خوابهای_قانونمند🕸🚪
قسمت سی و یکم⏳🕷
ماشین کشیده و سیاه رنگی بود که نظیرش را از نزدیک ندیده بودم. در را برایمان بازکردند . من و دکتر نویاز مقابل هم نشستیم. بلافاصله بعد از حرکت پرسیدم: من از کی وارد سازمان شدم؟
دکترنویاز به صندلی تکیه داد و گفت: چرا می پرسی؟
-لئورا گفت که...
-مشکل لئورا اینه که نمیتونه جلو شکمشوبگیره، حتما مست بوده یه چیزی گفته
-یعنی من از اول اسرائیل بودم و تو المپیاد ریاضی شرکت نکردم؟
-خیلی خب تو یه یهودی ایرانی هستی ماهم اولین بار تو المپیاد ریاضی پیدات کردیم ولی...
-پس پدر و مادرم...
-تو فرزند خونده شون بودی هدسه ولی من دیگه تحمل نداشتم جایی باشی که بهت ترحم بشه. تو لیاقت بیشتر از اینا رو داشتی تو یه نابغه ای یه دختر باهوش، با استعداد فوق العاده ای که باعث شده باهمه فرق داشته باشی!
-صبرکن دکتر، اگه شما وقتی نوجوون بودم پیدام کردین از کجا با اطمینان میگید که اونا پدر و مادرم نیستن؟
-سالها قبل یکی از زبده ترین نیروهای ما زنی بود که در پوشش مد و زیبایی تو ایران فعالیت میکرد طبق آخرین خبر و نشونه هایی که داشتیم تو رو از پرورشگاهی بردن که اون روزهای قبل از زایمانش زیاد بهش رفت و آمد داشت البته بعنوان مددجو ، در ضمن فکر کردی موساد کسی رو همینجوری داخل سیستمش راه میده؟ درموردت تحقیق کامل انجام شده، نمونه دی ان ای و اثر انگشتت، سابقه ات و هرچی فکرشو بکنی تو تا همین اواخرهم تحت نظر سازمان بودی.
-پس چرا هیچی یادم نمیاد؟اون..اون قرصایی که بهم دادین...بهم گفتن دکتری که جراحیم کرده برام تجویز...
-آره کار من بود چون مسکن قوی بودن و خود تو التماسم کردی کمکت کنم فرآموش کنی
-چی رو؟
-من نمیخوام بگم ولی داری مجبورم میکنی
-بگو دکتر خواهش میکنم از این عذاب تکراری...
-تصادفت عمدی بود. شب عروسیت خودت به لئورا پیام فرستادی که سوار ماشین شدین و کار رو شروع کنه...
-چرا؟
-چون یحیی باید از سر راه کنار میرفت
-داری میگی من تو مرگ یحیی دخالت داشتم؟
-مرگ نه قتل، البته چون اون فهمیده بود
بی اختیار صدایم را بالابردم: چیرو فهمیده بود؟
دکتر بیرحمانه در چشم هایم زل زد و پاسخ داد: هویت تو رو
من خیلی بدتر از چیزی بودم که فکر میکردم. اینطور راه پس و پیشی باقی نمی ماند. تنها راه حرکت به جلو بود. به چین هایی که روی پیشانی دکتر افتاده بود نگاه کردم و به ذهنم رسید:"فقط ادامه بده"
دستهایم را روی شقیقه هایم گذاشتم و فشار دادم. دکتر نوشابه پپسی جلوی صورتم تکان داد و برایم باز کرد. بعد از دریچه کوچکی که وسط صندلی تعبیه شده بود، نوشابه کوکاکولایی برداشت و بازش کرد و روبه من گفت: به سلامتی تو.
چشمکی زد و نوشابه را سرکشید.
یکی دو جرعه از نوشابه خوردم حس کردم تمام فضای دهنم می سوزد. شاید بخاطر سرمای نوشابه و شاید هم صرفا یک جور حس روحی بود.
دکتر نویاز با پوسخند پرسید: چرا اون مقنعه رو زدی؟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪
قسمت سی ودوم⏳⚰
نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:
-خودتون برام این لباسو فرستادین.
-آره اینو باید وقتی رسیدیم می پوشیدی چون نمیخوام تو اسرائیل جلب توجه کنی.
-اتفاقا تعجب کردم چون فکرمیکردم با حجاب مخالف باشید.
-با حجاب؟ اشتباه نکن. این اگر فقط یه لباس درنظر گرفته بشه مشکلی برامون ایجاد نمیکنه. مشکل اینه که در اصل ماجرا به چشم یه اعتقاد بهش نگاه میکنن.
-تو اسرائیل هم مشکل اینه؟
-دو مسئله متفاوتو باهم قاطی نکن هدسه
-نمی فهمم این پوشش اگه برای یهودیا باشه خوبه حتی اگه بعنوان اعتقاد محکم باشه ولی برا بقیه بده؟
-دقیقا همینه، ببین آدمای معتقد برای خودشون ارزش قائلن یه جور حرمت و حریم منحصربه فرد.
-خب این خوبه یا بد؟
-حرف خوب و بد نیست. اونا این حقو ندارن، اگه یه برده در پوشش و داشتن خانواده و خوراک و زندگی مثل اربابش باشه پس فرقشون چیه؟ وقتی به برده آزادی زیادی بدی شورش میکنه.
-من اصلا نمی فهمم راجع به چی حرف میزنید.
-تقصیر تو نیست کار زیاد باعث شده کمتر بتونی عبادت کنی ولی من برات میگم سرزمین موعود به یهود بشارت داده شده، دنیا برای ما باید تغییر کنه. هیچ چیز و هیچ کس نباید باقی بمونه مگه اینکه از نژاد ما یا در خدمت ما باشه. حالا میفهمی چرا اون برده ها نباید مثل ما زندگی کنن؟
-خب اینجوری هیچکس قبول نمیکنه به حرف شما گوش بده
-البته پس مجبوریم عنوانش رو یکم تغییر بدیم. مثلا بهش بگیم قانون حمایت از کودکان! میدونی یونسکو سندهایی برا جهان سومی ها در این راستا آماده کرده ما به اسم آزادی روابط آزاد رو کلید میزنیم... اون برده های بی ارزش مثل حیوونا فقط به لذت بیشتر فکر میکنن. توی خوردن و پوشیدن هم همینطور فقط به فکر لذت لحظه ای بدون تفکر درمورد آینده تا اینکه همه شون نابود بشن، بدون اینکه کوچکترین زحمتی برای پادشاهی جهانی ما ایجاد کنن. فوق العاده ست نه؟
و چشم هایش عجیب درخشید. عمق نگاهش مرا ترساند من در چشم های آبیش خون سرخ را به وضوح دیدم. خونی که تمام جهان را دربرگرفت.
دندان های نیشش را که از لای لبهایش بیرون زده بودند پنهان کرد و درحالی که کرواتش را مرتب میکرد گفت: برای تو جای نگرانی نیست چون تو قهرمان این ماجرایی تو در بهترین و سخت ترین مرحله این ماموریت بزرگ ایستادی.
بعد سعی کرد دستهایم را بگیرد اما من با ترس دستهایم راجمع کردم که با لحن دلسوزانه ای گفت: تو باید درک کنی که اسرائیل در مرز فروپاشیه و از اون بدتر اینه که این در رسانه ها پیش بینی شده اونم توسط بزرگترین دشمن مون!
بعد با انگشت پهن اشاره اش، اشک چشمش را پاک کرد و رو به صورت مبهوتم گفت: تو باید نجاتمون بدی.
با تعجب پرسیدم: دارید گریه میکنید دکتر؟
بعد با دست پاچگی گفتم: من هنوزم نمیدونم چیکار میتونم بکنم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪
قسمت سی و سوم⏳🎩
صداهای بلند اطراف توجهم را جلب کرد. وقتی از ماشین پیاده شدیم بارش باران تندتر شده بود. با اینکه وسط روز بود اثری از خورشید دیده نمی شد. سوار هواپیمای خصوصی دکتر نویاز شدیم. جز خدمه و من و دکتر، فقط به وجود خلبان میشد اشاره کرد. دکتر روی صندلی لم داد و دست هایش را پشت گردنش حلقه کرد و گفت: اینکه همه چیز مال خودت باشه جذاب نیست؟
روی صندلی روشن و نرم مقابلش تکیه دادم و چیزی نگفتم. بوی مطبوعی فضا را پر کرده بود و گرمای صندلی با درجه حرارت کسی که رویش نشسته بود، تنظیم می شد. رو به دکتر نویاز پرسیدم: وقتی رسیدیم من مجبورم بیام کنیسه؟
دکتر زیرچشمی نگاهی به من انداخت و گفت: شاید یه بار مجبور بشم ببرمت ... البته شنیدن موعظه برای همه دردناکه!
و لبخند ریزی زد. نفس راحتی کشیدم و گفتم: فکر میکردم لئورا به اصرار شما هرهفته میره.
دکتر نویاز کمرش را صاف کرد و در چشم هایم دقیق شد. بعد از مکث کوتاهی گفت: اونم جزئی از ماموریتشه...برای من فرقی نمیکنه رهبر ایران یا خاخامی توی کنیسه هرکدوم در مورد عدالت جهانی حرف بزنن برای نابودیشون تلاش میکنم حتی اگه مجبور باشم اینکارو مخفیانه انجام بدم...لئورا در این مورد باهات حرف زده؟
یکدفعه به خودم نهیب زدم که من از کجا میدانستم؟
فورا گفتم: نه خب ...دکتر من بعضی وقتا حس میکنم چیزایی به ذهنم مخابره میشه که...شاید مسخره به نظر بیاد ولی...
دکتر به طرفم نیم خیز شد و گفت:ادامه بده
با اکراه گفتم: مثلا الان...
اما همان لحظه با خودم فکر کردم چقدر باید احمق باشم که به او بگویم درموردش چقدر شک و تردید دارم. پس گفتم: شاید یه جور قدرت ذهن خوانی اما نه کاملا متداوم شبیه تک جمله هایی نزدیک به گفتار اما...یه جور شنیدن چیزایی که آدما میخوان بگن اما هیچ وقت نمیگن.
دکتر لبخندی زد و گفت: خب البته میدونم اون موقع که برای عمل لندن بودی من به بهونه رفع نشدن خطر، شیش ماه اونجا نگهت داشتم و با کمک پلیس بریتانیا وانمود کردیم ویزای ناپدری و نامادریت مشکل داره و به اجبار دیپورتشون کردیم. تو اون مدت تو خیلی بهم کمک کردی. درواقع اون وقت اصلا مثل الان اینهمه سوال نمیکردی . همینکه من فیلماتو نشونت دادم و یه مدت با لئورا حرف زدی همکاری کردی. تو سرت اطلاعات مهمیه اگه یادت بیاد ما با کیا جلسه های سری داشتیم...
بی اختیار دستم را مشت کرده بودم. نفسم را آهسته بیرون دادم و پرسیدم: جاسوسای دیگه؟
دکتر نویاز خنده اش گرفت و گفت: شاید بشه این اسمو روشون گذاشت. درواقع مقاماتی از کشورای مختلف حتی افرادی از ایران.
سرم را جلو بردم و پرسیدم: ایران؟ مگه با ما دشمن نیست؟
دکتر نویاز با خوشحالی دو سه باری کف زد و گفت:بلاخره خودتو با ما جمع بستی.
بعد با شوق ادامه داد: پول وقدرت از دشمنی وسوسه انگیزتره.
ابروهایم را بالا دادم و پرسیدم: خب اونا کیان؟
دکتر نویاز با انگشتت ضربه آهسته ای به سرم زد و گفت: زیادی می پرسی.
خودم را عقب کشیدم و گفتم:فقط کنجکاو شدم.
دکتر سیگار برگی از جیب کت آبیش بیرون آورد و روشنش کرد. بعد همانطور که پکی به سیگارش میزد گفت: اسم ها فقط عنوانای قراردادی هستن. مهم رفتار آدماست. هرکس در جهت خواسته های ما رفتار کنه، دونسته یا ندونسته جاسوس ما محسوب میشه.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪
قسمت سی و چهارم⏳👹
سرفه ای کردم و گفتم: نگفتید من چیکار باید بکنم؟
دکتر نویاز به طرف صورتم دودهایی را که بلعیده بود، بیرون داد و گفت: باید آیلانو راضی کنی.
بین سرفه هایم پرسیدم: به چی راضیش کنم؟
دکتر نویاز لبخندی زد و سیگارش را در لیوان آب کنار دستش انداخت و گفت: که با سازمان برای این پروژه بزرگ همکاری کنه.
-چجور همکاری؟
-پروژه ای که روش سرمایه گذاری ویژه ای کردیم دو محور اساسی داره اول ناامن کردن منطقه با جنگ های داخلیِ سیاسی و مذهبی، دوم کاهش قدرت نظامی و دفاعی تا خلع سلاح کامل خاورمیانه و در مرکزش ایران تا در جنگ نهایی هیچکس قدرت مقابله و حتی دفاع از خودشو مقابل اسرائیل نداشته باشه و البته این جز با کوبیدن خامنه ای ممکن نیست!
-خب اگه تمام قدرت و نفوذتون ناکارآمد بوده پس یه بچه چیکار میتونه بکنه؟
-هیچ چیز به اندازه اثر گذاری روی آدمای خاص، مهم نیست.
-و آیلان میتونه اینکارو بکنه؟
-فکر میکنیم بتونه، قدرت روحی و استعداد ماورایی این بچه فوق العاده ست.
-دکتر نگو که میخوای با هیپنوتیزم سران کشورهارو به تسلیم مقابل اسرائیل وادار کنی.
و با دیدن چهره درهم کشیده دکتر نویاز، لبخند روی لبم خشک شد او جدی گفت:
-شوخی نمیکنم. پروژه ای که سالهاست بزرگترین دانشمندا روش تحقیق کردن چیزی فراتر از ایناست. چیزی که آمریکا مدتهاست روش آزمایش کرده...تسخیر ذهن یا همون اثرگذاری غیرمستقیم روی انتخاب های آدما!
خودم را جمع کردم و تا وقتی رسیدیم چیزی نگفتم. حس کردم وارد شبکه های درهم تنیده ای می شوم که مثل یک باتلاق تاریک مرا به درونش فرومیکشد.
وقتی رسیدیم یک ماشین روی باند فرودگاه منتظر ما بود. دکتر نویاز مرا سوار ماشین کرد و درحالی که در را می بست گفت: فردا صبح میفرستم دنبالت باید قبل از آیلان چیزایی رو ببینی.
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم.
مدتی بعد ماشین جلوی یک مسافرخانه ساده توقف کرد. پیاده شدم و به محض ورود دختری که پشت میز ایستاده بود، یک کلید دستم داد و جلویم حرکت کرد. دنبالش رفتم. همان طبقه همکف یک اتاق دو تخته را نشانم داد و رفت. داخل شدم و در را بستم. کلید را هم پشت در گذاشتم. هم می ترسیدم و هم میخواستم آیلان را ببینم. با خودم فکر کردم چقدر خوب است که اینجا آیینه ندارد چون الان بیش از هر وقتی از دیدن خودم نفرت داشتم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪
قسمت سی و پنجم⏳🕎
یحیی تویی؟
این را با بغض و ترس می گویم. جلوتر می آید. سلام می کند، می گوید: وقتش نشده از این زنجیرا آزاد بشی؟
به پاهایم نگاه میکنم با زنجیرهای زنگ زده و کلفتی به هم بسته شده اند. دستش را میگیرم و می گویم: نجاتم بده.
لبخندی میزند و می گوید: من نمی تونم باید از صاحب صبر کمک بخوای.
گریه می کنم و رفتنش را تماشا می کنم جیغ میزنم که: مهمون جهنم شدم!
نمی خواستم چشم هایم را باز کنم. فردا صبح خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردم رسیده بود و قرار بود آن روز عذاب هایم به اوج برسد. بلند شدم. میز صبحانه کنارم چیده شده بود. ولی تقریبا مطمئن بودم کلید را پشت در گذاشته بودم! چیزی نخوردم و دست و صورتم را شستم. رفتم پایین خواستم بیرون بروم که همان دختر ی که پشت میز ایستاده بود دوید جلوی پایم و گفت: اجازه نداری بری بیرون.
بعد با انگشتش موهای کوتاهش را پیچ و تابی داد و گفت: تا وقتی که بیان دنبالت.
چند دقیقه ای همانجا جلوی در قدم زدم تا اینکه همان ماشینی که دیروز مرا رسانده بود با همان راننده لاغر اندام و مو نارنجی آمد. فقط به ماشین اشاره کرد و دنبالش رفتم. حدودا نیم ساعتی جاده را طی کردیم تا به جایی دور از محدوده مسکونی رسیدیم. یک ساختمان سه طبقه با یک حیاط کوچک و یک درخت زیتون. محو تماشای آن ساختمان عجیب بودم که راننده با صدای نحیفش گفت: باید پیاده شی.
درِ ماشین را باز کردم و روی سنگ فرش های سرخ و متحدالشکلی که تا ورودی ساختمان ادامه داشتند، پا گذاشتم. قبل از اینکه به ورودی برسم، درها اتوماتیک باز شدند همه چیز عادی به نظر می رسید. یک راهروی باریک و نو ساز سمت راست تا راه پله شیشه های مات یکدست و سمت چپ دو اتاق، یکدفعه صدای دکتر نویاز مرا ترساند. برگشتم. پشت سرم بود. پوسخندی زد و گفت: بیا باید به چند پروژه سر بزنیم.
انگار زانوانم قفل شده بودند. با تعجب برگشت و گفت: چرا نمیای؟ من امروز لذت تماشای پاکسازی رو بخاطر تو از دست دادم ها، زود باش.
لبهایم آویزان شد و سعی کردم با مشت کردن دستم مانع لرزشش شوم. پرسیدم: پاکسازی؟
دکتر نویاز خمیازه ای کشید و گفت: مثل بچه ها همش سوال می پرسی.
بعد به مردی که با اسلحه و چند قطار فشنگ از اتاق کناریمان بیرون آمد، اشاره کرد و گفت: یه مدرسه نزدیک مرزه که باید پاکسازی بشه.
به چهره پر خشم آن مرد که از کنارم رد می شد نگاه کردم و دنبال دکتر نویاز رفتم و آهسته گفتم: پاکسازی از چی؟
دکتر ایستاد و درِ اتاق دوم را باز کرد و من تازه فهمیدم این یک آسانسور است. مرا هُل داد داخل و بعد خودش وارد آسانسور شد و با لحن تندی گفت: پاکسازی از شرِ خوک ، گراز ، بچه عرب....اگه یه سوال دیگه بپرسی ...
و در مقابل نگاه وحشت زده ام لبخند تصنعی زد و گفت: منو ببخش هدسه فقط یکم هیجان دارم.
بعد سرش را جلو آورد و گفت: برای دیدن نتیجه آزمایشا.
این را گفت و چشم راستش را بست و دوباره دندان های نیش فک بالاییش نمایان شدند. به دیواره آسانسور تکیه دادم و نگاهم را متوجه طرف دیگری کردم. دکتر نویاز دستش را روی دکمه طبقه اول فشار داد و آسانسور بلافاصله بالا رفت.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪
قسمت سی و ششم⏳✡
درِ آسانسور باز شد. بوی ادکلن در فضا پیچیده بود. تمامی سالن از کف تا سقف سفید و براق بود. همه اتاق ها بدون در بودند. دوربین های مداربسته خیلی حرفه ای در دیوارها و سقف و شاید قسمت های دیگری که نتوانستم بفهمم تعبیه شده بودند. بیمارها به آرامی روی تخت ها خوابیده بودند و مجهزترین وسایل و نمایشگرها در هر اتاق قرار گرفته بود. دکتر آهسته صدایم زد: هدسه بیا اینجا رو ببین.
رفتم و مقابل بن بست انتهای سالن ایستادم. دکتر دستش را حرکت داد و یک تک بوق صدا شنیدیم و دیواره مقابلمان کنار رفت. با تعجب نگاهش میکردم که با صدایی از انتهای گلویش آرام گفت: بیا
به محض اینکه پایم را در فضای تاریک مقابل گذاشتم به طرف پایین کشیده شدیم. بی اختیار جیغ کشیدم که دکتر خنده کنان گفت: نترس، داریم میریم پایین.
آنقدر سریع در تاریکی محض پایین رفتیم که احساس کردم قلبم دارد از دهنم بیرون می پرد. لحظاتی بعد با صدای گوش خراش کشیده شدن آهن روی آهن، متوقف شدیم. بیرون پریدم و زیر نور کم سویی که روشن خاموش می شد سعی کردم نفس عمیق بکشم. دکتر نویاز از جیب کتش یک شال حریر سیاه درآورد و دستم داد. بعد درحالی که به طرف تنها اتاق انتهای راهروی باریک و سنگی مقابل می رفت گفت: درست و حسابی بزنش سرت بعدش بلافاصله بیا داخل اتاق.
نگاهش کردم یکی دو ضربه به در آهنی اتاق زد و وارد شد. مقنعه را درآوردم و شال را زدم و موهایم را کامل داخل بردم . با قدم هایی آهسته به طرف در رفتم که صدای ناله از پایین پایم شنیدم. ایستادم به اطراف نگاه کردم. تنها اتاق آنجا ده قدمی با من فاصله داشت ولی صدا از آنجا نمی آمد. دوباره راه افتادم. به اتاق که رسیدم بوی خون تازه در مشامم پیچید. سرم گیج رفت. هوا خیلی گرم بود. تند تند نفس می کشیدم. با کف دستم ضربه ضعیفی به در زدم. در بلافاصله باز شد. یک مرد چهارشانه با تک پوش سبز و شلوارک سفید و پر از لکه های گِل و خون و کثافت، در را پشت سرم رها کرد و بیرون ایستاد. دکتر نویاز مقابلم بالای سر جوان روشن چهره ای با موها و ریش کوتاهِ مشکی، ایستاده بود. دست و پاهای جوان با کابل به صندلی آهنی بسته شده بودند. و نقش زمین بود. کف سنگی زمین پر از خون و نجاست بود. دکتر نویاز چمباتمه زد و سر جوان را باموهایش کشید و روبه من چرخاند. به چشم های مصمم و تیره ی جوان نگاه کردم. قطره اشکی از چشمش پایین افتاد و دهان زخمی اش را به زحمت بازکرد و به عربی چیزی گفت که من فقط این کلمه را فهمیدم:" اُختی"
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
Sapp.ir/be_rasme_eshgh
هدایت شده از 🍡اَنیمـــِـہ کــده🌈 (انیمه anime)
#شب_جمعہ اسٺ سَلام همۂ نوڪرها
بہ #شہِ ڪرب وبَلا پادشہِ #بے_سرها
و بگویید بہ #ارباب ڪه مهمان دارد
بہ #فداے قدمِ مادرتو مادرها
#شب_زیارتـے💚✨
#السلام_علیک_یاسیدالشهدا♥️
هدایت شده از ✍تـرنم احساس💕 رمان
#صفات_بهشتی
أَلا أُخْبِرُکُمْ بِمَنْ تَحْرُمُ عَلَیْهِ النّارُ غَدًا؟ قیلَ بَلی یا رَسُولَ اللّهِ.☘
فَقالَ: أَلْهَیِّنُ الْقَریبُ اللَّیِّنُ السَّهْلُ.»:
آیا کسی را که فردای قیامت، آتش بر او حرام است به شما معرّفی نکنم؟ گفتند: آری، ای پیامبر خدا.
فرمود: کسی که متین، خونگرم، نرمخو و آسانگیر باشد.🍃
هدایت شده از ایده_عالـے🌿
#حدیث_روز
🌟امام علی(ع)
♦️زبان از دل نيرو مى گيرد، و دل به غذا برپاست. پس بنگر كه دل و جسمت را با چه تغذيه مى كنى، كه اگر غذا حلال نباشد، خداوند، نه تسبيح گويى تو را مى پذيرد و نه سپاس گزارى ات را🌺
📚تحف العقول، صفحه 175
هدایت شده از ایده_عالـے🌿
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
مشکی از تن به درآرید ربیع آمده است
خم ابرو بگشایید ربیع آمده است
مژده ای،ختم رسل داد که: آید به بهشت
هر که بر من خبر آرد که ربیع آمده است
🌺 حلول ماه ربیع الاول مبارک
هدایت شده از ایده_عالـے🌿
💢استاد فاطمی نیا :
🔸کسی که عرفان داشته باشد ، افتادگی پیدا می کند . عرفان ، انسان را آزاد می کند . عارف ، از اسارت هوای نفس و جاه طلبی بیرون می آید.
📕نکته ها از گفته ها ، دفتر دوم ، ص ۶۰
💎پیامبر اکرم (ص) می فرمایند:
✨مسلمانان برادر یکدیگرند،کسی را بر دیگری جز به تقوا برتری نیست.
📚نهج الفصاحه حدیث 129