eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی رحمتت را شاملم کن🍂🌸 سراپا عیب و نقصم؛ کاملم کن کمال آدمیت حق شناسیست به جمع حق شناسان واصلم کن🍂🌸 هزاران مشکل هم در کار باشد زلطف خویش حل مشکلم کن ظهرتون به شادکامی☺️🍂🌸
🌻روزه، شرایط و نتایج! 🌸حضرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) : «هر شخصی ماه رمضان را روزه بدارد و پاك دامنى ورزد و زبانش را حفظ كند و آزارش را به مردم نرساند ، خداوند گناهان گذشته و آينده او را مى‌آمرزد و از آتش آزادش مى‌كند و در سراى ابدى جايش مى‌دهد و شفاعت او را درباره موحّدان گنهكار به تعداد كوه هاى به هم پيوسته ، مى پذيرد» .
میگن الگوے یه بچھ‌ پدرشه الگوے ما بچه های شیعه هم مولا علے مونه((: ولے ...! چرا هیچڪدوم از ڪارامون شبیه بابامون نیست-؟💔 ...🚶🏻‍♂ ‌-------•|📱|•-------‌
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈هفتم(بخش دوم) -درهرحال اتفاقیه ک افتاده تا وقتی اسم شما توی شناسنامه ی منه من در قبال شما مسئولم درسته هیچ احساسی نسبت به شما ندارم ولی نمیتونم بزارم با همچین پدری تو یک خونه تنها باشید ازاد اشک هایش را پاک کرد و از اینکه ضعف خودش را به راحتی جلوی همه نشان میداد به خودش تشر زد با امدن صدای سرفه  ای ازاده با ترس گفت:من باید برم -نگران نباش وسایلاتو جمع کن بریم پدرازاده با همان هیکل خمیده سمت انان امد و گفت:به به شازده پسر را گم کردی عوض اینکه دست زنتو بگیری ببری خونت به امون خدا ولش کردی تو پاسگاه به توهم میگن مرد ازاده با حرص گفت:برو تو بابا اینقدر ابروی منو نبر بسه دیگه بخدا بسه -تو یکی رو مخ من نرو ک مثل دیشب میزنم شتت میکنما کمیل عصبی وارد حیاط شد وگفت: به تو میگن مرد! این چه کاری بود ک با من و دخترت کردی! -اگه پول خوبی بزاری کف دستم بهت میگم چرا کمیل یک اسکناس پنجاه تومنی جلوی پایش انداخت وگفت: همینم زیادیته فقط وای به حالت چرت و پرت بگی پول را برداشت و گفت:برو یخه ی پسرخالت منصورو بگیر اون بمن گفت ک اون چرندیاتو بگم گفت ک اینجوری هم من به خواستم میرسم هم تو پول خوب گیرت میاد ازاده متعجب به کمیل نگاه کرد ک کمیل زمزمه کنان گفت:منصور نامرد بهت گفته؟ Sapp.ir/roman_mazhabi مرد معتاد با صدای خمارش خندید و گفت:اره ادم از صدتا دشمن زخم بخوره ولی همچین فامیلایی گیرش نیاد ازاده ک چادرش کمی از سرش افتاده بود  با ناباوری گفت:میدونستم اشک هایش سرازیر میشدند از داشتن همچین پدری سرشکسته بود -دخترت چی؟ اونم خبر داشت؟ راستشو بگو  ملتمسانه به پدرش نگاه کرد میترسید بازهم پدرش اورا به پول بفروشد و ابرویش را ببرد ولی پدرش اینبار با صداقت گفت:نه نفسی از سر اسودگی کشید و چادرش را مرتب کرد کمیل پوزخندی زد و دستش را روی پیشانی اش گذاشت  به چشم هایش هم اعتماد نداشت -من عجله دارم خانوم جلالی ازاده سمت خانه رفت و وسایل هایش را جمع کرد ته دلش به رفتن راضی بود حداقل از شر این خانه دودگرفته و سروصداهای دوستان مفنگی پدرش خلاص میشد کمیل با دیدنش که ساک به دست ایستاده گفت:برو تو ماشین با رفتن ازاده سمت پدرش رفت و یقه ی اورا گرفت:احترام موی سفیدتو نگه میدارم و دست روت بلند نمیکنم به حرمت روزای محرم ولی نمیتونم به خاطر نامردی ک در حقم کردی ببخشمت از این به بعد دور و بر خونه ما پیدات نمیشه دیگه دخترتم برای همیشه فراموش کن فهمیدی؟ با ترس سرش را تکان داد ک یقه اش را رها کرد و در حیاط را محکم بهم کوبید ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈هشتم -برو تو خرامان خرامان داخل خانه رفت و سرش را پایین انداخت:سلام نرگس، خواهر کمیل، با دیدن ازاده از روی مبل بلند شد و به مادرش ک مشغول پاک کردن برنج بود گفت:اومدن مادرش سمت انان برگشت اخمی کرد و جوابی نداد کمیل پشت سر ازاده ایستاد و گفت:چه خوشتون بیاد چه خوشتون نیاد دیگه از این به بعد ازاده خانوم هم با ما زندگی میکنه مادرش از جایش بلند شد و سمت انان قدم برداشت: دیگه باید جلوی همسایه ها بیشتر سنگ رو یخ بشیم کلافه گفت:میگی چیکار کنم؟! اسمش تو شناسناممه Sapp.ir/roman_mazhabi چه دلم بخواد چه نخواد حالا زن قانونیم محسوب میشه نمیتونم به امان خدا ولش کنم ک پدرش هربلایی میخواد سرش بیاره ..انسانیت کجا رفته -اخه ما چی از زندگی و کس و کار این دختر میدونیم؟ -هرکسی ک باشه چاره ای جز این ندارم ببین پدرش  چیکار کرده نگاه حوریه خانوم روی صورت کبود شده ی ازاده چرخید و هیچی نگفت ازاده ک مظلوم و بی سروزبان بود مثل همیشه چیزی ته گلویش مانع شد تا تمام حرفایش را بزند -نرگس؟ -بله داداش -ببرش تو اتاق -چشم دست ازاده را گرفت و اورا همراه خود سمت اتاقش برد بعد از رفتن انها مادر کمیل اشک ریزان گفت:ببین اخر عمری گرفتار چه مصیبتی شدم تنها پسرم باید اینطوری با دختریکه معلوم نیست چیکارس و خانوادش کیه  بی سرو صدا عقد کنه باید پاش  وسط محرمی به پارتی باز بشه ای خدا منو بکش راحتم کن یه عمر ابروی و عزمتون به باد رفت دست مادرش را گرفت و اورا روی مبل نشاند:اروم باش عزیز من هرجور شده منصورو پیدا میکنم و بیگناهیمو ثابت میکنم -چی رو میخوای ثابت کنی دیگه همه چیز تموم شد رفت نشونش اون دختریه ک تو اتاقه ازاده با شنیدن این حرف ها قلبش گرفت انتظار این برخورد را داشت نرگس لبخند مصنوعی زد و گفت:اسمت چیه -ازاده -تو،تو اون مهمونی چیکار میکردی،با کسی دوست بودی؟ از این سوال تکراری خسته شده بود پرسیدنش چه اهمیتی داشت وقتی همه چیز رابریده و دوخته بودند چشم هایش را روی هم گذاشت و چندکلمه گفت:نه منو دزدیده بودن سکوت کرد ک نرگس پرسید:مادرت کجاس؟ ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
🌻دو حرف زیبا از دو بزرگ مرد: : برای شهید شدن اول باید مانند شهید زندگی کرد : تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه زیسته باشند 🌻
°🌼🍃° 🌷 همیشھ تاڪید داشټ يھ شهید انتخاب ڪنید...:)🍃 برید دنباݪش بشناسیدش باهاش ارتباط برقرار کنید شبیهش بشيد 🌿 حاجټ بگیرید شهید میشید «رفیق شهید خود شهید صدرزاده ، شهید ابراهیم هادی بودن »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
🌸 وقت تلفی ممنوع! 🍃هرگاه در منزل كاری نداشت،از نوارهای قرآن كه در خانه داشتیم، استفاده می‌كرد. من ندیدم وقت را به بطالت طی كند. همیشه می‌‌گفت: «اگر امروزم با دیروزم یكی باشد، از غصه دق می‌كنم.»🍃 🌸
🍃🌸🍃 🌸 🌻جعبه شیرینی رو جلوش‌ گرفتم، یکی برداشت‌ و گفت: «می تونم‌ یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سیدجوݧ،این‌ چه حرفیه ؟» برداشت‌ ولی هیچکدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود. می گفت: «می برم‌ باخانم‌ و بچه هام می خورم». می گفت: اینکه آدم‌شیرینی های زندگیشو با زن‌وبچه اش‌ٺقسیم‌کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر میذاره! 🌱
📻 🍃وقت اذان به اولین مسجد که می رسید می گفت : « اذانه ، همین جا نماز را می خوانیم » . در همدان که بود بیشتر وقت ها برای نماز جماعت می رفت مسجد میرزاتقی ، گاهی هم مسجد کولانج. 🍃اگر یک وقت جور نمی شد هر جا که بود نماز را به جماعت برگزار می کرد. حالا یا امام می شد ، یا مأموم . 🍃می گفت : «برای یک میهمانی یا هرکار دیگر نباید ثواب نماز جماعت را از دست داد . » فرماندهٔ عملیات سپاه همدان 🌸