eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خانم جون رفته بوداتاقش تاکمی استراحت کنه، منم توحیاط روی تاب نشسته بودم وداشتم به آینده ی مبهمم فکرمی کردم، به آینده ای که خودم هیچ حق انتخابی توش ندارم.‌ با بازشدن درحیاط ازفکر بیرون اومدم،مامان وبابا اومدن تو،بادیدنشون حس نفرتم چندبرابر شد،بی توجه بهشون ازروتاب بلندشدم و به سمت داخل خونه رفتم.‌ سریع واردآشپزخونه شدم و لیوان قهوم وتو سینک گذاشتم وازآشپزخونه بیرون اومدم. خواستم برم اتاقم ولی صدای بابامانع شد: بابا:بشین میخوایم باهات حرف بزنیم. باکلافگی بدون اینکه نگاهشون کنم،گفتم: +من هیچ حرفی باشماندارم. مامان باعصبانیت گفت: مامان:روحرف مانه نیاربیابگیر بشین ببین چی می خوایم بگیم.باصدای نسبتابلندی گفتم: +دیگه چی میخوایدبگید؟هان؟ بازم حرف های تکراریه دیگه،به هرحال من جواب حرفای تکراریتون ودادم پس لطفادست ازسرم بردارید،درس دارم. ازپله هابالارفتم ووارداتاقم شدم،درومحکم به هم کوبیدم وپشت میزتحریرم نشستم. باحرص مشتم وکوبیدم روی میز،عجب گرفتاری شدم از دست اینا،اه. گوشیم وبرداشتم وروشنش کردم،واردتلگرامم شدم. بایدخودم ومشغول می کردم وگرنه این خودخوریامن و می کشت. دنیاپیام داده بود،اولش میخواستم پیام ونخونده پاک کنم ولی بعدمنصرف شدم،پیامش و بازکردم،کلی ببخشیدوغلط کردم واین حرفافرستاده بود یک عکس هم فرستاده بود، عکس وبازکردم،یک جدول ‌بوددقت که کردم فهمیدم برنامه امتحانیه وای خدایا خودت کمک کن من تواین همه درگیری بتونم درس بخونم. دنیاپایین عکس نوشته بود: دنیا:امروزنیومدی مدرسه برای همین عکس گرفتم فرستادم، فرداهم نرومدرسه تعطیله. اه لامصب تعطیلیم که،پوف‌کلافه ای کشیدم وپیوی دنیارو پاک کردم. دراتاق یهوبازشد،ازترس هینی کشیدم وباچشم های گردشده به عقب برگشتم، باباومامان و خانم جون واردشدن. هرسه تاشون روی تخت نشستن وزل زدن بهم، سوالی به خانم جون نگاه کردم بلکه اون بهم بگه که چخبره ولی خانم جون شونه ای بالاانداخت، وای هالین چه انتظارایی داریا،معلومه که به خانم جون نمیگن اصلااین بدبخت وکه آدم حساب نمی کنن. اخمام وتوهم کشیدم وگفتم: +بازچیه؟ باباپاروی پاانداخت وگفت: بابا:خودت وآماده کن. آب دهانم وقورت دادم وگفتم: +درچه مورد؟ پوزخندی زدوگفت: بابا:مشخصه،خواستگاری! باجیغ گفتم: +چی؟ مامان:همین که شنیدی خودت وآماده کن برای خواستگاری. انقدرهنگ کرده بودم که نتونستم حرفی بزنم، خانم جون دست باباروگرفت وگفت: خانم جون:شهرام جان پسرم هالین که گفت نظرش منفیه، بخدااگه به زوربخوای بنشونیش پای سفره ی عقدتاعمرداره خوشبختی روحس نمیکنه،گناه داره لطفابیخ... بابااجازه ندادخانم جون حرفش وتکمیل کنه وگفت: بابا:لطفادخالت نکنید،ماصَلاح بچمون وبهتر از شمامی دونیم. مامان وباباازجاشون بلندشدن ومامان گفت: مامان:هالین اگه لباسات تکراری شده حتمابرولباس بخر. بابا:مامانت درست میگه،خودت وآماده کن فرداشب ساعت هشت میان. باحرص موهام وکشیدم وگفتم: +یعنی چی؟یعنی اصلاحرفای من وبه کِتفتونم حساب نمی کنید؟ آقاباچه زبونی بگم نمیخوامممم،نمیخوام ازدواج کنم،مگه زوره؟ بابا باعصبانیت به سمتم اومد وگفت: بابا:آره زوریه وتوهم مجبوری به این زورپابدی! خواستن ازاتاق برن بیرون که نتونستم خودم ونگه دارم حرفی روکه ته گلوم مونده بود وزدم: +خیلی بده آدم عقده هاش و سربچش خالی کنه،چه بچه خواسته باشه چه ناخواسته. اشکم دراومد،پوزخندی زدم وادامه دادم: +خیلی بده آدم وقتی به عشقش نرسیده باشه حرصش وسربچش خالی کنه. صدام وبردم بالاوباخشم گفتم: +اینکه شمابه شیلانرسیدی ومامان به مرتضی،دلیل براین نمیشه که تلافیشوسرمن بدبخت دربیارید. بابایهوقاطی کردوبه سمتم یورش آورد،چنان سیلی ای بهم زدکه برق ازسرم پرید، میزومحکم گرفتم که نیوفتم زمین،خانم جون جیغی کشیدوباگریه گفت: خانم جون:شهرام !!بچم وداغون کردی. بابا باتهدیدانگشتش وجلوی صورتم گرفت وگفت: بابا:یکباردیگه توچیزی که بهت اصلاربطی نداره دخالت کنی من میدونم وتو،بلایی سرت میارم که تاعمرداری یادت نره. باگریه وجیغ گفتم: +بلاازاین بدترکه میخوای من وبه زوربدی به یک حیوان؟بلاازاین بدترررر؟ خواست دوباره به سمتم حمله کنه که اینبارخانم جون کوبیدتخت سینه ی باباوگفت: خانم جون:دست روبچم بلندکنی شیرم وحلالت نمی کنم. باباسکوت کردوچیزی نگفت،خانم جون ازفرصت استفاده کردومحکم باباروهل دادوازاتاق بیرونش کرد. خانم جون سریع به سمتم اومدوبغلم کردوگفت: خانم جون:گریه کن مادر،گریه کن خالی شی. بلندهق زدم انقدربلندکه حس کردم حنجرم داره میترکه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 ✍ پاداش گرفتن روزه در ماه رمضان به خاطر اطاعت از خدا حضرت علي(علیه السلام) از پيامبر خاتم(صلی الله علیه و آله) نقل مي فرمايد: «هيچ مؤمني نيست كه ماه رمضان را، به حساب خدا، روزه بگيرد، مگر آن كه خداي تبارك و تعالي، هفت خصلت را براي او لازم گرداند 1️⃣ هرچه حرام در پيكرش باشد محو و ذوب گرداند. 2️⃣به رحمت خداي عزوجل نزديك مي شود. 3️⃣خطاي پدرش حضرت آدم را مي پوشاند. 4️⃣خداوند لحظات جان دادن را براي او، آسان كند. 5️⃣از گرسنگي و تشنگي روز قيامت در امان است. 6️⃣خداي عزوجل از خوراكي هاي لذيذ بهشتي او را نصيب دهد. 7️⃣ بالاخره خداي عزوجل، برائت و بيزاري از آتش دوزخ را به او عطا فرمايد 📚 من لايحضر صدوق ۷۴/۲ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 کلاس که تمام شد ، وسایلش را برداشت و خواست از در خارج شود که استاد صدایش کرد : خانوم فتاح ؟ مهدا جلو رفت و گفت : بله ، استاد ـ میخوام گروه بندی کنم واسه آزمایشگاه که قراره بریم ، لیست رو بهت میدم بنابر صلاح دیدت گروه بندی کن ، میخوام سر کلاسم مشکلی نباشه ـ استاد ممکنه بچه ها... ـ تصمیم استاد ربطی به دانشجو نداره ـ بسیار خب ، سعی میکنم درست انجامش بدم . سری به نشانه ی تایید تکان داد ، لیست را بسمت مهدا گرفت و گفت : بگیر ، جلسه بعد هم گروه بندی رو بهشون اعلام کن . ـ بله ، حتما . ـ خب من برم کلاس دارم ! به در اشاره کرد و ادامه داد ؛ تو هم برو حسنا منتظرته . مهدا به طرف در برگشت ، حسنا را دید و بعد از خداحافظی با استاد ، بسمت خروجی دانشگاه راه افتادند که حسنا گفت : مهدا ؟ ـ جانم . ـ قهر نیستی ؟ بخدا نمی دونستم خسته ای ، ببخشید . جون خودم نمیخواستم اذیتت کنم . ـ اووو وایسا ببینم ، کی باز خواستت کرده حالا ؟! بعدشم من ازت خیلی ممنونم که جلومو گرفتی شیطون بدجوری از خستگی روز اول کاری داشت استفاده میکرد منم که ... حسنا ، مهدا را بوسید و گفت : خیلی گلی ... راستی چی شده مهراد اینقدر باهات گرم میگیره ؟! یادم قبلا به خونت تشنه بود . ـ الان غیرتی شدی ؟ ـ آره ، تازشم ممکنه مرصادتون خیلی غیرتی بشه ـ حسنااااا ـ هان ؟ این دوست داره ، مطمئنم . ناسلامتی پسر عمومه ‌، میشناسمش ، فقط ده سال ازت بزرگتره مشکلی نداری ؟ ـ اوه حسنا خوردی مخمو کی گفته ، یه اتفاقی افتاده یکم رفتارش بهتر شده همین . ـ من میخوا... مهدا با صدای بوق مرصاد در ماشین رو به حسنا گفت : ولش کن پسر عموتو ،حسنا ماشین داری ؟ ـ نه داداشم گفت شاید بیاد دنبالم . ـ خب یه زنگ بهشون بزن ببین میان یا نه ! اگه نمیتونن بیان برسونیمت . ـ جایی کار ندارین ؟ مزاحم نباشم ؟ ـ نه بابا ، اینهمه مرصاد مزاحم شما میشه یه بارم تو مزاحم شو اشکالی نداره . حسنا خندید و شماره ی برادرش را گرفت : الو ؟ سلام داداش !.... ممنون..... میتونی بیای دنبالم ؟ ..... نه بابا دشمنت . ... اشکال نداره ... دوستم هست با اون میرم ... کمی از مهدا فاصله گرفت و به فرد پشت خط گفت ‌؛ خواهر دوست امیرحسینه ... فتاح ... آره ... نه اونام شهرک میشینن ... باشه ... مراقبم ... خدانگهدارت با هم بسمت ماشین مرصاد رفتند که حسنا گفت : داداش محمدم بود ، تازه از تهران برگشته . ـ بسلامتی . ـ سلامت باشی ، کلا زیاد حساسه . ـ لازمه ، مرصاد ما هم گاهی اینقدر حساسیت نشون میده تعجب میکنم این همون برادر ۱۹ سالمه ـ برعکس امیرحسین ما اصلا تو باغ نیست .. &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد با تعجب به مهدا و حسنا نگاه کرد و با خودش گفت ؛ امیرحسین عرضه نداری بیای دنبال خواهرت آخه ! خاک تو سرت و به امیرحسین پیام داد و گفت به رستوران برود تا خواهرش معذب نباشد . مهدا و حسنا سوار ماشین شدند و سلام کردند ، مرصاد جوابشان را داد و رو به حسنا گفت : خانم حسینی من یکم کار دارم این نزدیکیا اشکالی نداره ؟! ـ نه خواهش میکنم ، شرمنده مزاحمتون شدم . ـ این چه حرفیه ، مراحمین . ـ متشکرم . مرصاد جلوی رستوران ایستاد و گفت : الان میام . مهدا : باشه . گوشی همراهش را عمدا در ماشین گذاشت و داخل رفت و به جمع سلام کرد و گفت : بابا لطفا یه زنگ به تلفن من بزنین ؟ ـ باشه بابا . زنگ زد و قبل از وصل تماس قطع کرد و دوباره زنگ زد ، مهدا گوشی را برداشت و گفت : بابایی ؟ سلام قربونت برم خوبی ؟ ـ سلام ، نور چشم بابا . فدای تو بشم من ، بابا مرصاد هست ؟ حسنا پیامک جدید گوشی را باز کرد و دید فاطمه نوشته ؛ حسنا با مهدا بیاین بالا . حسنا فهمید این نمایش برای مهدا ترتیب داده شده و با لبخند گوشیش را داخل کیفش گذاشت و منتظر به مکالمه مهدا گوش سپرد . ـ نه بابا جون ، گوشیشو داخل ماشین جا گذاشته ، رفت جایی ـ میتونی گوشی رو براش ببری کار دارم بابا جان . ـ باشه چشم الان . رو به حسنا ادامه داد ؛ حسنا من گوشی مرصاد رو ببرم براش . ـ منم بیام دلم میخواد داخلش رو ببینم . ـ باشه بیا بریم . در ماشین را قفل کرد و بسمت رستوران رفتند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋🦋🦋سبحان الله🦋🦋🦋 🔴آیاتش نشان میدهد چقدر خدا زیباست... ذره و قطره ای از جلوه ی جمال که خدا به عالم داده را میبینیم.. منبع زیبایی و‌ اقیانوس بینهایت زیبایی را دریابیم.. 🌹هَٰذَا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُونِي مَاذَا خَلَقَ الَّذِينَ مِن دُونِهِ بَلِ الظَّالِمُونَ فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ 🌹ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺧﺪﺍ . ﭘﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻴﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻏﻴﺮ ﺍﻭﻳﻨﺪ [ بت ها را ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﺑﺮﮔﺰﻳﺪﻩ ﺍﻳﺪ ] ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﺍﻧﺪ ؟ [ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻴﺎﻓﺮﻳﺪﻩ ﺍﻧﺪ ]ﺑﻠﻜﻪ ﺳﺘﻤﻜﺎﺭﺍﻥ(بت پرستان) ﺩﺭ ﮔﻤﺮﺍﻫﻲ ﺁﺷﻜﺎﺭﻱ ﻫﺴﺘﻨﺪ .(١١)سوره مبارکه لقمان ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا.mp3
3.26M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹 🍃🌹🍃 📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..." 🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️ 📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، 🌷 دومین شهید مدافع حرم استان است. 🌹شهید سیاهکالی‌مرادی، در سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀 👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب) 🌱ریپلای به ↪️ eitaa.com/romankademazhabi/20361 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا