eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
409 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 پارت گذاری رمان#ماهگل و#هم نفس
مشاهده در ایتا
دانلود
بهت زده پرسید: -منظورت چیه ؟ -از اینکه هر روز یکیو بهم نسبت می دی دیگه خسته شدم ، من حق زندگی دارم ومی خوام مثل همه آزاد زندگی کنم،اگه قراره زندگی ما به بن بست جدایی ختم بشه ،بهتر که همدیگه رو درك کنیم و بهم احترام بذاریم با نگاهی متحیر گفت : -اما تو ......... -من فقط می خوام بهم اعتماد داشته باشی ،همان طوری که پدرم بهم داشت به طرفش روی مبل نیم خیز شد وبا لحنی آرامش بخش و مهربان گفت : -پدرت پدرته ،و من همسرت ،تو باید بدونی که احساسات ما باهم فرق می کنه ازکلمه همسر برآشفت وآهسته گفت: -تو همسرم نیستی مسیح!لااقل خودمون که اینوخوب می فهمیم دست سرد و لرزانش را دردست گرفت وبا محبت گفت: ! چطور باید بهت ثابت کنم که من همسرت هستم- دستش را از میان دست گرم و پرحرارتش بیرون کشید وبغض الود گفت : -ثابت نمی خواد ! باید دلهامون باهم باشه ،که نیست مسیح از جا برخاست وبا چهره ای گرفته پشت پنجره ایستاد وبعد از لحظه ای سکوت بدون اینکه به طرفش برگردد با لحنی سرد و یخ زده گفت: -می تونی بری سر کلاست بدون هیچ حرفی از دفتر مسیح خارج شد وبه طرف کلاسش رفت &&&&&& روزهای سرد وسخت تکراری از نو در زندگیش آغاز شده بود و او از اینکه عمر شادیش اینهمه کوتاه وغیر قابل باوربنظر میرسید پرازغصه واندوه بود.
حال پدرش روز به روز وخیم تر می شد واین بیشتر از هرچیزی آزارش می داد این روزها فقط از طریق تلفن با مسیح در تماس بود اوهم سخت گرفتار کارهای شرکت وپایان نامه شاگردانش بود حتی برای رفت وبرگشتش به خانه پدرش هم مسیح راننده شرکت را که پیرمردی مهربان وخونگرم بود به دنبالش می فرستاد زمان امتحانات پایان ترمش از راه رسید بود واو بشدت درگیر امتحاناتش بود .ازاینکه مجبور بود برای سرکوب احساساتش همیشه خودش را در اتاقش زندانی کند خسته شده بود ودلش آزادی میخواست ......... با افتاده قطره ای خون بر روی جزوه اش زنجیره افکارش از هم پاره کرد ،از جا بلند شد وبا عجله خودش را به دستشویی رساند،نگاهی در آیینه به چهره رنگ پریده اش انداخت وآهی از عمق وجود میکشد از اینکه به دروغ به مسیح گفته دیگر خون دماغ نمی شود پشیمان بود لکه قرمز خون روی تیشرت یکدست سفیدش حالش را منقلب میکند گیج ومنگ است و دلیل این خون دماغهای مداوم و وقت وبی وقت را اصلا نمیفهمد واز اینکه اینروزها نسبت به خودش بی اهمیت شده افسرده کلافه بود چند مشت آب سرد حالش را جا می آورد . سرش را داخل کمد لباسیش میکند وبا نگاهی کاوشگر همه اجزایش را با تیر نگاهش میکاود ،تاپ دکلته زرد رنگی که نازنین برای تولد بیست و دوسالگیش برایش خریده بود و با لودگی گفته بود اینو برای شوهرت بپوش حظ کنه اگر چه آنروز از سرنوشتش با مسیح خبر نداشت اما همان روز هم در درونش مرد زندگیش را فقط مسیح تصور میکرد و ناخوداگاه از این حرف نازنین ذوق زده هدیه اش را بوید وبا تمسخر گفت : -چه مردی میتونه در برابر زنی که همه بدنشو نمایش داده طاقت بیاره پوزخندی زد وآهی از سر حسرت کشید البته که مردی مثل مسیح که همه لذتهای دنیارا در وجودش خفه کرده بود میتوانست دست کرد ومیان آنهمه لباس همان تاپ گردنی را برداشت میخواست یکبار هم که شده برای دل خودش لباس بپوشد ، برای تنهایش ،برای بی کسی و غصه هایش تیشرت خونی اش را بیرون آورد وبا یک حرکت در سبد کنار کمدش پرت کرد .با پوشیدن تاپش مقابل آیینه ایستاد و روی بدنش مرتبش کرد می آمد حالا که قرار بود امشب برای دل خودش لباس بپوشد پس باید حسابی به خودش میرسید شلوارك مشکیش را با شلوارك جین یخی تعویض کرد .آرایشی ملیح وزیبا با رژی به رنگ قرمز جیق روی صورتش کار کرد و با آزاد کردن موههای روشنش بر روی شانه از اتاق خارج شد و به سالن برگشت . فردا پایان ترم سازه های فولادی داشت وهنوز نیمی از جزوه اش باقی مانده بود . اما با این تیپ دلخواه خودش انرژی مظائفی گرفته بود و میتوانست تا سپیده صبح بیدار بماند
مسیح پیغام فرستاده بود که دیر می آید واین چیزی نبود که برایش تازگی داشته باشد .کتابش را برداشت وبا طرح اولین سوال برای خودش فکر مسیح را از ذهنش خارج کرد و همه وجودش را معطوف حل مساله اش کرد با احساس گرسنگی بی اختیار نگاهش روی ساعت مچی اش سر خورد . ساعت از هشت گذشته بود . و او دوساعت بود که بی خیال از اطرافش فقط سرگرم مطالعه بود از جا برخاست و به آشپزخانه رفت آدم شکم پرستی نبود و خودش را با هرچیزی سیر می کرد ، دو تخم مرغ در روغن داغ انداخت یک لحظه با خود اندیشید این تنها غذایست که وقتی تنهاست می خورد چون هیچ وقت حوصله آشپزی برای خودش به تنهایی را ندارد،تخم مرغش را لای نان ساندویچی گذاشت و با چند تکه گوجه و خیار شور تزئینش کرد و به سالن برگشت . از اینکه اینهمه قانع وراضی بود لبخند رضایت بخشی زد ،تا جایی که به یاد داشت در همه موارد زندگی قانع وکم توقع بود، برعکس ساغر که همیشه بهترینها را می خواست با نواخته شدن نه ضربه پاندول به نشانه ساعت نه سرش را از روی جزوه اش براشت ودوباره فکرش نزد مسیح پر کشید مسیح هرشب همین ساعت به خانه می آمد واو اصلا نمی فهمید تا این ساعت شب بیرون چه کار می کند اما مطمئن بود که امشب در این ساعت هم باز نمی گردد چون برای این ساعت برگشتن نیازی به پیامک نبود.دلش نمی خواست به اتاقش برود چون از تنهایی و سکوت وحشتناك خانه می ترسید . دوباره شروع به حل ومحاسبه کرد . این قسمت درس به دلیل حضور نیافتن در سر کلاس برایش اصلا قابل فهم نبود ،گوشیش را برداشت و شماره نازنین را گرفت ،بعد از تک بوقی و صدای نازك خانمی که میگفت : کال ویتینگ )مشترك مورد نظردر حال مکالمه است (............... می دانست که نازنین در این ساعت در حال صحبت با سروش است ونمی فهمید چرا سروش با اینکه پاره وقت کار می کند در این ساعت آزاد است اما مسیح هنوز به خانه برنگشته است دوباره حس حسادتی عمیق که حتما در کنار دوست دخترش است بر دلش نشست . سعی کرد با حل مساله این افکار مصموم کننده را از ذهنش خارج کند از نو شروع به محاسبه کرد ولی فاصله تیرهایش با هم برابر نمی شدند نمی دانست کجای کارش ایراد دارد .خسته کلافه خودکارش را روی جزوه اش انداخت و به پشتی مبل تکیه زد ،نگاهش را به سقف دوخت ودوباره به فکر فرو رفت از اینکه نازنین اینهمه از دوران نامزدیش لذت می برد احساس حسادت می کرد ،و اینکه حتما مسیح با دوست دخترش بیرون رفته واحیانا" در حال خوشگذرانی و خنده هستند وجودش پراز تنفر شد به نقطه ای مبهم در تاریکی سقف خیره شد اگر بعد از جدایش خبر ازدواج مسیح را میشنید و یا دعوت نامه اش را میدید باید چه واکنشی نشان دهد ،اگر روزی او را همراه همسر آینده اش میدید ....وهزاران اگر دیگر که مثل موریانه روح زخم خوردش را میجویدند ،بازهم از سرحسرت آهی ازعمق وجود کشید وخودش را به دست افکار مسمومش داد
♥️ زیـبـاتـریـن مـتـن ها و تصاویــــر HD ♠️ جدیـدتریـن آهنـگ ها و استیـکر ها https://eitaa.com/joinchat/511574312C75c80f757f ﴿بفـــــــــرست واســـــــــه همـسرت، دلبـــــــــــ💞ـــــــــــــری کُن واسش﴾ https://eitaa.com/joinchat/511574312C75c80f757f 🎥 کلیپ های روانشناسی و همسرداری ♥️ عاشقانه، فلسفی، شعر، عکس‌نوشته
🍃❤️ یه جورایی داره حق میگه😂😂😂 ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 دلم باران ، دلم دریا؛ دلم لبخندِ ماهی ها؛ دلم بویِ خوشِ بابونه میخواهد...❤️ دلم یک باغِ پر نارنج دلم آرامشِ ترد و لطیفِ صبحِ شالیزار🍃 دلم صبحی، سلامی، بوسه ای عشقی، نسیمی، عطرِ لبخندی از مسیری دورتر حتی 😍 دلم شعری سراسر "دوستت دارم" 🙃 دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه میخواهد دلم مهتاب میخواهد که جانم را بپوشاند...😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
Ragheb - Cheshm Bandi.mp3
5.43M
🍃❤️ 🎙 🎼 چشم بندی(عشق رو با هم میسازیم ) 🍃❤️ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ دیگه باید تعریفشو بکنیم😂 ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت160 اون موقع تنها بودم اما الان به غیر از خودم یکی دیگه هم باهامه. کسی که هیچ گناهی
ماهگل🌼🌸 کاغذی که روی پلاستیک وسایل هستو برمیدارم و بعد از باز کردنش، شروع به خوندن میکنم. " میدونم عصبانی ای، دلخوری و شاید ازم نفرت داری ولی توضیح میدم یعنی، باید بهت توضیح بدم. چند روز تورد تنها میذارم ولی دورادور حواسم بهت هست! مراقب خودت و کوچولومون باش" هـــہ..... پس خبر داره! خبر داره و اینجور خونسرد بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! پوفی میکشم و بعد از برداشتن وسایلی که خریده بود، درو با پام میبندم و وارد آشپزخونه میشم. وسایل توی دستمو روی میز غذاخوری میذارم و بعد از درآوردن لباسهام به سراغشون میرم. بعد از حدود یک ربع کارام تموم میشه و بعد از برداشتن شامپو از آشپزخونه خارج میشم. یادمه وقتی که خواستیم از این خونه بریم لباس ها و وسایلی که برای اولین بار پامو توی این خونه گذاشتم، توی کمد قرار دادم و با خودم به خونه جدید نبردم. وارد اتاق شدم و بعد از باز کردن در کمد نگاهم به لباسها و حوله توش میفته که هنوز سر جاشونن. نفس عمیقی میکشم و بعد از این که برای خودم لباس حاضر میکنم به طرف حمام میرم. بدنم بوی بیمارستانو میده و همین هم بدجور حالمو بد میکنه. یه دوش ده دقیقه ای میگیرم و بعد پوشیدن لباس هام، همونطور که دارم به طرف آشپزخونه میرم تا یه چیزی برای خودم درست کنم حوله کوچیکی رو دور موهای خیسم میپیچم. ❤️
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
#پارت۵۳۸ مسیح پیغام فرستاده بود که دیر می آید واین چیزی نبود که برایش تازگی داشته باشد .کتابش ر
درب آپارتمان با صدای آرامی باز شد و مسیح خسته وکوفته وارد شد با بهت در جایش نیم خیز شد و به مسیح نگریست در یک لحظه نگاهشان درهم گره خورد و قلبش در سینه با شدت و شیدایی شروع به کوبش کرد چند روز او را ندیده بود وبه شدت دلتنگش بود. مسیح با نوك انگشتش درب را هل داد و با صدای گرفته وخسته ای پرسید : -تو هنوز بیداری ! در با صدای ضعیفی برهم خورد وبسته شد ،روی مبل راست نشست وگفت: -هنوز کلی از جزوه ام مونده مسیح کفشش را از پا کند و روفرشی اش را پوشید وگفت : -پس چرا به جای مطالعه داری سقفو محاسبه میکنی ؟ -از بس فکر کردم مخم تعطیل کرده وسایل در دستش را روی میز قرار داد و روی مبل کناریش نشست و مهربان پرسید : -چیز مهمی ذهنتو مشغول کرده ؟ -نه فقط توی محاسبه این مساله مشکل دارم ،هر کاری می کنم تنش مجاز خمشی در تار مقطع تیرها برابر نمی شه نگاهی به صورت مساله انداخت و گفت : -این مساله مربوط به همون جلسه ای نیست که قهر کردی واز کلاس زدی بیرون؟ شرم زده زمزمه کرد -چرا همونه لبخند زیبایی روی چهره خسته اش نشست وگفت : -خوب می خواستی قهر نکنی ،تا حالا مشکل نداشته باشی -برا تلافی وقت گیر اوردی! پاپکو را از دستش بیرون کشید وخودکارش را برداشت وگفت : -فکر کردی همه مثل خودت فقط دنبال تلافین پوزخندی زد و گفت :
-منو تلافی! با خودکار در دستش آرام روی موههای پریشانش نواخت و به پاپکواشاره کرد وگفت : -حواست اینجا باشه وشروع به محاسبه کرد انقدر راحت و واضح توضیح می داد که ناخوداگاه همه فکرش معطوف حل مساله شد لحن کلام مسیح گرم وصمیمی بود که هیچ وجه تشابهی بین او و دکتر محتشم بداخلاق همیشگی نمی یافت . به اواسط محاسبه که رسید نگاهی به افرا که به روی پاپکو خم شده بود ومجذوب گفتارش بود انداخت ،بدن سفید و نیمه عریان افرا حالش را دگرگون میکرد و بی اختیارضربان قلبش شدت میگرفت . انقدر به افرا نزدیک بود که گرمای نفسش و لرزش محسوسی که درتن صدایش بود را افرا حس میکرد ،سرش را بلند کرد و لبخندی ملیح روی لبهای زیبایش نشست ،همین یک لبخند کافی بود تا همه خرمن وجود مسیح به آتش کشید شود وتمام خویشتن داریش در لحظه ای پودر شود واز هم فرو پاشد . .......بی اختیار رشته کلام از دستش در رفت در سکوت به چشمان افسونگر افرا خیره شد و سپس نگاهش به روی لبهای خوشرنگش سر خورد لبهای قرمز و وسوسه انگیز افرا قلبش را بیقرار و پر تمنا میکرد ،همه وجود به آتش کشیده اش تنها یک خواهش داشت تنها یکبار لمس اینهمه نرمی و لطافت چرا داشت خودش را از همه لذتهای دنیا محروم میکرد ،چرا و به چه دلیل نباید از با او بودن مثل همه دنیا لذت میبرد صورتش لحظه به لحظه به افرا نزدیکتر می شد وهرم نفسهای گرم و هیجانی افرا در صورتش قلبش را به تلاطم می انداخت و ناگهان چهره ای کریه و زشت..........چهره ای که کابوس همه زندگیش بود . به سرعت سرش را عقب کشید و از جا برخاست .نفس عمیقی کشید و کلافه گفت : -الان بر می گردم با گامهایی سریع و هیجان زده از پله ها بالا رفت .بهت زده به رفتنش خیره شد این مرد هزار چهره چه در درون نهفته داشت که اینگونه او را تحت و شعاع قرار میداد طولی نکشید که در حالیکه یکی از سویی شرتهای افرا در دستش بود از پله ها پایین آمد و روبرویش ایستاد .چهره اش بی احساس وسرد بود اما نگاهش مثل همیشه نافذو گیرا ،سویی شرت را به طرفش گرفت و گفت : -بیا اینو بپوش سرما می خوری! با حیرت نگاهش را به سویی شرت در دستش و سپس به لباسی که پوشیده بود انداخت تازه به یادش افتاد که لباسش را قبل از آمدن مسیح تغییر نداده وبا همان تاپ که از بالای سینه تا گردنش همه باز بوده ،مقابل مسیح نشسته و نمایش زیبایی ازقسمتهای ممنوعه بدنش را بی هیچ تعصبی به رایگان عرضه کرده است