°🌼🍃°
#شهیدمصطفیصدرزاده♥.↷°"
همیشھ تاڪید داشټ يھ شهید انتخاب ڪنید...:)🍃
برید دنباݪش بشناسیدش 👌🏻✨
باهاش ارتباط برقرار کنید 💕
شبیهش بشيد 🌿
حاجټ بگیرید شهید میشید 😍
«رفیق شهید خود شهید صدرزاده ، شهید ابراهیم هادی بودن » 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب آیة الکرسی برای اموات
.
•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خادمجمهور| رئیسی رئیسجمهور شد😌✨
🌸❤️تبریک به ملت بزرگ ایران❤️🌸
🌸 قسمتی از ؛
زندگینامه شهیــد ابراهیم هادی:
♥️ ابراهیم دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت.
او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.
☘️ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد
#ایستگاهعشقهشتم♥️⁸
ریلهاهمہبہتوختممےشوند⛓✨
تنهاایستگاهزمینے
ڪہبہآسمانهامسافرداری🕊💫
|°•♡امامرِضایےها♡♡•°|
#قسمت_شصتویڪم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ من از بہ جهان آمدنم دلگیرم..آمادہ ڪنید جوخہ را میمیرم..}
خیابان هارا پیادہ راہ میرفتم و بیتوجہ بہ گذر زمان خودم را غرق در گذشتہ میڪردم ... نمیتوانستم از آن فرار ڪنم ... تڪ تڪ ثانیہ هایش را زندگے ڪردہ بودم ... فیلم یا قصہ نبود ڪہ بہ یڪ ماہ نڪشیدہ فراموش شود... زندگے بود اما شبیہ بہ باتلاق ... باتلاقے ڪہ هرچہ بیشتر دست و پا بزنے بیشتر درآن فرو میروے...
در میانهجوم خاطرات ؛ بہ یاد ۶ ماہ پیش میافتم . روزے ڪہ میثاق؛ در مدرسہ آن معرڪہ را بہ راہ انداخت و من را... با خاڪ یڪسان ڪرد....
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
نگاهے بہ بچہ ها انداختم و با صدایے نسبتا بلند پرسیدم:
- خب ...متوجہ شدین؟ درس امروز همین بود..
همگے "بله" اے گفتند و من هم اجازہ دادم تا ڪتابهایشان را جمع ڪنند و چند دقیقهے ماندہ بہ زنگ را استراحت ڪنند.
مشغول گذاشتن ڪتابهایم در ڪیف بودم ڪہ در ڪلاس زدہ شد.. نگاهے بہ سمت چپِ ڪلاس ڪہ در قرار داشت انداختم و با صدایے رسا گفتم:
- بفرمایید.
چند لحظہ بعد در باز شد و ریحانہ را دیدم ڪہ با صورتے مضطرب و نگران نگاهممیڪرد...
Sapp.ir/roman_mazhabi
بے مقدمہ پرسیدم:
-جانم خانم رنجبر؟
- امم.. خانم شڪیب بیزحمت میشہ بیاین پایین ...
- چیشدہ؟
- بیاین خانم صدیقے ڪارِتون دارن.
از نگاہ و لحن ریحانہ ڪمے ترسیدم... روبہ دانش آموزان ڪردم و گفتم :
- ساڪت بشینید تا زنگ بخورہ. نبینم راهرو رو بذارین رو سرتون...
این را گفتم و ڪیفم را برداشتم ... بہ همراہ ریحانہ از ڪلاس خارج شدیم ... بہ نزدیڪ پلہ ها ڪہ رسیدیم رو ڪردم بہ ریحانہ و گفتم:
- چیشددہ؟ اتفاقے افتادہ؟
ریحانہ لبش را بہ دندان گزید و با تعلل گفت:
- شوهرت اومدہ ...
- میثاق؟
- آرہ ...
- اومدہ اینجا ؟ چرا؟
- اصلا نمیدونم حال طبیعے ندارہ... مث مجنونا... چے بگم آخہ ... بیا خودت ببین . صدیقے حساابے ڪفرے شدہ .
متوجہ حرفهاے ریحانہ نمیشدم ... دلیل حضور میثاق را در مدرسہ نمیفهمیدم ... یعنے باز چہ اتفاقے افتادہ ؟ با عجلہ پلہ ها را طے ڪردم و بہ سمت دفتر صدیقے رفتم...
درِدفترش باز بود ... میثاق را دیدم ڪہ طول اتاق را رژہ میرفت و دستے بہ موهاے پریشانش میڪشید..
ڪمے جلو رفتم و چند تقہ بہ در اتاق زدم ووارد اتاق شدم. میثاق فورا نگاهش را بہ چشمهایم دوخت و من هم سرم را بہ سمت صدیقے برگرداندم ...
ڪلافہ و عصبے پشت میزش نشستہ بود و با نگاهش میخواست سرم را ببرد...
رو ڪردم بہ میثاق و پرسیدم:
- چیشددہ ؟ شما اینجا چیڪار میڪنے؟
میثاق ، دندان هایش را بہ هم سابید و با دستانے مشت شدہ جلو آمد ... آنقدر نزدیڪم ایستاد ڪہ هُرم نفسهاے بے تابش بہ صورتم برخورد میڪرد ...چشمهایش بہ خون نشستہ بود و رگهاے گردنش متورم بود ... بہ چشمهایم زل زد و با صدایے بلند فریاد زد:
- مننن ڪُشتَمششش.
✍🏻نویسنده: الهہ رحیم پور
شاعر: علیرضا آذر
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#دوشنبہهایامامحسنے
سیدناالڪریم
اسم ٺوعہ شیرینیہ زندگیم :)💚
🌸🍃• . • . •