✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈سی و هفتم(بخش دوم)
-تموم شد
آیینه رو مقابلم گرفت و گفت:خداییش بیین چه خواهرشوهر باهنری داری
تو ایینه به ابروهام نگاه کردم که از دیدن خودم تعجب کردم
انگار کسی دیگه ای شده بودم
از مدلشون خوشم اومده بود
-خوبه
گفتم:اره خیلی خوب شدن ولی
کمیل یه وقت ناراحت نشه؟
-نه بابا چرا ناراحت بشه
اینقدر کمیل کمیل میکنی حرص من در میاری
میخوای واسه اب خوردنتم زنگ بزنی ازش اجازه بگیری
خندیدم که اونم خندید
در همین نجمع که دنبال چیزی میگشت وارد اتاق شد ک با دیدن من برای مسخره بازی دهنشو باز نگه داشت :شما؟
باخنده گفتم:ازادم دیگه
سمتم اومد و درحالی که به ابروهام نگاه میکرد گفت:چه خشگل شدی
یکم ارایش کنی عالی میشه
نرگس گفت:نه دیگه
کمیل رو ارایش حساسه
نجمه:اییش..شما چجوری اینو تحمل میکنید
ارایشم نکنید؟؟؟!!!
خیلی گیر میده ها
نرگس:خوب موقع بازار رفتن یا جاهایی که نامحرم هست اجازه نمیده
اخلاقش همینه
منم اولش غر میزدم ولی الان راضیم و خوشحال که برادرم مراقبم هست
نجمه شونه ای بالا انداخت و گفت:محمد که از این لحاظ زیاد با ما کار نداره چون مامانم گفته کاری نداشته باشه
ولی اگه زن بگیره دیوونش میکنه
بعدش به نرگس اشاره کرد و گفت:البته خیالمون راحته که عروسمون دیوونه هست
نرگس چیزی برداشت سمتش پرت کنه که با خنده از اتاق فرار کرد
-پررو
در حالی که سرش پایین بود گفت:
حالا کی گفته من عروس شما میشم
با دیدن محمد که میخواست بیاد داخل و چیزی به ما بگه
جا خوردم
متعجب به نرگس نگاه کرد
فکر کنم شنید
نرگس خجالت زده خودشو مشغول مرتب کردن کیفش نشون داد
از جام بلند شدم و گفتم:چیزی شده اقا محمد
سرشو تکون داد و دستپاچه گفت:نه گفتم مهمونا رفتن که راحت باشید
بی هیچ حرف دیگه ای رفت
خواستم به نرگس چیزی بگم که دیدم داره
گریه میکنه
متعجب گفتم:نرگس!!!
اروم گفت:خراب شد
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈سی و هشتم
رو به نرگس ک بی حوصله با گوشیش ور میرفت گفتم:به نظرت ...
با حرص گوشیشو خاموش کرد و میون حرفم گفت:ازاده بخدا یبار دیگه از ابروهات حرف بزنی میکشمت
جلو خندمو نگه داشتمو گفتم:چیه
چرا اینقدر عصبی میشی
منکه نمیخواستم درباره اون بگم
دستاشو زیر چانش گذاشت وگفت:خوب پس چی؟
زیر گوشش گفتم:وقتی داشتی برای پدرت گریه میکردی اقا محمد حالش یه جوری شد
لبخند گشادی زد و گفت:جدی؟
گفتم:اره
اینو گفتم ک اینقدر بابت اون حرفت به نجمه ک محمد شنید غصه نخوری
یه جورایی احساس میکنم اونم دوست داره
-میدونی چیه ازاده..من از بچگی دوسش دارم...اینقدر عمه بهم گفته عروس گلم که دل گرم شدم به رسیدن بهش
-مطمئنم اونم دوست داره
از یواشکی نگاه کردناش معلومه
با ذوق خاصی گفت:جدی؟؟؟؟
من زیاد خجالت میکشم بهت نگاه کنم
سقلمه ای بهم زد و گفت:ای شیطون توهم خوب همه چی رو زیر نظر داریا
با شنیدن صدای ندا ک گفت کمیله
انگار کل دنیارو بهم دادن
از جام بلند شدم ک نرگسم بلند شد و واسم چشم و ابرو اومد
-میگم نرگس مطمئنی خوب شدم؟
دستامو کشید و گفت:بریم بابا
خوبی
-یبار دیگه تو ایینه نگاه کنم بعد
-لازم نکرده
کشون کشون منو برد پذیرایی
کمیل داشت یکی یکی با بقیه احوال پرسی میکرد و تبریک میگفت که با شنیدن سروصداهای ما چرخید
سرجامون وایستادیم :سلام
کمیل همونطور که خیره بمن نگاه میکرد گفت:سلام
اخم کمرنگی کرد و نگاشو ازم گرفت
با نرگسم احوال پرسی سرسری کرد و روی یکی از مبلا نشست
فکر میکردم با دیدنم خیلی خوشحال میشه
ناراحت کنار نرگس نشستم و اروم گفتم:دیدی خوشش نیومد
-عع اون الان خستس اونجوری کرد
نگران چیزی نباش
عمه خانوم از هممون با شربت پذیرایی کرد و گفت:خوب اقا کمیل چه خبرا
یک پاشو روی پای دیگش انداخت و گفت:هیچ سلامتی
از گوشه چشم منو نگاه کرد
یه جوری نگاه میکرد که یاد نگاه های مامانم می افتادم که میگفت بعد که رفتیم خونه حسابتو میرسم
از این فکرم خندم گرفت که اخمش پررنگ تر شدو کلافه سرشو انداخت پایین
محمد باهاش حرف میزد ولی اون انگار حواسش اینجا نبود
فکرش درگیر چی بود!
نکنه کسی راجع من چیزی گفته یا اتفاقی افتاده که اینطوری رفتار میکرد
از اضطراب دستم یخ بسته بود
نرگسم مدام چشم غره میرفت که چرا الکی نگران میشی توکه کار زشتی نکردی
ولی من تو دلم اشوب بود ک بدونم دلیل این خودخوری های کمیل چیه
....
منتظر بودم هرچی زودتر راه بیفتیم و بریم
سردرگم وسایلامو جمع کرده بودم و توخونه میچرخیدم
حوریه خانومم چمدونشون بست و کنار وسایلای من گذاشت
توجهم سمت نرگس جلب شد که دست کمیلو کشید و با خودش برد داخل اتاق
اولش اهمیت ندادم ولی حس کنجکاوی که داشتم منو تحریک کرد که بدونم چی میگن
به اطرافم نگاه کردم که دیدم بقیه مشغول حرف زدن و خداحافظی هستن
کنار در اتاق ایستادم و سعی کردم بفهمم چی میگن
صدای نرگس میومد:چیزی شده
اینقدر کلافه شدی
اگه به خاطر اینکه ازاده ابروهاشو برداشته اینطوری باهاش رفتار میکنی من مجبورش کردم خودش نمیخواست
کمیل:چجوری رفتار کردم؟
نرگس جوابی نداد
کمیل:من چی کار به این کارای زنونه دارم
من فکرم درگیر یه چیز دیگس
استرسم بیشتر شد
-درگیر چیه؟
صدای کمیل نگران و اشفته تر از قبل به نظر میومد:هروقت به ازاده نگاه میکنم یاد اتفاق تلخی که واسش افتاده میفتم
برای همین کلافه میشم
روی نگاه کردن بهش ندارم
نرگس عصبی گفت:باز تو میخوای اتفاق گذشته رو ....
کمیل:نه ..اصلا..دیروز رفتم سراغ پدرش
کمی مکث کرد و بعد اروم گفت:متوجه شدم جنازه پدرشو یه هفته پیش از کنار یکی از پلا پیدا کردن
همسایه هاش میگفتن
به طرز مشکوکی کشته شده
اینو ک گفت دیگه نفهمیدم چیشد همه چیز دور سرم چرخید از شدت بغض روی زمین افتادم و هق هق کنان گریه کردم
کمیل و نرگس سراسیمه بیرون اومدند ک نرگس جلوم زانو زد و گفت:ازاده جان ...ازاده
ادامه دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈سی و نهم
وارد اتاقی شدم که دیدم پدرم غمگین گوشه ای نشسته و میگه:اب
یکی یه لیوان اب واسم بیاره
با دیدن من لبخند بیجونی زد و با همون صدای خمارش گفت: یه لیوان اب واسم میاری
باشه ای گفتم و رفتم از اشپزخونه لیوان ابی پر کنم که متوجه فریاد های پدرم شدم
سمت اتاق دویدم که دیدم مرد سیاهپوشی سعی داره اونو با چاقو بکشه
دستاش پر خون بود که پدرم عاجزانه میگفت:ازاده نزار منو بکشه
توروخدا نجاتم بده
دخترم
توروخدا نزار منو بکشه
گریه کردم:بابامو ول کن عوضی..ولش کن
چاقو رو تو شکم پدرم فرو کرد که فریاد بلندی زد و
با گریه از خواب پریدم
بدنم داغ شده بود
احساس میکردم دارم تو تب میسوزم
زیر لب گفتم:بابام کمک میخواست
التماس کرد نجاتش بدم
صدای کمیلو شنیدم:اروم باش عزیزم اینقدر گریه کردی از حال رفتی
تو که تقصیری نداشتی
بدنم میلرزید
چهره ی درمانده پدرم تو خواب منو زجرم میداد
صداش تو ذهنم میپیچید:ازاده توروخدا نجاتم بده
اونقدر زار زده بودم که دیگه چشمه اشکم داشت خشک میشد
بیحال سمت کمیل چرخیدم و با گریه گفتم:دیگه کسی رو ندارم
هم پدرم هم مادرم غریبانه مردند و دفن شدند
اون هرچقدرم که نامرد بود پدرم بود
هرچقدرم که بد بود پدرم بود
بیکس شدم
چشمای کمیل قرمز شده بودند
دستمو گرفت و گفت:مگه من مردم ازاده
خودم هم پدرت میشم هم مادرت
بهت که گفتم ازت مراقبت میکنم
گفتم:تو دروغ میگی
توهم میخوای ترکم کنی
تو از اولشم منو دوست نداشتی
تو داری دروغ میگی
توحال خودم نبودم
خودمم میدونستم حرفایی ک میزدم رو باور نداشتم
میخواستم یه جورایی غصه های تو دلمو سر یکی خالی کنم
کمیل با ناراحتی دستمو فشرد و چیزی نگفت
مدتی گذشت که اروم تر شدم
چشمامو از بس گریه کرده بودم نمیتونستم راحت باز کنم
-کمیل
-جان کمیل
-منو میبری پیش پدرم
یادته گفتی دیگه فراموشش کن
الان که پدرم مرده منو نمیبری پیشش قبرشو ببینم
بخدا پدرم اگه کاریم کرد به خاطر اعتیادش بود
-هییسس... میدونم ازاده جان میدونم
میریم پیشش
تو اروم شو
همین الان میریم تهران
باشه؟
سرجام نشستم و گفتم:من خوبم
سرم به خاطر گریه ی زیاد به شدت درد میکرد
-خوب نیستی
داری تو تب میسوزی
فعلا یکم استراحت کن
نرگس با یک لیوان اب قند اومد داخل و سمتم گرفتش
گفتم:نمیخورم
-بخورش عزیزم
فشارتم یکم افتاده بهتر میشی
منم وقتی پدرم فوت کرد حالم مثل تو خراب و داغون شده بود
به چشمای غم زدش نگاه کردم
لیوان ابو تو دستم نگه داشتم و بهش خیره شدم
قطره های اشک روی گونم میغلطید و توی لیوان میریخت
یاد خوابم افتادم ک پدرم ازم اب میخواست
دیگه نمیتونستم اینجا صبر کنم
رو به کمیل با گریه گفتم:توروخدا الان بریم خواهش میکنم
نرگس دستشو رو شونه کمیل گذاشت وسرشو تکون داد
با کمکش چادرمو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم
باید زودتر میرفتم تهران سرخاک پدر ومادرم وگرنه از دلتنگی دق میکردم
Sapp.ir/roman_mazhabi
با همه سرسری خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و زیر لب برای اولین بار برای پدرم فاتحه خوندم
هرچند ته دلم میدونستم جای خوبی تو اون دنیا نداره
بارون اروم اروم میبارید
حتی اسمونم داشت با من همدردی میکرد
...
دستمو رو خاک قبرش گذاشتم
اونقدر غریب بودیم که حتی یه دونه فامیلم نداشتیم که بیاد و بهم تسلیت بگه
اوناییم که تو این شهر بودن دل خوشی از ما نداشتن و خیلی وقت پیش در خونشونو به رومون بستن
حوریه خانوم :خدا رحمتش کنه دخترم
-ممنون خدا همه رفتگان شماروهم بیامرزه
کمیل بازومو گرفت و منو از روی خاک بلند کرد:هوا سرده بهتره زودتر برگردیم
به اندازه کافی پیشش موندی
هوم؟
زیر لب گفتم باشه
نرگس ببرش تو ماشین
-احتیاجی نیست خودم میرم
اروم اروم سمت ماشین رفتم که نرگسم پشت سرم اومد
از پشت شیشه دیدم که کمیل مشغول گفتن چیزایی به مادرشه
مدتی بعد اوناهم سوار ماشین شدند و سمت خونه راه افتادیم
با وجود خستگی از این راه طولانی با من اومدن اینجا
نرگس گفت:فردا شب مراسم سمانس
بهش زنگ میزنم میگم به خاطر فوت پدر ازاده نمیتونیم بیایم
حوریه خانوم گفت: زنگ بزن
گفتم:ممنون از اینکه به فکر منید..شما برید من ناراحت نمیشم بالاخره شما خاله ی بزرگ سمانه هستید..من خونه میمونم تا برگردید
کمیل:اره به نظرم تو و نرگس یه ساعت برین بشینین یه تبریک بگین بعد برگردین
من پیش ازاده خونه میمونم
به نیم رخ کمیل خیره شدم و یاد حرفش افتادم:بهت که گفتم ازت مراقبت میکنم
چشمامو بستم و به تنهایی خودم فکر کردم که با وجود کمیل کمرنگ میشد
#ادامه_دارد....
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس امروز :
هر تصمیمی میگیری ، بگیر
ولی یا با تمام وجود پاش بمون
یا کاملا بیخیالش شو...
تردید ، آدمو نابود میکنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر