📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سیزدهم در حالی که چمدان را دنبال خودم میک
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_چهاردهم
دوباره فریاد زدم:
_سهیل داداشی کجایی.بیا ابجی اومده بمیرم برات کجایی اخه.دلم برات پرمیکشه داداشی.بیا ,سهیل بیا لپ تاپم ,واسه تو.فقط بیا قربونت بشم
مثل دیوانه ها تو خانه میچرخیدم و با گریه وسایل را میشکستم و میگفتم:
_چطور دلتون اومد منو تنها بزارید هااان؟مگه من بچه اتون نبودم .مامان تو بازم سهیل رو بیشتر دوست داشتی .من بدون شما میمیرم ,برگردید ,خواهش میکنم
انقدر اشک ریختم که چشمه اشکم خشکید ,با خستگی و داغ تازه شده ,به سمت اتاق مامان و بابا رفتم .
در اتاق را باز کردم ,بوی عطر تنشان انگار هنوز توی اتاق بود.روی تخت دراز کشیدم و بالشت مامان را به ببینی چسباندم و با تمام وجود بو کشیدمدانگار الان تو بغل مامان بودم.نمیدانم تا کی اشک ریختم وکی به خواب افتادم.
دوروز از برگشتم به خانه گذشته بود .دو روز قبل را در اتاق پدرو مادرم و گاهی اتاق سهیل گذرانده بودم.همه ی ان دو روز را یا با خدا راز و نیاز میکردم و برای آرامش دلم قران میخواندم و یا با پدرو مادرم دردو دل میکردم.
بعد از دوروز و آرام شدن نسبی روح و روانم تصمیم گرفتم به خانه و زندگی شخصی ام سر و سامانی بدهم.
اول از همه یک لیست از وسایل و مواد غذایی که لازم داشتم گرفتم,بعد شماره کبری خانم ,خدمتکاری که هفته ای یکبار به خانه ما می آمد را از دفتر تلفنم برداشتم و با او تماس گرفتم.
کبری خانم بعد از شنیدن صدایم کلی اشک ریخت و تسلیت گفت.
لیست خرید را برایش خواندم و از او خواستم سر راه برایم خرید کند و به کمکم بیاید.
به آشپزخانه رفتم و برای خودم چای دم کردمو با یاد خانواده ام که همیشه کنارهم چای مینوشیدیم ,اشک ریختم و چایی ام را نوشیدم.
یک ساعت بعد کبری خانم رسید .
کبری خانم یک زن مسن تپل و سفید بانمک بودکه همیشه وقتی به خانه ما می آمد از دستم حرص میخورد و من با خوشحالی سربهذسرش میگذاشتم و میگفتم:
_کبری جون به مش حسین بگو به جای من یه گاز کوچولو از لپات بگیره .فکرکنم خیلی باحال باشه
او هم در حالی که به گونه اش میزد می گفت:
_خاک به سرم خانم جان این چه حرفیه میزنید.دختر باید یکم سنگین و رنگین باشه .می مونی رو دست آقای دکتر ,باید ترشی بندازمت.یکی اگه تو رو تو خونه ببینه پا پس میکشه مگه شانست بخونه تو رو فقط تو کوچه خیابون ببینه که مثل یه دسته گل و خانم وار هستی.
منم میرفتم گونه اشو میبوسیدم و میگفتم:
_غصه نخور کبری جون قول میدم نزارم این ذات شیطونمو ببینن.نمیبینی پاشنه در رو از جا کندن از بس خواستگاری اومدن.نترس رو دست دکترتون نمی مونم.
طفلک کبری خانم هیچ وقت حریف زبون من نمیشد و اخرش به مامان پناه میبرد و همیشه به مامان میگفت:مادر این دخترت اخرش منو دق میده.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_پانزدهم
کبری خانم بعد از اینکه مرا بوسه باران کرد و اشک ریخت با کمک من به جان خانه افتاد و شروع به تمیزکاری کرد.
نهار را از بیرون سفارش دادم
و کبری خانم کلی حرص خورد بابت این کارم زیرا معتقد بود باید اجازه میدادم آشپزی کند.
من به خوبی میدانستم که او دیگر توانسرپا ایستادن ندارد.
برای همین به غرغر هایش توجه نکردم و به زور او را روی مبل نشاندم و خواستم کمی استراحت کند تا نیرو داشته باشد که بعد نهار بقیه قسمت های خانه را تمیز کنیم.
بعد از خوردن نهار و خواندن نماز با چادر مادر و سجاده همیشه معطر پدر و با دلی افسرده از بازی روزگار ,با کبری خانم تمام خانه را تمیز کردیم.
برای شام کبری خانم مشغول درست کردن کتلت شد.
من هم بی حوصله شبکه های تلویزیون را بالاپایین میکردم که یادم آمد با مانی تماس نگرفتم
مطمئن بودم تا حالا کلی نگرانم شده .
گوشی تلفن را برداشتم و شماره مانی را گرفتم.به بوق دوم نرسیده تماس برقرار شد و گفت:
_مگه دستم بهت نرسه ثمین .معلوم هست کدوم گوری هستی ؟مگه قرارنبود رسیدی ایران بهم زنگ بزنی هان؟
_علیک سلام.منم خوبم شکر شما خوبی؟
_اگه خوب نبودی که اینقدر منو نگران نمیکردی خیر ندیده؟چرا زنگ نزدی؟
_مانی تو این اصطلاحات رو از کجا میاری اخه یکی ندونه فکرمیکنه تو تموم عمرت رو ایران ور دل یه پیرزن بزرگ شدی.ببخشید زنگ نزدم .اینبار عفو بفرما جون ثمین
_بیشتر از این با اصطلاحات خاصم سورپرایزت نمیکنم.میدونی چقدر دلم برات تنگ شده ورپریده من.نالت خوبه؟
_خوب که چه عرض کنم .الان تو یه حالیم که نمیدونم خوب و بد چیه.همه خاطراتم تو این خونه هرلحظه جلو چشممه.همش میبینم که مامان تو حیاط نشسته و برای بابا کتاب شعر میخونه .بابا داره با عشق نگاش میکنه.سهیل رو میبینم که با تبلتش مشعول بازیه و همش به من میگه بیا بازی.تا میرم سمتشون ,من می مونم و یه خونه خالی و یه عالمه حسرت,من می مونم و ....
گریه نذاشت بیشتر ادامه بدم.صدای مانی میومد که میگفت:
_ثمین.گریه نکن جون مانی همین جوری خیلی نگرانتم .تو رو خدا گریه نکن .بی طاقت ترم نکن.واسه عید پیشتم خواهری
_کاش تو و خاله و عمو پیشم بودید .تنهایی خیلی سخته .خانواده نداشتن خیلی سخته
_میایم عزیزم .باباشون کارهاشون جور نشه من حتما میام .چندتا پرونده وکالت دارم که چیزی نمونده تا بسته بشه.بعدش کلا میام ایران پیش ابجی خانم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_شانزدهم
با نگرانی و اضطراب پرسیدم:
_از رامین چه خبر؟
_هیچی در به در دنبالته.
دیروز دیدمش میگفت خان بابات مجبورش کرده که اگه نصف ارثش رو میخواد باید غیابی طلاقت بده.
_نصف ارثش؟
_اره نصفش .اونم بخاطر اینکه طلاقت بده وگرنه همون رو هم نمیخواسته بده.
_رامین قبول کرده؟
_چاره ای نداره.
بدجور دور از جون گاو ,تو گل گیر کرده.
چندوقت پیش قمار کرده همه دار و ندارش رو به باد داده.
الان مجبوره اون ارث رو بگیره تا بتونه بدهیاشو بده
_زندگیم بخاطر یه آدم بی لیاقت تباه شد حالا چرا دنبال من میگرده؟
_نگران نباش خدا تقاصشو گرفته.
دنبالت میگرده تا تلافی کنه ولی اصلا غصه نخور وقتی من بیام اونجا نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره .
یه بلایی به سرش بیارم اون سرش ناپیدا .
فعلا منتظرم برگردم ایران تا بعد.پدرشو درمیارم تو نگران هیچی نباش.
_منتظر اومدنتم داداش.
_میام فقط زحمت بکش یه عروس خوب واسه ننم پیدا کن شاید تو بتونی واسم آستین بالا بزنی
_الهی فدات شم تو بیا.من خودم واسه خاله یه عروس تو دل برو و ناز پیدا میکنم.
_ای به چشم. انرژی مضاعف گرفتم جون تو.از فردا بار و بندیل میبندم و کارامو راست و ریست میکنم تا شب عید اونجا باشم.
_به پا از هول حلیم نیفتی تو دیگ.چه هول هم هست؟
_تو نگران نباش .پاشو پاشو برو دنبال یه دختر خوب ,منم برم پی زندگیم.
_چشم تو جون به خواه کیه که بده
_چشمت روشن به جمالم خواهر
هردو خندیدیم و بعد خداحافظی کردیم.
بخاطر وجود مانی تو زندگیم که یک نعمت بزرگ بود دو رکعت نماز شکر خوندم.
کبری خانم برای شام صدایم کرد و من با انرژی که از حرفهای مانی گرفته بودم به آشپزخانه رفتم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سی کسی می پرسد چی میل دارید. جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو می گیرد. اما
#سو_من_سه
#قسمت_سی_یکم
خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و به تقلای جواد و مصطفی نگاه می کند. شنای پروانه می روند و مطمئنم که فقط روکمکنی است. می پرسم:
- با مصطفی کجا بودی؟
نگاهم می کند. انگار اردکی هستم که تازه از آب درآمدم. باید بنشینم تا خشک بشود. بعد بروم چند تا خیار گندیده آن گوشه است بخورم. بعد زیرآفتاب بنشینم.
- واضح نبود سؤالم؟ مرده شور نگاهت رو ببرن؟
می خندد و می گوید:
- جواد گفت بهش گیر داده بودی.
- غلط کرد جواد. خیلی مهمه که بخوامم بهش گیر بدم؟
سوت می زند آرشام و کسی محکم می کوبد پشت سرم. ضرب دستان جواد را می شناسم:
- قبلا مودبتر بودی وحید. چند روز بالا سرت نبودم.
می گوید و رو می کند سمت مصطفی. آرشام خیز برمی دارد برای شیرجه که نمی گذارم:
- نگفتی!
می نشیند و می گوید:
- تا عصر با جواد کتابخونه بودم. زودتر زدم بیرون چون خسته بودم. بعد هم با مصطفی قرار استخر داشتیم. همین.
- روزای دیگه؟
چشم غره می رود و شیرجه می زند. پشت سرش شیرجه می زنم. دو بار
عرض را می رویم و می آییم. دو بار طول را. نفسزنان دست می گیرم به لبۀ استخر کنار دست آرشام:
- محلّ حال جدید پیدا کردید؟
درجا می گوید:
- حال و هوا ها همیشه، همه جا تکراریه. من فقط اینو فهمیدم. همین. هیچ چیز دیگه هم حالی ام نیست. مطمئن باش.
- تکراری؟
سر تکان می دهد و آب صورتش را پاک می کند:
- تکراریه، مسخره هم هست، چون سه سوته تموم می شه. اینم فهمیدم. از کل 24ساعت، 14 دقیقه و تمام. نمی خوام اسیر این 14دقیقه ها باشم.
- خوبه.
- اوضاعم که خوب نیست وحید، اما فکر می کنم که خوبه یه خرده فکرم رو از بایگانی در بیارم.
پوزخندم انقدر صدادار هست که نگاهش را در چشمانم خیره کند. می گویم:
- مهدوی دیگه چی گفته؟
می کشد از لب استخر بالا و می رود سمت دوش ها. صبر نمی کنم. حالم به هم ریخته تر از این حرف هاست. صدای جواد را می شنوم:
- آرشام... وحید.
نه او جواب می دهد، نه من. دوش می گیریم. لباس عوض می کنیم. سشوار می کشیم و بیرون می زنیم. اخم کرده است و من هم نگرانی دارم کیلو کیلو. یعنی این دو سالی که خودم را با هزار مکافات شبیه این ها کرده بودم یک اشتباه بزرگ بوده؟ اینها خودشان هم مدل زندگیشان را قبول ندارند؟ دارند چه می کنند؟ قید قبل خودشان را زده اند و فقط دور خودشان می چرخند؟ من باید چه کار کنم؟ خودم می فهمیدم که این دو سال ظاهرا سرحال ترم اما کسی که از خلوت های تلخم خبر نداشت. کل محبت پدر و مادر را داشتم از دست می دادم. خودم هم می دانم خیلی از قهقه هایم فیلم بود که بود اما...
آرشام ماشین پدرش را آورده دوباره. سوار می شود و سوار می شوم. می رویم تا... پارک آب و آتش می زند کنار. پیاده می شود و پیاده می شوم. کلاه کاپشن را می کشیم روی سرمان و... می رویم داخل پارک. می ایستم کنار فواره
ها و بازیشان را نگاه می کنیم. چند دقیقه ای شاید. بلند و کوتاه می شوند. دوسال زندگیم را روی آب می بینم. آرشام چه؟ دستانش را داخل جیب کرده و من هم. راه می افتیم از وسط فواره ها و کمی خیس می شویم. صدای چند دختر که برایمان متلک می فرستند را می شنویم و رد می شویم. باید از کنار خیلی چیزهایی که دنیا به عنوان لذت نشانم داده بود همین طور راحت می گذشتم. اما من و ما افتادیم. نه، خودمان را انداختیم وسطش. سمت چپ پارک را می گیریم و می رویم. از پشت شمشاد ها صدای خندۀ نازک و کلفت و حرف های نا مربوط می آید. چیزی نمی بینم اما حسش هم خوب نیست. حسش همیشه خوب بود اما الان انگار یکی چشمان عقلم را دارد باز می کند. کنار پیست اسکیت می ایستیم. سه تا پسر و پنج، شش تا دختر بازی می کنند. نگاه می کنیم و... من به حالاتشان نگاه می کنم. دخترها خودشان را دارند می کُشند که پسرها نگاهشان کنند. خب بعدش؟! رد می شویم. می رسیم وسط میدانگاهی،
دو تا پسر دارند ایروبیک کار می کنند. هندزفری توی گوششان است و با دقت و خیلی ریز، حرکات را انجام می دهند. نگاهشان می کنیم. چند دختر دارند رد می شوند، پسرها تعارف می کنند که دخترها صبر کنند. با ناز و خنده می ایستند و آنها برایشان بی نظیر می رقصند. دخترها دست می زنند. نگاهشان می کنیم و می رویم. کنار تلویزیون بزرگ جمعیت ایستاده و دارد فوتبال تماشا می کند. چند دقیقه بیشتر می ایستیم، گاهی صفحۀ بزرگ را نگاه می کنیم و گاهی مردم را... نگاهشان می کنیم و می رویم. ته پارک خیلی ساکت تر است، می نشینیم و نمی رویم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سی_یکم خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و ب
سلام دوستان:
#سو_من_سه
#قسمت_سی_دوم
بالاخره آرشام لب باز می کند:
- مهدوی میگه دنیا رو ببین! ببین مردم چه با لذت بهش نگاه می کنند، تو هم نگاه کن، لذت ببر. خائنه هر کی میگه لذت نبر. خائنتر اونیه که آدرس لذت رو اشتباهی میده. لذت رو اینقدر کم برات تعریف می کنه. اینقدر زودگذر، تموم شدنی. حالِ دل خراب کن. اتفاقا باید لذت ببری، اما عمیق. لذت بیرون وجودت نیست. از درونت باید بفهمی که حال کردی یا نه؟
من الان نه حال خودم را می فهمم نه حال آرشام را. تازه سردرگم شده ام. تمام آرزوها و خیال ها و برنامه هایم یکجا رفته زیر سؤال. حس می کنم یک عالمه آدم رذل نشسته بودند از قبل برای منِ هیچ نفهم طوری زندگی نوشته اند که تهش برسم به هیچ. عشق من و بچه ها رفتن بود. از ایران باید می رفتیم یک جای بهتر. زندگی آمریکایی آرزویمان بود. هست یعنی، هنوزم هست. هست یعنی؟ هنوزم هست؟ تا می خواهم حرف های ذهنم را به آرشام بگویم، می پرسد:
- تو معنی این حرفا رو می فهمی وحید؟
نگاهش را داده به سنگ مقابلش. چه شد که همۀ اینها برای ما سراب شد.
- من چندبار اومدم اینجا تنهایی. فکر کردم. اینا رو دیدم و فکر کردم. دیدم اینا خیلی کیف می کنند. دیدی دخترا و پسرا والیبال می کردند؟
- ندیده بودم. کجا بودند؟
- هر روز میان چند تا دختر، چند تا پسر. بازی می کنن و می رن. زیر فواره ها خیس می شن و میرن. اسکیت می کنن و می رن.
باز هم سکوت می کند. مجبورم بگویم:
- خب بمونن؟ نرن؟
دستانش را بغل می کند و نفس عمیق می کشد. اما حرف نمی زند. بلند می شوم و مقابلش می ایستم. سر بالا نمی آورد. به هم ریخته ام، این سکوت ها بیشتر عصبی ام می کند. می گویم:
- خب خب خب.
- هیچی... میرن دیگه. تموم میشه. مهدوی می گفت یه جوری حال کن که تموم هم که شد، انرژیِ حالش، حالت رو خوب کنه، انرژیش تموم نشه. هروقت یادش می افتی حس خوبی که گرفتی
اشک شوق به چشمت بیاره. لذتش اینقدر زیاد باشه که نتونی با صدای بلند برای بقیه هم تعریف کنی. این بقیه هم حسرت
بخورن از لذتی که بردی. بگن خوش به حالت، وقتی هم از تو جدا میشن برای بقیه بگن.
پشتم را به آرشام می کنم و چند قدم دور می شوم. مهدوی حرف زده مثلا!
صدای آرشام را از پشت سرم می شنوم:
- من و تو خودمون می دونیم الان که داریم اینطور می چرخیم تو دنیا، سی سال دیگه رومون نمیشه تعریف کنیم. می ترسیم زن و بچه مون بفهمن.
حرف ندارم بزنم. اما فکرم دور می زند که اطرافیانم خیلی از کارهایی که کرده ام را بفهمند. بفهمند که من ... می کنم و حواسم را جمع می کنم که باید خیلی چیزها را انکار کنم.
- من حرف های مهدوی رو نمی فهمم، ولی خب اون خیلی حرفای قشنگی داره که می زنه. من فقط شنیدم. دوست داشتم.
از درخت بالای سرمان، نه، از شاخۀ درخت بالا سرمان چند تا برگ زرد زمین نمی افتد. زمستان است خب. برگی نمانده تا بریزد و کمی حال را عوض کند. همه جا سرد است و یخ. آدم را یاد مرگ فرید می اندازد. سوز سرد همه را دارد فراری می دهد و یک خلوتی نامیزان سایه می اندازد روی سکوت بعد از غروب پارک. حس وحشتناک مرگ دهان انسان را سرویس می کند. بالاخره مرگ
خوب است یا بد؟ مسئله این است. ابدیت اگر نباشد که آمدن و رفتن به کشک هم نمی ارزد. اگر هم باشد... دلهرۀخوب و بد بودن زندگی آن دنیا و آبرویی که می رود و دوری و نزدیکی از خدا، آدم را بیچاره می کند. آن دنیا اگر قرار است که باشد، دیگر باید کلا توی بغل خدا باشد که شر و شیطان و نفس خبیث و گل و گیس نمالند همۀ دارایی
را به هم. الانش هم باید یا خالق نباشد یا باید تنگ آغوشش باشی که این همه حسرت و بدبختی و دل نگرانی پشتش نباشد. وسط این فکرهایم که آرشام دهان باز می کند و از دنیایم بیرونم می کشد:
- من که نه، اما جواد داره خودشو زیر و رو می کنه. فرق پارسال و امسالش اینه که اگه پارسال می پرسیدی تو کی هستی نمی تونست دو کلمه از خودش بگه. اما الان دقیقا می دونه چه قدر لجبازه، چقدر بداخلاقه، جواد امسال هر شب خودشو مرور می کنه، کجا حرف مفت زده، کی چشم درونده، کجا لمبونده.
تلخندی می زنم و رویم را برمی گردانم و می گویم:
- حتما بعدشم یاد گرفته که "هواشو" دائم تو پلاستیک کنه که نفس خبیثش حال نیاد.
هان! خوب است. مرد شده جواد. تا حالا ولمعطل بود، حالا...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_سی_سوم
- می دونی وقتی به من و تو و همه نگاه می کنه، عاشقانه نگاه می کنه. دیدی پدر و مادر یه بچۀ شیرین و قشنگ دارن. بچه راه میره نگاش می کنن و می خندن، هی عکس و فیلم می گیرن و قربون صدقه میرن.حالا فکر کن یکی خالق همین ماها باشه. پدر و مادر که خالق نیستن، حال می کنن! خدا که خالقه چه قدر ماها رو طلب می کنه... چقدر عاشقانه نگاهمون می کنه... بابا و مامانه، انواع و اقسام وسایل رو قبل از به دنیا
اومدن بچه می خرن. هی لباس می خرن، ذوقزده نگاه می کنن و به بقیه هم نشون میدن. بعد تن بچه شون می کنن و ضعف میرن. خدا خالقه، قبل از اومدن ما، زمین و آسمون رو برامون آفریده، چیده، رنگارنگ، انواع و اقسام. هزار مدل گل... هزار مدل میوه... هزارجور محبت؛ محبت مامان بابا یه جور، دوست و رفیق یه جور... ملائکه یه جور... عمه و عمو و دایی و خاله یه جور. ستاره و ماه و خورشید...یعنی عشقی داره به ما بی نظیر.هوامونو داره از شیر مادر تا هرچی که هست. زودتر آماده می کنه که چی؟
که داریم میایم این دنیا. بعد هم خودش میشه اولین تربیت کننده... رب العالمین. خسته میشی؛ شب رو میاره، بخواب گلم. "وَ جَعَلْنَا اللَّیْلَ لِباساً". زمین باید بچرخه اما برای تو مثل گهواره است. "أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً". روز رو دوست داری سر و صداشو، حالش رو... خورشید میآره و سایه. گرما و خنکی. نسیم و آب و... گرسنگی و تشنگی. خلاصه پیش پیش.
هی آماده می کنه و میگه ای جان...
این وسط دیدی پدر و مادر، بچه رو چه جوری به حرف میارن. چند ماهه است میگن بگو: آقون، آقون. بچه دست و پا می زنه می خنده چون می خوان توانایی کلام بچه شون رو بالا ببرن، توانمندی یه اصل مهم تو زندگیه. رشد کردن با کمک وسیله ها. اینا دوست دارند صداشو بشنوند. با...با. بگو با...با.
خدا دوست داره صدا بشنوه از ما. کسی هست به پدر و مادر بگه چرا میگی بچه ت برات حرف بزنه. یا بچه ای اینقدر بی ادب باشه بگه من دلم نمی خواد براتون حرف بزنم. فلسفۀ نماز و قرآن خوندن همینه. خدا دلش می خواد ما باهاش اختصاصی حرف بزنیم. می خواد رشد کنیم. کنار خودش رشد کنیم. کوتوله نمونیم. می خواد کلاس خصوصی بذاره برای قبولیمون تو کنکورای سخت.
کتاب و مدرسه رو قبول داریم، اما معلمی و کتاب و درس و قوانینشو
برای قبولی تو آزمون بزرگ خدا و قوت گرفتن و بزرگ شدن رو قبول نداریم!
عشق بین عاشق و معشوق دیدی. کله هاشون تو همه، چند ساعت با هم حرف می زنند. زنه مطمئنه مرده دوستش داره، برعکس هم همین طور. ساعت ها دست تو دست هم، هم صحبت با هم... خدا مطمئنه دوسِت داره و اثبات کرده. من و توییم که فرار می کنیم. چون نمی شناسیم. چون بهش فکر نمی کنیم. چون نمی خواهیم بشناسیم. چون نمی بینیم. چون... عجیب نیست لذت بودن با کسی که اصل وجود منه، پایۀ لذت منه، اصلا لذت رو خدا خودش خلق کرده، برای من و تو هم خلق کرده. یه لذت همیشگی، عمیق، تکرار نشدنی.یه محبوب قوی، زیبا پسند، دوست داشتنی، خالق زیبایی. خدا؛ خالق لذت هاست. امکان نداره مخالف لذت بردن باشه وحیدجان. حالا خودت یه قلم بردار، یه دفتر. با همین نگاه خدا برو جلو.
کنار مهدوی آرام شده ام انگار کلامش هم...
باید برای علیرضا هم کاری بکنم. علیرضا این روزها آرام نیست. موسیقی هم گوش نمی دهد. گوشی اش هم شکسته است. سیدی هایش خرد شده اند. اینها را برای جواد و آرشام می گویم. می گویم هم که همه اش زیر سر آن سه جوبنشین است. قرار می شود که زیاد دور علیرضا را بگیریم. مصطفی اما در سکوت و بدون اطلاع آن دو ارتباط مجازی گرفته است با علیرضا. بحث می کند، نقد می کند، رفاقت و محبت می کند، مرام گذاشته است وسط برای علیرضا.
خیلی به من نمی گوید که چه می خواند و چه می نویسد، اما فکر کنم که علیرضا را وابستۀ خودش کرده است.
ما همه کنکور داریم، اما غصۀ مهم تر از کنکور هوارمان شده.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
1398/10/13
انا لله و انا الیه راجعون😭
سردار سلیمانی که عمری به شهادت لبخند میزد و برای دوری از شهیدان اشک میریخت شهادت را درآغوش گرفت.😔😭
خوشا به سعادت کسی که تمام زندگیش مجاهدت و پایان عمرش شهادت باشد و آغاز مرگ مستکبران و بیداری و نجات مستضعفان جهان گردد.
خدا میداند با شهادت سردار سلیمانی چه فتنه ها که خاموش خواهد شد.
شهادتت مبارک سردار دلها🌹😔
دلمون خیلی براتون تنگ میشه خییییلی😔😭😭
#تسلیت
#شهادت
#مرگ_بر_آمریکا
#سردار_قاسم_سلیمانی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد
👈 انتقام سختی در انتظار جنایتکاران است
در پی شهادت سردار پرافتخار اسلام حاج قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس رهبر انقلاب پیامی صادر کردند.
پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله خامنهای KHAMENEI.IR متن پیام را به شرح زیر میکند:
بسم الله الرحمن الرحیم
ملت عزیز ایران!
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیبهی شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند. سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم، و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقیترین آحاد بشر بر زمین ریخت. این شهادت بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیةاللهارواحناهفداه و به روح مطهر خود او تبریک و به ملت ایران تسلیت عرض میکنم. او نمونهی برجستهای از تربیتشدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود، او همهی عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بیوقفهی او در همهی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوهی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثهی دیشب آلودند. شهید سلیمانی چهرهی بینالمللی مقاومت است و همهی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. همهی دوستان - و نیز همهی دشمنان - بدانند خط جهاد مقاومت با انگیزهی مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است، فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلختر خواهد کرد.
ملت ایران یاد و نام شهید عالیمقام سردار سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس را بزرگ خواهد داشت و اینجانب سه روز عزای عمومی در کشور اعلام میکنم و به همسر گرامی و فرزندان عزیز و دیگر بستگان ایشان تبریک و تسلیت میگویم.
سیدعلی خامنهای
۱۳دیماه ۱۳۹۸
💻 @Khamenei_ir
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چه رنگیه بالاتر از سرخی خون،چه حسیه بهتر ز حس شهادت
🎬نماهنگ "مدافع وطن و حرم" تقدیم به روح ابر قهرمان تاریخ اسلام و ایران شهید سپهبد #قاسم_سلیمانی
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
4_5798690940386281297.mp3
9.56M
ای کشته دور از وطنوااااای
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴