ... آقا میثاق اونطرف نشستن .
نگاهم را چرخاندم و میثاق را دیدم ڪہ گوشہ ے هال روے مبل نشستہ است.
ڪت سرمہ اے رنگش را روے دستہ مبل گذاشتہ و دستانش را در هم گرہ ڪردہ و سرش را پایین انداختہ.
سینے چاے را از مامان گرفتم و بہ سمت میثاق رفتم...
با صدایے آرام و گرفتہ گفتم:
- سلام .
صدایم را ڪہ شنید سر بلند ڪرد.. زیر چشمانش سیاہ شدہ بود و رنگبہ رخش نماندہ بود ... منتظر چنین صحنہ اے بودم ...
-...سلام..
سینے چاے را مقابلش گرفتم و تعارف ڪردم تا بردارد.
یڪ فنجانرا برداشت و فورا آنرا روے میز ڪوچڪِ ڪنارے اش قرار داد.
روے مبل ڪنارے اش نشستم و بے مقدمہ پرسیدم:
-چرا اومدے اینجا؟
- اومدم دنبال تو...
-آهان .. بعد از یہ هفتہ؟
- میدونستم زودتر بیام فایدہ ندارہ...بعدم اگہ گوشیتو روشن میڪردے میفهمیدے از همون شب دارم التماست میڪنم... من حتے چند بار بہ اینجا زنگ زدم هربار مامانت با یہ ترفند گوشیو نداد بهت ...
- میدونے ڪہ نمیام باهات.
- میاے ... اونجا خونہ و زندگیتہ پس میاے..تمومش ڪن ثمر .. بیا بریم سر زندگیمون.
- زندگیمون؟ من دیگہ تو هیچے با شما شریڪ نیستم اقاے نعیمے. مشڪل فقط یہ شناسنامہ اس ڪہ اونم تو محضر دُرُس میشہ.
-ثمر...میفهمے چے میگے؟؟ اصلاشوخے خوبے نیست.
-شوخے نیست... جدے ترین حرفم تو تموم سالهاے زندگیمہ.
-ثمر... منو دیوونہ نڪن...منو ...دیوونہ...نڪن.
-هہ...اگہ تو همون رستورانِ فرحزاد دلم بامظلوم نمایے هات نمیلرزید تا الان همہ چے تموم شدہ بود؛ منم شب عقد بهترین دوستم با اون چت مزخررف و دروغ بزررگ تو رو بہ رو نمیشدم... مشڪل از منہ نہ توو.
- بس ڪن ...بس ڪن ... پااشو برریم... یہ هفتس خواب و خوراڪ و زندگییمشدددہ تو ... داررے ذرہ ذرہ منو میڪشییے...میفهمے ؟؟
- سر من داد نزننن... فڪ ڪردے من خیییلے خوش و خرمم؟ آررہ؟
- ثمر ...ثمر ...عزیزم ...یہ راہ حل ...یہ راہ بذار جلوے پام ڪہ بتونم باهاش اثبات ڪنم ڪہ تو در اشتباااهے.. بخدا بگے برو قلہ قاف ..میرم .
Sapp.ir/roman_mazhabi
بعد از اتمام حرفش مڪثے ڪردم و آب دهانم را قورت دادم ...بالحنے محڪم گفتم:
- هادے ..
-هادے؟؟؟ یعنے چے؟
صدایم را ڪمے پایین آوردم تا مامان و سوگند چیزے نشنوند ... بعد گفتم:
- فردا میام دفتر... هادے و میارے اتاقت ... اگر هادے شهادت داد ڪہ جز رابطہ ڪارے چیزے بین تو و اون زن نیست من برمیگردم ...
میثاق پوزخندے زد و با صدایے نسبتا بلند گفت:
-یعنے الان زندگے من بستہ بہ حرف و شهادت هادیہ؟؟
- همین ڪہ گفتم.
- اونوقت چراهادے؟ چرا عماد نہ؟ چرا خانم سالارے نہ؟
- چون هادے دروغگو نیست.
- هہ ...یعنے من ؛ عماد ؛خانم سالارے همهہ دروغگوییم؟؟
- ڪسیڪہ یہ بار با دروغ حریم عشق و لہ ڪنہ دفعات بعد راحت تر اینڪارو انجام میدہ ... تو دروغ میگے چون من برات مهم نیستم فقط داشتنِ من برات مهمہ. تو میخواے منو داشتہ باشے بہ هررقیمتے ..ولے بعضے چیزا خیلے گرونہ آقاے نعیمے... مثل حریم و حرمت عشق.
- باشہ ثمر خانم ؛فردا ساعت ۱ ظهر ...دفتر باش.
- اینشد.
این را گفت و از روے مبل بلند شد ... عصبے ڪتش را برداشت و بے خداحافظے از خانہ بیرون رفت.
سرم را میان دستانم گرفتم ... حالم از شرایطے ڪہ درونش بود بهم میخورد... همہ چیزز نفرت انگیز و دردناڪ بود... باخودم گفتم بهترین راہ براے روشن شدن همہ چیز و تعیین تڪلیف نهایے زندگے ام همین است.
هادے هرگز اهل دروغ و مصلحت اندیشے هاے بیهودہ نیست... راستش را میگوید...حتے اگر بہ ضررش تمام شود...
قطعا اگر مسئلہ جدے باشد هادے بہ من میگوید...همانطور ڪہ آن شب عموحمید زنگ هشدار را برایم بہ صدا درآورد....
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_سیوششم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ما گذشتیم و گذشت آنچہ تو با ماڪردے...}
پاهایمرا عصبے تڪان میدادم و نگاهمرا بہ ساعت دوختہ بودم ...
هادے در اتاقش با یڪے از نویسندہ ها در حال بحث ڪردن بود ... میدانستم هادے اهل معطل گذاشتن آدمها نیست ... میثاق بہ او گفتہ بود ڪہ قرار است درمورد مسئلہ مهمے باهم صحبت ڪنیم اماهیچتوضیح دیگرے ندادہ بود ... ڪلافہ شدہ بودم و از طرفے اضطراب هم داشتم ...
با صدایے تحڪم آمیز و عصبے از میثاق ڪہ پشت میزش نشستہ بود و مثل من منتظر بود و مضطرب ؛ پرسیدم:
-پس چرا هادے نمیاااد؟ این نویسندہ چے میخواد از جون هادے؟
میثاق؛ آرام سر بلند ڪرد و نگاهش را بہ در اتاق دوخت و گفت:
- سینانجفیہ ... صدبار تاحالا اومدہ،هربار هادے نوشتہ هاشو رد ڪردہ ... بیخیال نمیشہ ...
-خب چرا هادے نوشتہ هاشو رد میڪنہ؟
-معتقدہ این فقط برا پول دراوردن مینویسہ... بحثاے جنجالے و گاهے ام ضداخلاقے مینویسہ تا ڪتابش فروش برہ .. از طرفے میدونہ انتشاراتے ما معتبرہ هرروز یہ لنگہ پا اینجاست.
-وااے هادے چہ صبرے دارہ...
-بیش از حد تصورت ... یهبار انقدر چیزاے مزخرف نوشتہ بود ڪہ هادے بہ فریاد اومد.. هادے ڪہ ڪسے صداے بلندشم نشنیدہ.
حدود ۱۰ دقیقہ بعد هادے چند تقہ بہ در اتاق زد و با اجازہ ے میثاق وارد اتاق شد...
Sapp.ir/roman_mazhabi
بہ احترامش از روے صندلے بلندشدم ...سلام و علیڪے ڪردیم و هادے روے صندلے نشست ... ڪمے خودش را جابہ جاڪرد و پرسید:
- من درخدمتم... ظاهرا با من ڪارے داشتین.
میثاق بہ نشانہ تایید سرے تڪان داد و با دست بہ من اشارہ ڪرد ... هادے متوجہ شد ڪہ من قرار است از او سوالهایے بڪنم ...بدون اینڪہ نگاهم ڪند ، سرش را ڪمے پایین انداخت و گفت:
-بفرمایید....
گلویے صاف ڪردم و با لحنے نسبتا محڪم گفتم:
- من ... راستش من اومدم اینجا تا شما رو حَڪَم قرار بدم.
هادے با تعجب پرسید:
-حَڪَم؟ مگہ چہ اتفاقے افتادہ؟
- من میدونم ڪہ شما متوجہ اختلافات من و میثاق شدے ولے با توجہ بہ شناختے ڪہ ازت دارم مطمئنمحتے ذرہ اے پیگیر نشدے تا سر از ماجرا دربیارے...اما من اومدم تا دلیل این اختلافاتو بهت بگم و ازت بخوام بزرگترین سوال ذهنمو جواب بدے.
هادے ،گویے فهمیدہ بود ڪہ میخواهم در باب چہ چیزے سوال ڪنم ... چشمانش را محڪم بست و مجددا لحظہ اے بعد باز ڪرد... سرش را تڪان داد و با لحنے آرام گفت:
- ثمرخانم...من تاجایے ڪہ اجازہ دخالت داشتہ باشمسعے میڪنم ڪمڪتون ڪنم .
- جواب سوال من سخت نیست آقا هادے .شما میدونے ڪہ من و میثاق با چہ عشق و علاقہ اے ازدواج ڪردیم... تو تموم این مدت؛ نمیگم اختلاف نبود ... بود ...ولے جزئے ...من هیچ وقت مسائل زندگے مشترڪم رو بہ ڪسے نگفتم حتے مادرم...همہ رو خودم با ڪمڪ میثاق حل ڪردیم ... اما این یڪے دارہ زندگیمون رو متلاشے میڪنہ ...
-خدانڪنہ . مگہ چیشدہ؟
- ببین آقا هادے ؛ من درمورد زندگے میثاق همہ چیز و میدونم اِلا دو چیز ... اولیش و مادرخدابیامرزش ازم خواست هیچ وقت بخاطرش میثاق وبازخواست نڪنم ،درمورد پدرش بود... من هیچے از پدر میثاق نمیدونم ...راستش برام مهمم نبود ..چون تاثیرے تو زندگیم نداشت.
اما دومیش مهمہ...چون مستقیما بہ زندگیمون مربوطہ... و تنها ڪسے ڪہ میتونہ ڪمڪمون ڪنہ شمایے...
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر: استادشهریار
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#تلنگرانہ 🌱
یکیمثلمنوتوهنوز
توفکراینیمکِیگناهامونروترک کنیم!!!
اونوقتیکیهمسنمنوتو
بهشھادتمیرسه...💔
#حقیقتاچقدرعقبیم . . ⚘
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_سیوهفتم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
هادے در سڪوت بہ حرفهایم گوش میداد... هر از گاهے نگاهے بہ میثاق میڪردم...معلوم بود حسابے معذب و پریشان است... جواب هادے میتوانست روشن ڪنندهے همہ چیز باشد...
با ڪمے مڪث بہ حرفهایم ادامہ دادم و گفتم:
- شما فقط باید یڪ ڪلمہ جوابم و بدین ... بین میثاق و مهرناز زرین ، ارتباطے جز ارتباط ڪارے هست یا نہ؟
جملہ امڪہ تمام شد هادے یڪ مرتبہ سرش را بالا آورد و با چشمانے ڪہ از فرط تعجب باز شدہ بود گفت:
-چیے ؟
میثاق با لحنے محڪم و قدرے عصبے رو ڪرد بہ هادے و گفت:
- بللہ... دخترخالہ محترمتون بہ بندہ شڪ داررن...
هادے لبخندے زد و با لحنے آرام ولے درعین حال جدے گفت:
- ببخشید ولے ...من نمیتونم بہ خودم اجازہ دخالت بدم.
صدایم را ڪمے بالا بردم و طلبڪارانہ گفتم:
- شماا باید چیزے ڪہ میدونے و بگے...من دارم خودم ازت میپررسم..این اسمش دخالت نیست ڪمڪهہ...
-من هیچ وقت چنین ڪارے نمیڪنم ثمرخانم... ڪوچڪترین حرف من میتونہ یہ زندگے و خراب ڪنہ...
بعدم اینڪہ من ....من ..نمیتونم الان از رو عدالت قضاوت ڪنم.
Sapp.ir/roman_mazhabi
- یعنے چے ؟ چرا نمیتونے ؟؟؟ پس چرا اونشب عموحمید تو خونتون اون سوالو پرسید؟؟ حتما چیزے بهش گفتہ بودے ...
-بابا خودشون اینڪارو ڪردن... من نمیخواستم... .. من نمیتونم بہ چیزے ڪہ با چشم ندیدم شهادت بدم....فقط میتونم بگم جز رابطہ ڪارے چیزے ندیدم.
بعد از اتمام جملہ هادے ؛ میثاق نفس راحتے ڪشید و پوزخندے بہ من زد... لحظہ اے مڪث ڪردم و روبہ هادے گفتم:
- جواب رندانہ اے بود ....
هادے بے آنڪہ جوابم را بدهد...لبخندے زد و سرے تڪان داد...از روے صندلے اش بلند شد... رو ڪرد بہ من و میثاق و گفت:
-ببخشید من ڪار دارم... انشاءاللہ اختلافها حل بشہ.... روزبخیر...
این را گفت و بہ سمت در اتاق رفت ... جواب سوالم هنوز درحالہ اے از ابهام بود... هادے سعے ڪرد زیرڪانہ ترین روش را براے فرار ڪردن از پاسخ انتخاب ڪند ... اما من قول دادہ بودم ڪہ اگر هادے این رابطہ را تایید نڪرد بہ زندگے ام برگردم وباید برمیگشتم....
✍🏻نویسنده:الههرحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
﴿ #منبرمجآزے ﴾
.
ازآیتاللهبھجتپرسیدند↓
برایزیادشدنمحبت،نسبتبه
امامزمان"؏ـج"چهکنیم؟!
ایشونفرمودند :
﴿گناهنکنیدونمازاولوقتبخوانید﴾ :)🖐🏿🌿'
.
•
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا انقدر غصہ میخوری؟🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
#قسمت_سیوهشتم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ ما بہ او مُحتاج بودیم ...او بہ ما مُشتاق بود}
بعد از رفتن هادے ، من و میثاق هم از دفتر بیرون آمدیم.میثاق آنروز زودتر ڪارش را تعطیل ڪرد تا باهم بہ خانہ برویم.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
میثاق در سڪوت مشغول رانندگے بود ؛ نگاهم بہ خیابان بود و ماشین هایے ڪہ با سرعت از ڪنارمان عبور میڪردند... نمیتوانستم بہ خودم دروغ بگویم ڪہ از این بازگشت ناراحت و ناراضے ام... چرا ڪہ یڪ روز ندیدن میثاق قلبم را بہ درد مے آورد چہ برسد بہ یڪ هفتہ...
میثاق نیم نگاهے بہ صورتم انداخت و سڪوت را شڪست:
-الان دلت باهام صاف شدد؟
بدون اینڪہ نگاهش ڪنم گفتم:
-هادے جواب محڪمے نداد.
-هادے گفت چیزے ندیدہ ...توعممیخواسے همینو بشنوے...
- چرا انقدر نسبت بہ موندن مهرناز مُصِرے؟؟
- چون سوگند ڪہ ڪار و ول ڪردہ ... منم بخاطر اینڪہ اولش دیدم دوتا ویراستار داریم ڪلے ڪتاب قبول ڪردم... الان همش زیر دست زرینہ... نمیتونم این یڪے رم خودم اخراج ڪنم.
- اونشب ... چرا اون پیامو بهت دادہ بود؟
- اگہ این سوال و همون شب میپرسیدے انقدر تو این حال بد فرو نمیرفتیم.
-حالا دارم میپرسم...
Sapp.ir/roman_mazhabi
- گفتم ڪہ ...ڪلے ڪار سرش ریختہ بود... همہ ڪارمندا رفتہ بودن منم داشتم میومدم ڪہ بہ مراسمدوستت برسیم... دیدم چراغ اتاق زرین روشنہ.. گفتم چرا نرفتے گف آخراے ویرایش یہ ڪتاب بود موندم تا تموم شہ... منمدیدم هوا تاریڪ شدہ تا یہ جایے رسوندمش... میدونسم بهت بگم دلخور میشے مجبوررر شدم دروغ بگم.
- میثاق ... آدم بہ ڪارفرماش میگہ ڪاش زودتر پیدات ڪردہ بودم؟؟
-عزیزم...من مسئول رفتارخودمم... من میدونم ڪہ ڪارے نڪردم و نمیڪنم ... اون میخواد با این رفتارا هررقصدے داشتہ باشہ.. مهم اینہ من از خودم مطمئنم.
- از روز اولے ڪہ اسمش و آوردے دلم بہ شور افتادہ بود... این واسہ خانوادهے ما شر میشہ میثاق...ترو خدا شرش و ڪم ڪن.
- چشم ...
مڪثے ڪردم و بدون اینڪہ بحث را ادامہ دهم... رو ڪردم بہ میثاق و گفتم:
- یہ سرے خرید باید بڪنیم برا خونہ برو فروشگاہ ...
میثاق لبخند دندان نمایے زد و با صدایے پرانرژے گفت:
-چششم خانم معلم...
سڪوت ڪردم و سرم را بہ پشتے صندلے تڪیہ دادم ... چشمانم را بستم و از تہ دل دعا ڪردم ڪہ همہ چیز ختم بہ خیر شود ، باخودم گفتم؛ فقط دوچیز ماندہ ... فیصلہ دادن قضیہ ے هادے و سوگند و اخراج خانمزرین ...
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر:حافظ
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
💌 #پیام_معنوی | یکی از علتهای عصبی مزاج بودن
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_سیونهم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
صدایم را ڪمے بلند تر ڪردم تا همهمہ ها ساڪت شود ... ماژیڪ آبے رنگم را برداشتم و بیتے را ڪہ روے تختہ مینوشتم همزمان براے بچہ ها میخواندم:
- آمدے جانم بہ قربانت ولے حالا چرا ...فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن... بہ همین راحتے ...فقط باید شعر و خوب بخونین تا وزنش دستتون بیاد...
سرم را بہ سمت دانش آموزان برگرداندم ... یڪے از بچہ ها ڪہ در انتهاے ڪلاس نشستہ دست بلند ڪردتا سوالے بپرسد... با اشارهے سَر بہ او اجازہ دادم ،از جایش بلند شد و پرسید:
- خانم ...برا ڪنڪور باید سَماعے بشیم ؟ یا وقت میشہ موقع آزمون تقطیع ڪنیم؟
- ببین عزیزم عروض و اگہ سَماعے یاد بگیرین خیلے بہ نفعتونہ ... اما الزامے وجود ندارہ ... تقطیع ڪردن فقط زمانتون رو هدر میدہ از الان تا تیرماہ وقت دارین ڪہ سَماعے بشین. منم ڪمڪتون میڪنم.
-خانم ..پس میشہ هر جلسہ یڪم تمرین ڪنیم ؟
-حتمااا. برنامہ اصلا همینہ ...
-ممنون خانم..
-خواهش میڪنم عزیزم. خب دیگہ سوالے نیست؟
دانش آموزان بہ نشانہ منفے سرے تڪان دادندو خستہ نباشید گفتند... چند لحظہ بعد زنگ تفریح بہ صدا درآمد و بچہ ها همهمہ ڪنان از ڪلاس خارج شدندد...
.........................
از پلہ ها پایین آمدم و بہ سمت اتاق ریحانہ رفتم ... میخواستم ڪادوے ازدواجش را بدهم و حسابے از دلش دربیاورم...
نزدیڪ در اتاقش شدم ڪہ دیدم خانم عسگرے هم داخل اتاق است ... چند تقہ بہ در ڪہ زدم ریحانہ سربلند ڪرد و بہ سمت در نگاهے انداخت... تا مرا دید تعارف ڪرد تا داخل شوم...
بہ عسگرے و ریحانہ سلامے ڪردم و روے صندلے نشستم... نگاهم را میان عسگرے و ریحانہ چرخاندم ڪہ در حال بحث ڪردن بودند ... عسگرے با ڪلافگے سرش را تڪان داد و گفت:
-خانم رنجبر...ما باید واسہ معدلاے برتر جشن بگیریم... این دیگہ چونہ زدن ندارہ.
- من چونہ نمیزنم عسگرے جان... میگم من نمیتونم ۳تا زنگ و تعطیل ڪنم ... شما تایم جشن و باید ڪم ڪنین ... دبیرا عقب میوفتن از بودجہ بندے.
- خب پس جواب ادارہ با خودتون...
-شما مثلا میخواے تایم جشن و زیاد ڪنے ڪہ از ادارہ تقدیر نامہ برترین معاون پرورشیو بگیرے؟؟؟ عزیز من شما تایم و ڪم ڪن ولے جشن پربارے برگزار ڪن ..
-صحبت باشما فایدہ ندارہ ..من میرم با خانم صدیقے صحبت میڪنم ...
-خوشحالم میڪنین ... بفرمایید ...!
عسگرے عصبے و ڪلافہ بہ سمت در اتاق روبرگرداند از اتاق بیرون رفت.... ریحانہ دستش را روے پیشانے اش گذاشت و با لحنے سرشار از ڪلافگے گفت:
-آخرش یا من از دست عسگرے خودمو میڪشم یا اون از دست من....
Sapp.ir/roman_mazhabi
لبخندے زدم و با لحنے شیطنت آمیز گفتم:
-چطورہ من جفتتون و خلاص ڪنم ؟
- آخ لطف میڪنے ...
بعد هم بلند براے خودش خندید ... نگاهش ڪردم و با لبخندے عمیق پرسیدم:
-خبب ریحان خانم اول اینڪہ بگوو مارو بخشیدے یا نہ؟؟
یڪ تاے ابرویش را بالا داد و ڪمے مڪث ڪرد ... اداے آدم هاے جدے را دراورد و گفت:
-اوووممم... باید درموردش فڪر ڪنم خانم شڪیب.
- میشہ همین الان جوااب بدید خانم رنجبر ...ما خاطرتونو خییلے میخوایما.
-خبب حالا خودتو لوس نڪن ...بخشیدم ولے فراموش نمیڪنم.
جفتمان خندیدیم و لحظہ اے بعد ڪیفم را ازڪنار دستم برداشتم ... از درونش جعبہ اے بیرون آوردم و بہ سمت ریحانہ گرفتم...
-بفرمایید عروس خانم... درستہ ما نتونسیم بیایم ولے هدیہ شما محفوظہ.
ریحانہ از خوشحالے دستانش را جلوے دهانش گرفت و با چشمانے ڪہ از فرط شادے باز شدہ بود گفت:
-وااااے مرررررسے.....قربوونت برم ..راضے بہ زحمت نبودم...
-پاشو پاااشو بیا درآغوووش رفیق ڪہ عروس شدنت حساابے بہ جونم چسبیددہ..
ریحانہ از پشت میز بلند شد و بہ سمتم آمد... همدیگر را درآغوش گرفتیم و بالبخندے جانانہ مجدد بہ او تبریڪ گفتم... عمیقا از دیدن شادے او شاد بودم ...حتے شاید براے لحظہ اے...
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤