eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
32.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غروب قلب🖤🥀 علیک یا فاطمه الزهرا (س) ...‌`•📿🌱› حیدر به غیر تو ڪه دلدارے ندارد غمدیده هست و یار و غمخوارے ندارد اے ڪشتے عمر علے پهلو گرفتے بے روے تو ماه شب تارے ندارد ــــــــــــــــــــــ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍 می دانستم کار سلماست. صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😌 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.🙈 خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊 مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨 بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت: ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید. پدرم جابه جا شد و گفت: ــ والا شرط خاصی که نه... فقط... ــ بفرمایید ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️ از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد. درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌 ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم. سرش را بلند کرد و ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست و گفت: ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست. ــ می خوام قول بدی نمیری...✋ صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد. بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.😣 ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟ ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.😞🙏 کمی کلافه بود و جدی شد. ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒 ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔 سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت: ــ چشم خانوم... قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟ لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من. عمویم 💞صیغه ی محرمیت 💞را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. 🙈چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت: ــ مبارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍 از ته دل گفتم "ان شاء الله"☺️ و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم. ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀🖤 قلبم به عشق توست که دلتنگ میزند ... وَ مَنْ أَحَبَّكُمْ فَقَدْ أَحَبَّ اللَّهَ...(جامعه کبیره) 💠 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى 🖤چهارشنبه های امام رضا یی 🖤 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🖤 ✨خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ ✨وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ ﴿۱۹۹﴾ ✨گذشت پيشه كن و به ✨كار پسنديده فرمان ده ✨و از نادانان رخ برتاب (۱۹۹) 📚سوره مبارکه الأعراف ✍آیه ۱۹۹ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔🖤🥀 رسم این است که پروانه در آتش باشد عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد ... ای که غمت میزند آتش داغی به جان سیلی و دیوار و در ، مقبره‌ای بی‌نشان 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ ❣﷽ آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد شاید دعای مادرت زهرا بگیرد آقا بیا تا با ظهور چشم هایت این چشم های ما کمی تقوا بگیرد . . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌷🍃 💚نامش شفا دهنده‌ے درد اسٺ تا ابد نام حالِ مرا جا مےآورد 💚این اشڪ،از حسابِ پس انداز فاطمہ‌ سٺ سرمایہ اے ڪه مبادا مےآورد ❤️ 🌷 «"🧡 حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا..1‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🖤🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
•🍂• 😭😭🖤🥀 حـال و روزِ کودکانت را ببین و رحم کن مادری کن ، خانہ‌ام را زود بی‌مادر نکن 🖤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🖤🥀 علی ( ع ): 🏴 فاطمه سلام الله علیها را می دیدم، تمام غم و غصه هایم بر طرف می شد 📚بحار ج۴۲ص۱۳۴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀 😇 حجـاب یعنی زیبـایۍ هـای مـن بـراۍِ خــدا....❕ حجـاب یعنـۍ خــدایـا می دانـم غــیرتٺ بہ مݩ وصفـــ نـا شدنـۍ ســٺ....🙃 بـہ احــترام غــــیرتٺ حجـاب بر سـر میکنـم ♥"قربهً إلــۍ اللّہ..."♥ °•[🌧🌲]•°ــــــــــــــــــــــــ ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرْ وَمٰابَدَّلُواتَبْدِیلٰا﴾ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
13.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس بود ای که ره بستی میان کوچه ها بر فاطمه گردنت را می شکست آنجا اگر عباس بود 🚩صلی الله علیک یا فاطمه🏴 الحمدالله که نوکرتم ، الحمدالله که مادرمی 🖤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت یک هفته بود که نامزد صالح بودم. یک هفته بود که تمام فکر و ذکرم شده بود صالح و دیدن او. همسایه بودیم و دیدارمان راحت تر بود. هر زمان دلتنگش می شدم با او تماس می گرفتم. یا روی پشت بام می آمد یا توی حیاط. خلاصه تمام وقت کنار هم بودیم. حس می کردم وابستگی ام به او لحظه به لحظه بیشتر می شد. آن روی سکه را تازه می دیدم. صالح سر به زیر و با حجب و حیا به پسربچه ی پرشیطنتی تبدیل شده بود که مدام مرا با شیطنت ها و کارهای خارق العاده اش غافلگیر می کرد.😳🙈 تنها زمانی که به محل کار می رفت او را نمی دیدم. لابه لای دیدارهایمان خرید هم می کردیم.👗👠👛 قرار بود بعد از ماه صفر عقد کنیم. باورم نمی شد خاستگاری و نامزدی مان عرض یک هفته سرهم بیاید. چیزی به موعد عقدمان نمانده بود. با هم به خرید حلقه رفتیم. سلما کار داشت و نتوانست همراهمان بیاید زهرا بانو هم بهانه ای آورد و ما را تنها به خرید فرستاد. بابا عابر بانکش را به من داد که حلقه ی صالح را حساب کنم. روسری سفیدم را مدل لبنانی بستم و چادر عربی را سرم انداختم و بیرون رفتم.☺️ صالح ماشینش را روشن کرده بود و منتظر من بود. سوار که شدم با لبخندی تحسین بر انگیز نگاهم کرد و گفت: ــ سلااااام خانوم گل... حال و احوالت چطوره؟ خوش تیپ کردی خانومم... گونه هایم گل انداخت و چادرم را مرتب کردم. ــ سلام صالح جان. چشمات خوش تیپ میبینه... ــ تعارف که ندارم. این مدل روسری و چادر عربی بهت میاد. قیافه تو تغییر داده. از توجه اش خوشحال بودم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم: ــ نمی خوای حرکت کنی؟☺️ ــ نمیذاری خانووووم. نمیذاری از دیدنت لذت ببرم.☹️ 'دنده را عوض کرد بسم ا... گفت و حرکت کرد. هر کاری کردم حلقه ی طلا برنداشت. اصلا متقاعد نشد. گفتم فقط یادگاری نگه اش دارد اما قبول نکرد. در عوض انگشتر نقره ای برداشت که نگین فیروزه نیشابوری داشت. من هم اصرار داشتم نقره بردارم اما اصرار صالح کارساز تر بود و به انتخاب خودش حلقه ی طلای سفید پر نگینی برایم خرید. واقعا زیبا بود اما از خرید حلقه ی صالح ناراضی بودم. ــ چیه مهدیه جان؟ چرا تو هم رفتی؟ ــ مردم چی میگن صالح؟😔 ــ بابت چی؟ ــ نمیگن نتونستن یه حلقه درست و حسابی برا دومادشون بخرن؟😒 دستم را گرفت و گفت: ــ به مردم چیکار داری؟ طلا واسه آقایون حرومه. تو به این فکر کن.😉 اخمی ساختگی به چهره اش نشاند و بینی ام را فشار داد و گفت: ــ درضمن... بار آخرت باشه که به حلقه ی من توهین می کنی خانوم خوشگله.😜 راضی از رضایتش سکوت کردم و باهم راهی رستوران شدیم.☺️ خسته بودم و زیاد میلی به غذا نداشتم. سر میز شام به من خیره شد و گفت: ــ مهدیه جان... ــ جانم. ــ تصمیمی دارم. امیدوارم جیغ جیغ راه نندازی.😂 و ریسه رفت و سریع خودش را جمع کرد. بی صدا به او زل زدم که گفت: ــ بابا گفت آخر هفته مراسم عقد رو راه بندازیم. قراره با پدرت صحبت کنه. من نظرم اینه که... خب... یعنی... میشه اونجوری بهم زل نزنی؟😅 دستمال را از روی میز برداشت و عرق پیشانی اش را پاک کرد. خنده ام گرفته بود. ماکه محرم بودیم پس اینهمه شرم برای چه؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: ــ اینجوری خوبه؟😔 ــ نه بابا منظورم این بود شیطنت نکن. به چشمام که زل می زنی دستپاچه م می کنی. ــ ای بابا صالح، جون به لبم کردی. حرفتو بزن دیگه.😫 ــ باشه باشه... نظرم اینه که عقد و عروسی رو باهم بگیریم.😇 لقمه توی گلویم پرید. کمی آب توی لیوان ریخت و مضطرب از جایش برخاست. با دست به او اشاره دادم که حالم خوب است. آرام نشست و سکوت کرد.😐 حالم که جا آمد طلبکارانه به او خیره شدم و گفتم: ــ تنهایی به این نتیجه رسیدی؟! موهای مرتبش را مرتب کرد و گفت: ــ خب چیکار کنم؟ طاقت این دوری رو ندارم. دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی😎 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤