#پارت۶۰۱
-برداشته بودم یه روز بهت پس بدم
-چرا ؟چون دوستش نداری؟
-مال من نیست که حسی بهش داشته باشم
دست افرا را در دست گرفت وبا لحنی آرام ودل انگیز گفت :
-یه روز زیباترین حلقه ای و که دوست داری
وبرات می خرم ،پس تا اون روز باید با همین سر کنی
بزاق جمع شده در دهانش را قورت داد وبا نگاهی آشفته گفت :
-متوجه منظورت نمی شم
یک قدم به طرفش برداشت
-دیگه نمی خوام شاهد خواستگاری کسی از تو باشم ،از اینکه همیشه باید مراقب نگاههای هرزه این واون به
تو باشم خسته شدم
-ولی.......
انگشت ظریفش را در دست گرفت ودر حالیکه
خیلی نرم حلقه را در انگشتش جا میکرد با محبت گفت :
-اینجوری از نگاه کثیف دیگرون در امانی وبرای هردومون بهتره
دست افرا را به لبهایش نزدیک کرد وتا بخواهد افرا حرکتی کند بوسه ای نرم روی انگشتش
نشاند خدایا خواب
بود یا بیدار !.....این رویا بود یا
واقعیت !....قلبش داشت در سینه پرپر میشد ،این درست همان چیزی بود که
آرزوی همه زندگیش بود
مسیح با لبخندی ادامه داد
-باید یه قولی بهم بدی !
هیجان زده و لرزان نجوا کرد
-چه قولی !
-باید قول بدی حتی برای یک ثانیه هم ازدستت بیرون نمیاریش
نفسش از تراکم هیجان بند آمده بود و تنها با تکان دادن سر موافقتش را اعلام کرد
عمیق نگاهش کرد رفتار عجیب مسیح از همیشه گیج ترش کرده بود
مسیح حلقه خودش را در جعبه دید و آن را بر داشت گفت :
رمان کده
#پارت۶۰۱ -برداشته بودم یه روز بهت پس بدم -چرا ؟چون دوستش نداری؟ -مال من نیست که حسی بهش داشته
#پارت۶۰۲
-نمی دونستم این پیش توهه ،فکر می کردم گمش کردم
همراه با لبخندی سرخوش ادامه داد
-تو همیشه عادت داری چیزی و که به کسی می دی پس می گیری
هنوز در بهت رفتار مسیح بود.نهایتا " یک قدم عقب رفت و برای کنترل رفتارش نفس عمیقی کشید و کلافه
گفت :
-تو انداخته بودیش بین وسایل روی دراورت منم فکر کردم لازمش نداری
-من همه وسایل روی دراورم و لازم دارم
وهرگز هم فکر نکردم اونجا آشغالیه
در حالی که سعی می کرد صدایش از هیجان نلرزد پرسید :
-حالا چرا امروز این حلقه ها برات مهم شدن ؟
با نگاهی گیرا در عمق چشمان ناباورش زل زد وگفت
-چون اولین نشانه یک پیوند حلقه است یادته گفتی حلقه نماد یه عشق شیرین ونا گسستنیه
از حرفهای مسیح گیج وسردرگم شده بود ونمی توانست رابطه میان حرف خودش ورفتار امروز مسیح را درك
کند
-مسیح توداری با حرفهات منو سکته میدی
خواهش می کنم واضح بهم بگو منظورت از این حرفها چیه وتو از
کدوم عشق حرف می زنی
لبخند از روی لبش پرید و کلافه نفس عمیقی کشید و گفت :
-منظوری ندارم فقط خواهش می کنم سریعتر حاضر شو که داره دیرمون میشه
وسریع اتاقش را ترك کرد
با اینکه کلینیک خصوصی بود اما شلوغ و پر رفت وآمد بود حس کرد مسیح حوصله علافی را ندارد پس رو به او
گفت :
-می خوای یه جای خلوتتر بریم؟
-همه آزمایشگاهها تو این ساعت صبح
شلوغند ،تازه اینجا جوابشون یک در هزار هم اشتباه نمی شه
به صندلی تکیه داد وآرام گفت :
-کاش می ذاشتی همراه نازنین بیام ، اینجوری توهم علاف نمی شدی
#پارت۶۰۳
عمیق نگاهش کرد وگفت :
-چرا ؟بودن با من اینهمه ناراحتت می کنه!
به طرفش نیم خیزشد و رنجیده خاطر گفت :
-تو چرا ذهنیتت نسبت به همه چیز اینهمه
بده !،من فقط نمی خوام وقت ارزشمندت صرف من بشه
نگاهش را از اوگرفت وآهسته گفت :
-تو اگه نگران منو گرفتاریهام هستی باید بیشتر مواظب سلامتی خودت باشی
دهان باز کرد چیزی بگوید که با پیج شدن اسمش مسیح از جا برخاست واو هم به دنبالش به طرف آزمایشگاه
روانه شد
***
مسیح درکنار یک رستوان نگه داشت، با تعجب پرسید
-چرا اینجا وایسادی؟
برای پارك کردن دستش را روی پشتی صندلی افرا گذاشت وبه طرفش برگشت وگفت :
-باید صبحونه بخوریم
-صبحونه اونم تو این ساعت ،ساعت ازده گذشته !
اتومبیلش را خاموش کرد وبا لبخند گفت :
-شکم که تایم نمی شناسه
در کنار مسیح وارد رستورانی با سبک قدیمی
شد .مسیح برای شستن دستش وسفارش صبحانه از او جدا شد و او
هم تنها پشت یکی از میزهای کنار پنجره نشست فضای آرام و ساکتی بود وبه جزء صدای آهنگ تونزدیکی علی
اصحابی که در فضای صبحگاهی با ریتمی تند
وپر نشاط می پیچید دیگر هیچ صدایی نمی آمد
چه حسی داره این خونه
کسی مثل تو مهمونه
به عشقت خنده رو لبهام
همیشه از تو می مونه
تو فریاد منی
#پارت۶۰۴
سکوت و می شکنی
کنار لحظه هام
تو هستی موندنی
تو نزدیکی به من
که آروم دلم
می خوام این و بگم
چه خوشحالم که تو هستی یه وجه خوشگلم
تو هستی پیشم و تورو می بینم
به دنیا می گم و گلم رو از تو باغ آرزوهام چیدم و
قشنگ لحظه هام وقتی
خودم رو از تو می دونم
کنارت مثل یک رویا
همیشه با تو می مونم
بیا با من بیا
همیشه هر کجا
باهات حس می کنم
قشنگه لحظه ها
به چشم من تو زیبایی
قشنگی مثل رویایی
مسیح روبرویش نشسته بود وخیلی عمیق در
چشمانش می نگریست افرا با لبخندی ملیح پرسید:
-به چی اینجوری زل زدی ؟
-به چشمای زیبای تو، هیچ می دونی رنگ چشمات خیلی قشنگه
#پارت۶۰۵
همه وجودش گر گرفت وقلبش را به آتش عشق کشید ،صورتش گلگون شده بود که راز درونش را افشا میکرد
پس برای فرار ازدست نگاه ملتهب مسیح نگاهش را به بیرون دوخت وساکت شد ، مسیح دستش را در دست
گرفت وبا محبت پرسید :
-چه چیزی اینهمه بانوی زیبای منو به خودش مشغول کرده ؟
بانوی زیبای من !.....چشمای زیبای تو! .....واژگان غریبی که با چهره خشک ویخ زده مسیح حتی جرات آرزویش را
هم نداشت
قلبش چنان ضربان گرفت که انگار روانگردان مصرف کرده است ،مصرف کرده بود این کلمات قویتراز هر
روانگردنی روی هوش وهواس تاثیر میگذاشت
بازهم نقاب بی تفاوتی به چهره زد و از کنار ابراز احساسات مسیح گذشت ،در این زندگی خیلی چیزها را یاد گرفته
بود ، یاد گرفته بود که نباید به حرفهای مسیح دل ببند وگرفتار شود
به پیرمرد وپیرزنی که بیرون سرگرم خوردن
صبحانه بودند اشاره کرد وبدون اینکه به طرفش برگردد آرام گفت :
-همیشه از دیدن این صحنه ها لذت می برم
به جهت نگاهش نگریست ،متعجب یک تای ابرویش بالا رفت و پرسید :
-اینکه پیر وفرتوت بشی چه لذتی داره ؟
-منظورم عشق بینشونه، ببین خانمه با چه حس شیرینی لقمه توی دهن مردش میزاره ،اینها سالهای زیادی و
کنار هم بودن و روزهای سختی روباهم پشت سر گذاشتند به نظرم حالا ارزش با هم بودن و خیلی خوب می
فهمند،تو اینطور فکر نمی کنی؟
بی تفاوت شانه ای بالا انداخت وگفت :
-نمی دونم ،من اعتقادی به این چیزا ندارم
آهی از سرحسرت کشید وگفت :
- درسته ،روحیه توبا این چیزا اصلا سازگاری نداره
با دو انگشت شصت و اشاره چانه اش را گرفت وسرش را به طرف خودش برگرداند،باید نگاه مسحورکننده اش
همیشه فقط در نگاه او میبود ، تنها با معجزه این چشمها بود که به آرامش میرسید
در چشمان عسلی اش زل زد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت :
-یعنی منم باید مثل اون پیرزن لقمه توی دهنت بذارم
#پارت۶۰۶
خیره نگاهش کرد وبا دلخوری گفت :
-تو همیشه منظور منو برعکس میگیری
لبخندش مرموز شد وبه صندلی تکیه داد وگفت :
-منظورت اینه که من بی احساسم !
بی اراده لبخندی ملیح روی لبهایش نشست و گفت :
-تو به این شک داری............ ؟
با قاطعیت گفت :
-من یاد گرفتم زندگی و فقط از دریچه منطق ببینم توی دنیای امروز احساسات هیچ جایی نداره
با آهی عمیق آرام نجوا کرد
- آره تو درست میگی
او این حالت افرا را اصلا دوست نداشت پس دستش را در دست فشرد وگفت :
-تو امروز با رفتارت منو متعجب کردی !
مبهوت نگاهش کردوپرسید :
-کدوم رفتار؟
-تو بر خلاف همه دخترای لوسی که ادعا می کنند از امپول می ترسند وموقع آمپول زدن جیغ وداد راه می اندازند
از خون دادن هیچ واهمه ای نداشتی
با رنجش دستش را از میان دستان گرمش بیرون کشید وگفت:
-چندبار باید بگم من اصلا دختر لوسی نیستم
با شیطنت لبخند شیرینی زد وگفت :
-دیشب هم اصرار داشتی که دست و پا چلفتتی نیستی اما دیدی که عکسشو ثابت کردی
از یاد آوری شب قبل گرمای عجیبی به وجودش رسوخ کرد وآرام زمزمه کرد:
-دیشب فقط یه اتفاق بود
سرمست خندید وگفت :
رمان کده
#پارت۶۰۶ خیره نگاهش کرد وبا دلخوری گفت : -تو همیشه منظور منو برعکس میگیری لبخندش مرموز شد وبه
#پارت۶۰۷
-بله یک اتفاق بود،و جالب اینه که همیشه اتفاقهای بد فقط برای تو می افته
عصبی به او پرید:
-من این روزها به خاطروضعیت پدرم یکم حواس پرتم
دوباره دستش را در دست گرفت وبا ملایمت گفت :
-عزیزم پدرت هیچ وقت راضی نیست به خاطر اون صدمه ببینی
نگاهش را در عمق چشمان گیرا وسیاهش انداخت در ذهنش واژه عزیزم را چند بار حلاجی کرد مسیح این کلمه
را همیشه فقط برای گرم جلوه دادن رابطه
سردشان مقابل دیگران بکار می برد.امانه حالا و نه دیشب که بغیر از او
و مسیح کسی حضور نداشت که مسیح به خاطر حضورش بخواهد نقش یک همسر مهربان را بازی کند
هربار با ادای این واژه حسی موهوم که برای
مسیح عزیز وارزشمند است وجودش را سرشار آرامش میکرد .دوباره
احساساتی شده بود وهر آن احتمال فرو ریختن اشکهایش می رفت مسیح با مهربانی دوباره گفت :
-پدرت هرگز دوست نداره تورو غمگین وغصه دار ببینه
از اینکه مجبور بود احساساتش به مسیح را پشت نقاب بیماری پدرش مخفی کند آشفته وعصبی بود مسیح برای
اینکه او را از این حالت بیرون بیاورد گفت :
-دیشب وقتی خواب بودی دوستت تماس
گرفت ،می گفت هرچی به گوشیت زنگ زده جواب ندادی
- سای لنت کرده بودم ،حالا چی می گفت ؟
-از دوستات شنیده بود که سرجلسه خون دماغ شدی ، نگرانت بود
صبحانه روی میز چیده شد افرا نگاهی به سیخهای جیگر انداخت وبدون اینکه به خود حرکتی دهد سکوت کرد
مسیح با محبت پرسید:
-پس چرا نمی خوری؟
لبخند ملیحی زد وگفت :
-تو بخور من رفتم خونه یه چیزی می خورم
- از اولم می دونستم توی خونه وسایل صبحونه هست اما اینهمه راه کوبیدم اومدم اینجا که تو جیگر بخوری
- من ازبوی جیگر خوشم نمیاد حالمو بد می کنه
مسیح بلند شد وروی صندلی کنارش نشست وگفت :
#پارت۶۰۸
-از بوش بدت میاد ، نه ازخودش که !
-حالا چه فرقی می کنه ؟
بینی افرا را با دو انگشتش گرفت ودر حالی که
فشار می داد تکه ای جیگر برداشت گفت :
-حالا دهنت و باز کن وببین چه خوشمزه است
سعی کرد با تقلا دست مسیح را از روی بینی اش کنار زند وهمزمان باخنده گفت :
-مسیح این چه کاریه ببین همه دارن نگامون می کنن
مسیح بی توجه به نگاه خیره ولبخند دیگران تکه
ای دیگرجیگر در دهانش گذاشت وبا اخم ظریفی گفت:
-اون پیرزنه میتونه اما من نمیتونم
با لبخندی سرمست لقمه در دهانش رابازور جوید وقورت داد
-مسیح خواهش می کنم دیگه بسه من ازش بدم میاد
دستش را از روی بینی اش برداشت وگفت:
-دیدی گفتم خیلی لوسی !
با ناراحتی گفت:
-یه روزی برات ثابت می کنم که اصلنم لوس نیستم .
-خوب همین حالا ثابت کن، اگه تونستی همه اینها رو بخوری برامن ثابت می شه که تو اصلا لوس نیستی
افرا ذهنی سیخها را شمرد ، هشت سیخ بود با اعتراض گفت:
-همه اینها رو من بخورم که چیزی براتوباقی نمی مونه
-نگران من نباش براخودم سفارش میدم.
- اما من نمیتونم همه اینها روبخورم؛ می ترکم
-اینم یکی از نشون های لوس بودنته دیگه
-من ترجیح می دم همون لوس باشم تا اینکه از خوردن همه این جیگرها بالا بیارم .
-پس 5سیخ ش براتو .
-نصف نصف
#پارت۶۰۹
مسیح نگاهی به سیخها انداخت وگفت:
-قبول ،ٍهمون نصف هم کافیه
جیگر ها را به افرا نزدیک کرد . بااکراه تکه ای
برداشت ولی از بوی زخمش مجبور شد بینی اش را بگیرد.
دراین زندگی چه چیزهایی راتجربه می کرد او تا به امروز هرگز جیگر نخورده بود وحتی از بویش حالش بهم می
خورد اما نمی دانست چرا زیر جبر مسیح همه چیز برایش لذت بخش وشیرین بود.
مسیح با لبخند نگاهش می کرد بی اختیار او هم لبخندی به روی مسیح زد می دانست که نباید به رفتاراین مرد
دوشخصیتی دل نبندد .
نمی خواست باور کند که مسیح تنها برای دلخوشی او وشاید هم حس وظیفه شناسی اینک در کنارش است واین
لحظات شیرین را برایش به یادگار می گذارد دیگر
زندگیش در کنار مسیح بی روح ویکنواخت نبود و او زندگی با
مسیح را دوست داشت واز بودن در کنارش لذت می برد.
مسیح که می دید او با زور جیگر ها را می خورد آنها را از مقابلش برداشت وگفت:
-دیگه کافیه ،می ترسم از زور خوردن بالا بیاری وبعد منو مقصر بدونی
-خوب برات ثابت شد که لوس نیستم .
بالبخند شیرین چشمکی زد وگفت:
-از اول هم نبودی ،چون اگه بودی یک روز هم تحملت نمی کردم
چقدر این مرد تغییر کرده بود دیگر از آن مرد چندش ومغرور هیچ خبری نبود ،واو چقدر این مرد را با هر
شخصیتی دوست داشت
در راه برگشت از مسیح پرسید :
-جواب آزمایشات وکی بهون می دن
-عصر تماس می گیرم اگرحاضر بود می رم میگیرمشون
-کی دوباره می ریم مطب دکتر
-هر وقت جواب آزمایشات و گرفتم می برم دکتر ببینه ،اگه نیاز بود تو رو ببینه باهم می ریم .
-یعنی تنها می ری مطب ؟
به طرفش برگشت و با خنده گفت:
#پارت۶۱۰
-می ترسی بدزدنم
به روبرویش خیره شد وآرام گفت :
-از نگاه اون دختره اصلا خوشم نمیاد ،حس می کنم یه چیزی قبلا بین شما بوده .
نگاهش شیطنت آمیز شد
-به همین خاطر دیروز دستتو انداختی دور بازوم !
از اینکه مسیح همه چیز را به راحتی می فهمید حرصش گرفت می خواست جوابش را بدهد که تلفنش زنگ خورد
نگاهی به صفحه اش انداخت نازنین بود :
-بله نازی !
-سلام خوشگلکم
-سلام عزیزدلم ،خوبی گلم
مسیح با تعجب از تکه هایی که برای نازی به کار
می برد زیر چشمی نگاهش کرد . نازنین پرسید:
-کجایی ؟خونه تماس گرفتم ،جواب ندادی !
-تو راه برگشت به خونه ام ،رفته بودم کلینک برا آزمایش .
-آفرین دختر خوب پس بالاخره آدم شدی
-دیشب کارم داشتی زنگ زده بودی
-آره این دوتا خنگول چی میگن ! تا صبح رواعصابم بودن
-تو شماره منو بهشون دادی
-آره اولش گفتن نگرانتن ومی خوان بدونن حالت چطوره ،منم بهشون دادم
-کار خوبی نکردی نازی ،من ازت خواسته بودم این شمارمم و به کسی ندی
-معذرت می خوام ،آخه نمی دونستم جریان چیه ،وقتی تو جوابشون و نمی دادی بهم گیر دادن که چه رابطه ای
بین تو و محتشمه
-تو چی گفتی ؟،باز سوتی نداده باشی !.
-مگه خنگم
#پارت۶۱۱
-چه می دونم تویی دیگه !! دوباره شر شده باشی .
حرصی نفسش را فوت کرد وگفت :
-من چیزی نگفتم ،ولی بهتره خودت این جریانوتا
بیشتر از این کش نیومده تموم کنی ،این یاسمینی که من می
شناسم آتیشی ترا از این حرفهاست که تو فکر
میکنی.می ترسم از زور حسادت بلائی سرت بیاره
مسیح به ظاهر سرگرم رانندگی بود اما شش دانگ حواسش به افرا وصحبتهایش بود افرا متوجه کنجکاویش
شد وخیلی کوتاه به نازنین گفت:
- باشه ،حالا بعدا" با هم حرف می زنیم.
قبل از اینکه گوشی را قطع کند نازنین سریع و با لحنی درمانده گفت:
-افرا !
گوشی را دوباره به گوشش نزدیک کرد وگفت :
-بازچی شده ؟؟
-یه اتفاقی افتاده ،یعنی قرار که بیفته!
لحن مضطرب ولرزان کلامش دلشوره به جانش انداخت ، نگران کلافه به تندی گفت:
-جون به لبم کردی ،بگو چی شده ؟
زمزمه کرد
-نیما ...........
لحظه ای موقعیتش در کنار مسیح را فراموش کردوبا وحشت نسنجیده گفت :
-نیما چی ؟
مسیح با چشمانی حیران به طرفش برگشت و به او خیره شد
-نیما می خواد همه چیو به مامانت بگه !
رنگ از صورتش پریدو هراسان نالید :
-چیو؟
#پارت۶۱۲
-می گه دیگه نمی تونم بیشتر از این منتظر بمونم ونابود شدن افرا روبا چشمای خودم ببینم ،نمی دونم توی
بیمارستان وقتی پدرت بستری بود چی بهش
گفتی که این روزها فقط حرفش شده افرا افسردگی گرفته وداره
داغون میشه
آرام پرسید
-توچی بهش گفتی ؟
-چی باید می گفتم ،خودش که خر نیست داره میبینه چقد لاغر ورنگ پریده شدی تازه پای
چشمات هم گود
افتاده که از دور مشخصه چقد تحت فشاری
-می تونستی بگی اینها همش به خاطر وضعیت باباست
-افرا ،اون اصلا به حرفای من گوش نمی ده ،نمی دونی اون روز موقع ملاقات بابات که متوجه
کبودی پای چشمت
شده بود چه مکافاتی کشیدم تا راضی شد توی
بیمارستان دعوا راه نندازه ،به خدا باهزار خواهش و التماس
تونستم آرومش کنم ،حالا هم از اون روز می گه باید همه چیزو به خانم ستوده بگم وزودتر افرا
رواز این زندگی
اجباری خلاص کنم
مسیح کنار برج توقف کرد .افرا با برداشتن کیفش قصد پیاده شدن داشت که مسیح سریع بازویش را گرفت
ومانع اش شد متعجب به طرفش برگشت . با
اخم غلیظی او را برانداز میکرد سوالهای کوتاه ومبهمش مسیح را
حسابی کلافه وعصبی کرده بود .آشفته به نازنین گفت :
-نازی بعدا باهات تماس می گیرم ،فعلا کاری نداری
نازنین با دلخوری آرام گفت :
-هرجور راحتی،پس فعلا بای
گوشی را قطع کرد وبه مسیح که با نگاه
موشکافانه ای او را می نگریست خیره شد .پس از لحظه ای سکوت با
لحنی که سعی می کرد عاری از خشم درونش باشد آرام پرسید :
-جریان چیه ؟
با اینکه می دانست منظور مسیح چیست اما خود را به حماقت زد آهسته گفت :
-جریان چی ؟
باغیض نگاهش کرد وتمسخر آمیز گفت :
- انرژی هسته ای !