فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـلام صبح بخیر
💞امروز را
🌸با دنیایی ازعشق ومحبت
💞ذهنی آرام
🌸قلبی مطمئن
💞ایمانی مستدام
🌸چشمی بینا
💞وگوشی شنوا به حق
🌸آغاز میکنیم
💞آرزویم برای شما عزیزان
🌸آرامش است وعشق وامید
╰══•◍⃟🌾•══╯
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈سی و پنجم(آخر)
.
مامانم متوجه شد و اومد کنارم...
-خدا رو شکر...بالاخره چشمات رو باز کردی دختر؟!😯
-لب هام به زور تکون میخورد و اروم گفتم مامان چی شده؟!😔
-هیچی دخترم...عملت با موفقیت انجام شده و فعلا قلب جواب داده...
دکتر تعجب کرده بود و میگفت تاحالا ندیدم یه قلب اینقدر خوب و سریع روی یه بدن بشینه و جواب بده...
گفت حتما به خاطر دعاهای شماست...☺
خدا رو شکر....
خدا خیلی دوستت داره دخترممم🙏
Sapp.ir/roman_mazhabi
👈دوماه بعد...👉
.
حالم کم کم داشت بهتر میشد و چند روزی میشد که راه افتاده بودم
توی این دوماه احساس خوبی داشتم...
حس میکردم این قلب خیلی حالم رو بهتر کرده...
خیلی دوست داشتم بدونم صاحب این قلب کیه؟!😯
یه روز که زهرا اومده بود پیشم اروم بهش گفتم من باید برم بیمارستان
-چرا...چی شده مریم؟!درد داری؟؟😨
-نه عزیزم...چیزی نیست...میخوام بپرسم این قلب مال کیه؟؟
-تو هم چیزایی به سرت میزنه ها...حالا قلب یکی هست...به تو چه اخه...😒
-خب باید بدونم...
نمیدونی با این قلبم یه حال خاصی دارم...
شاید بخندی ولی حس میکنم حتی نمازهامم حال و هوای بهتری داره😕
تا هرچی میشه سریع قلبم میشکنه و اشکم در میاد😢
.
-خب حالا بزار بعدا میریم..
.
-اگه نمیای خودم میرم 😐
.
-باشه...فقط باید قول بدی احساساتی نشیا😕
.
یه آژانس گرفتیم و با زهرا رفتیم بیمارستان...
راهروهای بیمارستان منو یاد اون روزهای سخت مینداخت😢
اول که خواستم رو گفتم ممانعت کردن ولی وقتی اصرار من رو دیدن قبول کردن
دکتر گفت اتفاقا خانواده اهدا کننده هم خیلی اصرار داشتن شما رو ببینن ولی ما به خاطر شما چیزی نگفتیم حالا چون خودتونم میخواید چشم...
.
اسم اهدا کننده شما سهیل حیدریه...اینم ادرس خونشون...
.
سهیل حیدری😯😯
این اسم چقدر برام آشناست؟!😕😕
آها یادم اومد😭😭 همون همبازی بچگیامه که میلاد عکسشو داشت😢😢
واییی خدا...
-میشناسیش مریم؟!
-اره زهرا😢😢
-چهرشم یادته؟!
-نه...خیلی وقته ندیدمش...پاشو زهرا بریم خونشون آدرس مزارشو بگیرم...من تا اونجا نرم اروم نمیشم...پاشووو😭
-ول کن مریم😕
-نمیشه زهرا...من دارم میرم😭
-نمیخواد مریم...من میدونم مزارش کجاست😔😔
-تو میشناسیش مگه؟!
رمان بعدی بزودی...✨
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
- خوشبختی یعنی؛)♥️🌱...
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🍃 #باغ_بی_برگی
✍ #الهه_رحیم_پور
🥀لرزش تنم بیشتر میشود .... صداے میثاق در سرم میپچد ... صداے تیڪ تیڪ ساعت گوشم را خرااش میدهد.. اگر "اللہ اڪبر" اذان را بشنوم ...
یعنے ڪار تمام شدہ...
دستم را روے گوشهایم میگذارم و " یا امام رضا" را ترجیع بند ڪلامم میڪنم ...
چند لحظہ بعد ... دستے را روے شانہ ام احساس میڪنم ...
پ.ن ادمین کانال:سلام از امروز رمان زیبای باغ بی برگی در کانال قرار میگیره و کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کامل کانال یعنی eitaa.com/roman_mazhabi مجازه❌
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_اول
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{غَم پروریم حوصلہ ے شرح قصہ نیست}
- گوش میدے بهم ثمر ؟
-جان ؟ آرہ گوشم باتوعہ بگو ...
- هیچے دیگہ ، هررچے ترو مامانو هرڪیو صدا میڪردم نمیشنید اصلا نبودین ڪہ بشنوین ، هیچڪسے نبود بہ دادم برسہ ، همینجور فقط دور خودم میچرخیدم ... انگار افتادہ بودم تو یہ دورِ باطل ... انقدر ڪہ تهش گریم درومد...اصلا اعصابم داغون شد بعدم ڪہ پریدم از خواب با استررس ..
- مگہ نیوفتادے؟؟
- ڪجا؟
- تو دورِ باطل ...
- از ڪل خوابِ بدم همین و فقط شنیدے ڪہ ڪنایہ بهم بزنے؟ ۵ سال گذشتہ ها ثمر...
- ولے حقیقت ۶ ماهہ ڪہ روشن شدہ .نہ؟
- آرہ روشن شدہ ولے نہ براے تو . تو هنوز منو مقصر میدونے .
- تموش ڪن سوگند ... بہ قدر ڪافے حالم بد هست . براے خوابتم صدقہ بدہ ...
- تو شروع ڪردے ولے مثِ همیشہ باشہ ، چششم ثمرخانم
این را گفت و بہ قصد خروج از اتاقم، از روے تخت بلند شد. بہ نزدیڪ در ڪہ رسید مردد و محزون با صدایے لرزان رو بہ سمتم برگرداند و گفت :
- ثمر ،میدونم باور نمیڪنے ولے بخدا من از دلِ هادے خبر نداشتم وگرنہ ...
- وگرنہ نمیذاشتے نوبت بہ میثاق برسہ ...آرہ؟
- خیلے بے انصافے ثمر ، خیلے....
این را گفت و با بغض از اتاقم رفت . سرم را میان دو دستم گرفتم ، سردرد بدے داشتم . از هرچیز ڪہ آن روزها را زندہ میڪرد متنفر بودم ... حتے گاهے از سوگند
...................
چند لحظہ اے گذشت ڪہ صداے مامان از آشپزخانہ بہ گوشم رسید :
- ثمر ، سوگند ، بیاین ناهار
قبل از رفتن ، گوشے موبایلم را از روے پاتختے برداشتم و روشن ڪردم ،فقط یڪ پیام از طرف ریحانہ ( معاون مدرسہ )روے صفحہ نقش بست : (ثمررخانمِ عزیزم سلاام😍 دوشنبہ لطفا بیا مدرسہ و اگر اشڪالے ندارہ رخ بنما ! خانم صدیقے گفتہ بابت ڪلاس تابستونے باهات صحبت ڪنم. ⚘)
لبخندے بے حوصلہ زدم و فقط در جواب (باشہ،چشم) را ارسال ڪردم و گوشے را خاموش ڪردہ و رفتم براے ناهار .
✍🏻 نویسندہ :الهہ رحیم پور
شعر: فاضل نظرے
اینستاگرام : e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدايا 🙏
دراین شبهای مبارک ✨
به ما سعادت و سلامت عطا کن تا
روزهای با عشق بگيریم
و فرمان تو را اطاعت کنیم🙏
نماز و روزه ها تون قبول حق ✨🙏
ماه تون عسل🌙
#شبتون_خوش ✨🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
با توکل به اسم اعظمت
میگشایيم دفتر امروزمان را
باشد که در پایان روز مُهر تایید
بندگی زینت بخش دفترمان باشد
الهی به امید
تو برای شروع روز پُر برکت
#قسمت_دوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
مدرسہ ے خالے از دانش آموز را هیچ وقت دوست نداشتم .گرچہ شلوغ ڪارے ها و شیطنت هاے بچہ ها گاہ طاقتم را طاق میڪرد اما بودنشان ڪجا و نبودنشان ڪجا !
مستقیم بہ سمت اتاق معاون آموزشے رفتم ،
ریحانہ رنجبر ، تنها رفیقِ بے دوز و ڪلڪِ آن روزهایم ... چند تقہ بہ در زدم تا ریحانہ سر بلند ڪرد ، با دیدنم ذوق زدہ شد و با رویے گشادہ گفت :
- سلااام خانم ... حتما باید پیام بدیم بهمون سر بزنے ؟ یڪ ماهہ رفتے ڪہ رفتیا
نخواستم نشاط اول صبحش را بہ تلخ ڪامے بدل ڪنم براے همین سعے ڪردم مثل خودش جواب مهربانے اش رابدهم .
- سلام علڪم رنجبرِ مدرسہ ے ما ... الحق ڪہ در رنج و عذابے رفیق از دست ما معلما ... خودت ڪہ میدونے حال و اوضاعو خودمم خودمو نمیبینم ...باور ڪن
ریحانہ لبخند ڪم جانے زد و تعارف ڪرد تا روے صندلے بنشینم .خودش هم از پشت میزش بلند شد و آمد نشست روبہ رویم .
- میدونم .. همہ سراغتو میگرفتن ازم آخر گفتم بابا بخدا منم ازش خبر چندانے ندارم . یعنے بہ جان تو اگہ داشتمم نمیگفتم .. بگم ڪہ زندگے رفیقم بشہ نقلِ مجالسشون؟؟
- تو ڪہ لطف دارے ولے با اون آبروریزے ڪہ اون از خدا بیخبر راہ انداخت دیگہ ڪیہ ڪہ قصہ ے ثمر و ندونہ
- خب حالا این حرفا رو ولش ڪن ، اصل مطلب اینڪہ خانم صدیقے مُصِر بود ڪہ حتما ڪلاس تابستونے رو بدم خودت ، میگہ نمیخوام دو معلمہ بشن بچہ ها ... میتونے بیاے؟
مردد بودم ، ڪلاس ڪنڪور؟؟ آن هم منِ آشفتہ ے بدحال؟ ظلم است بہ حال جان و مال و ذهن آن بچہ ها.
- راستش ریحان جون تو ڪہ غریبہ نیسے، من هنو ذهنم جمع و جور نیست بخدا ... فقط بہ احترام پیامت اومدم، باور ڪن خرداد ماہ هر برگہ اے رو سہ دور میخوندم تا تصحیح ڪنم . نہ ... بسپر بہ یہ دانشجویے... رتبہ برترے ..ڪسے ... میترسم بچہ هاے مردم هزینشون و وقتشون هدرشہ
- باش ، البتہ من ڪہ میدونستم جوابتو... میگم بہ صدیقے .
این را گفت و با صدایے نسبتا بلند خانم غلامے ( مستخدم مدرسه)را صدا ڪرد وگفت :
-خانم غلامے برا من و خانم شڪیب دوتا چایے و شیرینے بیار .
لحظہ اے بعد صداے "چشم" گفتن خانم غلامے بہ گوشم رسید ، ریحانہ رو برگرداند بہ سمتم و گفت :
- پسر بزرگہ ے صدیقے دیشب عقد ڪردہ ، واسہ همین امرو شیرینے آوردہ . فڪ ڪنم عسگرے بشنوہ حسابے بخورہ تو پرش...
-ریحانہ! تو دس برنمیدارے از دشمنے با عسگرے؟ چہ هیزم ترے بهت فروختہ آخہ؟
- ثمر! تو دس برنمیدارے از منبر رفتنات ... گفتم شاید افسردگیت یڪم حس حاج خانمیتو تحت تاثیر قرار بدہ ... نہ ! تو درس بشو نیسے
این را گفت و با خندہ چشم غرہ اے هم بہ من رفت .
ریحانہ رنجبر را با همین دشمنیِ بے دلیلش با عسگرے ، غرغرهایش و همہ ے ویژگے هاے خوب و بدش دوست داشتم . براے منے ڪہ سخت با ڪسے رفیق میشوم رفیقِ خوبے بود . اما حتے او هم نمے توانست آتشِ روشن در دلم را با رفاقتِ بے منتش خاموش ڪند ... آتشے ڪہ تو روشن ڪردہ بودے بہ عمق جانم ریشہ زدہ بود و مرهمے نداشت جز خودِ خودت
✍🏻 نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام: e.lahe_rahimpoor
.........................................................
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
- شلمچه ♥️🌱
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_سوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ جا بہ اندازہ ے تنهاییِ من ...درمن نیست}
تابستان ، تا چند سال پیش برایم بهترین ماہ سال بود .چراڪہ در چهارمین روز از دومین ماهش تقریبا تمام فامیل یا زنگ میزدند یا بہ دیدنم مے آمدند یا پیام تبریڪ میفرستادند بہ مناسبت تولدم!.
شاید سالهاے قبل ، تولد برایم معناے زیباترے داشت ... هرجا ڪہ امید قطع شود ، زیباترین روزها و لحظہ ها بہ بے معنا ترین شڪل ممڪن میگذرد .
سالهاے پیش امید بود،حس و حال بود، حوصلہ بود ... همہ چیز انقدر تلخ و تڪرارے نبود .
شب تولدم سیل تبریڪ ها در فضاے مجازے برایم روان شد و تلفنم هم پشت هم زنگ میخورد . ڪسانے ڪہ در طول سال یڪ بار هم سراغم را نمگیرفتند در این شب بہ یادم مے افتادند و پیغام میفرستادند .
ریحانہ هم از صبح چندبار زنگ زد ڪہ اِلاو للہ باید فردا بیایے مدرسہ خانم صدیقے با گروہ ادبیات جلسہ گذاشتہ یعنے من و معلمِ ڪلاس تابستانے بچہ ها
،حدس زدم میخواهد غافلگیرم ڪند چراڪہ سابقہ نداشتہ ریحانہ روز تولدم بہ دیدنم نیاید و ڪادویش را با پیڪ بفرستد . اما نخواستم تو ذوقش بزنم و فقط گفتم : باشہ ، میام حتما
سردے این روزهایم هرڪسے را آذار بدهد ، ریحانہ را اذیت نمیڪند ،چراڪہ فقط او در جریانِ ڪامل همہ اتفاقات است و بے هیچ قضاوتے بہ درد و دلم گوش میدهد و صبورے میڪند.
................................................
ساعت موبایلمرا نگاہ ڪردم ، ۱۰:۳۰ دقیقہ را نشان داد ، ریحانہ گفتہ بود ۱۱ مدرسہ باشم .
رانندہ ے اسنپ ڪولر را روشن ڪردہ بود و موزیڪ ملایمے گذاشتہ بود... انقدر خنڪے مطبوعے بود ڪہ بعید میدانستم رغبت ڪنم از ماشین پیادہ شوم .
بہ خیابان ها نگاہ میڪردم ، ۵ سال پیش یعنے درست از شروع آن اتفاقات ، ۲۲ سال داشتم و تازہ تدریسم شروع شدہ بود اما اصلا آغاز خوبے نبود براے منے ڪہ خیال ها در سر داشتم تا براے بچہ ها چہ ها بڪنم ...
اما نشد ، دائم مجبور بہ مرخصے گرفتن و ڪلاس جبرانے گذاشتن بودم ... از سال اول و دوم تدریسم هیچ خاطرہ ے خوشے برایم وجود ندارد ..اما طے این ۵ سال سعے ڪردم مشڪلات را بیرون در ڪلاس بگذارم و با روے خوش و خندان ادبیات فارسے تدریس ڪنم .
در این افڪار غرق بودم ڪہ با توقف ماشین بہ خودم آمدم و چشمم بہ در مدرسہ خورد ... پول ڪرایہ را اینترنتے پرداخت ڪردم و پیادہ شدم .
ساعت ۱۰:۵۰ دقیقہ بود ... از داخل حیاط بہ ریحانہ زنگ زدم :
- الو سلام ریحان خوبے؟ اومدہ اون خانمہ؟ جلسہ شروع شدہ؟
- سلام ثمرر جونمخوبے ؟ آرہ همہ هستن تو ڪجایے ؟
- همہ ؟؟
- اِ ... منظورم همون خانم سلطانیہ و خانم صدیقے ..
- باشہ ...من تو حیاطم ، اومدم
-باشہ ...باشہ
حیاط را پشت سر گذاشتم و از پلہ ها بالا رفتم تا بہ در اصلے رسیدم ، وارد راهرو ادارے ڪہ شدم با صداے جیغ و دست و تولدت مبارڪ گفتنِ تعداد زیادے ،حساابے غافلگیر شدم ...
✍🏻 نویسندہ :الهہ رحیم پور
شعر:عبدالجبارڪاڪائے
اینستاگرام: e.lah_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدايا 🙏
دراین شبهای مبارک ✨
به ما سعادت و سلامت عطا کن تا
روزهای با عشق بگيریم
و فرمان تو را اطاعت کنیم🙏
نماز و روزه ها تون قبول حق ✨🙏
ماه تون عسل🌙
#شبتون_خوش ✨🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی
🌸که نزدیک است
🍃خدایی که
🌸وجودش عشق است
🍃و با ذکر روز
🌸نامش آرامش را در
🍃 خانه دل جا می دهیم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
╰══•◍⃟🌾•══╯
#قسمت_چهارم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
تقریبا همہ دبیرها و معاونین حضور داشتند...
یڪے یڪے معلم ها و معاونین را بہ آغوش ڪشیدم و آنها هم تولدم را تبریڪ گفتند .
ریحانہ ڪہ در دستش ڪیڪے بزرگ با خامہ سفید و فوندانت هایے مشڪے و بہ شڪل ڪتاب بود بہ سمتم آمد و در آغوشم گرفت و تولدم را با همان شور و نشاط همیشگے اش تبریڪ گفت و در گوشم آرام زمزہ ڪرد:
-ایشالا از همین فردا گرہ ڪارات بازبشہ ... ببخش بابت اینڪہ بہ دروغ گفتم جلسہ داریم .
حسابے بغض ڪردہ بودم ڪہ با جملات ریحانہ تبدیل بہ اشڪ شد....از عمق جانم بوسہ بارانش ڪردم و تشڪر ڪردم بابت این همہ محبتش .
خانم صدیقے همہ را بہ دفترش یعنے دفتر مدیریت دعوت ڪرد و همگے دور میز ڪنفرانس نشستند و مشغول صحبت شدند .
بااینڪہ حدس میزدم اما فڪر نمیڪردم ریحانہ همہ را دعوت ڪند و انقدر براے تولد رفیقے ڪہ ازدرفاقت فقط درد دلش سهمِ او بود ، ارزش قائل شود .
ریحانہ ڪیڪ را مقابلم گذاشت و گفت :
- خب ...خب ... ثمرخانم بفررما اول شمع هاتو فوت ڪن بعدم ڪیڪتو ببرر
تا سر خم ڪردم ڪہ شمع ۲۷ سالگے را فوت ڪنم یڪدفعہ خانم سلیمے (دبیرتاریخ) گفت :
- عہ ... ثمررجون ..آرزو ...اول آرزو ڪن
ڪہ پشت بندش همہ گفتند:راس میگہ آرزو ڪن
لحظہ اے بہ فڪر فرو رفتم ... آرزو؟؟ چہ آرزویے ڪنم براے ۲۷ سالگیِ ڪسل ڪنندہ ام؟ آرزو ڪنم برگردے؟ خلاص شوے ؟ اصلا گیرم از بند آدمهاے زمین خلاص شوے شرِ شیطان را چہ میڪنے ؟ نہ ... میثاق دیگر آرزوے من نیست ... ۵ سال است ڪہ نامِ میثاق هم قلبم را میلرزاند و راہ نفسم را میگیرد ... میثاق حالا شدہ است بزرگترین تناقض زندگیِ ثمر ... سعے ڪردم بغضمرا قورت دهم و صداے لرزانم را ڪنترل ڪنم ... رو ڪردم بہ جمع و گفتم:
- باشہ ... یہ آرزوے جمعے میڪنم ... انشاءاللہ همہ ے این جمع سالهاے سال سلامت و تندرست ڪنارهم تو همین مدرسہ تدریس ڪنن .
این را ڪہ گفتم خانم عسگرے ڪہ معاون پرورشے مدرسہ بود و ریحانہ چشم دیدنش را نداشت بلند گفت :
- اوا خانم شڪیب .. حداقل یہ آرزوے دیگم بڪن تدریس و ڪہ میڪنیم دیگہ تا ۳۰ سال
حرفش ڪہ تمام شد فورا ریحانہ جوابش را با ڪنایہ داد ڪہ :
-عزیزم اول اینڪہ شما تدریس نمیڪنے مربے پرورشے هستے ثانیا اگہ منظورت شوهرہ اون بہ آرزوے خانم شڪیب ربط ندارہ گلم ... خدا باید بخواد واست
از ڪنایہ ے ریحانہ ...عسگرے ساڪت شد و جمع همہ با تعجب همدیگر را نگاہ ڪردند و چند نفر هم پچ پچ ڪنان خندیدند ... چشم غرہ اے بہ ریحان رفتم و گفتم :
-ریحانہ خانم ... اصلا اگرم منظور خانم عسگرے این باشہ دعاے بدے ڪہ نیست .... انشاءاللہ مجردامون هم متاهل شن ...
همہ الهے آمینے گفتند و من هم شمع را فوت ڪردم مجدد همگے دست زدند و تبریڪ گفتند . بعد ۵_۶ ماہ تازہ داشتم ڪمے حال خوب را تجربہ میڪردم... ڪہ مهمانے ناخواندہ دوبارہ همہ چیز را بہ هم ریخت .
✍🏻 نویسندہ :الهہ رحیم پور
اینستاگرام: e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- به رسانه مقاومت کمک کنین✌️🏻؛)♥️🌱
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_پنجم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ شاخ خشڪیم، بہ ما سردے عالم چہ ڪند..پیش ما برگو برے نیست ڪہ سرما ببرد ...}
بہ پیشنهاد ریحانہ همگے بلند شدیم و و در ڪنارهم پشت میز مدیر ایستادیم و عسگرے با دوربین مدرسہ مشغول عڪس گرفتن شد. ۲_۳ تا عڪس ڪہ برداشت خانم سلیمے گفت :
- عسگرے جان بیا... من ے چن تا میگیرم ڪہ تو هم توش باشے .
عسگرے قبول ڪرد و دوربین را بہ دست خانم سلیمے داد ، مجدد همہ آمادہ ے عڪس بردارے شدند ڪہ خانم غلامے سراسیمہ و با عجلہ و بدون در زدن وارد اتاق مدیر شد .
توجہ همہ جلب او شد و چند نفرے پرسیدند ڪہ :
-چیشدہ خانم غلامے؟
- هے..هیچے ... از پلہ ها دوییدم نفسم گرفتہ .. .خانم شڪیب یہ آقایے اومدہ تو حیاط بست نشستہ میگہ با خانم شڪیب ڪار دارم هرچے میگم ڪے اے ؟ چے اے جواب نمیدہ .
این را ڪہ گفت بقیہ ساڪت شدند و نگاہ ها بہ سمتم روانہ شد ، تپش قلبم را حس میڪردم ... یعنے چہ؟؟ آقایے آمدہ و بست نشستہ و میخواهد مرا ببیند ؟؟
سعے ڪردم اضطرابم را ڪنترل ڪنم و طورے رفتار ڪنم ڪہ گویے منتظر ڪسے هستم ، رو ڪردم بہ خانم غلامے و گفتم.
-باشہ خانم غلامے جان .. معذرت میخوام من هماهنگ نڪردم با شما ... موردے نیست من الان میرم تو حیاط ... ممنون !
این را گفتم و با معذرت خواهے از جمع بہ سمت حیاط رفتم ...چند پلہ ڪہ پایین رفتم ،نیمرخش را دیدم... روے یڪے از نیمڪت ها تہ حیاط نشستہ بود ولے سرش توے گوشے اش بود و خوب چشمانش را نمیدیدم .
پلہ هارا با استرسے ڪہ چنگ در گلو و قفسہ ے سینہ ام انداختہ بود طے ڪردم .
جلوتر ڪہ رفتم ... شناختمش ... اما او مرا ندید ...
رفتم و ڪنارش ایستادم ... گلویے صاف ڪردم و گفتم :
- شما نمیدونے اینجا محل ڪار منہ؟
- اِ ... س...سلام ثمرخانم
- علیڪ سلام ، چیشدہ باز ؟ میثاق پیغام و پسغام فرستادہ؟
- نہ ... ایندفعہ باور ڪنین هیچڪس ازم نخواستہ بیام . خودم اومدم ...ڪارتون دارم
- من قبلا هم گفتم بهت آقا عماد .... شنیدنِ هزاربارہ ے اون اتفاقا چیزے رو عوض نمیڪنہ ... نہ هادے برمیگردہ نہ میثاق
- شما هنوزم یہ چیزایے رو نمیدونین ... یعنے سوگند نگفتہ بهتون ... ولے من نمیخوام شما تاآخرعمر با این فڪرِ اشتباہ زندگے ڪنین.
- اگر سوگند چیزے و نگفتہ حتما صلاح دیدہ ڪہ نگہ تا وضع بدتر نشہ ... شما ڪاسہ ے داغتر از آش نشو خب؟؟؟
- ثمررخانم، میثاق بہ گردن من حق دارہ ... میخوام اداے دین ڪنم.
- هہ ... اداے دین ؟؟؟ حتما اداے دین شماهم بہ دوستتون مثل اداے دین میثاق بہ هادیہ ؟
- نہ بہ خدا ... بہ جان مادرم یہ حقیقت بزرگ هست ڪہ شما نمیدونین .
- حقیقت حقیقت ... حقیقت ۶ ماهہ روشن شدہ آقاااا شما خواب تشریف داشتے.
- بلہ .. راجع بہ هادے روشن شدہ ولے راجع بہ اقا میثاق نہ ...
- باز نڪنہ نشستہ داستان سَر هم ڪردہ تورم مامور ڪردہ بہ گفتن دروغاش؟؟؟
- نہ ثمررخانم باور ڪنین این قضیہ اے ڪہ میخوام بگم عینِ حقیقتہ ...۶ ماهہ این پنهون ڪارے دارہ مثل خورہ میخورتم.. باور ڪنین گفتنش بہ نفع خودتونم هست.
-مگہ نمیگے سوگند خبردارہ؟ من اول از سوگند میپرسم اگر گفت ڪہ هیچ اگر نگفت میام سراغ تو ... دیگہ هم مدرسہ نیا بہ قدر ڪافے رئیست آبرومو برد ۵_۶ ماہ پیش.
- بہ خدا نمیخواستم بیام ، شما از همہ جا بلاڪم ڪردہ بودین ،منم ... مجبور شدم تعقیبتون ڪنم ...
- بہ بہ ..چشمم روشن، خیلے خب برو تا بهت خبر بدم
- باشہ چشم ، فقط تروخدا سنگ قلابم نڪنین
با اڪراہ "باشہ اے "گفتم و عماد را راهے ڪردم ....
اضطرابم با حرفهاے عماد دہ برابر شد ... چہ حقیقتِ ناگفتہ اے ماندہ؟ چرا پس سوگند مخفے ڪار ڪردہ؟
هزار سوال در ذهنم ایجاد شدہ بود ... باخودم گفتم اول باید زیر زبان سوگند را بڪشم ... اگر نشد عماد ڪہ از خدا خواستہ است .
✍🏻 نویسندہ :الهہ رحیم پور
شعر: وحشے بافقے
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی
🌸که نزدیک است
🍃خدایی که
🌸وجودش عشق است
🍃و با ذکر روز
🌸نامش آرامش را در
🍃 خانه دل جا می دهیم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
╰══•◍⃟🌾•══╯
⸤ شهادت پایان نیست، #آغاز است! ⸣
ـ 🕊♥️🌱 -
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
⸤ ازدشمن نترسید
اما از این بترسید ڪه
دشمن از شما نترسد ⸣
ـ 🔗💣🌱
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💌 #پیام_معنوی | احساسات خوب، مایه امید و نگرانی
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_ششم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
خستہ و با دستے پر از پاڪت هاے ڪادو در خانہ را باز ڪردم ... بہ اتاق رفتم و لباس عوض ڪردم و ڪادو ها را ڪنار تخت جا دادم .
میدانستم مامان میخواهد بہ دیدن خالہ برود ... البتہ چند ماهے بود ڪہ خالہ علاقہ اے بہ دیدن خانوادہ ما نداشت اما مامان باز هم او را بہ حال خود نمیگذاشت ... من هم نمیرفتم تا آینہ دقش نباشم و از طرفے شرم داشتم در چشمانش نگاہ ڪنم...
از اتاق بیرون آمدم و سوگند را صدا ڪردم ... ساعت ۱ ظهر بود و سوگند همچنان خواب...
- سوگند ...پاشو ۱ ظهرہ .... پاشو یہ ناهارے دست و پاڪنیم .
از اتاقش با صدایے خواب آلود غرغرے ڪرد ڪہ نفهمیدم چہ گفت .
چند دقیقہ بعد از اتاقش بیرون آمد ... صورتش را شست و روے مبلِ ڪنارے ام نشست . آنقدر ذهنم درگیر بود ڪہ نتوانستم جلوے خودم را بگیرم و گفتم :
- امرو عماد اومدہ بود مدرسہ ...
-چیے؟؟
- آرہ .. وسط تولد بودم غلامے گفت ے آقایے باهات ڪار دارہ رفتم دیدم عمادہ .
- واااا؟ مدرسہ تو رو از ڪجا پیدا ڪردہ؟ چیگفتت؟
- گفت خواهر عزیزت یہ حقیقتیو ازت پنهون ڪردہ.. داشت خودشو بہ در و دیوار میزد ڪہ بگہ من نذاشتم ...
- یعنے چے؟ من چے پنهون میڪنم ؟
- راجع بہ میثاق ... تو چے میدونے ڪہ بهم نگفتے؟
- دیگہ گندے ڪہ زد و عالم و آدم میدونن من چیو پنهون ڪنم ؟
- سوگند انقدر همیشہ طلبڪارانہ و حق بہ جانب حرف نزن ... ... سر من سیاست بازے نڪن عماد ے چیزایے گفتہ ...بدو اصل مطلبو بگو
- دارے زیر زبون میڪشییے؟ هہ ... زرنگے مثلا
- سوگند ...نگے میرم پیش عماد تا ڪل قضیہ رو بگہ ها اونوقت برات گرون تموم میشہ
- تهدید نڪن بابا.... راجع بہ شوهرتہ و مهرناز
خون در تنم خشڪید ... باز هم اسم میثاق و مهرناز را ڪنار هم شنیدم... از شنیدن این دونام در ڪنار هم هنوز هم قلبم فشردہ میشد ،
فڪر میڪردم ڪہ میثاق را در دلم ڪشتم ...ولے بعد از اینهمہ مصیبت بازهم طاقت نداشتم اسمِ ڪسے جز من پشتِ اسمش بیاید .
خودم را جمع و جور ڪردم و با صدایے لرزان پرسیدم:
- خ... خب ... میثاق و مهرناز ..چ..چے ؟
- دیگہ من نمیدونم ... فقط میدونم حرف عماد راجع بہ این دوتاس همین.
- سوگند یعنے نمیگے؟ باشہ ... همین الان زنگ میزنم عماد بیاد همین جاا همہ چیزو بگہ.
- بزن بابا ... بہ من چہ اصلا
انقدر عصبانے بودم ڪہ نفهمیدم با آن دستهایے ڪہ از شدت اضطراب و خشم میلرزید ڪِے شمارہ عماد را گرفتم ... دو سہ تا بوق ڪہ خورد جواب داد:
- سلام ثمرخانم .. فڪراتونو ڪردین ؟ میخواین بدونین ماجرا رو یانہ؟
- سلام ... آرہ ... بیا خونہ ے ما هم برا ناهار هم برا گفتنِ چیزے ڪہ تو مدرسہ میخواسے بگے ... جلوے من و سوگند همہ چیز و تعریف میڪنے. مگہ نمیگے سوگندم میدونہ ... مشخص میشہ دیگہ .
- باشہ باشہ اومدم .
یڪ ساعت و نیمِ بعد صداے زنگ در بلند شد ...
عماد بود ...
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام: e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤