📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت سیزدهم راستی آدم ها به همه چیز عادت می کنند. حتی مکان. سی و شش روز رفت
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهاردهم
فکر کردم اگر آتشی روشن کنم و ماهی بخرم بتوانم دلی از غذا در بیاورم ،ولی با کدام پول؟ من که پولی نداشتم، همانطور که سر پناهی نداشتم، اصلا" معلوم نبود شب را باید کجا سر
کنم.
اما یک چوب منبت کاري داشتم، می توانستم چوب را بدهم ، در عوض یک ماهی بگیرم،حتما" یکی از آن ماهی فروش ها از این قطعه منبت کاري شده خوشش می آمد.
ولی نه .....
به خودم گفتم آن چوب براي محبوبه است .حتما" با دیدنش خوشحال می شود .
لحظه ای به خود آمدم و توي دلم گفتم: کدام محبوبه محمد؟!
محبوبه اي که تا سه روز دیگر، نه، تا دو روز دیگر عروسی دارد چگونه با هدیه یک مرد غریبه خوشحال شود؟!
اصلا" مهم نبود، من به این حرف ها گوش نمی کردم، باید آن چهل شب تمام می شد، به خودم گفتم: به من هیچ ربطی ندارد که چه اتفاقی دارد می افتد. باید چهل شب را به پایان برسانم.
سربرگرداندم و با چیزي که می خواستم مواجه شدم.
(خوردنی)آن هم خوردنی مورد علاقه من ،خرما.
خوبی فرات این است که در همه حاشیه فرات تا دلت بخواهد نخلستان پیدا می شود.
چه نخلستان بزرگی هم بود. آنقدر خرما آنجا بود که تا سال دیگر هم می توانستم از آنها استفاده کنم.
شاید با خودت بگویی خرما در آن آفتاب خرکش زمستان چه کار می کند!
ولی این ها که خرماي روي نخل نبود، خرماهاي زمین خورده بود. شاید هم خیلی از آنها پلاسیده شده بودند
ولی باز به درد من می خورد.
تا نزدیکی نخلستان رفتم.تا چشم کار می کرد نخل بود و نخل.
حصار نخلستان حصار زوار در رفته اي بود. حتی می شد بدون پریدن هم از حصار گذشت.
از حصار رد شدم، لبه پیراهنم را بالا زدم و شروع کردم به جمع کردن.
اولش مشتی برمی داشتم ولی بعد دیدم خراب زیاد دارد. یک دانه بر می داشتم، چند قدم جلو می رفتم و دانه اي دیگر.
به دور و اطرافم خوب نگاه کردم. حسی به من می گفت زیر آن نخل خرماهاي بهتري است. زیر آن نخل هم رفتم ولی باز حسی به من می گفت زیر آن یکی نخل بهتر است ،همینطور دور می زدم و خرما جمع می کردم.
تا اینکه دیدم چند زره پوش با صداي " دزد دزد" سمت من می دوند.
اولش خودم هم باورم نمی شد دزد باشم. ولی من هم دویدم.
دویدن با آن همه خرما کار را سخت می کرد.
نمی دانم چرا خرماها را نمی ریختم تا بتوانم راحت تر بدوم.
البته زیاد هم فهمیدنش کار سختی نیست ،من گرسنه بودم و آن خرما براي من از طلاي ناب بیشتر می ارزید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پانزدهم
بالاخره قبل از اینکه بتوانم از نخلستان بیرون بروم مرا گرفتند. سه سرباز زره پوش با هیکلی درشت و قیافه هاي آفتاب سوخته. اولی دست چپم را کشید دومی دست راستم و همه خرما ها پخش زمین شدند.
منتظر بودم ببینم سومی چه کار می کند که سیلی محکمی توي گوشم زد.
هضم این قضیه خیلی برایم سخت بود، انتظار چنین ضربه اي را دنداشتم. گوشم سوت می کشید. و صداي سربازها را ضعیف می شنیدم صداهایشان توي هم گم می شد، نمی دانستم کدامشان این چه جمله اي را می گوید.
- بگو ببینم چطور جرأت دزدي کرده اي؟ هان؟
- آنهم از نخلستان سلطان.
- تو اصلا" می دانی این نخلستان براي چه کسی است؟!
- دمار از روزگارت درمی آوریم.
و یک سیلی دیگر خواباند توي آن یکی گوشم.
- از کجا آمده اي هان؟
- حرف میزنی یا به حرف بیاورمت سگ کثیف ؟
- یا حرف میزنی یا جایت سینه قبرستان است حرام زاده.
دیگر طاقتم طاق شده بود، باید حرفی می زدم، با استرس نفس کشیدم و قاطعانه با صداي بلند گفتم:
- چه خبرتان است وحشی ها.
این خرما های هاي پلاسیده چه دردتان می خورد!؟ دزدي کدام است؟ داشتم از گرسنگی می مردم. چه سلطان خسیسی است که نمی تواند یک گرسنه را با خرماهاي پلاسیده سیر کند.
فکر می کردم حرف هایم تأثیرش را گذاشته و آنها مرا رها می کنند یا حداقل تحت تأثیر قرار می گیرند، ولی عجیب اینکه سیلی دیگري توي گوشم خواباندند.
- دزد گدا، به سلطان چرا توهین می کنی؟
- هان؟
- حکم زبان درازي به سلطان اعدام است بی چاره.
- راه بیا حیوان . راه بیا...
مرا کشان کشان تا قصر سلطان کشیدند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد .....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت شانزدهم
باید می رفتم، چاره اي نبود، کدام سلطان به خاطر خرماهاي پلاسیده حکم اعدام می دهد؟ مطمئناً سلطان کرمش بیشتر از این حرف ها بود، ولی کاري نمی شد کرد، مخصوصا" حرف زدن با آن سرباز ها هیچ فایده اي نداشت.
حاصل حرف زدن با آدم هاي کر و کور که نه می بینند ونه می شنوند. سیلی است. سیلی هم دو نوع است:
دستس و غیر دستی.
دستی اش را که مهمان آن سربازها شدم.
غیر دستی هم تمسخر است، که چون حرفت را نمی فهمند. مسخره ات می کنند. درد هردو زیاد است ولی دومی بیشتر.
پاهایم جلوتر از من حرکت می کردند ،من در برابر سه غول بیابانی ، بره ای کوچک بودم.
در میانه راه به این فکر می کردم که قدیمی ترها راست گفته اند: مال مفت کوفت است.
بالاخره به قصر سلطان رسیدیم.
یک در بزرگ آهنی. که روي هر طرف از درها نقش یک شیر بود. تازه یادم آمد کدام سلطان را می گویند، سلطان تاجري اشراف زاده بود که شاهانه زندگی می کرد و هر طور که دلش می خواست می تاخت.
دو سرباز نیزه به دست جلوي در بودند. سربازهایی که مرا می بردند، جلوي در ایستادند. یکی از آنها گفت؛ مجرم. دو نگهبان ایستاده در جلوی در. احترام نظامی کردند و بدون اینکه حرفی بزنند نیزه ها را کنار زدند.
مرا کشان کشان داخل بردند.
دست راست و چپ دو راهروي تاریک بود که با شمع روشن شده بود.
کاشی هاي فیروزه اي جلوه زیبایی به راهروي راستی می داد. نزدیک 30 ،40 قدم رفتیم و بعد از گذشتن از پیچ راهرو رسیدیم به حیاط قصر.
شاید اگر دست هایم را نگرفته بودند، خودم را ویشگون می گرفتم تا مطمئن شوم زنده ام.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد .....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هفدهم
حیاط قصر بی شباهت به بهشت نبود.
حیاط تشکیل شده یک مستطیل بزرگ بود که دور تا دور این مستطیل با کاشی هاي سفالی سنگفرش شده بود.
و از هر طرف حیاط وسط سنگفرش ها جوي آب روان بود که جوي ها با کاشی فیروزه اي نماي قشنگی داشتند.
وسط حیاط کاج ها سر به فلک گذاشته بودند.
و دور تا دور کاج ها را بوته هاي شمشاد پر کرده بودند.
ضلع تا ضلع حیاط پر بود از اتاق هایی که اندازه هر کدام با دیگري فرق داشت.
تا آخر حیاط رفتیم ، آخر حیاط به یک در دیگر ختم می شد. که دو سرباز جلوي در ایستاده بودند،
جلوي دو سرباز ایستادیم. و دوباره همان کلمه حال به هم زن قبلی:
- مجرم.
احترام نظامی و کنار رفتن نیزه ها.
با گفتن مجرم تازه یادم آمد براي چه اینجا آمده ام.
از در داخل رفتیم و وارد حیاط دیگري شدیم، حیاط دوم گرچه شبیه حیاط اول بود، ولی معلوم بود که شاه نشین است.
حیاط خیلی درندشت بود ،وسط حیاط، یک عمارت آجرنما بود که نمی دانستم داخل آن چیست.
به جاي درخت هاي کاج، بید مجنون حیاط را پر کرده بود.
و سر دري هر کدام از اتاق هاي دور حیاط ، نقاشی شده بود. شیشه اتاق ها رنگارنگ با رنگ های سبز، نارنجی، قرمز، زرد، آبی. چشم هر انسانی را به خود خیره می کرد.
جلوتر رفتیم ،یک حوض مستطیلی بزرگ ،وسط حیاط جا خوش کرده بود که زیبایی خاصی به حیاط قصر می بخشید.
از کنار حوض گذشتیم و کنار یک در رسیدیم. که واضح بود جایگاه سلطان است.
جلوي در ایستادیم.
سربازي که جلوتر از من راه می رفت. گفت:
- مجرم است، براي صدور حکم آمده ایم.
قلبم داشت توي دهنم می آمد. این نسبت ها وصله تن من نبود. دزد، مجرم.
صدور حکم.
احساس ترس می کردم، احساس بی کسی. ولی نیزه ها کنار نرفت.
نیزه دار گفت:
- سلطان در حال استراحت است.
وقت ملاقات به کسی نمی دهد.
- مجرم را چه کار کنیم؟
- تا اطلاع ثانوي سیاه چال.
- اطاعت.
احساس امنیت کردم. و نفس راحتی کشیدم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام همراهان گرامی ؛
خدمت عزیزانیکه تازه به جمع ما پیوستن عرض میکنیم که هر روز با دو رمان درخدمت شما هستیم یکی ظهر (#رمان_دو_روی_سکه ) و یکی غروب ( #رمان_قهوه_چی_عاشق ☕️ )🙏🌺
درد آدمی آن زمان اغاز میشود که
محبت کردن را میگذارند
پای احتیاج
صداقت داشتن را میگذارند
پای سادگی
سکوت کردن رو میگذارند
پای نفهمی
نگرانی را میگذارند پای تنهایی
و وفاداری را پای بی کسی
همه میدانند
که حقیقت این نیست اما انقدر
تکرار میکنند که خودت هم باورت میشود..
👤الهی قمشه ایی
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
عاشقانه_های_من_و_خدا_خداتوراکافیست.mp3
19.47M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امروز را شروع زیباییهای
زندگیم میدانم، ایمان دارم که
اتفاقات عالی در راه هستند
زیرا احساس شادی و زنده بودن
تمام وجودم را در برگرفته است
و من خداوندی مهربان دارم.
سلام✋
صبح زیبای پنج شنبه تون بخیر🌹😊
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
داشته ها ونداشته ها.mp3
3.22M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع🚫
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیام