eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
139 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟ میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند. ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟ کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ هیچی ــ باشه من هم باور کردم کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت. ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد. ــ چی شده؟ ــ سردار تماس گرفت،گفت که همه چیز بهم ریخته کمیل ایستاد و با چشمانی پراز سوال به او خیره شد: ــ چی میگی یاسر یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت: ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده،یعنی مطمئن نشده اما دوباره مثل همون روزای اول که خبر شهادتت به خانوادت داده شد،دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن کمیل عصبی و ناباور به یاسر نگاه کرد ،باورش نمی شد که بعد از این همه سختی وتلاش،تیمور به زنده بودنش شک کند. یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ یه چیز دیگه داداش ــ باز چی هست؟ ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن،شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش،به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی. کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید: ــ دیگه دارم کم میارم یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد. در،را باز کرد و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،کمیل روی صندلی نشست و نگاهش را به بیرون دوخت. "همه چیز به هم ریخته بود و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود و آن آرامشی که سال ها است ،حس نکرده بود را در دیدارهای اخیر دوباره آن را به دست آورد،اما دوباره باید از همسرش دوری کند تا برای همیشه او را از دست ندهد،و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد". با قرار گرفتن لیوان چایی که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود،نگاهش را بالا آورد. یاسر لبخندی زد و با ابرو به لیوان اشاره کرد. کمیل لیوان را از دستش گرفت و زیر لب تشکری کرد،دست یاسر بر شانه اش نشست و سپس صدایش به گوش رسید: ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره،چهارسال کم نیست،همه اینجا اینو میدونیم حقته که الات کنار خانوادت باشی،با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی. یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت،نمیگم درکت میکنم اما میدونم احساس بد و سختیه که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی. فقط یه اینو بدون این خودگذشتگی که انجام دادی کمتر از شهادت نیست. یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت. ــ بیا بخور کمیل کمیل لیوان را پس زد و با صدای خشداری گفت: ــ نمیخوام اما یاسر که در این چهار سال کمیل را به خوبی شناخته بود و میدانست بسیار لجباز است ،دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت: ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود لیوان را از دستش گرفت و قلپ آبی خورد و لیوان را روی میز گذاشت. امیدوار بود با نوشیدن آب سرد کمی از آتش درونش کاسته شود اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد. کمیل مصمم از جایش برخاست و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند یاسر در مقابلش قرار گرفت و دستش را روی سینه کمیل گذاشت و او را به عقب برگرداند. ــ کجا داری میری؟ کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد تا کمی آرام بگیرد و حرفی نابجا نزد که باعث ناراحتی یاسر شود. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
پس سعی کرد با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند: ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم،زنمو تا جا داشت ترسوند و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد،پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم این مساله رو همین امشب تمومش کنم اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت: ــ گوش کن کمیل الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه،شنیدی سردار چی گفت؟تیمور به زنده بودنت شک کرده،اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه کمیل غرید: ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟ تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا داشتم جون میدادم،میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه و ازت کمک بخواد ولی تو کاری نکنی نابود میشی؟میفهمی یاسر میفهمیِ آخر را فریاد زد. یاسر ،به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت. می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود،هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند ،اگر او و سردار جلویش را نمی گرفتند از ماشین پیاده می شد و به سراغ تیمور می رفت. یاسر جلوی کمیل که بر روی صندلی نشسته بود زانو زد و دستش را بر روی زانویش گذاشت. ــ کمیل داداش،باور کن همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم،شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم چون خودم همسری ندارم. اما مرد هستم حالیمه غیرت یعنی چی،پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: تیمور الان به خاطر اینکه شکش رو بر طرف کنه خودش وارد بازی شد،میدونست در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت و اگر زنده باشی جلو میای ،ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد برا چند لحظه ایستاد و گارد گرفت. چون فکر میکرد الان سر میرسی،اما بعد بیخیال شد،پس نزار بهونه دستش بدیم. ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده. یاسر آهی کشید و گفت: ـ سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد،ولی قول داد به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه. لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت: ــ تو هم میری سر خونه زندگیت،دیگه هم از غر زدنات راحت میشم سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت و آهی کشید. ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی سمانه بی حال لبخندی زد و گفت: ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟کسی اذیتت کرده؟چند روزه حتی سرکار نمیری ــ چیزی نیست خاله سمیه خانم که از جواب های تکراری که در این چند روز از سمانه شنیده ،خسته شده بود،از اتاق خارج شد. سمانه زانوهایش را در بغل گرفته و روی تخت نشسته بود،از ترس آن سایه و ان مرد با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود. به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس پرده را کنار نمی زد. این همه ترس و ضعف از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل کمیل این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت. دوباره به یاد کمیل چشمه ی اشک هایش جوشید و گونه هایش را بارانی کرد. نبود کمیل در تک تک لحظه ها و اتفاقات زندگی اش احساس می شد،اگر کمیل بود دیگر ترسی نداشت،اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را دراتاقش زندانی نمی کرد. او حتی از ترس آن مرد چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود... * نگاهی به خیابان انداخت،راه زیادی تا خانه نمانده بود ،اما پاهایش خیلی درد می کردند،و احساس می کرد از پیاده روی زیاد ،ورم کرده اند. امروز ماشین خراب شده بود و آن را به تعمیر برد و مجبور بود در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید. به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت و خرید کرد. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
خسته و کیسه به دست به طرف خانه رفت در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود،تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت. با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش لحظه ای شوکه در جایش ایستاد اما دوباره به راه رفتن ادامه داد،اینبار به قدم هایش سرعت بخشید. با شنیدن صدای قدم هایی محکمی که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است. از اینکه مرد کاری نمی کرد،ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد. جیغ بلندی کشید و با وحشت به عقب برگشت،با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی،دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت. اما آن مرد پوزخندی زد و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد، کیسه های خرید از دست سمانه بر روی زمین افتادند،سیب ها بر روی زمین ریختند و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاندند. سمانه که تا این لحظه پاهایش بر زمین خشک شده بودند،فرصت را غنیمت شمرد و شروع به دویدن کرد،مرد نگاهی به سمانه انداخت که با سرعت به سمت در می دوید. لبخندی از سر رضایت زد،به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت. سمانه به محض رسیدن به در دکمه ایفون را چندین بار فشرد، نگاه ترسانش را دوباره به سوی مردی کشید که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت ،کشید. این آرامش و خونسردی برا چه بود؟ منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟ با این فکر سمانه وحشت زده با گریه ،پی در پی به در مشت می زد،و سمیه خانم را صدا می کرد می دانست سمیه خانم تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند،زمان میبرد،اما باز امیدش را از دست نداد،و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد،لا به لای فریاد هایش ناخوداگاه اسمی را فریاد زد،که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد. اما بعد از چند دقیقه مرد به سمتش امد. اما اینبار با قدم های بلند تر و سریعتر،سمانه محکم تر بر در می زد و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند، با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد. در باز شد و او داخل خانه رفت و سریع در را بست. تیمور نگاهی به در بسته انداخت،صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود،به او انرژی می داد و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند. سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. *** ــ میخوای بری؟ سینی را روی کابینت گذاشت و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت: ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش ــ پرونده چی هستن؟ ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه. سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست. ــ باید داروهاتونو بخورید قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت. ــ میخوای بیام باهات دخترم؟ ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت خودش میاد دنبالت تا برید خونشون من بعدا میام. سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!! ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد،کسی از دستت ناراحت نمیشه سمانه لبخند غمگینی زد و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت. ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست. ــ هر جور راحتی دخترم سمانه ب*و*سه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند. ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن.دایی اومد دنبالتون یه پیام به من بدید،خداحافظ ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه ــ چشم خاله سمانه سریع سوار ماشین شد پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد،راند. بعد از ربع ساعت به آدرسی که سردار به او داد رسید،نگاهی به آدرس و خانه انداخت،بعد از اینکه مطمئن شد که درست است ،پرونده ها را برداشت و از ماشین پیاده شد. انتظار داشت سردار آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود. تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد ،در باز شد. سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود را پایین آورد و آرام وارد خانه شد.نگاهی به حیاط انداخت غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
آرام آرام جلو رفت ،ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود،روبه روی اولین واحد ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت،اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد و به خانه دایی محمد برود،سریع زنگ را فشرد. بعد از چند ثانیه در را باز شد،سمانه سرش را بالا اورد که.... سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم مرد غریبه لبخندی زد و گفت: ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید سمانه نفس راحتی کشید. ــ بله با سردار احمدی کار داشتم. یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛ ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛ ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ ــ بله حتما،بسلامت با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است. نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد. میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛ ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار صدایش را صاف کرد و گفت: ــ سلام ببخشید سردار هس... با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده. آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد: ــ ک..کمیل دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت. کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد ــ جلو نیا ــ سمانه ــ جلو نیا دارم میگم کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل سمانه که هیچ کدوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد. ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه از او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد: ــ من الان خوابم،اینا همش یه کاب*و*سه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم کمیل نگاهی به سمانه که در گوشه ای در خود جمع شده بود،انداخت. سمانه گریه می کرد و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد"دروغـــــه" کمیل با دیدن جسم لرزان و چشمان سرخ سمانه ،عصبی مشتی بر روی پایش کوبید،از اینکه نمی توانست او را آرام کند کلافه بود. می دانست شوک بزرگی برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند ،می دانست باید قبل از این دیدار،با او حرف زده می شد و مقدمه ای برای او میگفتند،اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید. سمانه که هنوز از دیدن کمیل شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت،اما با گره خوردن نگاهشان ،سریع سرش را پایین انداخت! کمیل عزمش را جزم کرد؛ یک قدمی به سمانه نزدیک شد و جلویش زانو زد،دستش سمانه را گرفت که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد و نالید: ــ به من دست نزن ــ سمانه،خانومی من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی سمانه با گریه لب زد: ــ تو تو کمیل نیستی،تو مرده بودی،کمیلم رفته میم مالکیتی که سمانه در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد و گفت: ــ زندم باور کن زندم،مجبور بودم برم،به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما منوباید میرفتم،سمانه باورم کن. نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ به او خیره شده بود،انداخت دستان سردش را در دست گرفت،وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد،دستانش را بالا آورد و دو طرف صورت خودش گذاشت. ـــ حس میکنی ،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی سمانه که کم کم از شوک بیرون امد و با گریه نالید: به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ــ پس چرا رفتی چرا؟چرا نگفتی زنده ای ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی سمانه که اوضاعش جوری بود که نمی توانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت. با عصبانیت دستانش را از صورت کمیل جدا کرد و کمیل را پس زد،از جایش بلند شود و فریاد زد: ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.به خاطر کارو هدفت منو از بین بردی؟ ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛ ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا کمیل با چشمان سرخ به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود،با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش،کمیل احساس می کرد خنجری در قلبش فرو می رفت. ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟ همه ی این چهارسال دروغ بود؟ عصبی و ناباور خندید!! ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود! کمیل سرش را پایین انداخت تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد. سمانه کیفش را از روی زمین برداشت و سریع به سمت در خانه رفت،کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه ،سریع از جا بلند شد و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید. با دیدن سمانه که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد: ـــ سمانه،سمانه صبر کن اما سمانه با شنیدن صدای کمیل ،به کارش سرعت بخشید و سریع سوار ماشین شد وآن ر،ا روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد. کمیل دنبالش دوید،اما سریع به طرف پارکینک برگشت،سوار ماشین شد،همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت. بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛ ــ جانم کمیل در باز شد و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت: ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون،نتونستم آرومش کنم،الان دارم میرم دنبالش از طریق gpsبهم بگو کجاست صدای نگران و مضطرب یاسر ،کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!! ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من ــ چی شده یاسر؟ ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون کمیل تشر زد: ــ دارم بهت میگم چی شده؟ ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید: ــ لعنتی لعنتی بعد از چند دقیقه یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد. کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه پایش را روی پدال گاز فشرد. با دیدن ماشین سمانه نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند. ــ یاسر هستی؟ یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت: ــ بگو میشنوم ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه،خیلی مشکوکه ــ آره دارم میبینم ــ باید چیکار کنیم ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی ــ من شماره ای ندارم ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم اینجوری بهتره ــ خودم توضیح میدم ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه. ــ باشه کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد،اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند. بعد از چند دقیقه ،صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید: ــ کمیل به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند. ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن. ــ چشم لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست. ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه ،کی جلوتر یه بریدگی هست نزدیکش شدی راهنما بزن کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی" با راهنما زدن ماشین سمانه،ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید: ــ الان چیکار کنم ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه ــ اما این کوچه بن بسته ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشین مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند. ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟ ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو ــ اما. ــ سمانه به حرفم گوش بده *** کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از ماشین پیاده شدند نگاهی انداخت،متوجه ماشینش نشده بودند. آرام در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد،اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد. آن دو هراسان به عقب برگشتند ،با وحشت به کمیل و اسلحه ان نگاه کردند. یکی از آن ها با لکنت گفت: ــ تو،تو زنده ای؟ کمیل همزمان که آن ها را هدف گرفته بود، با دقت به چهره اش نگاهی انداخت اما او را به خاطر نیاورد. ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟ نفر دومی آرام دستش را به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد. عصبی غرید: ــ با پا بفرستش اینور وقتی از غیر مسلح بودن آن ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید،اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید: ـ مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ کمیل پوزخندی زد! ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟ تا میخواستن لب باز کنند،ماشین های یگان وارد کوچه شدند. آن دو که میدانستند دیگر امیدی برای فرار نیست،دست هایشان را روی سر گذاشتند و بر زمین زانو زدند. دو نفر از نیروه های یگان به سمتشان آمدند و آن ها را به سمت ماشین بردند،تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود. یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت: ــ تیمور دستگیر شد کمیل ناباور گفت: ــ چی ؟ ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش ــ باورم نمیشه یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد. ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی ،گرفتی؟ ــ برام همه چیزو بگو یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت: ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی کمیل با دیدن ماشین سمانه،بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت. ضربه ای به شیشه ی ماشین زد،سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود،با وحشت سرش را بالا آورد، امابا گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل،نفس راحتی کشید. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. کمیل این را درک می کرد که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد،تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را،هضم کند به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید. ــ بله قربان ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید ــ چشم قربان روبه سمانه گفت: ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی،میدونم برات سخت بوده،اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده،امیدوارم درست تصمیم بگیری و نبود من تو این چهارسالو پای خودخواهیِ من نزاری،من فردا دوباره میام تا بهتر بتونیم حرف بزنیم سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود،عصبی پوزخندی زد و گفت: ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم ددر ضمن من ماشین دارم ،با ماشین خودم میرم به طرف ماشین رفت وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود،نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را..... یاسر که متوجه اوضاع شده بود،به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد. به محض اینکه سمانه از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند،با اینکه تیمور دستگیر شده بود اما نمی توانست ریسک کند. کمیل نگاهی قدردان به خاطر همه چیز به یاسر انداخت که یاسر با لبخند جوابش را داد. ــ میخوای صحبت کنیم ــ آره ،یاسر چه خبره؟تیمور چطور دستگیرشد؟چرا من در جریان نیستم ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما اول باید برگردیم وزارت *** ــ چرا خبرم نکردید؟ ــ سردار اینو از ما خواست کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید: ــ الان حال سردار چطوره؟ یاسر آهی کشید و گفت: ــ بهتره،اوردنش بخش. ــ کی مرخصش میکنن ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه کمیل سری تکون داد. ــ اول قرار بود تو هم تو این عملیات باشی،اما وقتی سردار دید با دیدن همسرت اینجوری آشفته شدی،نظرش عوض شد،از شدت خطر این عملیات خبردار بود و نگران بود که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم. ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر. ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم،سردار میدونست به محض دستگیری تیمور ،ادماش میان سراغ خانوادت ،اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای. ــ خانوادم؟ ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم کمیل با تعجب پرسید: ــ دایی محمد!! ــ آره،همه چیزو براش توضیح دادیم و ازش خواستیم که مادرتو به خانه اش ببره و ازش محافظت کنه،و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم. کمیل سرش را میان دستانش فشرد،دستان یاسر بر شانه هایش نشست. ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل،از سرهنگ خواستیم قبل از اینکه بری خونتون،سرهنگ بقیه رو آماده کنه. کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت: ــ ممنونم داداش ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی بلند خندید. کمیل لبخند تلخی زد و گفت: ــ امیدوارم هیچوقت از خانوادت دور نشی،چون خیلی سخته خیلی یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت: ــ من برم دیگه،سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش،بعد باید بیای سرکار،البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی،از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی هر دو خندیدن.یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد. ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟ ــ اره بریم به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد. صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به خانه،آمده بودند. دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ ریختند. صغری برای مدت طولانی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای همسرش کمی آرام گرفت. در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود. کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در انتظار آمدن سمانه. اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین بیاید. در زده شد و صفری وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت: ــ داری میری؟ ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام باهات خداحافظی کنم سمانه صغری را در آغوش گرفت و آرام گفت: ــ بسلامت عزیزم صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت: .ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن سمانه تشر زد: ــ تمومش کن صغری ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه ــ برو شوهرت منتظرته ــ باشه صغری ب*و*سه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد. همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد. ــ دخترم سمانه،برات شام بز.. با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت: ــ این چمدون چیه؟ ــ خاله گ.. ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟ ــ دارم میرم خونمون سمیه خانم تشر زد: ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟ سمانه با صدای لرزونی گفت: ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت: ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست ــ خاله لطفا.. ــ سمانه با من بحث نکن ــ من اینجا نمی مونم در باز شد و کمیل وارد اتاق شد: ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟ سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند. ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت: ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟ ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میتونم برم خونمون ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد! ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد: ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟ از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد: ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی میتونی جواب این چراهارو بدی؟؟؟! سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت: ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد. خنده ی تلخی کرد وگفت: ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کاری نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد. به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود. کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود. سمانه وسط گریه گفت: ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کردم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی. ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه. دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد: ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیموم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن ارش مهمتر بود سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت: ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد. ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد. ــ میدونی درد من چیه؟ کمیل آرام زمزمه کرد: ــ چیه قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت: ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید: ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم ــ بسه نمیخوام بشنوم به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گریه جلویش ایستاد ــ کجا میری دخترم ــ اینجا دیگه جای من نیست کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت: به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ــ من میرم تو بمون * کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد و چشمانش را بست. یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،دکتر بعد از معاینه ی سمانه،لازم دید که به بیمارستان منتقل شود،فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده بود،چه به سرش آمد. راهروی بیمارستان در این ساعت خلوت بود و فقط صدای زمزمه های ارام سمیه خانم و تیک تاک ساعتش شنیده می شد! با باز شدن در اتاق،سریع چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد و به سمت دکتر رفت. دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود، و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می داد،با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت: ــ نگران نباشید آقای برزگر،حال همسرتون خوبه کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت. ــ پس این تب برا چیه؟ ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش،نمیدونم دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه که استرس بهش وارد میکنه دورش کنید کمیل سری تکان داد و گفت: ــ میتونم ببینمش؟ ــ با اینکه خواب هستن اما کنارش باشید بهتره،نسخه ی داروهارو پرستار میارن براتون ــ خیلی ممنون خانم دکتر دکتر لبخندی زد و گفت: ــ وظیفه است بعد از رفتن دکتر،سمیه خانم به نمازخانه رفت تا نماز شکری به جا بیاورد،اما کمیل سریع به اتاق سمانه رفت. در را آرام باز کرد تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق درخوابش نگاهی انداخت،در خواب بسیار معصوم می شد. کنارش روی صندلی نشست و دست سردش را در دست گرفت،سمانه تکانی خورد اما بیدار نشد، باورش نمی شد این چهارسال با تمام مشکلات و سختی ها با تمام تلخی ها و دوری ها تمام شده،و الان کنار سمانه است. با اینکه سمانه هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که الان کنارش بود و دستانش در دستان او بود،برایش کافی بود * سمیه خانم دستان خیسش را با لباسش خشک کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۲شب بود. از وقتی که کمیل رفته بود ،سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد. با یادآوری چند ساعت پیش آهی کشید،برای اولین بار بود که اشک را در چشمان پسرش می دید،هر چقدر میخواست کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد وحشت رفتن سمانه از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید. آهی کشید و از پله ها بالا رفت،در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود. کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود،نزدیکش شد. صدایی شنید،بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد. متوجه شد که خواب دیده،صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!! سریع پتو را کنار زد ،تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا می کرد،سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد. ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم بیدار شو سمانه خانم که دید سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت و شماره را گرفت بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید: ــ بله ــ کمیل مادر کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش سریع در جایش نشست و نگران پرسید: ــ چی شده مامان ــ سمانه مادر کمیل نگران پرسید: ــ رفت ؟ ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بدنه بدنش اتیش گرفته نمیدونم چیکار میکنم کمیل سریع از جایش بلند شد و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد. ــ اومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت. کنار سمانه نشست و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،لرزی بر تن سمانه افتاد و وباره زیر لب زمزمه کرد. ــ کمیل * چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت با دیدن دکور و تجهیزات متوجه شد که در بیمارستان است. اما او چرا اینجاست؟! چشمانش را روی هم فشار می دهد و کمی به خودش فشار می اورد که شاید چیزی یادش بیاید،آخرین چیزی که یادش آمد بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،تصاویر مبهمی از کمیل که بالا سرش نام او را فریاد می زنید در ذهنش تکرار میشد اما دقیق یادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاده. تا میخواست دستش را تکان دهد متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید. به صورت غرق در خوابش نگاه کرد،باورش سخت بود بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد،با اینکه هیچوقت نمی توانست نبود کمیل را باور کند حتی این چیز را به سمیه خانم گفته بود اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود: "شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند" اما الان خدا کمیل را به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود که دوست داشت روزها به تماشای او بنشیند، با اینکه اوایل از اینکه خود را چهارسال از آن ها دور کرده بود عصبی شده بود و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود و به این نتیجه رسید که او بدون کمیل نمی تواند لحظه ای آرامش داشته باشد،دقیقا مانند این چهار سال... نگاه به ساعت روی دیوار انداخت عقربه ها ساعت ۸ صبح را نشان می دادند،تا خیز برداشت تا از جایش بلند شود سوزشی را در دستش احساس کرد و آخی گفت. کمیل سریع بیدار شد و از جایش بلند شد. ــ چی شد؟درد داری رد نگاه سمانه را گرفت،با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند. ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم سمانه آرام روی تخت دراز کشید بعد از چند دقیقه در باز شد و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند. پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت: ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شدی خون اومده. ــ حالش چطوره خانم؟ پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت: ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد مرخص میشه ــ خیلی ممنون پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. کمیل به سمانه نزدیک شد وبا چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت و آرام پرسید: ــ حالت خوبه سمانه؟ ــ خوبم ــ دراز بکش تا دکتر بیاد سمانه انقدر ضعف داشت که نای لجبازی را نداشت پس بدون حرف روی تخت دراز کشید * بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود. کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود. در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست. ــ کی بود مامان؟ ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،الان زنگ زد نگران بود ــ الان کجاست ــ تو خونه منتظره وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد. به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را پایین انداخت. ــ چرا دستات اینقدر سردن؟ ــ چیزی نیست،ضعف دارم کمیل مشکوک پرسید: ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟ سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید! کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد. "من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم" سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید: ـ کمیل کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید: ـ خودشه سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت: ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل ــ سمانه بگو خودشه؟ سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت: ــ بریم داخل حالم خوب نیست کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد: .ــ پس خودشه ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست. کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او می چرخید. علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از مشت زدن هایش دست بکشد. ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید *** صغری بالشت را مرتب کرد و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد. ــ اینجوری راحتی؟ ــ آره خوبه صغری پتو را روی پاهای سمانه مرتب کرد و با نگرانی به او لبخند زد و آرام پرسید: ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟ ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم صغری اخمی به او می کند! ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه از جایش بلند شد و دست امیر را گرفت و به طرف در رفت،امیر گریه کنان از صغری می خواست تا او را کنار سمانه نگه دارد اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت برای کمیل می دید که با سمانه صحبت کند. دست امیر را کشید و با اخم گفت: ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون امیر از ترس اینکه امشب نماند،با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت. صغری قبل از اینکه از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود نزدیک شد و گفت: ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی اینبار با من طرفی کمیل سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود. کمیل در را بست و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود،کنارش روی تخت نشست و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت. ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟ سمانه که در این مدت منتظر صحبت های کمیل بود،سری تکان داد. کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت: ــ نمیخواستم توضیح بدم اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم که یه توضیح کوچیکی بدم،امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی و تک تک صحبت های منو باور کردی و درک کردی و کنارم موندی،اینبارم اینطور باشه. نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت ،نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده. تو یکی از عملیات من به یکی از آدماش تیراندازی کردم که بعدا فهمیدیم که برادرشه اون هم همیشه منتظر تلافی بود. لبخند تلخی زد!! به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی هماهنگ کردم،اون شب... ــ اون شب چی کمیل؟ ــ اون شب درگیری بالا گرفت،آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم اما موقعی که میخواستم از ساختمون بیرون بیام،تیر خوردم سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!! ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم. آهی کشید و ادامه داد: ــ وقتی بهوش اومدم یاسر بالا سرم بود،سرگیجه داشتم وبی خبری از اطرافم بیشتر کلافم کرده بود،هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد که اصلا باب میل من نبود اما باید اینکارو میکردم،نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم می شد. دستی به صورتش کشید و کالفه گفت: ــ قرار بود فقط چند ماه زنده بودنم مخفی بمونه اما کار طول کشید،تیمور یه خلافکار ساده نبود،مثل یه درخت بود با کلی شاخه،برای نابودیش باید اول شاخه هارو میشکوندیم. این شد که کار چهارسال طول کشید. سمانه با بعض زمزمه کرد: ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من... ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد من کشته شدم ،و این به نفع ما بود،پس نباید خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم بهت نزدیک بشم اما بعد پشیمون شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو جون تو به خطر میفته. ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم،چرا سختش کردی کمیل دستان سمانه را در دست گرفت و گفت: ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی ساده نیست،من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه و تو رو دیدم یه بارهم که اومده بودی سر مزار.. سمانه با شوک گفت: ــ اون،اون تو بودی؟ ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد سراغت،فهمیدیم که زیر نظری سمانه با یادآوری آن شب و آن مرد وحشتناک ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست. ــ اون تیمور بود،شک کرده بود و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن دست و پام بسته بود،تو این چهارسال به من سخت تر گذشت،دور از تو مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم. دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد: ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم،مینشستم خاطراتمونو مرور میکردم،دعواهامون،بیرون رفتنا،لجبازی های تو. ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم ،حقیقتو گفتم. کمیل که سعی می کرد خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد. سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد. کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند. کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد. ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش سمانه آهی کشید و گفت: ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد. کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت: ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟ سمانه لبخند تلخی زد و گفت: ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم. اهی کشید وادامه داد: ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟ ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت با بغض پرسید: میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟ کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،ب*و*سه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید: ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش... گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت: ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی. ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت. با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی ان دو لبخندی زد و گفت: ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت: ــ میایم پایین صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت: ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ــ چی شد صغری؟ صغری ذوق زده گفت: ــ صلح برقرار شد سمیه خانم خندید و گفت: ــ مگه جنگ بود مادر!! ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود ــ بس کن دختر،علی نمیاد ــ نه امشب پرواز داره ــ موفق باشه ان شاء الله *** سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد. کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود. سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد. مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق رادید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد. در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید. خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید. ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من! سمانه خندیدو پرویی گفت! حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد: ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد: ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان. کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود.... به قلم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚✨⇦یک جا خوانده بودم همه ی پایان ها خوش است و اگر پایانی تلخ بود بدانید هنوز به آخر نرسیده است امیدوارم زندگی همه مانند یک رمان آخرش خوش باشد. یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ منتظر رمان زیبای بعدی باشید. رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت اول - به به سلام... خانم خانما... می بینم که بوی قورمه سبزی که درست کردی تا هفتاد محله پیچیده! من که دربست مخلص و چاکرتم، قربون دست و پنجه هنرمندت... - سلام «اسماعیل» جان... این همه منو خجالت نده. من که کاری نکردم. شما خسته نباشی. - درمونده نباشی عسل من... خدا رو شکر که اگه ننه و بابام رو تو بچه گی از دست دادم و کس و کارم من رو آدم حساب نکردن و این گوشه و اون گوشه توی قهوه خونه و تعمیراتی ها سر کردم، لااقل خدا خواست و همچین زن نجیب و دسته گلی نصیبم شد... نمی دونی چقدر آرزو داشتم که روزی برسه که بیام خونه و با دست پر، در رو به زور باز کنم و عطر پلو و خورش صورت ماه و لبخند گرم زنم خستگی رو از تنم بیرون کنه... - فقط آرزوت همین بود اسماعیل جان؟ - آره... خانم خانما اما خب، چرا دروغ بگم؛ راستش آروزهای دیگه ای هم دارم. حالا بریم تو اتاق تا واست تعریف کنم... - چقدر زیاد خرید کردی اسماعیل جان. یکی، دو تا از کیسه ها رو بده من بیارم. - ای خانم، از میدون تا اینجا اوردم، از اینجا تا بالا که دیگه راهی نیست! - خدا مرگم بده، از میدون تا اینجا پیاده اومدی؟ - دشمنت بمیره عسل من... راستش رو بخوای انقدر گرمم که هیچی حالیم نیست، عجب حال خوشی دارم! ان شاءالله حال همه به پای حال من برسه... نمی دونی چه حالیه حال عشق... من عاشق توام »لیلا«ی من... احساس کردم در آن سرمای زمستانی ناگهان گرم شدم . گر گرفتم. قلبم به شدت می تپید. من در خواب هم نمی دیدم این قدر خوشبخت شوم. همه چیز برایم شیرین و جذاب بود. همه چیز احساسی دلنشین داشت؛ احساسی از تازگی و شوری وصف ناشدنی که من تا آن روز هیچ یک را تجربه نکرده بودم... از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم، مادری بالای سرم نبود تا نوازش های مهربان و صمیممی اش، غم هایم را از دل بزداید و اشک هایم را از روی گونه پاک کند........ 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت دوم از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم، مادری بالای سرم نبود تا نوازش های مهربان و صمیممی اش، غم هایم را از دل بزداید و اشک هایم را از روی گونه پاک کند. مادرم خیلی زود از عذاب و نکبتی که او را هر روز همچون گرداب به داخل خود فرو می بلعید نجات داد. او درست در سنی که هنوز هر دختر جوانی در خیالات و آرزوهای نیکبختی است، با دلی مملو از اندوه و حسرت و در شرایطی که رنج بیماری از یک سرماخوردگی ساده آغاز و با عفونت ریه ادامه و پایان یافت، زندگی کرد و بعد از آن به آخر خط نزدیک شد و روزی رسید که دیگر مادر در آن نه طلوع کرد و نه طلوعی را دید. در آن شرایط که در چنگال بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، بابا پای بساط منقل و تریاک خود بود. یا آنقدر خمار بود که همانجا کنار منقل حتی روی زمین ولو می شد یا آنقدر جان داشت که با سیخ کنار منقل و کمربند پوسیده شلوارش به جان من و مادر بیفتد. گاهی در عالم کودکی با خودم این سوال را مدام تکرار می کردم که بابا به چه دردی می خورد؟ اصلا او چرا باید در خانه باشد؟ و بزرگ تر که شدم در شرایطی که دیگر مادر نبود تا خودم را از ترس کتک خوردن از پدر زیر چادر گلدارش مخفی کنم جز در آروزی مرگ پدر شب را به روز گذراندن و روز را شب کردن چیزی در سر نداشتم. مادر را خاک نکرده بابا دست زنی را با دو کودک قد و نیم قد گرفت و به خانه آورد و به من گفت: «این خانم «راضیه» ست. از این به بعد باید مادر صداش کنی. اینا هم خواهر و برادرت هستن. وای به روزگارت اگه اذیتشون کنی.» هر چه از مرگ مادر بیشتر می گذشت بیشتر می فهمیدم که او در زندگی چه رنج هایی را تحمل می کرد و دم برنمی آورد. او در حیاط خانه شوکت خانم از صبح تا غروب زحمت می کشید تا حاصل دست رنجش لقمه نانی باشد برای سیر کردن شکم من و دوای پا منقلی برای خلسگی های بابا. بعدها وقتی به یاد روزهای رقت بار زندگی مادرم که به مرگ بیشتر شباهت داشت می افتادم، با خودم آرزو می کردم یعنی می شود مرد من به تمام معنی مرد باشد و صادق و مهربان و اهل کار و تلاش؟ یادآوری گذشته های تلخ آنقدر برایم سخت است که حالا مدتهاست که آن ها را به دست فراموشی سپرده ام. با وجود اسماعیل انگار همه چیزی های تلخ و سخت، صدها سال پیش اتفاق افتاده است یا این که شاید هم همه آن حکایت های تاسف انگیز را در کتاب ها خوانده ام. حتی شخصیت های قصه برایم ناآشنا هستند...... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت سوم با وجود اسماعیل انگار همه چیزی های تلخ و سخت، صدها سال پیش اتفاق افتاده است یا این که شاید هم همه آن حکایت های تاسف انگیز را در کتاب ها خوانده ام. حتی شخصیت های قصه برایم ناآشنا هستند. بابا نمی توانست تحمل کند من رنگ آسایش را ببینم. عجیب است اما حقیقت داشت؛ او حاضر نبود قبول کند دامادی به آقایی و محجوبی اسماعیل نصیبش شود! تا می توانست سنگ انداخت. اسماعیل سر سخت بود و راضیه هم از چوب لای چرخ ما گذاشتن کم نمی آورد. با این همه ما تصمیم مان را گرفته بودیم. شوکت خانم که دوست صمیمی مادرم هم بود اسماعیل را که همکار خواهرزاده اش بود برایم لقمه گرفته بود. او بعد از مرگ مادرم مثل مادربزرگی دلسوز، دورادور حواسش به من بود. او گاهی یواشکی مقدار کمی پول به من می داد و همیشه می گفت این از ذخیره مادرت پیش من است. اسماعیل راننده لوکوموتیو بود اما از بچگی به خاطر از دست دادن پدر و مادر، کارهای زیادی را تجربه کرده بود. او با اعتماد و عزت نفس فراوان، از تمام لحظاتی که جوانان به سرگرمی ها و وقت گذرانی های مختلف روی می اوردند، فقط به کار پرداخت و نتیجه اش خرید آپارتمانی کوچک و قدیمی نزدیک ایستگاه قطار بود. وقتی برای اولین بار در حیاط خانه شوکت خانم چشمم به چشم هایش افتاد، با تمام وجود حسی از من جوشید و ندایی مرا نهیب زد که او مرد توست و من به آن احساس و آن ندای درونی پاسخ مثبت دادم. خدا را شکر، بابا پس از مخالفت های بسیار، هشت ماه بعد از خواستگاری اسماعیل به خاطر حمل مواد مخدر دستگیر و به زندان افتاد و من با مراجعه به دادگاه درخواست حضانت از دادگاه کردم. ظرف کمتر از سه هفته قاضی با بررسی اطلاعات پرونده و تحقیق از وضع و حال بابا، رضایت بر ازدواج ما داد و من با حضور شوکت خانم و خواهر زاده اش که دوست اسماعیل بود در محضر به عقدهم در آمدیم. اسماعیل دلش نمی خواست راضیه هم بداند خانه ما کجاست. او جشن مختصری در همان خانه کوچک خودش گرفت و با پس اندازی که از قبل فراهم کرده بود، برایم هر چیز که لازم بود را خرید و من تنها با یک دست لباس پا به خانه اسماعیل گذاشتم. همه چیز مثل خواب بود . دلم می خواست مادر زنده بود و خوشبختی ام را می دید. شب عروسی با آن لباس سفید، وقتی به خودم در آینه نگاه می کردم فقط مادر با صورت شکسته و لبخند محزونش به یادم می آمد..... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت چهارم همه چیز مثل خواب بود . دلم می خواست مادر زنده بود و خوشبختی ام را می دید. شب عروسی با آن لباس سفید، وقتی به خودم در آینه نگاه می کردم فقط مادر با صورت شکسته و لبخند محزونش به یادم می آمد. من تنها یادگار او را که یک جفت النگو و یک انگشتر نازک بود و از مدتها قبل خودم پیش شوکت خانم به امانت گذاشته بودم، گرفتم و با فروش انگشتر، حلقه ای نقره برای احمد خریدم و النگوها را به دست کردم. حتی پول نداشتم یک دست لباس برای او بخرم. از اینکه جهیزیه ای به خانه اش نبرده بودم شرمنده بودم اما اسماعیل نه تنها از این بابت ناراحت نبود بلکه انگار خداوند عالم به او دنیایی را عطا کرده باشد، از شادی و رضایت در پوست خود نمی گنجید. با این حال، خیال نمی کنم شادی او به پای نشاط من بوده باشد. او هر گز به اندازه من طعم شکنجه به دست پدر و نامادری را نچشیده بود. امشب شب سالگرد ازدواج مان است و من باورم نمی شد به این زودی یکسال گذشته باشد. انگار همین دیروز بود که پا به خانه قدیمی اما با صفای اسماعیل گذاشتم. - دستت درد نکنه خانم خانما... عجب غذایی درست کردی. نزدیک بود انگشتام رو هم بخورم. گمان کردم اسماعیل به خاطر مشغله فراوان فراموش کرده که امشب سالگرد ازدواج مان است اما وقتی بعد از خوردن شام از جیب کتش جعبه کوچک مقوای براق و زیبایی را بیرون اورد از فکرم خجالت کشیدم. اسماعیل جعبه را به سمتم دراز کرد و با لبخندی دلنشین گفت: « قابل تو رو نداره فرشته من. ببین از سلیقه م خوشت می یاد؟» ماتم برده بود. قدرت حرف زدن انگار از من گرفته شده بود. جعبه را باز کردم و فریادی از ته دل کشیدم: «اسماعیل جان، این انگشتر خیلی گرونه. چرا زحمت کشیدی عزیز؟» - قابل تو رو نداره سوگلی من. هر چی باشه قابل دستای تو نیست خانم خانما... عمر خیلی زود می گذرد و آدم هرگز باور نمی کند عمر خوشبختی این قدر کوتاه باشد. باورم نمی شد دیگر روی مصیبت را ببینم...! سه سال مثل برق و باد گذشت و آن قدر خوش که اصلا نمی توانم توصیفش کنم...... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت پنجم سه سال مثل برق و باد گذشت و آن قدر خوش که اصلا نمی توانم توصیفش کنم. ما زندگی بسیار ساده اما شادی در کنار هم داشتیم. تنها آرزوم فقط زندگی شاد در کنار اسماعیل بود. اما سرنوشت انگار آبستن حوادث تلخی بود که باورش بسیار دور از ذهن می رسید. - بله؟ بفرمایین؟ - خانم احمدی؟ - بله. شما؟ - من از ایستگاه اومدم خدمتتون... دلم ناگهان فرو ریخت. چه اتفاقی افتاده؟ چرا ایستگاه! اسماعیل... - چی شده آقا؟ تو رو خدا بگین. دارم سکته می کنم. - من «یوسف» همکارشون هستم. نگران نباشین فقط تشریف بیارین ایستگاه. مثل اینکه خسته بودن یه کم فشارشون افتاده. - اگه اینطوره پس چرا با ماشین نفرستادینش خونه... - حالا شما بیایید با من بریم ایستگاه... می دانستم آن مرد دروغ می گوید. می دانستم برای اسماعیل اتفاقی افتاده و افتاده بود. بدترین حادثه؛ لوکوموتیو او در میانه راه تهران مشهد از ریل خارج شده و اسماعیل در میانه اتاق لوکوموتیوران که واژگون شده بود، افتاده و پس از خونریزی شدید از هوش رفته بود. وقتی او را به تهران انتقال دادند، تقریبا در کما بود و پزشکان از او قطع امید کرده بودند. نمی توانستم او را در آن شرایط ببینم. او دنیای من و امید من به زندگی بود. او تنها کسی بود که مرا نجات داد. چگونه می توانستم شاهد مرگش باشم. نمی دانم چه وقت به هوش آمدم اما ساعتی نگذشت که خبر فوت اسماعیل را به من دادند. یوسف دوست و همکار اسماعیل اغلب به بهانه مختلف به من سر می زد. همه جا دنبال کار او بود. خود اسماعیل هم صمیمیتی با او نداشت اما با این همه او همیشه خودش را به اسماعیل می چسباند....... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌹🌹🌹🌹 💎 داستانی آموزنده و واقعی با نام 👈 .....💎 👈 قسمت ششم/ آخر خود اسماعیل هم صمیمیتی با او نداشت اما با این همه او همیشه خودش را به اسماعیل می چسباند. نمی دانم چرا تصور می کرد حالا او عهده دار وظایف اسماعیل است. من خودم را در خانه حبس کرده بودم. حاضر نبودم کسی را ببینم. اما یوسف دست بردار نبود. و به بهانه کمک های راه آهن و خودش تا پای خانه هم می آمد. پنج ماه بعد از مرگ اسماعیل رفته رفته همسایه ها که تا دیروز با من دوستی داشتند، از دور و اطرافم فاصله گرفتند. فهمیدم که زن های محل نظر خوشی راجع به من ندارند. به نظر آنها من بیوه زیبایی بودم که حالا در منظر مردان زن دار می توانستم طعمه خوبی باشم. اول فقط نگاههای بد گمان بود. بعد رفته رفته حرف و حدیث های جورواجور. من از خانه کم خارج می شدم مگر برای گرفتن حقوق یا خرید اما باز هم حکایت ها ادامه داشت. به سرم افتاده بود از آن محل بروم اما خاطرات اسماعیل نمی گذاشت. یوسف هم معضلی بود که نمی دانستم با او چه کنم! دست آخر راهنمایی ام کرد که آنجا را موقتا اجاره بدهم و جایی خانه ای اجاره کنم. او بود که برای این کار به من کمک کرد و همین کمک بود که بلاخره اعتماد مرا که تنها و بی کس بودم، پس از یکسال و نیم از مرگ اسماعیل به او جلب کرد. بلاخره با یوسف ازدواج کردم. او می دانست که من هر شب جمعه سر قبر اسماعیل می روم. او اوایل همه کار می کرد تا مرا به خود مطمئن تر کند. بعد از هفت ماه، من از او باردار شدم؛ بر عکس زندگی اول. دلم نمی خواست فرزند من از یوسف باشد، با این که او سعی می کرد جای اسماعیل را در زندگی ام پر کند اما چیزی در وجودم به من می گفت اینها همه اش بازی است و بلاخره وقتی پی به راز او بردم که دیگر دیر شده بود. او مرا مجبور کرد خانه به جا مانده از اسماعیل را که یکسال بعد از ازدواج به نام کرده بود به نامش کنم. اول با حرف و بعد کتک. زشتی و پلیدی روحی یوسف فقط در همین خلاصه نمی شد و رسید روزی که پی به راز تازه اش بردم؛ راز ارتباط او با زنان عجیب و غریب! اگر در خانه بود، چرت می زد و یا فریاد می کشید و مرا به باد کتک می گرفت و بیشتر شب ها به خانه نمی آمد. بچه که به دنیا آمد، من آرزو داشتم هرگز به دنیا نمی آمد. وضع مان بدتر شد. او خانه را فروخته و خرج عیاشی هایش کرده بود. درمانده و مستاصل چند تکه از وسایلم را جمع کردم و با بچه ام از خانه او فرار کردم و به خانه شوکت خانم رفتم. به سختی بیمار بودم. حس می کردم واقعه ای در جریان است. سرفه های پی در پی و تهوع شدید و ... پزشکان پشت سر هم آزمایش های مختلف می کردند و در کمال ناباوری به من خبر دادند به ایدز مبتلا شده ام. روزگار نامردی را خوب در حق من ادا کرد. من که طعمه منجلاب یوسف شده بودم فرزندم را شیرخوارگاه سپردم و خودم بی خبر از خانه شوکت خانم رفتم تا کسی نداند لیلا چگونه مرد و کسی نداند که یوسف چون بختک، با زندگی من و فرزندم چه کرد! 👈 پایان 👉 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی آموزنده 🍒 قسمت اول داستان از روزی شروع شد که مارفتیم مهمانی خانه خاله ام من تنها ۱۳ سالم بود اونجا وقتی پسر همسایه خونه خاله رادیدم دلم ریخت یک نه نه صد دل مجذوبش شدم اولین دفعه ام بود چنین حسی داشتم ولی الان فکر میکنم کاش اصلا چنین روزی اونجا نمی رفتم ولی افسوس تنها حسرتش برام مونده اما باغم وحسرت که چیزی درست نمیشه اون روز که سامان پسر همسایه خونه خاله ام رادیدم انگار اون مال من بود خدا اون وبرای من آفریده من سامانونگاه میکردم اون هم نگام میکرد بعد اینکه رفتم داخل خونه وبامادر وبرادر کوچیکم نشستیم بعد نیم ساعت به بهانه بازی کردن با لیلا دختر خالم آمدیم بیرون تو کوچه بازی کنیم لیلا هم نگو ازمن بدبختر نمی دونست من برای چی میرم بیرون داخل کوچه سامان ودیدم که انگار دنیا رابهم دادن به هم نگاه میکردیم من نمی دونستم چی بگم اونم فقط نگاه میکردشکر خدا میکردم که نگاهم میکنه رفتیم داخل خونه آخه مادرم صدام میزد اون روز وفقط نگاهمان درگیر هم بود نزدیک غروب بود که برگشتیم خونه خودمون ولی در دل آرزوداشتم کاش خونه نمیرفتیم اون شب وتا نزدیکهای صبح نخوابیدم فقط داشتم خیال بافی وزندگی برای خودم وسامان میساختم که خوابم برد صبح از خواب بیدار شدم وراهی مدرسه شدم فکرم فقط شده بود سامان آخه چون اولین بارم بود چنین حسی داشتم نمی دونستم کنترلش کنم چند روز گذشت منم هرروز بهانه خونه خاله را میگرفتم اما مادرم زیاد گوش نمی داد وگذشت وگذشت تا به یک ماه رسید روز ی از مدرسه برمی گشتم خونه که سرراه سامان وبا دوتا از دوستاش دیدم که انگار دنیارا بهم دادن اونم من ودید وخنده ای روی لبش گرفت که داشتم برای اون خندش ازروی سادگی وهوس وبچگی میمردم منم نگاهم به اون بود وبایکی از دوستام راهی خونه بودیم سامان ودوستاش هم پشت سر ما می آمدند میخواست آدرس خونمونو بلد باشه منم هر ۲۰ متر نگاهی به عقب میکردم تا بفهمه که منم میخوام بیاد اون روز وخونه رسیدیم خونه که چی زندان بود برام میخواستم همیشه باسامان باشم ادامه دارد⬅️⬅ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی آموزنده🍒 تحت عنوان👈 قسمت دوم اما نمیدانستم همون سامان عشق وهمه کسم میشه روزها گذشت من وسامان فقط به هم نگامیکردیم هیچکدام جرات حرف زدن نداشتیم تا اینکه روزی راهی مدرسه شدم ساعت هفت ونیم می شد که رفتم سرراه سامان ودیدم احساس میکردم تمام زندگیم دست اوبود تا دیدمش هول شدم از شادی دست وپام میلرزید اومد جلو سلام کرد منم جوابش ودادم کاغذی داد دستم وباشرم سرش وانداخت پایین ودورشد منم از تپش قلبم داشتم می مردم از خوشحالی نامه را گذاشتم جیبم وراهم ورفتم تا به یک جای خلوت که ایستگاه اتوبوس بود رسیدم نشستم باخیال راحت نامه را خوندم که توش تمام حرفهای دلم ونوشته بود نامه را دوبار خواندم از خوشحالی تو پوست خودم نمی گُنجیدم انگار دنیا شده بود من وسامان رسیدم مدرسه درسم تموم شد وراهی خونه شدم به خونه رسیدم فورا رفتم اتاقم نامه را باز کردم وچند بار خوندم چند بار نامه رابوسیدم ونشستم جواب نامه را بنویسم جوابش ونوشتم ویک جا قایمش کردم تا صبح اون شب وخوب یادمه که اصلا آرام وقرار نداشتم در حسرت صبح بودم که خوابم برد روزش از خواب بیدارشدم وبون صبحانه راهی مدرسه شدم که مبادا سامان بیاد ومن نباشم رسیدم همون سر قرار که سامان منتظر بود منم نگاهی به اطراف کردم ورفتم جلو سلام کردم ونامه را دادم دستش وزود رفتم چند روزگذشت با جواب نامه من سامان غیب شد برام جای تعجب بود آخه من تویه نامه نوشته بودم دوستت دارم ولی چرا غیب شد 🤔تا اینکه صبح روز بعدش سامان ودیدم سلامی کرد وگفتتوخونه مشکلی داشتیم بخاطر این خبری ازم نبود منم سری تکان دادم وگفتم مشکلی نیست پیش میاد ازاون روز به بعد رسما من وسامان دوست شدیم کم کم قرارها نامه ها زنگها رد وبدل میشد تا به دوسال طول کشید من شدم ۱۵ سال سامان شد ۱۹ سال که راهی خدمت سربازی شد ومن وتنها گذاشت تنهای تنها که اون اوایل رفتنش حتی دوروز پشت سرهم غذا هم نمیخوردم حتی مادرمم بوبرده بود که من بی قرارم ولی احتیاط میکردم خودم به مریضی میزدم تا بخوابم وچشم از این دنیای بی سامان بسته باشد تااینکه روزی ......... ادامه دارد⬅️⬅️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍒داستان واقعی آموزنده🍒 تحت عنوان👈 قسمت سوم تا اون روز تلفن خونمون زنگ زد گوشی وبرداشتم سامان بود عزیز ترین عزیزی که داشتم گفت که خدمتم وتقسیم شدیم به امید خدا فردا برمیگردم شهرستان برای مرخصی منم داشتم از آمدن سامان از خوشحالی دق میکردم بلند شدم دستی به سرو روم کشیدم که فردا قراره سامان بیاد صبح روز بعدتو راه مدرسه بودم که سامان ودیدم به همدیگه سلام کردیم وگفت امروز مدرسه نرو کمی باهم بگردیم منم ازخدام بود اون روز وازمدرسه بدون اجازه غیبت کردم وتا ظهرباهم بودیم وقتی برگشتم خونه انگار به زندان میرم آخه باید از سامان دور می شدم سامان که چی مثل بت همدیگه رامی پرستیدیم آنقدرشیفته هم بودیم که نگو چند روز گذشت قرارهای من وسامان ادامه داشت تا سامان برگشت سربازی ومنم اون روز راهی مدرسه شدم باهزاردروغ وکلک غیبت یک هفته ایم ودرست کردم ورفتم سرکلاس ولی درکل درسم استراحت وخواب وزندگیم شده بود سامان خیلی دوستش داشتم دوسال سربازی وباهزاردردسر ومشقت گذشت من شدم ۱۷سال سامانم ۲۱ سال اون آقای شده بود برای خودش منم خانمی زیبا وخوب اون روزها یادمه خواستگارزیاد داشتم ولی خانوادم مخالفت میکردند منم خوشحال بودم که من وبه هرکس نمیدن من مال سامانم وبس ... قرارهای دور را دور باسامان داشتیم بهم قول ازدواج دادو منم روقولش حساب کردم چند ماهی گذشت روزی مادر سامان سرزده اومد برای اجازه . خواستگاریم دیگه داشتم سکته میکردم ازخوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم مادرمم بامادرش حرف زد وشمارش و گرفت که بهتون خبر میدم شب که پدرم اومد خونه مادر م موضوع و بهش گفت وشرایط خانواده سامان وشرح داد پدرمم گفت هنوز زوده برای ازدواج ولی بگو بیان تا ببینیم سمیه چی میگه اختیار افتاد دست من وبایک.. بله ...گفتن کارم حل بود .روزبعد مادرم زنگ زد به شماره مادر سامان گوشی وبرداشتن گفتن اشتباست مادرم چند بار گرفت بازم گفتن اشتباست ادامه دارد ⬅️⬅️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی آموزنده🍒 تحت عنوان قسمت چهارم مادرم اون روز همون شماره را چند بارگرفت اما میگفتن اشتباست ماپسری به اسم سامان نداریم دیگه داشتم سکته میکردم دنیا دور سرم می چرخید ازعصبانیت آرام وقرارنداشتم مادرمم گفت توچرا عصبانی هستی شاید مادرش شماره را اشتباه داده سوادکافی نداشت که .منم فقط نگاش میکردم تا اینکه جرقه ای به کله ام زد که ای کاش اینطور نمیشد بلند شدم راهی خونه خاله ام شدم رسیدم خونشون نرفتم داخل مستقیم در خونه سامان وزدم آخه نمیدونم یادتون باشه یانه. گفتم سامان همسایه خاله ام اینا بودن رفتم در زدم دختری جواب داد منم گفتم یک لحظه تشریف بیارید بیرون اونم آمدن جلو در گفتم اینجا خونه سامانه . اونم گفت نه ما سامان نداریم گفتم حتما ازاینجا رفتن دختره گفت کی ازاینجا رفته گفتم خونه سامان اونم باتمسخر گفت تا یادم باشه ۲۷ساله اینجا خونه ماست منم گفتم پس چطور سامان ونمیشناسی اون هم قسم خورد که ما سامان نداریم دوتا برادردارم که یکشون محسنه ویکی شونم علیرضا منم گفتم ببخشید اشتباه اومدم ازاونجا دور شدم ورفتم ولی وسط راه پشیمان شدم و دوباره برگشتم ودرو زدم اینبار زنی جواب داد بازم اونو کشیدم بیرون گفتم سامان کواونم باتعجب گفت دختر خانم ما سامان نداریم واسه چی میخوای. منم گفتم باهم همکلا سی هستیم به دروغگفتم اومدم برای جزوه کتابها م که امانتی بهش دادم اون خانم گفت ما همچین پسری نداریم دوتا داریم یکیشون تازه ازسربازی برگشته که درس نمیخونه یکیشونم کلاس دوم راهنمایی درس میخونه منم گفتم پس اون پسره که سربازه اسمش چیه اونم گفت محسن ومیگی اون که تازه ازسربازی اومده درس نمیخونه من گفتم اسمش محسنه اونم گفت ادامه دادارد⬅️⬅️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی آموزنده🍒 تحت عنوان👈 قسمت پنجم‌ وپایانی ......... من گفتم‌ اسمش محسنه؟اونم گفت آره. داشتم شاخ درمیاوردم گفتم خانم اون سامانه نه محسن خنده ای کرد وگفت من بچه های خودمو نمی شناسم اون لحظه انگار از ده طبقه پرتم کردن یک لحظه به کله ام زد عکسی که سامان بهم داده بود از کیفم درآوردم وگفتم خانم این پسره سامان ومیگم زنه تا عکس ودید خشک شد گفت این محسنه نه سامان گفتم مادرش کیه گفت منم دیگه داشتم سکته میکردم معلوم شدکه بهم دروغ گفته مثل مجسمه به زنه خیره شده بودم دوبار سه بار صدام زد منم جواب دادم گفتم ببخشید سرم وانداختم ورفتم هرچی صدام زد جواب ندادم تا به خونه رسیدم معلوم شدکسی که ۴سال من صداش میکردم سامان اسمش محسن بوده به خونه رسیدم گیج بودم رفتم اتاقم دروبستم ویک ساعت گریه کردم انگارتمام اعضای خانوادم واز دست داده بودم زمان گذشت دوسه روزی سپری شد که هرثانیه برام ازمرگ هم بدتر بود تا اینکه روزی تلفن خونمون زنگ خورد گوشی وبرداشتم سامان بود با خنده سلامی بهم کرد وگفت چرا رفتی در خونمون با چه اجازه ای منم گفتم توچرا دروغ گفتی اونم با کنایه گفت من دروغ نگفتم باهم بودیم قول دادم بیام خواستگاریت که اومدم مادرم تورا نپسندید گفتم اون زنه که اومد مادرت نبود من مادرت ودیدم اونم انگارنه انگار گفت خودم میدونم اون زن باپول نقش مادرم وبرام بازی کردمن نه قصد ازدواج باتورا داشتم نه هیچی چون من قسم خورده دختر خاله تم نگو اون چهارسال مسخره دست سامان تقلبی ودختر خاله م شده بودم بعد باخنده گفت درهرصورت من شَرط بسته بودم بالیلا که باتو باشم اونم الان برنده شدم دیگه مزاحمم نشو منم گیج بودم باورم نمی شد چهارسال ازبهترین روزهای زندگیم وصرف یک عشق مسخره شرط بندی طلف کردم دراون روزها ضربه ای سنگین بهم وارد شد دیگه همه چیز برام دروغ بود همش سیاه وحیله وکلک بود من روزگارم وباختم برای یک نگاه یک هوس زودگذر خودم وآبرومو داده بودم دست یک پست عوضی که بهش فرمان میداد حسرت خیلی چیزها رودلم هست اون قرارهای کثیف که من باهاش صادق بودم اما اون با اون حرفهاش من خام خودش کرده بود الانم واسه این سرگذشت خودم ونوشتم تا درس عبرتی برای دختران ساده دل یا پسران جوان امروزی بشه این وبدونند یک دوستت دارم ساده گفتن یا تو عشقمی وزندگیمی برای انسان آینده نیست همش پوچ وبیهوده است ما باخیالات همدیگه بازی میکنیم بعداهم شنیدم از لیلا هم جداشده اونم مسخره دستش بود .ما فقط بخاطر هوس دروغ میگیم میدونم الان بهم مسخره میکنید این داستان ومی خونید ولی باور کنید هیچکس در این دنیا یک رونیست همه نقاب زده اند برای منفعت خودش برای تخلیه احساسات زودگذرش من که شکست خوردم ولی 🍒 شما جوانان مواظب باشید شاید روزی شکل شکست شما فرق کند اما درهر صورت شکست همون داغون شدنه فرقی ندارد الانم باوجود گذشت چند سال هنوز جای اون دروغها درزندگیم دیده میشه من که شکست خوردم ولی شما راقسم میدم مواظب خودتون باشید .... ...🍒 پایان ====================== رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af