eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 🌷لاله امروز گمانم همه جا روییده 🌷یا که از چشم صبا مُشک خُتن باریده 🌹بارش نم نم باران و نسیم سحری 🌹باز هم عطر حرم در همه جا پیچیده 💚السلامُ علیکَ ایها الامامُ الرئوف... ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🖤🥀 🌱 🌸داستان ماندگارے آنانےست ✨ڪہ دانستند دنیا جاےماندن نیست …🍂 ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🥀🖤 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا💚 ضامن‌آهوی‌صحراشدنت‌جای‌خودش اینکه‌درروزجزاضامن‌مایی‌عشق‌است...! ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🥀 حتما و حتما این کلیپ را ببینید👌 و نشر دهید👌👌👌 ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ساکش آماده بود. انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجان درست کردم. خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند. توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم. ــ صالح جان... این تسبیح رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش.😔 دستم را بوسید و گفت: ــ ای شیطون... از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!!😍 می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی. تسبیح را به تخت آویزان کردم. بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید.😢😞 دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت: ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.😊 بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم. ــ تو فقط برگرد.😭 سالم و سلامت بیا😭 پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. 😭مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم... نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم. همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند. غذا خورده شد، چه خوردنی.😖 فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم. حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست. هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم. قرآن و کاسه ی آب آماده بود. رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت: ــ سنگینه خوشگلم.خودم بر می دارم. به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد. هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم.😭 ــ مهدیه.. 😔 تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم.😢 سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم. ــ قولت که یادت نرفته؟☺️ برایم احترام نظامی گذاشت و گفت: ــ امر امر شماست قربان...😍✋ گونه اش را بوسیدم و گفتم: ــ آزاد... و هر دو خندیدیم. میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم. این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند. دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم.💔 زجه زدم و های های گریه کردم. انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد. روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح. 💚اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...💚 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
🖤🥀 🕊🍃 پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: 📛 هر گناهی توبه دارد مگر بد اخلاقی، 🍁زیرا آدم بداخلاق از هر گناهی که درآید (توبه کند) به گناهی دیگر مےافتد. 📚 بحارالانوار ج 77 ص 48 ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعاهاتون اثر داره مردم...🖤🥀 شیخ احمد کافی👌👌 ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀 💚 من اصن اومدم برات مریض بشم ♡"یا‌حسین"♡ ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🖤🥀 که نمیدانی شاید یکی بخاطر با خدا نجوا می کند .. ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
❣ 🍃سَر شد به شوق وصل تو فصل جوانیَم 🍃هرگز نمی شود که از این در برانیَم 🍃مهدی جان برای تو بیدار می شوم 🍃روزت بخیر ای همه ی زندگانیم 🌹اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
حسین ارباب✋ جدایےاز تو برایم خیاݪ خام حُسیݩ بہ احترام تو داریم احترام حُسیݩ طݪوع ڪردےو چشماݩ صبح روشݩ شد سݪام جلوه ے نور خدا سݪام حُسیݩ 🌤 ✍🏻 💫🍃 «" 🧡 حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا... 💚"» ‌ 🕊🖤🌙 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت یک هفته از ام می گذشت.😔 یک هفته ...😢 یک هفته ...😭 یک هفته و مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به ...☎️ نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)، هیچکدامشان نمی توانستند آرامم کنند. اواسط هفته بود و دلتنگی ام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم. حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد. لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم. چند وقتی بود که امامزاده🕌 نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم. چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییز🍂 روی برگ درختان🌳 نشسته بود. نوای دعا و روضه✨ توی صحن امامزاده پیچیده بود. خلوت بود. گوشه ی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمی دانستم از خدا چه می خواستم؟! گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم، چشمم را بستم و شروع کردم. نمی دانم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگی ام خفه کننده نبود. چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود. نمازم را خواندم و راهی منزل شدم. " الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده. "😥 زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد ــ من به درک...😡 حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه. بی توجه به عصبانیت اش گفتم: ــ صالح زنگ نزده؟😒 ــ خیلی خری دختر...😠 قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم. ــ الو صالح جان...😍 ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!!😥 پدر صالح بود. با خجالت گفتم: ــ سلام پدر جون. 😓شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم. گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد. خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم: ــ بله؟؟!!😒 ــ سلام خانوم خوشگلم... ــ صالح... ــ جان دلم خانوم گل... خوبی؟ ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤