#عیدهـ🍓
.
.
رفت حاجے بہ
طوافِ حرم و باز آمد👣
ما بہ قربانِ طُ رفتیم
و همانجا ماندیمـ . . .🌸💕
.
.
🌚] #میرنجات_اصفهانے
.
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#حدیث_روزانه🌹
#رزق_معنوی🌾📿
🌱امام علی ع|♥️ می فرمایند:
•{ هَرکس به تلاوت قُرآن اُنس گیرد ،
از جدایی دوستان ،
احساس تنهایی نمی کند...☘🕊
🍁عیون الحکم و المواعظ ، صفحه ۴۳۷🍁
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
پویش تغییر عکس پروفایل به مناسبت عید غدیر .
.
.
#عید_غدیر_خم
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
من بدی کردم قبول؛امّا به جان دخترت
میهمانم کن محرم ،بعد از آن تنبیه کن
#مرتضی_عابدینی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🌹 شیخ رجبعلی خیاط (ره) :
بطری وقتی پر است و می خواهی خالی اش کنی خمش می کنی، هرچه خم شود، خالی تر می شود اگر کاملاً رو به زمین گرفته شود، سریع تر خالی می شود! دل آدم هم همینطور است…
گاهی وقت ها پر می شود از غم، از غصه از حرفها و طعنه هاي دیگران! قرآن میگوید:
هرگاه که دلت پُر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت. این نسخه ایست که خداوند برای پیامبرش پیچیده است:
ما قطعــاً می دانیم و اطلاع داریم… دلت می گیرد به خاطر حرفهایی که می زنند «سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن»
«سوره حجر آیه ۹۸»
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
پروردگارا
به من قلبی فرمانبردار
گوشی شنـوا
ذهنی هوشیـار
دستانی بخشنده و یاریگر
و گفتار زیبا همراه با کردار زیبا
عنایت فرما
تا همانی باشم که از خلقتم بر خود ببالی
آمین
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🌸🍃
🍃 #امام_صادق علیه السلام :
🍃اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن.
📚 #وسایل_الشیعه ج 18 ، ص 372
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🌹🌹
قسمت بیست و سوم: آمدی جانم به قربانت ...
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان ...
چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ...
ادامه دارد...
شهید سید طه ایمانی
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...