فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه زیبایی ...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #یازدهم
صدای در زدن🚪 اومد...
_کیه باباجون در بازه😊👴🏻
من رفتم اتاق پشتی که با کسی رخ به رخ نشم
-یا الله...
_بفرما باباجون
-سلام حاج مرتضی .... بابام گفته تشریف بیارین شورا یه جلسه گذاشتن
_جلسه چی باباجون من که الان مسجد پیش بابات بودم....خیره انشاءالله!!
-نمیدونم حتما مشکلی پیش اومده که گفته.... خداحافظ من برم به «مش عیسی» هم بگم بیاد
+مش عیسی..؟ مش عیسی که خیلی سرحال نیست اونو دیگه چرا؟😧👴🏻
پسره قد کوتاه مو مشکی که از پشت پنجره دبیرستانی به نظر میومد..
منتظر صحبت های بابامرتضی نشد و دوان دوان از تو حیاط رفت به سمت راست کوچه
دیروز از دم در اونطرف رو برنداز کرده بودم..
چند قدمیِ خونه بابامرتضی یه مغازه بود
بدم نمیومد برم یه چیپس تند بگیرم
اما نمیخواستم خیلی آفتابی بشم😕برا همین هم پول دادم به یه بچه و ازش خواستم برام بگیره....
💭نکنه بچه از قیافم ترسیده بوده چیزی نگفته؟؟
چرا من حواسم نبود جلوی بچه خودم رو نشون ندم؟؟
اما... اما اونکه سریع چیپس رو آورد...
چرا بهش گفتم وایسا با هم بخوریم بدون صحبتی بدو بدو رفت.؟..😞😣
صبر کن ببینم....
جلسه مهم...‼️
نکنه دیروز باعث دردسر برا بابامرتضی شدم...؟😨
+باباجون... ارشیا...پسر گلم....ارشیا.. بابا...کجایی ؟👴🏻
-بله...بله بابا مرتضی
صدای بابامرتضی که از تو حیاط داشت به سمت در میرفت رشته افکارم رو پاره کرد...
+باباجون من یه سر میرم شورا زود میام
تو استراحت کن بعدش اگه دوست داشتی میریم یه گشتی میزنیم😊👴🏻
-بابامرتضی برو مشکلی نیست..
اما تو دلم یکی میگفت: انگارمشکلیه😟
همینطور که بابامرتضی در رو میبست منم چشمام رو بستم.. 😔
کاش مامانم اینجا بود...
اخه هر وقت خرابکاری میکردم مامانم یه طوری جمع و جورش میکرد.. 😞... خیلی دلم هواشو کرد
بی اختیار رفتم سراغ گوشی تلفن☎️
-....بوق...بوق....بوق...
😞ای بابا این ساعت روز که مامان خونه نیست.
کاش بی عقلی نمیکردم گوشی موبایلم رو میاوردم...اَه... دارم دیوونه میشم😣
شماره موبایلش رو نصفه نیمه حفظ بودم
-....بوق....بوق...بوق...
سسلام معذرت میخوام الآن نمیتونم پاسخ بدم بعدا باهاتون تماس میگیرم...
همیشه تا این پیام صوتی🔉 گوشی مامانم رو میشنیدم سریع قطعش میکردم
اما ...
بزار یه بار دیگه صداشو بشنوم...
-...بوق...بوق...بوق...
+ سلام معذرت میخوام الآن....
حواسم رفت به عکس خانوادگی که خیلی قدیمی بود..
گوشی رو گذاشتم و رفتم سمت عکس.
-یعنی اینا کیان؟؟❗️
-نکنه بچگی های بابام و عمو و عمه باشن؟..❗️
-پس این خانمه کیه؟؟؟❓😟
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #دوازدهم
+باباجون چرا اینقدر بی قراری؟👴🏻
داشتم برا سوال بابامرتضی جواب جور میکردم که تلفن☎️ زنگ خورد⚡
-من میرم جواب میدم شما دیگه پله ها رو بالا نیا....حتما از خونه زدن...
+خداخیرت بده ...برو ...
🕊🕊🕊
-الو...سلام... الو...بفرمایید!!
+سلام پسرجان...
-سلام....کاری داشتین؟؟؟
+...تو همون ارشیا خانی؟...
-بله بفرمایید ... با...
+حاج مرتضی تشریف دارن؟؟ بگو مش عیسی کارش داره
-چ..چشم...یه لحظه گوشی...
💭ارشیا خان!!!... 😳مش عیسی!!!.... اسم منو از کجا میدونست؟؟😳😟
-بابامرتضی شمارو کار داره.... میگه مش عیسام....
استرسم بیشتر شد... 😧
حتما چیزایی خصوصی تو جلسه نتونسته بگه
تقریبا برام قطعی شده بود که نمیتونم اینجا بمونم... 😣😥
صدای مرغ🐔🐓 و خروسای توی تور اعصابم رو خرد میکرد... با یه مشت گندم🌾 از تو گونی کنار باغچه آرومشون کردم
... کاش یکی هم یه مشت دونه می پاشید تو دلم ....😣😥
پاهام رو بالا زدم...
و گذاشتم تو حوض لجن گرفته و کمی خودمو خنک کردم
صدای عو عوی دم غروب سگهای 🌃🐕ده هراس انگیز بود!!... البته بیشتر برا گرگای اطراف
و البته برای مردم خود ده نشون از آرامش میداد... آرامش !!...!💤
🕊🕊🕊
_👴🏻من دارم میرم مسجد ... چایی آماده رو سماوره...صدات کردم جواب ندادی... گفتم شاید رفتی بیرون...
-بیرون؟؟...نه...نه بابامرتضی شما برو من بیرون نمیام...
🕊🕊🕊
چایی☕️ رو خوردم اما نفهمیدم داغ بود یا سرد بود...
بوی غذای آشپز خونه🍛 یادم انداخت گرسنه شدم...حوصله کنجکاوی نداشتم که ببینم غذا چیه... فقط بوی لیمو ترش🍋 و برنج🍚 رو حس میکردم...
چرا بابامرتضی سرشام هیچ صحبتی نکرد؟؟😟😕
_باباجون من دستپخت ندارم ببخشید بهتر ازین بلد نیستم... ☺️بخور تا سرد نشده
فقط همین یه جمله رو گفت!😟
🕊🕊🕊🕊
خوابم نمیبرد...
من که این سه شب براحتی میخوابیدم
فکر رفتن به تهران✈️ آزارم میداد
اما... اما دلتنگ مامانم بودم❤️😕
💭مامان_ارشیا دیگه سرتو از گوشی دربیار بگیر بخواب
💭سوگل_پس کی تا صبح چرت و پرت با دوستاش بگه😁😁
💭 اااِی.ی...سوگل چکار میکنه؟؟؟😒
با ناراحتی رفتم سراغ وسایلم که جمعشون کنم
-نباید بیشتر ازین این پیرمرد رو رنجش بدم...😔😣
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #سیزدهم
💤💤
💤
🔥کمی زیر ابروهام رو برداشتم.... اینطوری شاداب تر به نظر میام..
🔥امروز خط زیر چونه ام رو برمیدارم... دیگه مد نیست...
🔥-مامان....مامان...اون لی زیرخاکیم کجاست
🔥با این تیشرت مشکیه خیلی قشنگ ست میشه...
+نه .... این مشکیه چیه...ایشش🔥
🔥-تو برو لباس سلطنیت!! رو بپوش... کاری با من نداشته باش
🔥+مامان جون راست میگه آبجیت.... خوب... 🔥مشکی خیلی شاد نیست لااقل قهوه ایه که بابات از اتریش آورده رو بپوش...
🔥-قهوه ای رو میزارم برا لبام که کمی فشنِ خشن بشم🔥💄
🔥-نازنین گم شو برو خونه... اینا دیگه کیه دور خودت جمع کردی؟؟😡🔥
+به به ..... بچه بسیجی.... پس چفیه ات کو....😈🔥
بچه ها ....حاجی برادر....👿😈 هِرهِر....خندیدیم.....🔥
دوست.... داری..... با دوستام.... 😈رو سرت... چارشنبه.... سوری..... بازی.... کنیم......😏😈
💥💥😵💥آی.. آی ی .....چشمم سوخت💥💥😫💥💥آی.... لباسام💥💥💥😫😰🗣آخ.....آخ....
هه ......هه😈.......هه........هه😈
💤💤💤💤💤💤
_چیزی نیست باباجون خواب دیدی...
بیا یه کم آب بخور👴🏻😒... ✨اللهم صلی علی محمد و آل محمد✨... صلوات خوبه آرامش
میده👴🏻😊
-آره بابامرتضی...هه.....دستت درد نکنه....چند وقت یه بار این کابوس میاد سراغم😥😣
+بیا باباجون....بیااینو بنداز تو صورتت و بخواب #خاصیتش زیاده...👴🏻💚 هم پشه اذیتت نمیکنه.. هم #آرومت میکنه...بگیر بخواب باباجون تازه 3 نصفه شبه🕒🌌
🕊🕊🕊
💤هوووووم....#آرامش...
💤هوووووووم......#آرومت میکنه
چقدر ازین این کلمات خوشم میاد... حیف خودشون نمیان😣😞
💚پارچه💚 چیه؟....
چه بوی خوبی داره...
هووووووم...............😴💤💤💤
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #چهاردهم
_👴🏻😊باباجون .... ارشیا خان!....میتونی امروز زودتر بیدار بشی؟؟؟ دوس داری بریم باغ؟؟🌳😍
💭💤فکر میکردم تو خواب صدا رو میشنوم..اما خواب مونده بودم...
گوشه چشم از تو رختخواب نگاهی به ساکم🎒 کردم... و دلهره تمام وجودم رو گرفت
من باید میرفتم...😥😒. خدا کنه بابا مرتضی ساک رو ندیده باشه...
+ارشیا خان!!.... جواب ندادی؟؟...اگه باغ میایی بیا صبحونه بخور تا هوا خنکه بریم باباجون👴🏻🗣😍
_باشه...دارم میام...
ساکم رو قایم کردم... چاره ای نبود...
🕊🕊🕊
_ بابامرتضی!.... این شیر و کره رو خریدی؟؟؟... یا مثل مستندای تلویزیونی خودت گاو و گوسفند داری و خودکفایی😅😉
-نه باباجون نخریدم...طعمش خوبه؟😋😄
-اوهوممم...عالیییی!!... 😇😋پس کی برات میاره؟؟
_مش عیسی...😊
-مش عیسی؟؟؟🤔
_آره باباجون... زحمتش رو اون بنده خدا میکشه... ماهم کنارش یه استفاده ای میبریم...😇
-جالبه!! .....مش عیسی!!....😊😟
_آره باباجون آبادی خیلی کاراش بقول شما جالبه..👴🏻😄
🕊🕊🕊🕊
_سلام حاج مرتضی...
+به به حاج مرتضی سلام
-- حاج مرتضی سلام صبح بخیر
رگبار سلام و احوالپرسی بود...
که فرصت جواب رو از بابا مرتضی میگرفت😟 و مجبور میشد با دست رو سینه و چین و شکن چشم و ابرو و لبخند پاسخگوی همه باشه☺️✋
گذشتن از کوچه های🍀 تنگ و خنک اول صبح🏙🌳 خیلی با صفا بود... مخصوصا که برگ درختا🌿 سر و شونه آدم رو نوازش میکرد😇🍃
اما اول صبحی این همه آدم👥👥 بیرون باشن و نگاهت کنن برا هر غریبه ای سخته😣
دیگه برا من که پشیمان کننده بود... و کلا لذت اون آب و هوا رو از بین میبرد...انگار همه صف کشیده بودن منو ببینن😕😔
_باباجون اول صبح همه باید برن به کاراشون برسن باغ و زراعت و گوسفند و ... اول صبح رسیدگی میخوان😕😒
_اونا دیگه نمیتونن تا لنگ ظهر بخوابن آخه روال طبیعیشون عوض نشده👴🏻☝️
-انگار از تو دلم خبر داری بابامرتضی!!!😅
_هی.....دل به دل راه داره باباجون...☺️اینقدر این راه رو با بابات و عموت و تنهایی اومدم و رفتم که دیگه حرف سنگ و کلوخش رو هم میفهمم👴🏻😒😊
🕊🕊🕊
بیا این بیل رو نگه دار تا قفل راه بند رو باز کنم قلقش دست خودمه😊💪
-عجب استخر باصفایی!!!.... 😍😇چه درختایی !!!...😯🌳. همش مال شماست؟؟😅
_مال خودته پسرم👴🏻😊... با چند نفر شریکیم.... یه نفره نمیرسم... دست تنهام....☺️... هی.... جوونی کجایی؟؟؟ .... جوونا کجان؟؟..👴🏻😌
منظورش رو فهمیدم...
بیست و چندسال تنهایی خیلی شکسته بودش... دلم براش سوخت.... چشمام هم...
موضوع رو عوض کردم.. 👌
_شریکات چرا کمکت نمیکنن...😕چرا باغ نمیان...نکنه فصلی میان باغ صفا میکنن...
_هی.....اونی که تونسته اومده... خدا خیرش بده نذاشته تنها بمونم...😢😒
🍂بدتر شد.... انگار بغض کرد
فهمیدم اصلا روابط عمومی خوبی ندارم😔...
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #پانزدهم
_میتونی این چوبا رو هم ببری پیش آتیش باباجون؟👴🏻
-آره.... اومدم...☺️
دراز کشیده بودم تو خاک...
زیر سایه درختی🌳 و آسمون☀️ رو نگاه میکردم... تا حالا اینقدر آرامش از طبیعت نگرفته بودم😇🍃
🌿بوی دود آتیش زیر کتری،
🌿بوی خاک خیس،
🌿بوی برگ درختها،
🌿بوی عطر گل هایی که در اطرافم بودن
🌿بوی علف هایی که زخمی شده بودن
🌿بوی روستا
🌿همه اینا با صدایی که از زنگوله گوسفندها از دور بگوش میرسید
🌿صدای بلبلهای داخل شاخه ها
🌿بعضی وقتها قار و قار کلاغ
🌿 آواز! اُلاغِ تو باغ همسایه
🌿صدای پارس سگ های گله
🌿 و البته صدای مرغ و خروسها...
همه یه سمفونی 🎼خیلی جالب و هیجان انگیز در عین حال آرام بخش درست کرده بودن😇😌
من که همیشه گوشهام با صدای ماشین🚗 و موتور🏍 و نهایتا آهنگای دوبس!دوبس!! 🔊آشنا بود....
از این فضای سکوتِ صدادارِ!😇 آکنده از بوهای متداخل واقعا لذت میبردم😍
مخصوصا که روی خاکی خوابیده بودم.... که از شدت خنکی😇 داشتم یخ میکردم😆
خودم رو تکوندم....
و یه نگاه خنده دار به لباسای شیک و سوسولیم 😅که دیگه با تکوندن هم تمیز نمیشد کردم😆
💭سوگل-اگه مامان با این سر و وضع ببیندت پوست سرت رو میکنه😁
بی اختیار یاد جمله های شیطنت آمیز سوگل افتادم... که همیشه دلهره الکی به دلم میانداخت.😕😏
یه نیشخندی زدم...
و رفتم سراغ بابامرتضی که با بیلش مشغول جابجا کردن خاک بود
-بیا خستگیت رو بگیر منم الان برات چایی☕️ میریزم
👴🏻_باشه باباجون اینم سیراب کنم اومدم☺️
چوبها رو برداشتم و اومدم سمت آتیش
-علفای پای درختا رو گفتی کجا بریزم؟
+قربون دستت بِبَر👆 ته باغ کنار دیوار سمت چپ که درخت نداره تا بعدا بسوزونمش
_👴🏻چقدر این چایی باغی امروز بهم چسبید... دستت درد نکنه خستگی یه عمرم در اومد😍☺️
-نوش جونت من که فقط ریختم ... خودت دم کردی😇😊
_آره اما خیلییی قشنگ ریختی!👴🏻👌
💖بی اختیار اشکم جاری شد😢💖
معلوم بود بعد از فوت مادربزرگ خیلی دل شکسته شده و تنهایی حسابی غصه دارش کرده... 😔
_بخور باباجون تو هم بخور که بیشتر مزه بده...😋خداروشکر...هی....
یه آهی کشید😒 و چاییش رو سر کشید
صورتم رو قایم کردم که نبینه....
کمی سعی کردم گذشته رو تداعی کنم....
💭واقعا چرا بابام جای به این باصفایی رو ترک کرده؟؟😟😒
💭چرا تو این چند سال اصلا ما رو اینجا نیاورده؟؟🤔😐
💭یعنی اینجا از اتریش دورتر بوده؟؟😕یا اومدنش سخت تر بوده؟؟
_خیلی فکر نکن باباجون ... خدا بزرگه..... بالاخره تنهایی منم یه روزی تموم میشه... همه میان اینجا.... اینو مطمئنم...👴🏻😊
بغض گلوم رو گرفت...
کاملا منظورش رو فهمیدم😓😞 پیش خودم حس کردم این پیرمرد لحظه به لحظه و قدم به قدم داره غصه میخوره....
و فکر بچه هاشه که تنهاش گذاشتن
❓آخه چرا!؟؟❓
جرات نکردم از بابام بپرسم
-بابامرتضی .... چرا عمه فاطمه از پیشتون رفت؟؟😒
_تو که هنوز چاییت رو نخوردی !!😋😊حالا یه وقت برات تعریف میکنم... فعلا اگه دوست داری کمک کن وسایل رو جمع کنیم بریم یه سری پیش مش عیسی کارش دارم... 👴🏻😊
💭رفتم تو فکر!!
مش عیسی برا چی؟؟🤔
دلم نیومد بگم نه ....
💭فکر تنهایی این سالهاش مثل طوفان فکرم رو مخدوش میکرد...
_غصه نخور ... این دفعه از جای خلوت میریم خیلی اذیت نشی باباجون👴🏻😊
-باشه ..... بزار من الان خودم همه رو جمع میکنم .....😇💪شما خستگیت رو بگیر☺️👌اصلا چند دقیقه دراز بکش
میخواستم با این حرفها...
دیر رسیدنم رو جبران کنم... 😒حتی نیومدن بابام رو!!...😔
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #شانزدهم
سر و صدای گنجشک ها😍 تو 🌳کوچه باغ🌳 اونقدر زیاد بود که به سختی صدایی شبیه اذان قابل شنیدن بود😇
اگه میخواستی شاخه ها تو صورتت نخوره☘ باید از وسط کوچه رد میشدی😊
پیچ و خم جاده اجازه نمیداد بیشتر از 20 متر جلوتر رو ببینی😍
_👴🏻باباجون صد متر جلوتر امامزاده هست من میرم نماز میخونم و بعد میریم
این رو گفت و سرعتش رو بیشتر کرد..
مردد بودم که پا به پاش برم یا آروم برم تا نمازش رو بخونه بعد بهش برسم😟
-چشم😊
نمیدونم شنید یانه.. خیلی عجله داشت
وقتی چشم رو گفتم که حداقل 10قدمی ازم دور شده بود
دیگه صدای اذان 🕌🗣نمیومد اما گلدسته ها معلوم شد
چند نفری از دور و اطراف👥 داشتن خودشون رو به امام زاده میرسوندن
یه نفر که میبینم خودبخود دست رو صورتم میبرم.. دوباره داغم تازه میشه😣
من که داشتم بیخیال از غم چهره از مناظر لذت میبردم دوباره حالم بد شد
مجبور شدم سرم رو برگردونم..
رفتم یه گوشه نشستم که توی دید نباشم
🕊🕊🕊🕊
_باباجون ببخشید تنها موندی پاشو تا بریم
-ایرادی نداره
_کاش میومدی داخل خیلی باصفاست آرامش عجیبی داره😊
با خودم گفتم کاش میرفتم...
اما میدونستم چی مانعمه
🕊🕊🕊
-سلام حاج مرتضی ....خوبی....
+ سلام....سید باقر....زیارت قبول...کی اومدی؟؟👴🏻
-سلامت باشی... قسمت خودتون بشه....دوسه ساعت پیش رسیدم ... گفتم اول بیام امامزاده عرض ادب کنم..
من دیگه نمیتونستم خودم رو قایم کنم
فقط کمی عقب تر از دوتا پیرمرد باصفا حرکت میکردم...😣🚶
+سیدجان نوه گلم رو دیدی؟...ارشیا
خان!😍😌
-س..سلام آقا سید...😒
--سلام پسر گلم... ماشاءالله....ماشاءالله..
حاج مرتضی چه نوه رشیدی داری خدا بهت ببخشه😊
+ سلامت باشی...خوب تعریف کن ببینم سفر خوش گذشت...سلام ما رو رسوندی به آقا...👴🏻💚
دوتا پیرمرد گرم صحبت بودن اما من غرق در افکار...
💭یعنی اینم صورتم رو ندید ؟؟
دیگه اینقدر فکرم درگیر بود که رد شدن مردم از کنارم رو هم متوجه نمیشدم
فقط گاهی جواب سلام بابامرتضی منو بخودم میاورد...
+یا الله....مش عیسی!!!....یا الله... کسی خونه نیست...
تا بخودم اومدم دیدم پشت سر بابامرتضی تو یه حیاط بزرگ وایسادم...
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #هفدهم
💤💤
💤برا بار آخر تو آیینه خودم رو مرتب کردم....
حسِ «از همه بهترم» تموم وجودم رو گرفت
فقط یه جوش کوچولو داشت دماغم رو بیریخت میکرد🙄
اما وقتی نیم رخ میشدم پنهانش میکرد....
-آهان! حالا پوستری شدم!
احساس کردم یکی پشت سرمه!....
قیافه اش از تو آینه واضح نبود..... اما تو دستش چیزی بود....
-اِ...اِ.....اِ.....اون دیگه کیه پشت سرم؟؟😈پرت نکنی!....نامرد....😰😈سنگ رو بنداز دور....😈آی....آخ.....🗣😫
با دیدن رنگِ خون و ترس صورتم توی هزار تکه آینه بشدت ترسیدم
جیع کشیدم😵 و فرار کردم🏃 به سمت حیاط پشت سرم....😱😈
صدای ما....ما....ماهای فراوون بیشتر ترسوندم🐮😰
_...نیگا..... کنین.... حتی.... گاوها🐮.....
هم ... از.... قیافه ...... خوشگلش!! .... میترسن...😏😈👿
_هه.........هه..........هه.........😈
💤💤💤💤💤💤💤
_باباجون باز چی شد؟؟.... عزیزِ باباجون!!... پاشو...👴🏻😥😒... چرا اینقدر تو خواب داد میزنی؟؟...
✨اللهم صلی علی محمد و آل محمد✨
لعنت خدا به شیطون... صلوات بفرست باباجون... بیا یه کم آب بخور
- دستت درد نکنه باباجون!😥😖
_اِ... به به.... چه خوب!!!... نصف شبی شدم باباجون!!👴🏻😉...جون باباجون!... جونم!..... نوش جونت!....😍👴🏻... بگیر بخواب باباجون دوباره خواب بد دیدی... ایراد نداره... راحت بخواب عزیزم...اگه دوست داشتی میتونی اون 💚پارچه💚 رو بندازی تو صورتت و آروم بخوابی
باباجون من دیگه برم برا نماز!......چیزی تا اذان نمونده👴🏻✨
-باباجون؟!!...😣😒
+چیه باباجون کار دیگه ای داری؟
-آره....میشه بگی!؟ ..... میشه بگی این پارچه جریانش چیه!!؟😟💚
+...باشه باباجون....پس بزار بنشینم.....
خوب ..... من میگم....اما...☝️...اما تو هم میتونی برام این جریان 🔥کامبیز🔥که اینقدر تو خواب صداش میکنی رو تعریف کنی؟.... البته.....البته اگه دوست
داری؟؟👴🏻😊
-اِ.....مگه بابام نگفته بهتون!؟....😳....مگه جریان رو نمیدونید باباجون؟!!!
+یه چیزایی گفت اما نه واضح....👌از زبون پسر گلم بشنوم بهتره....👴🏻😊آخه تا اونجایی که من فهمیدم #کاربزرگی انجام دادی.... برا همین داری #تاوانش رو میدی.....کارهای بزرگ تاوان بزرگ داره..... هِییییی.....👴🏻😔
داشتم گیج میشدم......😳😟
-من و کار بزرگ؟؟.....سربه سرم میزاری باباجون!!؟؟؟😁من؟.....کار بزرگ؟ .... ممنون نصف شبی روحیه ام رو شاد کردی😁....اما وقتی میخندم ماهیچه های صورتم زیادی تحریک میشه😁.....
_نه باباجون..... شوخی نکردم..😊👴🏻..... خدا کنه همیشه دلت شاد باشه........اما من هرگز دروغ نگفتم....حالا چون نزدیک اذان شده من برم نمازم رو بخونم هر موقع دیدی وقت داری بنشینیم تعریف کنیم....
-باشه باباجون....😊🤔😳🤔
+...یاعلی مدد....الله اکبر و الله اکبر....👴🏻✨
ادامه دارد...
نویسنده :سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #هجدهم
چرا باباجون برا صبحونه بیدارم نکرده...
ساعت 11 شده🕚😟... خیلی وقت بود تا این ساعت نخوابیده بودم😇
از تو اتاق گوشه پهن شده سفره معلوم بود...بلند شدم...
-باباجون...باباجون...😵... اِی وای... باباجون... 😳😱... باباجون...😨
بابامرتضی دراز شده بود کنار سفره اما نه به حالت خواب...خیلی ترسیدم...😱😰
حالا چکار کنم...😱
هی تکونش دادم...دست کشیدم به صورتش...
-بابامرتضی...چی شدی...باباجون...😢😰
غم عالم آوار شد رو سرم...حالا من تنهایی اینجا چکار کنم...😰😥
سریع رفتم زنگ زدم خونه به مامانم...
اما... اما ساعتی نبود که خونه باشن...
اصلا خونه باشن...از هزار کیلومتر دورتر چکار میتونن بکنن...
دیگه پاک قاطی کرده بودم... دستام میلرزید
... هیچ وقت اینقدر #تنها نشده بودم.....
-باباجون...باباجون...جان هرکی دوست داری جواب بده...😢😧
سرم رو از شدت بیچارگی گذاشتم رو سینه اش...صبر کن..
نفس میکشه...نفس میکشه!..
-باباجون...😥
کمی خودم رو جمع و جور کردم
فایده نداره من تنهایی نمیتونم کاری کنم...
یاد «مش عیسی» افتادم...
اما اون بنده خدا که از دوپا محرومه...😥... یاد حرف کارگرش افتادم...
-توی ده هرکی مشکل داره اول میاد سراغ 💎حاج مرتضی... بعد مش عیسی...💎... خیلی اینا دوتا دست به خیر و کار راه انداز هستن...
اما...
اما من تا حالا تنهایی نرفتم...
تازه از این مسیر که اصلا نرفتم...
دویدم تو کوچه...🏃😰
یه لحظه دیدم با لباس خونگی وسط کوچه ام...
اومدم برگردم... ولی ...
اهمیت ندادم...
مخصوصا که کسی تو کوچه نبود جز چندتا بچه...
اون پسره که چندبار زحمتش داده بودم رو صدا کردم...
-آی پسر.!.پسر جون!!..
بُدو اومد...😊بقیه فرار کردن...🏃🏃🏃
-خونه مش عیسی رو بلدی؟...😨
+اوهوم...😊
-پس بدو برو بهش بگو...نه...صبر کن بزار با هم بریم در خونه اش...خیلی که دور نیست؟..
+نه...دوتا کوچه بالاتره...
-خوب...خوب...صبرکن...من لباس عوض کنم.
-اسمت چیه؟...
+محرم..😊
-محرم!!..😳
من فکر میکردم محرم فقط یه ماه نذری خوریه !😟
مگه محرم هم اسم میشه؟؟...
سریع رفتم و لباس عوض کردم...
یه پارچه هم برا صورتم برداشتم...
💚پارچه💚...
پارچه ای که شبها باباجون مینداخت رو صورتم رو کنار یه قاب عکس دیدم...
-چقدر پارچه قدیمیه!..
پارچه مشکی با خط های سفید متقاطع...
سفیدش رو دیده بودم با خط سیاه .. همون پارچه ای که تو مدرسه بعضی وقتا جلو دفتر بسیج مدرسه بود
🌷چفیه...اما مشکی..🌷
یه فکری به سرم زد...آخه من شبا با این پارچه انس گرفته بودم....
کمی برام خنده دار و غیر قابل باور بود ...
ولی...فکرم خیلی کار نمیکرد...
آروم پهنش کردم رو بدن باباجون...
🌷خوب اگه این منو آروم میکرده پس برا باباجون هم میتونه خوب باشه...🌷
کمی ذهنم درگیر شد...خرافات...
چاره ای نبود...تنها کاری که فعلا از دستم میومد...
ناخودآگاه به قاب عکس عموم نگاه کردم...عکس کیفیت خوبی نداشت....
انگار این چفیه مشکیه رو دوشش بود....
بابامرتضی رو بوس کردم... ازغم تنهایی داشتم دیوونه میشدم...😞😥
-محرم...محرم...بدو بریم ببینم....
بین راه صورتم رو کمی پوشوندم
-محرم...
+بله آقا...
با اینکه اون همه اضطراب داشتم از جوابش خندم گرفت بله...آقا...
-چند سالته؟..
+آقا...13 سال آقا..
همش 5سال از من کوچیکتر بود...
-راستش رو بگو....صورت من ترسناکه؟...
+آقا...
+ببین هی نگو آقا...راحت باش..😕
+باشه...آقا...یه کم آره...اما... نه... آقا... اصلا مهم نیست...😊👌
نگاه به صورت تکیده آفتاب خورده ش کردم... موهای ژولیده شونه نخورده ... چشمهای درشت اما تو رفته....
یعنی چی مهم نیست؟....مگه چیز مهم تری هم هست.؟...😳😟
-پس ترسیدی؟...گفتم که راحت باش...
+نه آقا....صورت که مهم نیست... آقا....همین مش عیسی!...
-مش عیسی چی؟
+آقا...مش عیسی پا نداره... اما خیلی کارای مهم و بزرگی میکنه...آقا شنیدم شما هم بخاطر یه #کاربزرگ اینطوری شدید آقا...
کوچه دور سرم چرخید...
من چه کاری کردم؟...😳😧کی اینطوری از من #خوبی پخش کرده؟
💭+باباجون کار بزرگ تاوان بزرگ داره...
یاد حرف باباجون افتادم...
+آقا... مش عیسی هم میخواست یه نفر رو از دست قاچاقچی ها نجات بده ... تیر خورد به کمرش...آقا...اما... خیلی مرد زحمت کش و ..
گیجِ گیج بودم....
+آقا اینم خونه مش عیسی...
-محرم....نرو وایسا کمک کن....
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #نوزدهم
سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه و جوشکاری شده مش عیسی رو هل میداد دائم لباش تکون میخورد....
-اسد... حاج مرتضی اکسیژن میخواد،... برو از بهداری بردار بیار...😥
مش عیسی شاگردش رو فرستاد دنبال اکسیژن🏃
-ارشیا خان خوب کردی اومدی سراغ مش عیسی... آخه یه پا دکتره برا خودش...😊👌
+نه بابا بدون پا دکترم😂
محرم سنگ ها رو از جلو ویلچر بر میداشت
-مگه بابا مرتضی چی شده که اکسیزن میخواد؟😟😧
-طوری نیست پسرم... کمی✨شیمیاییش✨ عود کرده... دو سه ماه یه بار باید بره مشهد تحت مراقبت باشه... باید هفته پیش میرفت... نمیدونم چرا انداخت عقب...😊😐
دنیا رو سرم خراب شد... یعنی بخاطر من نرفته؟؟😟😥
_زمان جنگ رفته بودیم سری به پسرهامون بزنیم که حاج مرتضی سری هم به مواد شیمیایی های صدام زد...😃
صدای سیدباقر تو گوشم گنگ و گم شد...
آخه چرا باید درمانش رو برا خاطر من بندازه عقب؟...
راجع به شیمیایی چیزایی خونده بودم اما نمیدونستم شکستگی و پیری زودرس هم از عوارضشه...😟😔
با سختی ویلچر رو از پله ها بالا بردیم
اکسیژن هم رسید...
-کمی دیر شده...اما.. اما باید عجله کنیم و برسونیمش 🕊مشهد...🕊
🕊🕊🕊
داشتم از ترس و تنهایی و غربت میترکیدم.... نشستم و دست گرفتم جلو صورتم.... اما غرور و خجالت اجازه گریه رو ازم گرفت...
مش عیسی-محرم... بدو بابا ...بدو یه سری وسایل که میگم رو از خونه بگیر بیار...
اسد... تو هم برو سراغ ماشین.. اگه کسی نبود زنگ بزن آژانس خبر کن...
سید باقر_مش عیسی خیلی کار بلده... غصه نخور... با همین بی پایی گاوداری که گاوهاش مال مردم آبادی هست رو میچرخونه...👌 آخه زمین خوبی داشت...... از وقتی اون بلا سرش اومد مردم هم تنهاش نداشتن...👉 هرکی چند تا گاو رو آورد تو حیاط پشتی خونه مش عیسی و مش عیسی 🐮گاوداری تعاونی🐮 راه انداخت... با کمک اسد.... هم مردم از محصولاتش استفاده میکنن... هم درآمدی برا مش عیسی شده... آخه طبابت دام رو هم بلده... و خوددش باعث شده مریضی از دام های آبادی بره...
من مثل اسفند بالا پایین میشدم...
اما سیدباقر به خیالش با تعریف هاش میخواست من رو آروم کنه
-ارشیا خان... بیا این ماسک رو همینطوری نگه دار تا من داروی💊 حاج مرتضی رو مهیا کنم.... بعدش هم براش یه دست لباس بردار که باید ببریش 🕊مشهد...🕊
غربت دیگه ای داشت رو سرم آوار میشد...
-تنهایی؟....😳 من که بلد نیستم...آدرسش چیه؟؟...😥😧😟
ادامه دارد....
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیستم
مش عیسی-به خدا توکل کن پسرجون!!
🍃خدا!!!!؟
لغتش آشناست اما...اما زیاد برای ذهن من مفهومی نداشت...
دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش #محوری تو زندگیم داشته....😒
البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی...
ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم.
فقط امسال یک مقدار برای کنکور🖊📚 حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم.
بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد.
💥آخه شناخت من از خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم...
و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد.... فکر کنم درسهای راهنمایی بود
💥رابطه ام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نکرده بودم....
فقط پای تخت بیمارستان، مامانم....
🌟اما خوب... تو خونه بابابزرگ... نمیشد به خدا فکر نکرد.🌟
همه کاراش بر اساس ساعت اذان و نمازش بود....💎👌 وقت استراحتش وقت عبادتش میشد.... 💎
وقتی قرآن میخوند....
جدا از صدای آرامش بخشش، اشک از چشم هاش میریخت... ولی ...ولی البته وقتی قرآن خوندنش تموم میشد خیلی با نشاط بود....
چند برابر قبل انرژی داشت وخیلی سرحال.
حالا من چکار باید بکنم..؟🤔😟من که تو عمرم مشهد نرفتم..😕😒
اصلا کارِ سختِ من نهایتش لباس خریدن تنهایی بوده...😶
🙏خدایا!!!!😥🙏
چِتِه پسر؟..😠
راستی من چِم شده بود؟ ☹️
به حال خودم خندم گرفت
یعنی باید به مسائل معنوی که همیشه فکر میکردم 👈خرافاته توجه کنم.؟
از دورنگی درباره کسانی که بحث های معنوی میکنن شنیده بودم...
اما... اما بابامرتضی مثل اون آدم ها نبود...🙁
تاحالا ندیده بودم یک آدم معمولی اینهمه کارکنه ..چه برسه به یک پیرمرد اون هم با سن بالای بابابزرگم.
شاید روزی سه یا چهار ساعت میخوابید.😕
مش عیسی هم اهل کلک نبود..
سیدباقر هم که اصلا خیلی ساده و بی شیله پیله تشریف داره...
💎اصلا تو این روستا من دورنگی و تقلب ندیدم..💎
همه دائم کار میکنن ...
پس حتما از جایی تاثیر گرفتن که 🤔... اصلا ولش کن...😕
درمونده شدم....😣
نکنه بابابزرگ رو نتونم کمک کنم؟... بیچاره خیلی برام زحمت کشید...یعنی من اینقدر بی عرضه ام...؟😞😣
🕊🕊🕊🕊
-اینقدر دمق نشو... مشهد خیلی دور نیست ...آدرس بیمارستان رو هم میدم راننده...
با صدای مش عیسی دست کشیدم به چشمام... که احیانا خیس نشده باشه...
بغض نمیذاشت جوابش رو بدم...
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
... چاره چی بود؟🤔😞
اسد شاهکار کرده بود... صدای آمبولانس
اومد...💨🚑
ادامه دارد....
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
1_8586311866.mp3
9.29M
محمد علیزاده
گوشی تو دستمه یه ریز
رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af