eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
یاسر لبخندآرومی زدم و ازسرجام بلندشدم و گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با سرهنگ تماس گرفتم و ماجرا رو شرح دادم... قراربراین شد که تا چنددقیقه ی دیگه بچه های انگشت نگاری و لابراتوار رو اعزام کنن اینجا... وارد اتاق شدم و به دیوار زل زدم... دیواری که باخون روش نوشته شده بود... «Welcome to the game» انگارزیادی سکوت کردم... شماره اش رو گرفتم...بابوق دوم برداشت.. +جانم پسرم.... _به منم رحم نمیکنی نه؟ +چی میگی؟جای سلامته؟ _بهت گفته بودم که پای نیلا یکباردیگه توی زندگیم بازبشه قیدهمتونومیزنم...نگفتم؟ +بله گفته بودی...درضمن خودت خوب میدونی که من بااون دختره ی بدذات الان دشمنم... _غزال من پسرتم،اون زیردستای احمقت نیستم که ندونم کی به کیه توی این تشکیلات..اگه اون عقربه توام خرچنگی... باهم تفاوتی ندارین..بهش بگو باردیگه به خونه ی من نزدیک بشه و ازین تهدیدا روی درودیواربنویسه و بخواد نقشه های من رو خراب کنه کاری میکنم بره اون دنیا وردل باباجونش...متوجه؟ +اوکی...توام حواست باشه...پسرمن بودن دلیل بر پیچوندن و زیرآبی رفتنات نیست،امیدوارم بیشتر توی جلسات ببینمت.بای و تماس روقطع کرد... همون لحظه صدای آیفن اومد... بچه های انگشت نگاری بودن... دررو بازکردم ..یادم اومد مهسو روی کاناپه خوابیده... بازهم تبدیل شدم به یه پسربچه ی دبیرستانی... ای خدا چرا توهمش خوابی مهسو... بلندش کردم و بردم توی اتاق خودم خوابوندم... زنگ واحد زده شد ...به سمت دررفتم و بازش کردم و با بچه های انگشت نگاری و لابراتوار سلام کردم... .... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
یاسر یک ساعت از کارکردن بچه ها گذشته بود که سروان جاویدی به سمتم اومد... +جناب سرگرد _چی شد جاویدی؟چیزیم فهمیدی؟ +چیزخاصی که نه...ولی..یه چیزی که عجیبه این وسط اینه که برخلاف تصور من و شما نوشته ی روی دیوار با خون انسان هست... به وضوح جاخوردم و گفتم.. _انسان؟مطمئنی جاویدی؟ +بله قربان،حتی من نمونه برداری کردم تا برای مرکز دی ان ای بفرستم و نتیجه رو به یقین اعلام کنم...بااینکه باتوجه به نوع انعقادخون به راحتی میشه گفت خون انسان هست... باکلافگی گفتم _میتونی مشخص کنی خون مربوط به کدوم قسمت از اعضای بدنه؟ +مسلمااین حجم ازخون مربوط به یکی از اعضای اصلی بدن هست.ولی حتما فردا جزئیات رو توی گزارش درج میکنم. _خوبه...به کارتون برسین... وارداتاق خودم شدم...مهسو بیداربود...و گوشه ی تخت کزکرده بود... با مهربونی کنارش نشستم و گفتم.. _سلام خانوم خرسه...بهتری؟ نگاهی بهم انداخت وگفت.. +یاسرمنوازینجاببر...تحمل ندارم.. دستی به صورتم کشیدم و گفتم _آخه این وقت شب کجابریم؟هوم؟بریم بگیم خونمون چرانموندیم؟ +خواهش میکنم یاسر...خواهش _باشه یه کاریش میکنم... گوشیم رو ازجیبم درآوردم و شماره ی امیررو گرفتم +سلام..جانم داداش... _امیربیدارید بیایم طرفتون؟ +آره.داداش چیزی شده؟ _نه،میام میگم برات...ببخشیدا داداش +این چه حرفیه...منتظریم...یاعلی _یاعلی * امیردر رو بازکرد و واردخونه شدیم... ساک دستی مهسو رو که دستش بود دید و گفت +آبجی اومدین قهر؟جریان چیه یاسر؟ واردپذیرایی شدیم و مهسو و طناز کنارهم نشستن... نگاهی به امیرانداختم و گفتم... _اومدن سراغم..فهمیدن زیرآبی میرم... +چیییی؟کدومشون؟ _عقرب... +نه؟؟؟اون که تازه رسیده ایران... باکلافگی گفتم.. _روی دیواراتاق مهسو باخون نوشته بود به بازی خوش اومدی... طناز جیغ خفه ای زد و مهسو رو بغل کرد... مهسو آروم شروع کرد به اشک ریختن... _امیر،زودتر جمع و جور کنین پس فردا از کشور خارج میشیم...فقط...میشه مهسو این دوروزاینجاباشه؟ +این چه حرفیه داداش من...من و تو این حرفا رو داریم؟قدم آبجیمون روی چشم ماست مهسو گفت +پس تو کجا میمونی؟خب من میرم خونه بابااینا _نه به جز اینجا بقیه ی جاها امن نیستن...نگران منم نباشید...من جام امنه... از جام بلندشدم و همزمان مهسو هم بلندشد ... به طرف در خروجی رفتیم...بچه ها توی اتاقشون رفتن... _مهسو،متاسفم که مجبوری اینجوری سر کنی...مطمئنم جات امنه..وگرنه .. +میفهمم یاسر...فقط..خودت چی _من جام امنه...تو فقط مراقب خودت باش... نگاهش پراز بغض بود لبخندی زدم و ناخودآگاه دستاشو گرفتم و گفتم _مراقب خودت باش...نه بخاطربادیگارد بودنم...نه بخاطرشغلم...بخاطر...خودم.. سریع دستاش رو رها کردم و به سمت دررفتم که گفت +یاسر...مراقب خودت باش... بلند گفتم _خداحافظ بچه ها.... و از درخارج شدم... ... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
مهسو با بسته شدن در ،دل منم ریخت.... حس خوبی نداشتم...دلشوره ی عجیبی داشتم... +مهسوجان به سمت طناز برگشتم.... باغم نگاه میکرد.. _طناز....حالم خوب نیست بغلم کرد و گونه ام رو بوسید... +بریم یکم استراحت کن توی اتاق...بریم که دست ماامانتی خواهری لبخندی زدم و همراهش رفتم... * باصدای زنگ تلفنم سراسیمه ازخواب پریدم... _الویاسر؟ +مهیارم آبجی...منتظریاسربودی با من و من گفتم _ها؟آها،آره خب ...منتظربودم... +اهاببخشید.زنگ زدم احوالتوبپرسم.. _ممنون‌داداشی...شماهاخوبین؟ +مام‌خوبیم...شماچطورین؟ _میگذره....ممنون بعدازکمی حرف زدن بامهیار تلفن رو قطع کردم...و دوباره روی تخت ولوشدم... صدای درزدن اومد... ناخودآگاه شالم رو درست کردم و گفتم _بفرمایید طناز وارداتاق شدوگفت +مهسوجان،پاشو بیاناهار... _ناهار؟!مگه ساعت چنده؟ +الهی فداتشم آبجیم ازدیشب تاحالا خوابی با خجالت بلندشدم و گفتم _ببخشیدتروخدا +این چه حرفیه مهسو ؟من و تو این حرفاروداریم؟پاشوقربونت برم ** حس غربت زیادی داشتم،دلم خونه ی خودمومیخواست... خونه ی خودم؟آره خونه ی خودم.... خونه ای که برای اولین بار توش حس کردم مهمم... حس کردم آرومم.... هنوز چندساعت نگذشته بود دلم اینجور برای خونه تنگ بود،چه برسه بخوام ترکیه هم برم.... فقط خونه؟..... آره فقط خونه... وارد پلی لیست گوشیم شدم... به عادت نوجوونی هام نیت کردم و پخش تصادفی رو زدم.... باپخش شدن آهنگ بغض کردم.... با تک تک جملاتش اشک ریختم.... به یکی از تیکه هاش که رسیدم صدای هق هقم بلندشد.... (عشق‌دوم،احسان خواجه امیری) توی دلم اعتراف کردم...دلتنگیه من برای صاحب اون خونه است.... ادامه دارد.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گُفت : جگرَم مےسوُزد ڪاش در ڪربلا بوُدَم ... آن وَقت پاسخِ هل من ناصر حسِین ع را مےدادم! ڪاش از اهالے ڪوفِه بودم مسلم تنها نمےماند... لااقل یڪ نامِه وفایِ عهد مےڪرد... چرا نمیمیرد این نَفسِ جان سخت!! چرا برای غربت حسین ع نمےمیرد!! زنده باشے امامت تنها باشد! آواره بیابان باشد... درماندِه اطراف خیمه اش بگردد... خُدا لعنتشان ڪند ڪاش در ڪربلا بوُدم... گفتم : حالا هم ڪربلاست... امامت آواره ی بیابانها... سالهاست غروب عاشوراست.... نمیبینے؟! آنجا بودیم ڪه چه؟! مگر حالا چه میڪنیم ؟!... فقط حرفیم... باید خودِمان را لعنت ڪنیم... خودِمان را ... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
قرار عاشقی الطاف حق.mp3
7.55M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🏴 السَلامُ عَلیکَ یا اَباعَبدِللّه و عَلی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین ع🏴 ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایام سوگواری حضرت اباعبدالله به استحضار میرسانیم از امشب تا " ۲۰ شهریور " به احترام حضرت اباعبدالله هیچ پستی در کانال گذاشته نمی شود . ان شاءلله بعد از عاشورا در خدمتتون هستیم . در این ایام مارو از دعای خود محروم نکنید التماس دعای فراوان داریم 🙏🏻 و اگر کسی حقی به گردنمون داره به عظمت این شبها و حرمت سید الشهدا بزرگواری کنید حلال بفرمایید 🙏🏻🙏🏻 🖤 ازطرف خادمان کانال 🖤
چهارشنبه تون آرام روز اسیری بی بی ست منم برای تک تک تون از خدا میخوام درروزگاراسیر گرفتاری درلحظه هااسیرغم درشیرینی عمراسیر مریضی ودرزندگی اسیر آدم های بد نشید🏴 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
587223581.mp3
4.79M
به خداوند ایمان داشته باشید و با باور قلبی برای انجام کارها تلاش کنید و به افکار و صحبت‌های منفی بی‌اهمیت باشید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت‌پنجاه‌و‌چهارم #نم‌نم‌عشق مهسو با بسته شدن در ،دل منم ریخت.... حس خوبی نداشتم...دلشوره ی عج
یاسر +آقا،کاراتاقتون تموم شد...بیزحمت اگه میشه بیایدنگاه آخرروبندازین... با کلافگی سری به معنای تایید تکون دادم و از جام بلندشدم و به سمت اتاق رفتم... نگاهی به دیواراانداختم.... ازروزاولش هم بهترشده بود... کاغذدیواری های یاسی رنگ آرامش رو به آدم منتقل میکردند... _ممنون آقا محمد...عالی شده...مثل همیشه... بعداز پرداخت پول دستمزد وسایلشون رو جمع کردند و ازخونه خارج شدند... گوشیم زنگ خورد،ازاداره بود... _بله،بفرمایید +سلام قربان...جاویدی هستم... _سلام،چیشدجاویدی؟گزارش آماده اس؟ +بله قربان،اگه الان تشریف بیاریدعالی میشه... _الان میام.فعلایاعلی و تماس رو قطع کردم. سریعا سوییچ رو برداشتم و ازخونه خارج شدم **** _پس مطمئنی که خون انسان بوده؟ +بله قربان،ومطمئنم خون مربوط به شقیقه اس... اخمام رو درهم کردم و گفتم _لعنتی...نمیشه گفت خون مال کیه؟ +نه قربان،چون هیچ گزارش قتلی توی اون محدوده نبوده که بتونیم به موضوع ربطش بدیم... _زن و مردش رو که میتونی بگی... +بله،متاسفانه خانم بوده...جوون هم بوده... بااعصاب بهم ریخته ای گفتم _همینا؟دیگه چیزی پیدانشد؟ +چراقربان...بچه ها یه شئ رو پیداکردن... بلافاصله در پاکتی رو باز کرد و پلاک و زنجیر طلاسفیدی رو نشونم داد... «_تولدت مبارک عشقم +توخیلی خوووبی میلاد...واقعاممنون _ارزش توبیشترازاین پلاک و زنجیر ساده اس نیلای من.... گونه ام روبوسید و لبخندی زد...» اشکی روی گونه ام سر خورد.... _میشناسمش...ضمیمه کن بفرست برای سرهنگ....من میرم... **** توی اتوبان با سرعت بالا حرکت میکردم و اشک میریختم... کی گفته مردگریه نمیکنه؟ من گریه میکنم بخاطرحماقتام،بخاطر بزرگترین خبط هام،بخاطرمرزهایی که شکستم...بخاطر قلب شکسته ی پدرم... من خودمونمیبخشم بخاطر بلایی که سرمهسوآوردم... وارد خونه شدم و یکراست وارد اتاق مهسو شدم.... خدایااا...اگر بفهمه من چکاری کردم؟اگر بفهمه من کی ام...خدا.... خودت دستموبگیر.... گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با امیرتماس گرفتم +جانم بابغض گفتم _حالش چطوره؟ +خوبه یکم پکره...فقط برای ناهار دیدیمش... _بزاریدتوی خودش باشه...مراقبش باش امیر...خودت خوب میدونی که چقدر دوسش دارم.... +آروم باش داداشم...بااین حالت که سریع همه چیو لومیدی...آروم باش... _باشه...مراقبش باش...یاعلی تماس رو قطع کردم و به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم... به سمت سجاده رفتم و قامت بستم .... ... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
مهسو +مهسومطمئنی‌همه‌چیو‌جمع‌کردی؟ _وااااای‌طناز‌ازوقتی‌مهیاروسایلموآورده‌یک‌سره‌داری‌اینومیپرسی...کچلم‌کردی‌پلانگتون +خب‌چه‌کنم استرس دارم،دست خودم که نیست...اه.. دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش.... _الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی... آب رو یک نفس سر کشید .... +آخییییش،خداخیرت بده ها... صدای زنگ آیفن اومد...لیوان ازدست طناز رها شد _چتهههه تو...ای واویلاااا...برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم... +باشه... به سمت در دویید روی زمین نشتم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم.... _آخخخخ،لعنتی.... یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم... دستی دستمو گرفت... سربلندکردم و یاسررو دیدم... حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود... درش آورد و روش دستمال گذاشت _پاشو ،پاشو بیا بشورش بدون سوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست...ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت _اولاسلام...دوما اینجورمراقب خودتی؟ +سلام...چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است... _بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه....بله پس چی.... خنده ای کردم و نگاهش کردم.... حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده.... اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد... +وسایلت آماده است؟ _آره.. تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت _خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده...خونتونم باید بریم... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay