🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت15
عاطی: ذوق مرگ شدی نه؟
- وااااییی باورم نمیشه،حالا اون بدبخت کیه ؟
عاطی : لووووس
- ببخشید شوخی کردم،حالا بگو کیه، وااایییی یعنی به آرزوت رسیدی....
عاطی: انشاءالله شما هم به آرزوتون برسین - حالا بگو چند سالشه ،چیکاره اس ،چه جوری آشنا شدین
عاطی: اوووو یه نفس بکش ،من فکرشم نمیکردم بیاد خاستگاریم ،درسش تمام شده است توی سپاه کار میکنه واسه یه همایشی چند باری اومده بودن دانشگاه ما...
- واااایی چه عاشقانه تبریک میگم عاطفه جون خیلی خوشحال شدم ...
عاطی: قربونت برم من...
- خوب عقدت کی هست ؟
عاطی: هفته بعد تولد حضرت فاطمه،با اقا سید تصمیم گرفتیم عقدمون و مزار گلزار شهدا بگیریم - به به هنوز نیومده چه اقا سیدی هم میکنه?
منم دعوتم دیگه؟
عاطی: نیومدی که میکشمت...
اومدم که باهم بریم گلزار
- خوبه دیگه باز چی میخوای از اون شهید ،بابا بزار یه نفسی از دستت بکشه
عاطی: وااا برم تشکر کنم دیگه - ای کلک دید گفتم که میری اونجا حتما یه حاجت خوب داری؟
عاطی: دیونه...
خوب حالا تو بگو چه مرگته ؟
- واااییی نمیشه نگم امروز ،با حرفای تو الان حالم خیلی خوبه ،با یاد اوری حالم بد میشه
عاطی: بیا بریم گلزار همونجا حرف میزنیم
- باشه صبر کن پس اماده بشم
رفتم لباسمو عوض کردم گوشیمو روشن کردم ..اوووو چقدر پیام
شماره بابا رضا رو گرفتم :
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام سارا خوبی بابا؟
بهتر شدی ؟
- قربون اون دلتون برم،اره بهترم ،خواستم بهتون بگم حالم خوبه الان دارم با عاطفه میریم بهشت زهرا...
بابا رضا: خدا رو شکر ،باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،شب غذا میخرم میارم غذا درست نکن...
- فداتون بشم من چشم فعلن
بابا رضا: یاعلی
حرکت کردیم رفتیم سمت بهشت زهرا ،توی راه هم عاطفه از آقا سید حرف میزد که چه آدم با شخصیتیه...
رسیدیم بهشت زهرا ،اول رفتیم سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار ،راست میگفت عاطفه اینجا آدم حس خوبی پیدا میکنه نمیدونم برای چی ولی این حسو خیلی دوست داشتم عاطفه طبق معمول نشست کنار شهیدش و زیر لب زمزمه میکرد و گریه میکرد، منم رفتم یه دوری اون قسمت زدم و به سنگ قبر ها نگاه میکردم چقدر اینا جووون بودن ،چقدر سنشون کم بود .
عاطفه: سارا بیا اینجا بشینیم
نزدیکی گلزار چند تا نیمکت بود رفتیم نشستیم
عاطی: خوب ،حالا شروع کن!
- از کجاش بگم ،من یه تصمیمی گرفتم
عاطی: چه تصمیمی
- اینکه با یکی ازدواج کنم صوری بعد که رفتیم اون ور از هم جدا شیم
عاطی: بسم الله ،سرت به جایی خورده احتمالن نه؟
- دیگه هیچ راهی نمیمونه برام
عاطی: دیونه شدی تو ،زندگیتون میخوای خراب کنی به خاطر اینکه میخوای بری اون ور درس بخونی ،،، واییی سارا این چه کاریه
- من تصمیم خودمو گرفتم؟ موندن تو اینجا هم هیچ فایده ای نداره
عاطی: سارا جان ،قربونت برم چرا با آینده ات بازی میکنی
- آینده، کدوم اینده ، من اصلا آینده ای دارم ؟
چپ و راست خاله زهرا و مادر جون دارن زنگ میزنن که راضیم کنن بابام ازدواج کنه حالا تو میگی آینده
عاطی: نمیدونم چی بگم بهت
- بگذریم حالا ،نمیخوام حال امروزم با این حرفا خراب بشه ،بگو ببینم برادر شوهر داری
عاطی: عمرن فکرشم نکن ،اون از این بچه مثبتای عالمه
- هیچی پس بدرد من نمیخوره
بعد از یه عالم صحبت کردن ،عاطفه رو بردم رسوندم دم خونشون خودمم رفتم خونه
رسیدم خونه ساعت ۸ بود .
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت ۱۶
بابا هنوز نیومده بود، رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم و رفتم پایین که بابا در و باز کرد اومد داخل، چه حلال زاده.
سلام بابا جون خسته نباشین؟
بابا رضا: سلام به روی ماهت، بیا غذا رو بگیر تا من برم لباسامو عوض کنم بیام.
- چششششم
شام رو که خوردیم میز رو جمع کردم، ظرفها رو شستم، داشتم میرفتم توی اتاقم که
بابا رضا: سارا جان بابا - جانم بابا
بابا رضا: خاله زهرا و مادرجون زنگ زدن گفتن از دیروز هر چی زنگ میزنن بهت یا بر نمیداری یا خاموشی!
- ببخشید بابا شارژ گوشیم تمام شده بود، الان میرم زنگ میزنم.
بابا رضا: آره بابا حتما زنگ بزن نگرانتن.
- چشم
بابا: چشمت بی بلا
رفتم توی اتاقم، شمارهی مادرجون رو گرفتم
- الو مادرجون، خوبین؟
مادرجون: واییی سارا مادر، ما که از دلشوره مردیم!
ببخشید مادرجون، گوشیم شارژش تموم شده بود یادم رفته بود بزنم به شارژ
مادر جون: دخترم چرا یه سر نمیزنی خونهی ما، از من دلخوری؟!
- الهی فداتون بشم این چه حرفیه؟! دانشگاه دارم بعد اینقدر خستم که جایی نمیرم اصلا.
مادر جون: سارا جان فردا میتونی بیای خونمون؟
- چیزی شده؟
مادرجون: نه مادر، کارت دارم.
- چشم، شنبه بعد دانشگاه میام.
مادرجون: قربونت برم پس منتظرتم.
- باشه، به آقاجون سلام برسون، خداحافظ.
وااییی میدونستم چیکارم داره، باز میخوان همون حرفهای قبل رو بزنن.
فردا جمعه بود و دلم نمیخواست جایی برم، تصمیم گرفتم یه کم اتاقم رو تمیز کنم و دستی به خونه بکشم.
بابای بیچارم هم هیچی نمیگفت بابت خونه.
اینقدر تمیز کردن خونه سخت بود که بدون شام رفتم اتاقم خوابیدم.
صبح به زور از خواب بیدار شدم که برم دانشگاه، بلند شدم لباسهام رو پوشیدم، مقنعهام رو سر کردم رفتم پایین، یه لقمه واسه خودم درست کردم که تو راه بخورم.
به دانشگاه رسیدم، ماشین رو پارک کردم، پیاده شدم وارد محوطه دانشگاه شدم.
اون روز کلاسها رو گذروندم، بعد از اون رفتم سوار ماشین شدم، توی راه یادم اومد که باید برم خونهی مادرجون ... وااایی دیگه تحمل حرفهای مادرجون رو نداشتم، ولی مجبور بودم که برم.
رسیدم خونهی مادرجون، زنگ در رو زدم،
در که باز شد با دیدن حیاط خونه یاد و خاطرهی مامانم زنده شد، خاله زهرا هم بود.
خاله زهرا: سلام سارا جون خوش اومدی.
مادرجون اومد تو حیاط بغلم کرد: سلام مادر خوبی؟
- سلام مرسی شما خوبین؟
مادرجون: بیا عزیزم اینجا بشین - چشم
مادرجون: سارا جان درس و دانشگاهت خوبه؟
(بغضم رو قورت دادم) بله خوبه...
هوا سرد بود ولی من هنوز درونم آتیش بود.
مادرجون : سارا جان، چند شب پیش، خواب مامان فاطمه رو دیدم.
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت17
چه خوب ،منو که فراموش کرده ،لااقل جای شکرش باقیه که هنوز شما رو فراموش نکرده
خاله زهرا: ععع سارا این حرفا چیه میزنی
- مگه دروغ میگم ،شما چه میدونین حال این روزامو...
مادر جون بغلم کرد: الهی دورت بگردم چیشده
- از گوشه های چشمم اشک میاومد:
چیزی نیست درست میشه....
خاله زهرا: سارا جان اگه چیزی که اذیتت میکنه به ما بگو - این نیز بگذرد...
خوب مادر جون نگفتین چه خوابی دیدین؟
مادر جون: خیلی نگرانت بود ، نگران حاج رضا بود - مادر جون حرف دل خودتونو با خواب مامان مطابقت ندین...
مادر جون: ای چه حرفیه میزنی دخترم
- فعلن من برم اصلا حالم خوب نیست
( بلند شدم و رفتم جلوی درکه ...)
مادر جون: سارا به مامان فاطمه چه قولی دادی ،تو بیمارستان؟
( خشکم زده بود،یعنی چی؟ چه قولی دادم)
مادر جون: سارا جان مامان فاطمه ناراحت بود خیلی ،میگفت سارا قول داده(حرفی نداشتم بزنم )،از خونه رفتم بیرون سوار ماشین شدم و حالم خراب بود،فقط رانندگی میکردم نمیدونم چرا رسیدم بهشت زهرا،رفتم سر مزار مادرم
سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش سلام مامان خانم ،حالا میری تو خواب مامان جونت اره؟
تو که از درونم باخبری ،تو حال این روزامو میدونی ،چرا رفتی تو خواب مادرت بی معرفت، یادته همیشه بهم یاد میدادی که حق ندارم حرف دلمو به کسی بزنم ،یادته گفتی غمی داشتی بیا پیش خودم ،پس تو چرا زیر حرف زدی ،چرا این روزا هر کسی داره زیر حرفاش میزنه ،من به کی اعتماد کنم ،بغضم ترکید ،گریه های بلندم دست خودم نبود...
اینقدر گریه کردم تا سبک شدم ،هوا تاریک شده بود بلند شدم از جام ، چشم مامان خانم خواسته تون انجام میشه )
رسیدم خونه رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم پایین تو اشپز خونه مشغول غذا درست کردن شدم ،
گوشیم زنگ خورد ،نگاه کردم عاطفه بود
- سلام عاطفه جان خوبی؟
عاطفه: سلااااااام بر دوست مهربونم
- ای یه نفسی میاد و میره
عاطی: ععع باز که دمقی تووو
- هیچی ،خوب میشم ،یه کم از خودت بگو دلم شاد شه
عاطی: مگه من دلقکم که شادت کنم - نه ولی فعلنه تویی که میتونم با شنیدن صداش آروم بشم
عاطی: الهیی دورت بگردم من ،من فقط یه دونه ام پیدام نمیشم ...
- اره راست میگی خوش به حال اقا سید
عاطی: وووووییییی اره خوش به حالش
میگم سارا بیا و جاریم شو ،این برادر شوهره منم خداییش حرف نداره
- همسر آینده اش خیر ببینه
عاطی: راستی زنگ زدم بگم که حاج رضا هم بگی سرعقدمون بیاد - چشم میگم
عاطی: میگم لباس خریدی؟
- نه فردا میخوام برم بازار البته اگه زنده موندم...
عاطی: غلط کردی !
اول بیا عقدمون ،بعد بیا عروسیمون،بعد بیا بیمارستان بچه هامو ببین بعد مردی اشکال نداره....
- خیلی دیونه ای
عاطی: من برم مامان داره صدام میزنه - برو عزیزم ،سلام برسون
ساعت ۱۰ شب بابا اومد خونه ،غذا رو اماده کردم میز و چیدم بابا
موقع شام اصلا حرفی نزدیم .
بابا رضا: دستت درد نکنه بابا
- نوش جونتون
،کارها رو انجام دادم. از پله ها خواستم برم به اتاقم
- بابا رضا
بابا رضا: جانم بابا
- میخواستم بگم من راضی ام اگه میخواین ازدواج کنین
اینو گفتم و رفتم ،بابا رضا هم حرفی نزد
صبح با زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم
لباسمو پوشیدم رفتم سمت دانشگاه
دلم نمیخواست دانشگاه برم ولی مجبور بودم به اندازه کافی غیبت کرده بودم احتمالن حذف میشدم اگه نمیرفتم
رفتم داخل کلاس اصلا به هیچ چیز توجهی نکردم و نشستم رو صندلی
خدا رو شکر همه چی خوب و آروم بود
کلاسم که تمام شد سوار ماشین شدم رفتم بازار که واسه عقد عاطفه یه مانتو بخرم
کل پاساژ و گشتم هیچی مقبول نشد دیگه پشیمون شدم میخواستم از پاساژ خارج شم که چشمم به یه مانتوی سفید که با شکوفه های صورتی و نباتی و مروارید محشرش کرده بود افتاد رفتم از فروشنده خواستم سایزمو بده ببینم توتنم چه جوره واقعن قشنگ بود ،یه شال شیری رنگ با یه شلوار سفیدم خریدم ،گوشیم زنگ خورد دیدم بابا رضاست
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام بابا ،کجایی؟
- اومدم بازار واسه عقد عاطی لباس بخرم چیزی شده؟
بابا رضا: آخه دیر کردی ،نگران شدم
- مگه ساعت چند؟
بابا رضا: ( خندید)
حتمن خوش گذشته که آمار زمانو نداری بابا
(نگاه به ساعتم کردم ساعت ۹ شب بود)
- واییی بابا جون ببخشید اصلا حواسم به ساعت نبود ،الان میام خریدامو کردم
بابا رضا: سارا جان آروم تر بیا نمیخواد عجله کنی - چشم بابا جون ،فعلن
بابا رضا: یاعلی
تن تن رفتم پارکینک سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه رسیدم خونه، ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم تو خونه
-سلام باباجون
بابا رضا: سلام سارا جان بیا آشپز خونه
- دارین چیکار میکنین
بابا رضا : دارم غذا درست میکنم...
بشین ببین چی درست کردم انگشتاتو باهاش میخوری (نشستم نگاه کردم دیدم املته)
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 نگاه خدا💗
قسمت18
بابا رضا : چیه بابا؟ از گرسنگی که بهتره
- اره باباجون راست میگین
شاممو خوردم رفتم تو اتاقم لباسامو در آرودم گذاشتم داخل کمد اینقد خسته بودم که سه سوته رفتم اون دنیا.
نزدیکای ظهر بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ( یعنی عجبم هیچ کس اینقدر اندازه من زنگ خور نداره) شماره ناشناس بود
- بله بفرمایید (یعنی من عاشق همین لفظ قلم صحبت کردناتم ) شما؟؟؟
عاطی: چیه اعصاب مصاب نداری دختر
- عاطفه تویی؟
عاطی: نه عممه، بیکار بود زنگ زد به تو
- این خط کیه ؟
عاطی: گوشیم خاموش شد ،با گوشی اقا سید زنگ زدم برات - نمیری تو دختر
عاطی: حالا چرا اینقدر اعصابت زیره صفره - هیچی بابا دیونه شدم از دست همه
عاطی: سارا جان بعد ظهر یادت نره بیای ،منتظرتمااا - فک کن یه درصد نیام ،بله نمیگییی؟
عاطی: میکشمت نیای - الان کجایی ؟
عاطی : دارم میرم آرایشگاه
- ای جوووونه دلم چه عروسی بشیی
عاطی: زشته میشنوه - آخ ببخشید ،از طرفم به اقا سید تبریک بگو ،همچین دیونه ای نصیبش شده
عاطی: مگه دستم بهت نرسه ،من برم کاری نداری؟
- نه عزیزم مواظب خودت باش
بلند شدم رفتم آماده شدم لباسمو پوشیدم وااایییی چه ناز شدم
یه کفش سفید هم پوشیدم
منو با عروس اشتباه نگیرن خوبه
گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود - جانم بابا
بابارضا: سلام سارا جان خوبی؟
- مرسی خوبم
بابا رضا: سارا جان من یه کم کار دارم نمیتونم بیام مراسم عقد عاطفه ، یه هدیه گذاشتم رو میز ناهار خوری ببر بده عروس داماد دست خالی نرو زشته
- چشم بابا جون
بابا رضا : چشمت بی بلا فعلن یا علی...
رفتم هدیه بابا که یه ربع سکه بود برداشتم و راه افتادم تو مسیر دوتا دسته گل مریم خریدم
رسیدم بهشت زهرا همه اومده بودن ،منم اول رفتم سمت مزار مامان فاطمه یه دسته گل رو سنگ قبر بود ، فهمیدم بابا رضا زودتر اومده بود اینجا
منم یه دسته گل خودمو هم گذاشتم روی سنگ
سلام مامانه گلم ،روزت مبارک ،این اولین سالیه که نیستی کنارمون چقدر سخته درک نبودنت ،چرا اینقدر زود همه فراموش میکنن
مامان جون برام دعا کن ،خدا که نگاهی به من نمیکنه ،تو دعاکن شاید گره از مشکلم باز بشه
یه دفعه با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن
منم رفتم سمت گلزار شهدا
دور تا دور صندلی گذاشته بودن
رفتم حاج احمد و خاله مریم با دیدن من اومدن سمتم ( خاله مریم منو بغل کرد و بوسید): سلام سارا جان خیلی خوش اومدی - سلام خاله جون مرسی ،تبریک میگم
حاج احمد : سلام دخترم خوبی؟انشاءالله جشن عقد خودت
- خیلی ممنونم ،در ضمن بابا رضا عذر خواهی کرد گفت کاری پیش اومده براش نمیتونه بیاد
حاج احمد: میدونم دخترم، با من تماس گرفت گفت
خاله مریم: سارا جان برو روصندلی بشین ،خسته میشی
- چشم
رفتم نشستم روصندلی
به عاطفه نگاه میکردم چادرشو آورده بود پایین صورتش پیدا نبود
خندم گرفت تو این لباس دیدمش ...
آقا سید هم واقعن همون کسی بود که عاطفه آرزوشو میکرد
حاج اقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد
بار اول که حاج اقا گفت وکیلم ،خواهر شوهر عاطفه گفت : عروس رفته گل بچینه
بار دوم و گفتم خودم بگم که عاطفه بفهمه که من اومدم
عاقد که گفت وکیلم ،تند گفتم عروس رفته گلاب بیاره با تکون خوردن چادر عاطفه متوجه شدم داره میخنده باره سومم که حاج آقا گفت وکیلم
عاطفه هم گفت: بله
همه شروع کردن به صلوات فرستادن
بعد یکی یکی میرفتن جلو تبریک میگفتن و هدیه هاشونو میدادن
منم صبر کردم که خلوت بشه برم تبریک بگم
رفتم جلو
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 نگاه خدا💗
قسمت19
منم صبر کردم که خلوت بشه برم تبریک بگم
رفتم جلو
- سلام اقا سید خوبین ،تبریک میگم انشاءالله که این دوستمون خوشبختتون کنه...
عاطفه: وایییی سارا از دست تو
آقا سید :( همون جور که سرش پایین بودگفت) خیلی خوشحال شدیم که تشریف آوردین - خواهش میکنم باید حتمن میاومدم میدیدم این شاهزاده عاطی خانومو(عاطی مانتو میکشید ،): سارا میکشیمت - ببخشید من یه لحظه برم ببینم عاطی چیکارم داره
(سرمو بردم زیر چادر ).
عاطی: واییی سارا زشته بروبیرون - ای جووونم چه عروسکی شدی تو
عاطی: دختره دیونه اینا چی بود گفتی - وااا حقیقته دیگه ،دروغ که نگفتم
عاطی: خدا چیکارت کنه ابروم رفت برو بیرون
- دوست داشتم اولین نفری که تو رو میبینه من باشم ..
عاطی: حالا برو یه ملت پشت سرت هستن
- ای وای ببخشید( صورت خوشگلشو بوسیدم )
خوشبخت بشی
از همه خدا حافظی کردم رفتم خونه
رسیدم خونه بابا هنوز نیومده بود
منم رفتم یه چیزی خوردم و رفتم تو اتاقم
ای کاش منم میتونستم یکی و پیدا کنم هر چه زودتر برم از اینجا
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم اماده شدم برم دانشگاه ،رفتم پایین دیدم بابا مثل همیشه صبحانه رو برام آماده کرده بود
یه لقمه برداشتم تو راه خوردم ،
رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم کلاسها رو گذروندم حوصله نداشتم رفتم پارک.تو پارک فکر اینکه چکار کنم دیونم کرده بود.بلند شدم واز پارک رفتم بیرون ،سوار ماشین شدم رفتم خونه، حوصله هیچ کاری و نداشتم ،ای کاش بابا این شرط رو مطرح نمیکردم ، نمیدونستم اگه یه روزی بابا رضا بفهمه که دخترش چه فکرهایی میکنه برای رفتن چه حالی میشه
روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم عاطفه است
- سلام عاطفه جون
عاطی: سلام به دوست عزیزم - چه خوب شد زنگ زدی داشتم از فکر و خیال میمردم
عاطی: بازچی شده - هیچی بابا بعدا بهت میگم ،خوب شما چه خبر شاهزاده تون خوبه
عاطی: قربونت شکر
سارا میخواستم بگم ما واسه عید میخوایم بریم راهیان نور ،تو هم میای اسمت و بنویسیم؟
- نه عزیزم ،عید میخوایم بریم ترکیه خونه سلما
عاطی: عع چه خوب ،کاره خوبی کردین میخواین برین ،حال و هوات هم عوض میشه - اره،عاطی کی میای ببینمت ،دلم برات تنگ شده
عاطی: قربون دلت برم ،نمیدونم احتمالن هفته بعد میام - باشه منتظرت میمونم
عاطی: سارا جان کاری نداری؟
- نه قربونت برم سلام به شاهزاده برسون
عاطی : چشم ،خدا نگهدار
ساعت ۹ شب بابا اومد خونه ،
- سلام بابا جون خسته نباشین
بابا رضا: سلام بابا - برین لباساتونو عوض کنین تا شامو آماده کنم
بابا رضا: چشم
ادامه دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت20
دوهفته مونده بود به عید ،کلاسا هم کم و بیش برگزار میشد ،
صبح رفتم دانشگاه یکی از کلاسا برگزار نشد مجبور شدم بمونم تا ساعت بعدی کلاس
هوا سرد بود رفتم داخل کافه نشستم
حوصلم سر رفته بود ،شماره ساناز و گرفتم - الو ساناز
ساناز: سلام خانم مهندس ،خوبی؟
- قربونت تو خوبی؟ خاله جون خوبه؟
ساناز: فدات شم مرسی همه خوبن ؟ تو چه خبر ؟ چیکار کردی؟
- هیچی بابا، هنوز کاری نکردم
ساناز: چرا مگه چه جوری میخواهی پیدا کنی؟
- هیچی هر کی باشه که بخواد با شرط من باشه بابا رضا قبول نمی کنه.
ساناز : اخه دختره عاقل تو باید یکی و پیدا کنی که مثل حاج رضا باشه
- خوب همچین آدمی مغز خر خورده بیاد زنم بشه چند ماه بعد طلاقم بده
ساناز : اره دیگه اینم حرفیه
- ساناز جان بعدن باهات تماس میگیرم فعلن
کلاس دارم.
از کافه اومد بیرون رفتمکلاس سرم از درد داشت منفجر میشد ،به زور سر کلاس حاضر شدم ،کلاس که تمام شد سریع سوار ماشین شدم و برگشتم
تصمیم گرفتم تا بعد عید کلاس نرم دیگه حوصله دانشگاه رو نداشتم
سعی کردم تو این مدتی که خونم یه کم تمیز کاری انجام بدم ،چمدونمم از کمد بیرون اوردم وسیله هایی که نیاز داشتم واسه سفرو داخلش مرتب چیدم
دوسه روز مونده بود به عید من هم خوشحال بودم هم ناراحت،،خوشحال به این خاطر که یه مدت رنگ این شهرو نمیبینم ،ناراحت به این خاطر که عید، مامان بین ما نیست
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
عاطفه بود - یعنی بر هرچی مزاحم بد لعنت
عاطی: چیه بابا ،یعنی من آرزوم شد یه بار زنگ بزنم تو خواب نباشی.
- واییی عاطی اینقدر تمام تنم درد میکنه که نگو
عاطی: عع میگفتی می اومدم یه مشت و مال بهت میدادم دیگه
- فعلن که هر چی اجنه و شیطانه نصیب ما شده
عاطی: سارا نیم ساعت دیگه میام دنبالت باهم بریم بازار
- ول کن بابا ،بازار الان شلوغه حوصله ندارم
عاطی: بیا میبرمت یه جایی که خلوت باشه ،نیم ساعت دیگه اونجام ، یا علی
هووووف از دست تو
زود بلند شدم دست و صورتمو شستم، اماده شدم اشپز خونه یه چیزی خوردم
به بابا رضا هم پیام دادم که با عاطفه میرم بازار شاید دیر بیام،، صدای بوق ماشین شنیدم ،تصویر آیفون و زدم دیدم عاطفه است
کیفمو برداشتمو رفتم
- باز ماشینه کدوم بدبختی و به غارت گرفتی
عاطی: بی ادب ،واسه شاهزاده جووونه
- ععع خدا رو شکر که به دومین آرزوت هم رسیدی.
عاطی: دیوونه ،سوار شو بریم دیر میشه
توی راه حوصله ام سر رفت ضبط و روشن کردم - عع عاطی اینم که مثل خودت مداحی گوش میکنه که یعنی این همه اشتراکتون منو کشته ...
عاطی: انشاءالله یکی واسه تو هم پیدا بشه - فعلن که هر چه بدبختیه داره رو سره بدبخت من هوار میشه
ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،رفتیم بازار واییی که چقدر شلوغ بود
عاطی: سارا بیا یه جا دیگه بریم تو این شلوغی همه بهم تنه میزنن خوب نیست - باشه بریم
رفتیم یه پاساژ که جمعیت یه کم شلوغ بود ولی رفت و امد خوب بود...
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه آرامش ...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت21
صدای پیامک گوشیم و شنیدم نگاه کردم دیدم یه تومن به حسابم اومده!
یعنی این کاره کی بود؟
چند دقیقه بعد بابا رضا زنگ زد
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام بابا، به حسابت یه تومن زدم ، اگه چیزی دلت خواست بخر...
- عاشقتم بابایی
بابا رضا: سارا جان اگه پول کم اوردی باز بهم بگو - نه بابا جون ،خرید ندارم
بابا رضا: باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،خیابونا خیلی شلوغه
- چشم بابا جونم ،،
عاطفه به اندازه تمام عمرش خرید کرده بود
- عاطی، میخواد قحطی بیاد ،چه خبره این همه لباس
عاطی: عع مگه چی خریدم من...
- آقا سیدم میدونه اینقدر خوش خریدی
عاطی: نه انشاءالله بعد عروسی میفهمه
- واااای پس بیچاره حاجی الان باصدای هر پیامک بانکی ،یه سکته ناقص میزنه...
عاطی: زبونت لال بشه دختر ،تو الان چیزی نمیخوای
- نه بابا ،با این خریدایی که تو کردی دیگه باید خریدای خودمو به دهنم بزارم
عاطی: واااا ،،ععع بیا بیا اینجا یه شال بخرم - وااایی تو رو خدا (رفتیم داخل مغازه)
عاطی: سارا یه شال خوشگل انتخاب کن
- تو میخوای سرت بزاری من انتخاب کنم؟
عاطی: آخه سلیقه تو قشنگ تره - فعلن که با انتخاب آقا سید ،یک ،صفر از تو عقبم ...
عاطی: انتخاب کن دیگه
(چشمم به یه شال چروک ساده صورتی با دور دوزی مروارید افتاد)
- این قشنگه
عاطی: آقا لطفا همینو حساب کنین
بعد از مغازه خارج شدیم رفتیم
سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم
حرکت کردیم - واااییی عاطی تو روشنی اومدیم بازار الان تو تاریکی داریم میریم خونه
عاطی: خونه چیه ،بیریم رستوران
- واااییی بیخیال شو بابا، به فکر قلب بابات باش
عاطی: نترس این دفعه از کارت تو استفاده میکنیم ...
- دیونه...
( گوشی عاطفه زنگ خورد از برق زدن چشمام معلوم بود اقا سیده)
عاطی: سلام آقا، ماتازه خریدمون تمام شد داریم میریم رستوران
باشه چشم الان میایم
یا علی
- چی شده؟
عاطی: اقا سید بود...
- اینو که خودمم میدونم ،میگم چیکار داشت
عاطی: گفت رفته گلزار ،میتونی بیای دنبالم منم گفتم چشم...
- چه خانم حرف گوش کنی...
رسیدیم بهشت زهرا ،آقا سید هم دم در بهشت زهرا وایستاده بود پیاده شدیم احوال پرسی کردم ....
آقا سید: ببخشید شرمنده که اومدین دنبال من
عاطی: نه این چه حرفیه !
- اتفاقا مسبب کار خیر شدین
وگرنه عاطفه جان تا صبح قصد خرید کردن داشتن...
اقا سید خندید : مبارکشون باشه
- اره مبارکشون باشه فقط الان حال حاجی چه جوریه ،خدا میدونه...
عاطی: واااییی سارا خدا نکشتت...
عاطی: آقا سید حالا که ما هم اومدیم اینجا بریم یه فاتحه ای هم ما بخونیم....
آقاسید: چرا که نه بریم اول رفتیم سمت مزار مامان فاطمه ،اقا سید و عاطفه یه فاتحه ای خوندن بعد رفتن سمت گلزار منم نشستم کنار سنگ قبر مادرم ،
مامان جون سلام ،میبینی شاهزاده عاطفه رو ،همیشه دلت میخواست پسر داشته باشی عاطفه عروست بشه ولی قسمت نشد ،مطمئنم عاطفه با اقا سید خوشبخت میشه ،واسه خوشبختی منم دعا کن ،کم کم دارم از این دنیا سیر میشم...
حرفام که تموم شد رفتم بیرون منتظر عاطفه و اقا سید شدم چند دقیقه بعد عاطفه و اقا سید اومدن ،عاطفه با چشمای قرمز و پف کرده
نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم...
- وااییی عاطفه باز از شهیدت چی میخوای...
تو چرا دست از سر این شهید برنمی داری...
عاطی: ساراااا زشته این حرفا چیه
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت22
آقا سید: شهید شدن لیاقت میخواد که ما نداریم ( این مردی که من میبینم حتمن شهید میشه )
عاطی: بریم دیگه ،گشنمون شد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم اقا سید ما رو برد یه رستوران سنتی ،خیلی جای قشنگی بود همه مون دیزی سفارش دادیم...
بعد از خوردن شام ،آقا سید و عاطفه منو رسوندن خونه
-آقا سید، عاطفه جون خیلی خوش گذشت دستتون دردنکنه
آقا سید : خواهش میکنم ،پیشاپیش عیدتون هم مبارک
عاطی: الهی فدات شم ،سارا جونم عیدت پیشا پیش مبارک ،ما فردا میخوایم حرکت کنیم
- همچنین شما،خوش بگذره بهتون (عاطی ،پیاده شد ) : سارا جون اینم عیدی تو خیلی دوستت دارم - وااییی این چه کاریه شرمندم کردی
(بغلش کردم و همدیگه رو بوسیدم )
خدا حافظی کردم رفتم خونه ،بابا هنوز نیومده بود ،منم اینقدر خسته بودم رفتم خوابیدم
صبح نزدیکای ظهر بیدار شدم ، فردا عید بود و منم هیچ کاری نکردم ،اول رفتم صبحانه مو خوردم بعد رفتم روی میز هفت سین و چیدم ..عکس مامانم گذاشتم روی میز
فقط یادم رفته بود سبزه و ماهی بخرم
بعد رفتم یه شام مفصل درست کردم
ساعت حدودای ده شب بابا اومد خونه
تو دستاش سبزه و ماهی و گل مریم بود
- واییی بابا جوون دستت درد نکنه
بابا رضا: سلام بابا ،میدونستم ماهی و سبزه نخریدی...
- اره یادم رفته بود
برین لباستونو عوض کنین تا من شامو آماده کنم
بابا رضا: چشم بابا،شامو خوردیم منم آشپز خونه مرتب کردم رفتم اتاقم ساعت۷ صبح سال تحویل بود ،واسه همین بابا گفت سال تحویل بریم بهشت زهرا منم خیلی خوشحال شدم،ساعت ۵ صبح ،با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم رفتم.
رفتم پایین که دیدم بابا زودتر از من بیدار شده صبحانه اماده کرده یه کادو هم رو میز بود
-سلام صبح بخیر
بابارضا: سلام به روی ماهت بابا
بیا بشین یه چایی بریزم برات - قربون دستتون
بابا اومد کنارم نشست ،کادوی کنار میزو گرفت تو دستش...
بابا رضا: سارا جان میدونستم که چیزی نخریدی واسه خودت ،واسه همین من رفتم یه چیزی خریدم که روز عید لباس نو بپوشی
- واییی بابا جون دستتون درد نکنه...
کادو رو گرفتم بازش گردم
یه مانتوی آبرنگی خیلی خوشگل
- وااااییی بابا چقدر خوشگله
(رفتم بغلش کردم بوسیدمش)
خیلی دوستتون دارم
بابا رضا:ما بیشتر....
رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا بهم کادو داد و پوشیدم با شالی که عاطی هدیه داد واقعن خیلی قشنگ بودن
به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم
وقتی رسیدیم،مادرجون و آقا جون زودتر از ما رسیده بودن
سلام و احوالپرسی کردیم
نشستم کنار مادر جون،
مادرجون داشت قرآن میخوند و گریه میکرد
سال که تحویل شد ،با هم روبوسی کردیم ،زیر گوش مادر جون گفتم : من راضی ام هر کاری دوست داشتین انجام بدین مادرجونم به لبخندی زد و پیشونیمو بوسید از لای قرآنش دو تا تراول ۵۰ تومن درآورد داد من...
مادر جون : عیدت مبارک مادر
- خیلی ممنونم
گوشیم زنگ خورد عاطفه بود
- سلاااام بر عروس خانم
عیدت مبارک
عاطی: سلام بر دوست گرامی ،عید تو هم مبارک - ، خوش میگذره؟
عاطی: وااییی مگه میشه بیای کنار شهدا و خوش نگذره
سارا جان بهشت زهرا هستی؟
- اره عزیزم
عاطی: بی زحمت میشه بری سر قبر شهید من ،یه فاتحه ای بخونی...
- واااییی خدااا از دست تو ،چشم
عاطی: چشمت بی بلا به بابا سلام برسون - شما هم به شاهزاده سلام برسون
ادامه دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت23
بلند شدمو رفتم سمت گلزار ،کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل میکرد
یه فاتحه ای خوندم و داشتم بر میگشتم که چشمم به یه سنگ قبر خورد
رفتم جلو تر روش نوشته بود شهید گمنام امام زمان یه لحظه حالم یه جوری شد نشستم کنارش یه فاتحه ای خوندم ،شما هم مثل من تنهایین!
نه اسمی ،نه نشانی ،هیچی...
یه دفعه با صدای بابا به خودم اومدم...
- جانم بابا
بابا رضا: سارا جان بیا بریم دیر میشه - چشم
ساعت ۱۲ پرواز داشتیم واسه همین همونجا با مادر جون و اقا جون خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه چمدونامونو برداشتیم رفتیم فرودگاه...
پروازمون تاخیر نداشت،سوار هواپیما شدیم
همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم
چشمامو بستمو مثل بچه کوچیکا سرمو گذاشتم روی دست بابا کتشو چنگ میزدم
بیچاره کتشو اینقدر چنگ زدم چین افتاده بود
خیلی زود رسیدیم
از هوا پیما پیاده شدیم رفتم داخل فرودگاه چمدونامونو برداشتیم
رفتیم به سمت بیرون که عمو حسین و دیدم بیرون منتظر ما بود و دست تکون میداد
بابا و عمو حسین همدیگه رو بغل کردن - سلام عمو حسین
عمو حسین: سلا سارا جان خوبی ؟
عیدت مبارک
- عید شما هم مبارک ...
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه عمو حسین دل تو دلم نبود که سلما رو ببینم
چقدر دلم براش تنگ شده بود
رسیدیم خونه
عمو حسین با کلید در خونه رو باز کرد : یا الله ،یاالله ،صاحب خونه کجایین ،؟
مهمونای عزیزتون اومدن
خاله ساعده با سلما اومدن
خاله ساعده( بغلم کرد،گریه اش گرفته بود) سلام عزیزم ،سلام دخترم خیلی خوش اومد - سلام خاله جون مرسی
سلما: واییی مامان بزار منم بغلش کنم
خندم گرفت...
سلما : وااااییییی سارا چقدر خوشحالم که اینجایی - منم خیلی خوشحالم که میبینمت... (چمدونمو بردم اتاق سلما ، با اینکه اتاق خالی دیگه ای هم داشتن من همیشه دلم میخواست برم اتاق سلما ،واقعن اتاقش پر از انرژی بود و حالمو خوب میکرد
سلما رشته اش عکساسی بود
طراحیش هم بی نظیر بود
دیوارای اتاقش عکس بچه های فلسطینی و عکسای شهدا بود )
اینقدر خسته بودم که خواهش کردم یه کم استراحت کنم ،با صدای اذان از خواب بیدار شدم واییی که چقدر دلم برای این صدا تنگ شده بود ،انگار با رفتن مامان فاطمه این صدا هم تمام شده بود،بابا که صبح تا شب حجره بود ، روزای جمعه هم که خونه بود میرفت نماز جمعه یا مسجد چقدر دلتنگ این صدا بودم
بلند شدم لباسمو عوض کردم رفتم داخل پذیرایی سلما و خاله ساعده داشتن نماز میخوندن همیشه برام سوال بود اینجا خیلیا آزاد زندگی میکنن چرا اینا هنوز به یه چیزایی مقید هستن سلما که نمازش تمام شد اومد سمتم
سلما : سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا...
(نمیدونم چرا اتاق سلما میرم همش احساس خواب میکنم )
- ببخشید دیگه تقصیر من نیست ،مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور میمونه...
خاله ساعده: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری - چشم
بابا رضا کجاست؟
خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون
سلما: واییی سارا چقدر حرف واسه گفتن دارم باهات...
- منم همین طور...
ادامه دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت24
خاله ساعده : این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین ،سلما یه کم وسیله بردار برین تو اتاقتون ،بابا حسین و حاج رضا اومدن صداتون میکنم
سلما: چشم مامان خوشگلم ، پاشو بریم سارا
سلما: خوب شروع کن
- نوچ ،اول تو
سلما: باشه، من دارم ازدواج میکنم ( از خوشحالی جیغ کشیدم که سلما دستشو گذاشت روی دهنم )
سلما: هیسسسس ،چه خبرته
- واییی شوخی نکن
کیه؟ میشناختیش؟
سلما: نه نمیشناختم ،به بار که اومدم ایران ،همراه بابا رفتیم ستادشون واسه عکاسی اونجا دیدمش...
- وایییی ،پس عاشق هم شدین...
سلما: نوچ ،من عاشق شدم...
- شوخی میکنی ،از تیپش خوشت اومد؟
سلما : از گریه هاش - یعنی چی ،دیونه شدی
سلما: یه بار که رفته بودم همراه بابا ،ستاد مشغول عکس گرفتن بودم ،صدای گریه شنیدم ،صدا رو دنبال کردم دیدم یه مردی روی ویلچر نشسته داره به عکسا نگاه میکنه و گریه میکنه
اولش فقط جالب بود برام ،و چند تا عکس گرفتم ازش خونه که اومدم از بابا پرسیدم که چرا این آقا گریه میکنه بابا هم گفت ، علی یکی از مدافعین حرم بوده ،همراه چند تا از دوستاش میره و بدون اونا بر میگرده ،علی هم به خاطر خمپاره هایی که انداختن پاهاش آسیب میبینه و قطعش میکنن
خیلی برام جذاب بود،روزای دیگه هم به بهانه های مختلف همراه بابا میرفتم میدیدمش ،که کم کم فهمیدم عاشقش شدم
- وایییی دختر تو عاشق یه مرد ویلچری شدی؟
سلما: اره...
- تو دیونه ای خوب ،بعدش چی کار کردی؟
سلما: اولش فکر میکردم یه حس ترحمه ولی کم کم متوجه شدم نه این حس ،حسه عشقه ،یه روز رفتم باهاش حرف زدم ،گفتم من از شما خوشم میاد با من ازدواج میکنین -وایییی تو دیگه کی هستی ...
سلما : یه عاشق ...
- خوب اونم حتمن از خدا خواسته گفت باشه نه؟
سلما: نه ،گفت قصد ازدواج ندارم - واییی خدااا ، سلما: ،اونم به همین خاطر دیگه ستاد نیومد. که شاید این حس از سرم بپره ،ولی من وقتی نمیاومد بیشتر دلتنگش میشدم
واسه همین به بابا گفتم ،از اونجایی که بابا همیشه به نظراتم احترام میزاشت ،چون هیچوقت نشده بود کاری انجام بدم که اشتباه باشه
بابا هم گفت میره باهاش صحبت میکنه
-خاله ساعده چی؟
سلما: مامان که تا مدت باهام حرف نمیزد
تا اینکه خودش رفت با علی صحبت کرد ،نمیدونم چی گفتن به هم که مامان راضی شد
الانم یه صیغه محرمیت خوندیم که درسم تمام بشه بعد عقد و عروسی و باهم بگیریم
- سلما من هنوز تو شوکم..
سلما ( خندید) سارا وقتی عاشق بشی دیگه نقطه ضعف طرف اصلا پیدا نمیشه ...
- پس خدا کنه عاشق نشم...
سلما: من که دعا میکنم عاشق بشی تو...
- سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟
سلما : نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه
سلما: خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم
- من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم
سلما: اخه چرا ،چی شده مگه ؟ ( همین لحظه صدای در اومد)
خاله ساعده: بچه ها بیاین شام بابا هاتون اومدن
سلما : ای بابا ، سارا بعد شام باید تعریف کنیاااا - باشه ( شامو که خوردیم ،با سلما میزو جمع کردیم ،ظرفارو شستیم ،شب بخیر گفتیم به همه و برگشتیم توی اتاق)
- سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره ،خیلی دوست دارم اتاقت و ...
سلما: قابلت و نداره....
- حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش..
سلما : خوب ،من پایین میخوابم ،تو رو تختم بخواب - نه بابا زشته ،بیا باهم بخوابیم ،جا میشیماا...
سلما: نه قربون دستت ،جنابعالی میخوابین حواستون نیست مثل مدار ۱۰ درجه میچرخین ،از جونم سیر نشدم...
- نه دیگه الان بچه خوب شدم فقط درجه میچرخم...
سلما : همینش هم خطر مرگ داره برام ،خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده
- بزاریم واسه فردا ،؟
امشب اینقدر حرفای قشنگی شنیدم نمیخوام با گفتن حرفام حالم بد بشه
سلما: باشه - قربونت برم من ، راستی شوهرت کی میاد ببینمش؟
سلما: دو روز دیگه میاد میبینیش - چه خوب ، حالا بخوابیم خستم ...
سلما : واااییی دختر ،از دست تو ،
(باز با صدای اذان بیدار شدم ، چشممو باز کردم دیدم سلما با اون چادر نماز قشنگش داره نماز میخونه چقدر این دختر شبیه فرشته هاست ،ای کاش اون مردی که این دختر عاشقش شده ،قدرشو بدونه)
ادامه دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت25
سلما: پاشو ،پاشو سارا،چقدر میخوابی تو دختر - مممممممممممم بزار یه کم بخوابم...
سلما: دختر لنگ ظهره دیگه ،اگه قرص خوابم خورده بودی تا حالا باید بیدار میشدی
پاشو میخوایم بریم بازار - باشه الان بلند میشم
بلند شدم و دست و صورتمو شستم ،لباسامو پوشیدم
رفتم بیرون - سلام
خاله ساعده: سلام سارا جان بیا بشین صبحانه بخور
سلما : سارا زود باش - چشم
چند تا لقمه نون پنیر خوردم و از خاله ساعده خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون آدمای مختلفی میدیدم،هم با حجاب ،هم بی حجاب ،با سلما رفتیم یه کم خرید کردیم بعد هوا اینقدر گرم بود رفتیم یه کافه آبمیوه خوردیم
منم کل ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود و براش تعریف کردم
سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد...
هر چی دلش خواست بهم گفت
بعدش باهم برگشتیم خونه ،رسیدیدم بابا و عمو حسین هم خونه بودن
بابا رضا: سارا جان خوش گذشت
سلما: عموجان از دستای پر ما نگاه کنین متوجه میشین ....
- اره بابا جون ،عالی بود
عمو حسین: امشب جایی قرار نزارین میخوایم بریم بیرون
منو سلما: آخجوووون
بعد ناهار منو سلما رفتیم تو اتاق،روی تخت دراز کشیدیم
سلما: سارا؟
- جانم
سلما: یه موقع با سرنوشتت بازی نکنی
- خیالت راحت هرچی باشه از اوضاعی که الان دارم میدونم بهتر میشه...
سلما: نخند دارم جدی صحبت میکنم باهات،تو دختر خیلی خوبی هستی ،نزار آینده ات خراب بشه
- هییی،بگذریم بخوابیم ،شب برین بیرون...
سلما: واااییی باز بخوابی...
- اره خستم
غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم و رفتیم شهر بازی وااایییی از شهربازی تهرانم خطرناک تره ولی خیلی جای قشنگی بود ،
بعدش شام عمو حسین مارو برد یه رستوران شیک شام رو اونجا خوردیم بعد رفتیم یه کم دور زدیم تا برگردیم خونه ساعت ۱ شب شد
شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق
- واااییی سلما فردا علی جونت میاد...
سلما: اره...
سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمیبرد ،هر از گاهی چشمامو به زور باز میکردم میدیدم بیداره و داره قرآن میخونه ،چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد
صبح با صدای خاله ساعده از جا مثل موشک پریدیم ...
خاله ساعده: سلما ، سلما پاشو علی اقا اومد
سلما: واااییی مامان شوخی نکن ،آبروم رفت
- میگم خواب منم به تو سرایت کرده هااا
( بالشتشو پرت کرد سمتم )
سلما: واااییی خدا تو نپوسیدی اینقدر خوابیدی
- دیگ به دیگه میگه روت سیاه...
خاله ساعده: زشته بابا ،بیچاره خیلی وقتع اومده نزاشت بیدارت کنم ،سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل...
- اه چه حیف شد ،خوب خاله جون بیدارم میکردین میاومدم بیرون ،علی آقا می اومد
سلما: کوفت نخند ،پاشو پاشو
سلما رفت دست صورتشو شست ،یه بلوز و شلوار اسپرت پوشید موهاشو هم بالا دم اسبی بست ،رفت بیرون
منم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم ،تعریفایی که سلما از علی کرده بود،یه پیراهن بلند پوشیدم با شال گذاشتمو موهامو زیر شال بردم رفتم بیرون دیدم اقا سید دستش یه دسته گله با گلای رنگارنگ سلما هم صورتش سرخ شده نشسته بود کنارش -سلام
( علی آقا سرش و پایین کرده بود): سلام ،ببخشید که بیدارتون کردم - نه بابا من که بیدار بودم،این سلما خانم بودن که هفت پادشاه خواب بودن...
سلما: عع سارا ،بدجنس
- آها ببخشید ،اینم بگم، دیشب سلما جان به خاطر این دیدار امروز تا صبح نخوابید،دم صبح خوابید ،اینو من شاهدم...
سلما: واییی سارا تو که مثل خرگوش خوابیده بودی که (علی اقا همونطور که به سلما نگاه میکرد میخندید)
خاله ساعده : حالا اینقدر به هم نپرین ،بیاین صبحانه بخورین (صبحانه رو که خوردیم )
سلما: سارا بریم آماده شیم - چرا؟
سلما: بریم بیرون دیگه - واییی تو چقدر ماهی، نامزدت بعد مدتی اومده باید باهم تنها باشین،
مزاحم میخواین چیکار
علی آقا: این چه حرفیه ،شما هم مثل خواهر من ،درست نیست خونه تنها باشین
سلما: واا سارا ،این حرفا چیه ،پاشو بریم - اصلا میدونین چیه ،خوابم نصفه موند ،میخوام برم بخوابم...
ادامه دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸