🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه_وششم
🌟اسم کربلایی من
خیلی خجالت کشید ... سرش رو انداخت پایین ...
_من چیزی بلد نیستم ... فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم ... .
بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد ... نشست کنارم ...
_من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم ... .
دفترش سه بخش بود ...
اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد ...
دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد ...
سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد ...
به طور خلاصه ... بخش اول، نقدخودش بود ... دومی، برنامه اصلاحی ... و سومی، نقد عملکردش ... .
- من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم ... یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم ... و چهله گرفتم... اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه ... اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد ... فقط نباید از شکست بترسی...
خندیدم ...
_من مرد روزهای سختم ... از انجام کارهای سخت نمی ترسم ...
چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد ... خنده ام گرفت ...
_چی شده؟ ... چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ ...
دوباره خندید ...
_حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ ... همیشه بخند ...
و زد روی شونه ام و بلند شد ... .یهو یه چیزی به ذهنم رسید ...
_هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ ... منم یه اسم اسلامی می خوام ... .
حالتش عجیب شد ...
تا حالا اونطوری ندیده بودمش ... بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده ... یهو خندید و گفت ...
_یه اسم عالی برات سراغ دارم ... امیدوارم خوشت بیاد ... .
حسابی کنجکاویم تحریک شد ...
هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد ...
هم سر اسم ... .
- پیشنهادت چیه؟ ...
- جَون ... [حرف ج را با فتحه بخوانید]
- جَون؟ ... من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم ... .
- اسم غلام سیاه پوست امام حسینه ... این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده ... و همه مسخره اش می کردن ... توی صحرای کربلا ... وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری ... به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه ... و میگه ... به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره ... امام هم در حقش دعا می کنن ... الان هم یکی از 72 تن شهید کربلاست... تو وجه اشتراک زیادی با جون داری ... .
سرم رو انداختم پایین ... هم سیاهم ... هم مفهوم فامیلم میشه راسو ... .
- ناراحت شدی؟ ... .
سرم رو آوردم بالا ... چشم هاش نگران شده بود ...
_نه ... اتفاقا برای اولین بار خوشحالم ... از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن ..
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه_وهفتم
🌟والسابقون
با تمام وجود برای #شناخت اسلام تلاش می کردم ... می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم ... یه دفتر برداشتم ... و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم ...
هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم ... تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم ...
شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه ... و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده ... هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود ... و #استادعملی سیره شده بود ... هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد ... .
کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد ... والسابقون شده بودیم ...
به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره ... منم برای ورود به این رقابت ...
پا گذاشتم جای پاش ...
سر جمع کردن و پهن کردن سفره ... شستن ظرف ها ...
کمک به بقیه ...
تمییز کردن اتاق ... و ... .
خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله ... مسابقه خوب بودن می شد ...
چشم باز کردم ...
دیدم یه آدم جدید شدم ... کمال همنشین در من اثر کرد ... .
دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود ...
تا جایی که #روزعیدغدیر با هم دست #برادری دادیم ... و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد ... تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم ...
باورم نمی شد ...
حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود ... اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود ... باور نمی کردم ...
اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود ... اولش که گفت ... فکر کردم شوخی می کنه ... اما حقیقت داشت
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه_وهشتم(آخر)
🌟دنیا از آن توست
هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ... به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد ... و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ... .
بعد از مسلمان شدن و چندین سال #تقیه ... همه چیز لو میره ... پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه... حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره ...
اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ... پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران ... مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته ... هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد ...
_بهش گفتم ... چرا همین جا ... توی ایران نمی مونی؟ ...
نگاه عمیقی بهم کرد ...
_شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ... من رو به ایران فرستاد ... اما من شرمنده خدام ... پدر من جزء افرادیه که #علیهاسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه ... برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه ... اما #بهخاطرمنافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ... وظیفه من اینه که برگردم ... حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو... پدر خودم صادر کنه ... .
اون می خندید ...
اما خنده هاش پر از درد بود ... گذشتن از تمام اون جلال و عظمت ... و دنبال حق حرکت کردن ... نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ... .
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
_یه چیزی رو می دونی؟ ... اسم من، مناسب منه ... اما اسم تو نیست ... باید اسمت رو میزاشتی سلمان ... یا ... هادی سلمان ... .
- هادی سلمان؟ ...
بلند خندید ...
_این اسم دیگه کامل عربیه ... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ... .
تازه می فهمیدم ... چرا روز اول ... من رو کنار هادی قرار دادن...
حقیقت این بود ... هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ... مسیر و هدفی که ... قیمتش، #جان ما بود ...
من با هدف دیگه ای به ایران اومدم ... اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ... امروز، هدف من ... نه قیام برای نجات بومی ها ... که نجات استرالیاست ... .
من این بار، می خوام حسینی بشم ... برای خمینی شدن باید حسینی شد ... .
وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
"پایان"
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
⏰↯ پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود.
پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹
رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
رمان خوب بود؟
منتظر رمان زیبای بعدی باشید.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_شانزدهم #رمانکده_زوج_خوشبخت
43.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_هفدهم
#رمانکده_زوج_خوشبخت
رمان شماره : 32
نام رمان :قیمت خدا (تمام زندگی من)
ژانر: مذهبی عاشقانه
🌼نام نویسنده :شهید طاها ایمانی🌼
تعداد قسمت :48
با ما همراه باشید
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #یک
✨زمانی برای زندگی
حتی وقتی مشروب نمی خوردم ...
بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود …
کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم … و …
هر دفعه یه بهانه،
برای این علائم پیدا می کردم …
ولی فکرش رو نمی کردم #بدترین_خبر زندگیم منتظرم باشه …
بالاخره رفتم دکتر …🏥
بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی… توی چشمم نگاه کرد و گفت …
– متاسفیم «خانم کوتزینگه» … شما زمان زیادی زنده نمی مونید … با توجه به شرایط و موقعیت این تومور … در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید … همین که سرتون رو …
مغزم هنگ کرده بود …
دیگه کار نمی کرد … دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید …
✨خدایا!!!!
من فقط ۲۱ سالمه … چطور چنین چیزی ممکنه؟…😰 فقط چند ماه؟ …😱 فقط چند ماه دیگه زنده ام!! …
حالم خیلی خراب بود …
برگشتم خونه … بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم … خودم رو پرت کردم توی تخت …
فقط گریه می کردم …😭
دلم نمی خواست احدی رو ببینم … هیچ کسی رو …
✝یکشنبه رفتم کلیسا …
حتی فکر مرگ و تابوت ⚰هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد …
هفته ها به خدا #التماس کردم …😭🙏
#نذر کردم …
اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت …
نا امید و سرگشته
اونقدر بهم ریخته بودم ... که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود …
و پدر و مادرم آشفته و گرفته …
چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن …
#خدا صدای من رو نمی شنید!!! …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنـــــامـ خــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فـــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #دو
✨مسیحی یا یهودی
یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت …
به خودم گفتم…
تو یه احمقی «آنیتا» …😐😠
مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ … به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش …
همین کار رو هم کردم …
درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم …
یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم …
و شروع کردم به انجام دادن شون …
دائم توی پارتی و مهمونی بودم …
بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم …
انگار می خواستم ...
از #خودم و #خدا انتقام بگیرم …
از دنیا و همه چیز متنفر بودم … دیگه به هیچی ایمان نداشتم …
اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد … سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود … دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم …
سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید …
دیگه نفهمیدم چی شد …
چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم …
سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم …
دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد …
حوصله هیچ کس رو نداشتم … بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد …
تخت کنار من، یه زن جوان #محجبه بود …
‼️اول فکر کردم یه راهبه است...
اما حامله بود …
تعجب کردم …
‼️با خودم گفتم شاید یهودیه …
اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود …
من هرگز، قبل از این، یه 💜مسلمان💜 رو از نزدیک ندیده بودم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سه
✨ #خدایی_که_میشنود ...
مسلمانان کشور من زیاد نیستند ...
یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد …
جمعیت اونها به ۳۰ هزار نفر هم نمیرسه ...
و بیشترشون در شمال لهستان🇵🇱 زندگی می کنن …
همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود …
داشت دونه های تسبیحش🌟 رو میچرخوند …
که متوجه من شد …
بهم نگاه کرد و یه لبخند زد …😊
دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد …
⁉️نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود …
آنیتا– دعا می کنی؟ …
دختر محجبه– نذر کرده بودم … دارم نذرم رو ادا می کنم …
– چرا؟ …😟
– توی آشپزخونه سر خوردم … ضربان قلبش قطع شده بود…😢
چشم های پر از اشکش لرزید … لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد …
– اما گفتن حالش خوبه …☺️🤲
– لهجه نداری …
– لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم…
– یهودی هستی؟ …
– نه … تقریبا ۳ ساله که مسلمان شدم … شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه … اومده بودیم دیدن خانواده ام… و این آغاز دوستی ما بود …☺️
قرار بود هر دومون شب توی بیمارستان بمونیم …
هیچ کدوم خواب مون نمی برد …
اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت …
منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم …
از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد …
– من برات دعا می کنم … از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی …😊
خیلی دل مرده و دلگیر بودم …
– خدای من، جواب دعاهای من رو نداد … شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه …😞
چرخیدم و به پشت دراز کشیدم … و زل زدم به سقف …
– خدای تو جوابت رو داد … اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش #ایمان میارم …
خیلی ناامید بودم …
فقط می خواستم زنده بمونم …
به بهشت و جهنم #اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود … بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم … هر کاری …!!!!
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهار
✨عهدی که شکست
چند ماه گذشت …
زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم… درد و سرگیجه هم از بین رفته بود …
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم …
آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود … دیگه توی سرم هیچ توموری نبود …😳 من خوب شده بودم … من سالم بودم …
اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو #فراموش کردم …
علی الخصوص قولی رو که داده بودم …
برگشتم دانشگاه …
و زندگی روزمره ام رو شروع کردم …
چندین هفته گذشت....
تا قولم رو به یاد آوردم … با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد …
💭چه دلیلی وجود داشت که دعای اون 💠زن مسلمان💠 مستجاب شده باشه؟ ...
شاید دعای من در کلیسا بود ...
و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم …
شاید … شاید …
⁉️چند روز درگیر این افکار بودم …
و در نهایت …
چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ …
من که به هر حال به خدا ایمان داشتم …
تا اینکه اون روز از راه رسید …
روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید …
سرم به شدت تیر کشید … از شدت درد، از خود بی خود شدم … سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم … چشم هام سیاهی می رفت …
تعادلم رو از دست دادم …
دیگه پاهام نگهم نمی داشت …
نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش … و زیر بغلم رو گرفت…
به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین …
صدای همهمه مردم👥👥 توی سرم می پیچید …
از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم … همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم …
💭خدایا! غلط کردم … من رو ببخش … یه فرصت دیگه بهم بده … خواهش می کنم … خواهش می کنم … خواهش می کنم …
ادامه دارد....
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #پنج
✨پاسخ من به خدا
برای #اسلام آوردن، ....
تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم …
قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛
هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود …
و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در #مذمت اسلام بود …
دوگانگی عجیبی بود …
#تفکیک_حق_وباطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد …
⁉️– آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی …😐😑
فقط می دونستم که من #عهد کرده بودم …💚✋
و #خدای_مسلمان_ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های💭 دوست تازه مسلمانم افتادم …
خودش بود …
✨مسجد امام علی هامبورگ … ✨
بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان🇩🇪✨ و یکی از بزرگ ترین های اروپا …
اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود …
تعطیلات بین ترم از راه رسید ...
و من راهی آلمان شدم …
بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم …😇
هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم …
جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام،💚 مسلمانان و ایران🇮🇷 به شدت عوض شده بود …
کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت …
با مفهومی به نام #حکمت_خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم …😊 اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، #واسطه_خیرورحمت برای من بودند …
#واسطه_اسلام_آوردن_من …
و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود …
زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی😍😎 مسلمان شده بودم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #شش
✨راهبه شدی؟
من به لهستان برگشتم …
به کشوری که ۹۶ درصد مردمش کاتولیک✝ و متعصب هستند …
و تنها اقلیت یهودی🕎 … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه …
کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد …
هیجان و استرس شدیدی داشتم …😥
و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود …
در رو باز کردم و وارد شدم …
نزدیک زمان شام🌃 بود … مادرم داشت میز رو می چید …
وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود …
چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد …
من ✨باحجاب✨ و مانتو وسط حال ایستاده بودم …
با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد …
بهشون سلام کردم …😊
هنوز توی شوک بودن …
یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو …😠✋
به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد …
– تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ …😠
لبخندی صورتم رو پر کرد …😊
سعی کردم #مثل_مسلمان_ها برخورد کنم ...
شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه …
– کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه مسلمان ها …😠
و دوباره لبخند زدم …😊
رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد …
– یعنی تو، #بدون_اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی …😡
و با تمام زورش سیلی محکمی 😡👋به صورت من زد …
یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے