📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_ششم
خیره به چشمان خاکستری مهدا گذشته را می کاوید که صدای دخترکش او را متوجه موقعیتش کرد .
مهدا : مامان ؟ مامانی ؟
ـ جونم ؟ چیزی گفتی دخترم ؟
ـ گفتی باید صحبت کنیم منتظرم
ـ واقعا باید این اردو بری ؟
ـ آره مامان جان ، واقعا موقعیت خوبیه ، یه چیزی شبیه اون مسابقه تهران که با پروفسور پی یِر آشنا شدم
از انیس خانم اصرار و از مهدا انکار . در آخر گفت : هنوز مادر نشدی بدونی چی میکشم
ـ قربون مامان قشنگم بشم ، نگرانی نداره بانوی من .
مادرش را بوسید و گفت : مامان من برم بخوابم که خیلی خستم ، بابا الان خوابه با اون موقع نماز صبح خداحافظی میکنم ...
ـ باشه برو ، شبت خوش ...
بسمت اتاق مشترک خودش و مائده رفت ، چند بار مائده را صدا کرد اما جوابی دریافت نکرد .
به اتاق مرصاد رفت شاید آنجا او را بیابد که صدای صحبتشان را شنید .
مائده : داداش از وقتی مامان محدثه زنگ زد خونه مامان اینهمه بهم ریخته ... اگه واقعا طبق چیزی که مامان میگه یخوان از مهدا خواستگاری کنن چرا مامان اینجوری میکنه ؟
ـ چجوری ؟
ـ همش استرس داره نمیذاره بیان مهدا رو ببینن مدام میگه دیگه با محدثه نگرد هر جا هم میخوایم بریم اگه اونا باشن نمیاد مثل ناهار دعوتی خونه حسنا اینا که واسه عید فطر بود
ـ نمیدونم شاید ازشون خوشش نمیاد
ـ دلیل نمیشه
ـ چی بگم !
ـ من یه حدسایی میزنم
ـ چی اون وقت خانم مارپل ؟
ـ ببین هر چی هست به گذشته ربط داره ، چون مامان داشت به مامان محدثه میگفت اینهمه سال سعی کرده مهدا نفهمه الان نمیخواد آرامششو بهم بزنه ... بعدشم گفت ۲۰ سال پیش باید به عواقب کارتون فکر میکردین ...
ـ فال گوش واستادی ؟
ـ نه پس همین طوری از عالم غیب بهم رسید
ـ نباید گوش وای..
ـ اِ مرصاد تو واقعا نمیخوای بدونی بیست سال پیش چه اتفاقاتی افتاده ؟
ـ خب چرا ولی...
ـ ولی نداره ، مامان بابا یه چیزیو از ما پنهان کردن ..
اون روز هم که از مدرسه بر میگشتم زن عمو و مامان محدثه خونه بودن شنیدم که مامان محدثه گفت اون بچه تو تنها نیست پدر بزرگ و مادربزرگ داره ، تو حق نداشتی بیست سال مارو از دیدنش محروم کنی چرا فقط مهدا پس چرا راجب منو تو نگفت ؟
بعدشم چرا هیچ وقت خانواده مامان بابا با ما رفت و آمد نداشتن جز عمو رسول ؟
چرا مهدا به ما شبیه نیست ؟
ـ چی میگی مائده ؟ مگه فیلمه ؟ بعدشم مامان بابا گفتن که خانواده هاشون موافق ازدواجشون نبودن ، کی گفته مهدا به ما شبیه نیست ؟
ـ یادت رفته بچه که بودیم همه میگفتن مهدا شبیه ما نیست ...
ـ پاشو که داری هذیون میگی ... چه ربطی داره یه بچه ای شبیه مادرشه یه بچه ای شبیه باباش ... الان مثلا چی میخوای بگی ؟
ـ مامان گفت بعد از جنگ اومدن مشهد بعد ازدواجشون ولی مهدا متولد ۶۶ هست
ـ خب که چی ؟
ـ مامان میگه هیچ وقت با بابا کاشان زندگی نکرده ، خب این ینی چی ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_هفتم
حرف های مائده و مرصاد ذهنش را درگیر کرده بود اما وقت پرداختن به چنین مسائلی نبود و باید روی کارش تمرکز میکرد .
نیمه شب عاشقانه با خدای خودش خلوت کرده بود و دلش را آرام کرد تا بتواند به بهترین نحو ماموریتش را به پایان برساند .
با اهالی خانه خداحافظی کرد و بسمت اداره راه افتاد ، هر قدمی که در پیشبرد هدفش بر میداشت محکم تر میشد و مصمم تر ...
بعد از هماهنگی و برداشتن وسایل لازم از همکارانش حلالیت طلبید و همراه امیر که بوسیله سرهنگ کاملا توجیه شده بود راهی شدند و با نام مستعارش مینا رضوانی و امیر با نام مهرداد خدادوست .
هر دو به کمک گریمور اداره تغییر چهره داشتند و توصیه هایی برای حفظ گریم .
تیم سه نفره ای برای ساپورت آن دو فرستاده شدند . مهدا و امیر با اتوبوس دانشگاه راهی شیراز شدند .
مهدا همه حواسش به محمدحسین بود نباید هیچ گونه خطایی پیش می آمد .
وقتی برای نماز توقف کردند مهدا از امیر خواست برای وضو و نماز محمدحسین را همراهی کند تا او بتواند در وسایل محمدحسین GPS کار بگذارد .
وسایل محمدحسین را بررسی کرد و اتوبوس را برای دومین بار چک کرد تا از کارکرد دوربین ها ، شنود و حسگر ها مطمئن شود .
بعد از نماز و ناهار اتوبوس بسمت شیراز راه افتاد . محمدحسین و سجاد هر از گاهی به عقبشان نگاهی میکردند که مهدا سعی میکرد دیده نشود .
امیر همان طور که با تلفن همراهش درگیر بود گفت : نزدیک بود منو ببینن
ـ چطور ؟
ـ داشتم پشت سرشون نماز میخوندم که نماز آقاسجاد تمام شد و برگشتن سمت من منم قنوتو بیخیال شدم و تا سریع تر به سجده برسم ، خدا کمک کرد
ـ باید خیلی مراقب باشیم ما رو نبینن
ـ آره واقعا
ـ شب که بریم هتل حتما وسایل گروهی که باهاشون هم اتاق میشین رو بگردین منم حواسم هست ... هر چند هتل از قبل پاکسازی شده اما بهتره قبلش اتاق ها چک بشه برای همین ما از گروه که اول میرن دانشگاه جدا میشیم و میریم هتل اتاق ها رو چک میکنیم
ـ باشه
ـ ممنون که قبول کردین خطر کنین
ـ من میخوام بفهمم کیا هیوا رو کشتن ، شما به من خیلی کمک کردین منم باید جبران کنم .
ـ ما وظیفمونو انجام میدیم .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌏(تقویم همسران)🌍
⬅️اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی.
✴️ یکشنبه 👈11 خرداد 1399
👈 8 شوال المکرم 1441👈31 می 2020
🏛 مناسبت های اسلامی و دینی.
🏴روز تخریب قبور ائمه بقیع و حضرت حمزه علیهم السلام توسط وهابیون (1343 هجری)
⏺غزوه حمراء الاسد(3 هجری)
🌙🌟 احکام اسلامی و دینی.
❇️روز مبارک و شایسته ای برای همه امور خصوصا:
✅شروع کارها.
✅انواع تجارت و داد و ستدها.
✅و دیدار با حکام و سلاطین و امیران و قاضی...خوب است.
👼مناسب زایمان است و نوزاد عمرش طولانی است. ان شاءالله.
✈️ مسافرت همراه صدقه باشد.
🔭احکام نجوم.
امروز برای امور زیر خوب است.
✳️خرید باغ و زمین زراعی.
✳️اشتغال به تجارت.
✳️و زراعت و امور کشاورزی نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑مباشرت و مجامعت.
مباشرت امشب (شب دوشنبه) مباشرت خوب و فرزند حاصل از ان به قسمت و روزی خود راضی خواهد بود.
⚫️ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،باعث بیماری است.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری موجب درد سر است.
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 9 سوره مبارکه توبه است..
اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا...
که دو نفر برای قطع معامله نزد خواب بیننده بیایند. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید......
تقویم همسران صفحه 116
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود.
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ب بامیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
09032516300
025 37 747 297
09123532816
📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک شرعا حرام و ممنوع میباشد👇👇👇👇
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🥀#هشتم_شوال ، سالروز #تخریب_قبور_مطهر ائمه بقیع بر #امام_زمان و شیعیان اهل بیت علیهم السلام تسلیت باد🥀
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_چهل_هشتم +من برم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_نهم
انتظارداشتم پسرایی که توجمع آقایون بودن مثل پسرای فامیلامون نگاهم کنندوبانگاهشون قورتم بدن ولی همشونسرشون پایین بودیا مشغول کاربودن. جلوی درایستادم وسرم وبردم بیرون، هنوزنیومده بودن. زنگ زدم به دنیا،جواب نداد ولی صدای بوق ماشینی باعث شد سرم وبیارم بالا. ماشین شایان بود، باذوق دست تکون دادم، دوباره بوق زد.
سریع رفتم بیرون ومنتظرموندم ماشین وگوشه ای نگه داره. ماشین روکه نگه داشتن سریع به سمتشون رفتم. دنیاازماشین پرید بیرون وباذوق گفت:
دنیا:هالین جوووونم.
باخوشحالی دویدم سمتش ومحکم بغلش کردم.
+وای دنیااااجونممم.
ازبغلش اومدم بیرونوگفتم:
+دلم برات تنگ شدهبود.
دنیا:منم همینطور عزیزم،خوبی؟خوشی؟
لبخندبزرگی زدم وگفتم:
+تورودیدم عالی شدم.
باسرفه ی مصلحتیشایان به سمتش چرخیدم وباخندهگفتم:
+چطوری خپل؟
دستش وزدبه کمرش وعین پیرزنای غرغرو
گفت:
شایان:آآآآآآ!من خپل؟بعد دنیاعزیزم؟!باشه،باشه هالین خانمبرو،بروبادنیاخوشباش منم میرم توتنهایی خفه شم.به سمت ماشینش رفت وباقهرچشمغره ای بهم رفت.
خندیدم وسریعبه سمتش رفتمگفتم:
+ببخشیدقهرنکن،باباتوهمین کلمهخپل کلی توجه و احترام نهفته .. حالا آشتی؟
زیرچشمی نگاهم کردوبالحن لوسیگفت:
شایان:حله آشتیم.
دنیا:بسه دیگه این لوس بازیا.روبه من کرد وگفت
دنیا: زیاد دور و بر شوهر من نگرد هاا صاحب داره،
خندیدم وگفتم:
+برو بینم،قبل اینکهشوهرت بشه پسرعموی من بود
شایان با قِر ازوسطمونردشدوگفت:
شایان:بسه،بسه دعوانکنیدمن متعلق بهدوتاتونم.
باچندشی نگاهش کردموگفتم:
+ایش؛بروبابا،بازما یه چیزی گفتیم تو خودت وآدم حساب کردی؟
دنیاابروانداخت بالاوروبه شایان گفت:
دنیا:ببین عشقمیدرست!قراره شوهرمبشی درست!ولیحق نداری دراین حدخودت وتحویلبگیری.
اولش باتعجب نگاهش کردم ولی بعدازتحلیل حرفش پقی زدم زیر خنده وگفتم:
+وای دنیاکچل بشی ،فکرکردم چه چیزمهمیمیخوای بگی.
شایان:دستت دردنکنهدنیاخانم.
محکم کوبیدپشتدستش وگفت:
شایان:مارتوآستینمپرورش می دادم.
دوباره روکردبه دنیاوگفت:
شایان:توخواب ببینیبیام بگیرمت،تاعمرداری باید رودستمامان وبابات بمونی.
خندیدم وگفتم:
+بسه بابا،نظرتون چیه بزنیدهمدیگرو وسط کوچه؟
دنیاباخنده گفت:
دنیا:مسخره بازی بسه بریم تو.
شایان:راست میگه جدی بشیم.
خندیدم وگفتم:
+چقدرچرت می گید،بیایدبریم تو.
هردوسرتکون دادنوسه تایی به سمتدررفتیم وواردشدیم.حسین بادیدنمونسریع به سمتمون اومدوگفت:
حسین:سلام خیلیخوش اومدین.
شایان:سلام خیلیممنون.
دنیا:سلام مرسی.
شایان روبه من کردوگفت:
شایان:معرفی نمیکنی؟
سرم وتکون دادم وگفتم:
+بله بله،آقاحسینپسرخاله ی امیر علی.
بعدروکردم به شایان وگفتم:
+شایان پسرعموم هستن.
شایان:خوشبختم.
حسین بهش دستدادوگفت:
حسین:همچنینآقاشایان.
روکردم بهش وگفتم:
+اینم دنیابهتریندوستم.
دنیالبخندی بهمزدوبعدروکردبهحسین ودستش درازکردکه دستبده وگفت:
دنیا:خوشبختمحسین.
حسین لبخندمحجوبی زدودستش وتوهم گره زدوگفت:
حسین:همچنین دنیاخانم.
دنیاکه دیدحسین بهش دست نمیدهسریع دستش وآوردپایین. حسین روبهشون گفت:
حسین:بفرمایید،بفرماییدداخل تاپذیرایی بشید.
هنوزیک قدم برنداشته بودیم که صدای بوق ماشینی که واردحیاط می شدمانع شد...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پنجاهم
باتعجب برگشتیم عقب. باکمی دقت فهمیدم که ماشین امیرعلیه. صدای حسین وشنیدم که زیرلب گفت:
حسین:بالاخره اومدن.
ازذوق جیغ خفه ای کشیدم که شایان متعجب نگاهم کرد. باخنده گفتم:
+چیه؟خب خوشحالم بالاخره مهتاب مرخص شده.
دنیالبخندبزرگی به لب داشت ودوست داشت هرچه سریع تر مهتاب پیاده بشه.
درماشین بازشدوامیر علی ویک مردمیانسال پیاده شدن،باتعجب به حسین گفتم:
+حسین اون مردی که همراه امیرعلیه کیه؟
حسین:بابامه.
+جدی؟
حسین:آره،من برم پیش قصاب بااجازه.
سری تکون دادم اونم رفت.به باباش نگاه کردم، جذبه ش ازهمون راه دورمشخص بود.
امیرعلی درعقب و بازکردومهین جون وسوار ویلچرکردوبعد به مهتاب کمک کردکه پیاده بشه. صدای متعجب دنیاروشنیدم:
دنیا:اوه چقدرضعیف شده.
+آره،خیلی!
شایان:بریم جلودخترا، زشته این عقب ایستادیم. سری تکون دادیم و همراه شایان رفتیم جلو.
مهتاب بادیدنم باذوق اسمم وصدازد:
مهتاب:هالین!
لبخندبزرگی زدم و سریع به سمتش رفتم. جلوش ایستادم،اصلا حواسم نبودکه امیر علی رومحرم ونامحرم حساسه؛دستش وکه دورشونه مهتاب پیچیده بودپس زدم وبی توجه به قیافه متعجب امیرعلی محکم مهتاب وبغل کردم. زیرگوش مهتاب گفتم:
+خیلی خوشحالم که حالت خوبه مهتاب، دلم برات خیلی خیلی تنگ شده بود.
من وازبغلش جداکرد وبامهربونی گفت:
مهتاب:ببخش عزیزم، مامان گفت که چقدر تواین مدت زحمت کشیدی،شرمندت شدم.
خندیدم وگفتم:
+اولاًدشمنت شرمنده، دوماًپولم ومیگیرم سوماً اگه شرمنده ای می تونی این ماه حقوقم ودوبرابر کنی.
خندیدوگفت:
مهتاب:نه بابادراین حدم شرمنده نیستم.
دنیاهولم دادعقب و گفت:
دنیا:گمشواونورمنم بغلش کنم.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:بیابغلم.
دنیامحکم بغلش کرد وبابت مرخص شدنش ابراز خوشحالی کرد. خیلی برام جالب بود دنیاکلا بااینجورآدما حال نمی کنه بعد فقط یک روز مهتاب ودیده وحالااینجوری... البته حق داره؛مهربونی،وقار و اخلاق فهمیده ی مهتاب هرآدمی و جذب می کنه.
به سمت مهین جون رفتم وگفتم:
+خوبین مهین جون.
مهین:خوبم عزیزم، توخوبی؟ببخشیدخیلی خستت کردم.
+ممنون...نه باباخسته نشدم این چه حرفیه من برای همین کارا اینجام دیگه. لبخندی زدم وگفت:
مهین:میشه کمک کنی ومن وببری یک جای خلوت.
+بله حتما.
دسته ی ویلچرش و گرفتم وازجمعیت رد شدم وبردمش گوشه ای خلوت؛خودمم همونجاایستادم تاازدورشاهد همه چیزباشم.
چشمم خوردبه حسین که باحسرت وناراحتی به مهتاب نگاه می کرد، هرآدم احمقی حسین و ببینه متوجه عشقش به مهتاب میشه.
شایان رفت کنارحسین ایستادومشغول حرف زدن شد،چون دوربودن صداشون ونمی شنیدم ولی مطمئنم شایان باز داره چرت وپرت میگه.
ترجیح دادم بیخیال فکرکردن بشم وبه بقیه نگاه کنم.
باصدای امیرعلی روم و به سمتش برگردوندم:
امیر:مامان جان میخواید ببرمتون داخل؟
مهین:نه عزیزم همینجا راحتم.
زل زدم به امیر،یه حسی داشتم،یه حسی مثل...
مثل دلتنگی.
امیر:مطمئنید؟ سرم وانداختم پایین.
مهین:آره پسرم هالین جان اینجاس دیگه اگه چیزی بخوام کمکم می کنه.
سنگینیه نگاه امیروحس کردم،تمام سعیم وکردم که بهش نگاه نکنم. روم وبرگردوندم سمت مهتاب.
امیر:من برم بگم قصاب کارش وشروع کنه.
مهین:باشه مادربرو.
زیرچشمی نگاهش کردم، همچنان چشمش بهم بود،وقتی متوجه شد دارم نگاهش می کنم سرشو پایین انداخت و رفت.
مهین:چی شدمادر؟
چشمام وباحرص بستم ولبخندزورکی ای زدم وگفتم:
+چیزی نیست.
چی می گفتم؟می گفتم پسره مغرور هرچی ازدهنش درمیاد بارم می کنه تهشم خودش قهرمی کنه؟ حالادرسته منم باهاش قهرم ولی اون حق نداره اینطوری برخورد کنه. اصلاچی دارم میگم؟ اه کلافه شدم،عین احمقا بغض کرده بودم باحرص اخمام وتوهم کردم،من نبایدگریه کنم. اصلاگریه برای چی؟ وای وای، دیوونه شدم.
باکلافگی ویلچرمهین جون وول کردم. همونجا کنارویلچرش روزمین نشستم. مهین جون باتعجب گفت:
مهین:هالین جان حالت خوبه؟
بغضم وقورت دادم ولبخندمحوی زدم وگفتم:
+خوبم.
آهی کشیدم وبه گوسفندی که داشتن سرمی بریدن نگاه کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پنجاه_یکم
سرم کمی خلوت شده بود،بازخوب بود، دخترای فامیل ودنیااومدن کمکم وگرنه ازخستگی بیهوش می شدم. تصمیم گرفتم از آشپزخونه برم بیرون تاشایان و دنیاروصدابزنم تاباهم حرف بزنیم. داشتم می رفتم بیرون که یهو امیرعلی جلوم
دراومد،بااخم نگاهش کردم که بدترازمن
اخم غلیظی کردوبالحن دستوری گفت:
امیر:اللن کاراتون تمومه دیگه؟!
لبم وکج کردم وگفتم:
+خب که چی؟
امیرجدی تر گفت :
امیر:منطورم اینه برید به مهمونا برسید.
خنده ی تمسخر آمیزی کردم وگفتم:
+وات دِفاز؟بیابرو اونوربابا،همین مونده تویه جوجه به من دستوربدی.
صدام وبردم بالاتر وگفتم:
+بکش کنار.
سرش پایین بود و ادامه داد:
امیر:پس برای چی حقوق میگیرید؟
مهین جون باهول ویلچرش وسمت ماآورد،نازگلم با کرشمه پشت سرش میومد. از عصبانیت نفس نفس می زدم دوتاشون اومدن کنارم.
مهین جون باچشم های گردشده گفت:
مهین:چتونه؟چرادارید دعوامی کنید؟زشته بابامهمون داریم.
بخاطر مهین جون صدام و آوردم پایین ترو انگشت اشارم و گرفتم جلوش وگفتم:
+ببین بهردلیلی توحق نداری به من دستور بدی و بدترازاون حق نداری به من توهین کنی وبدتراز اون حق نداری به من بگی هرزه!
چشماش ازتعجب گردشد؛فهمیدکه هنوزم ازاون حرفش ناراحتم. مهین جون باجدیت روکرد به امیر وگفت:
مهین:امیر،هالین چی میگه؟توواقعا این حرفا رو بهش زدی؟
امیرحرفی نزد، دستاش ومشت کرده بودوباحرص نگاهم می کرد. پوزخندی زدم و ازکنارش ردشدم. قبل اینکه به دنیابرسم چندتا نفس عمیق کشیدم تاآروم بشم. چشم چرخوندم تادنیاروپیداکنم. کنارمهتاب وچندتا دختردیگه نشسته بودوداشت حرف می زد.
متوجه نگاهم شد،نگاهم که کردبادست بهش علامت دادم که بیادپیشم. سری تکون دادو چیزی به مهتاب گفت وازجاش بلندشدوبه سمتم اومد.
دنیا:جونم؟
+شایان کجاست؟
دنیا:نمیدونم فکر کنم حیاطه،توخوبی؟
باحرص نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
+بیابریم حیاط حرف بزنیم.
سرش وتکون دادو گفت:
دنیا:باشه.
خواستم جلوترازش برم که دستم وگرفت وباکلافگی گفت:
دنیا:صبرکن ببینم، حالت خوبه؟
بغض گلوم وگرفته بود،باصدای نسبتا بلندی گفتم:
+نه
دوتاخانمی که روی مبل نزدیک مانشسته بودن برگشتن سمتمون وباتعجب نگاهمون کردن،دنیالبخندی بهشون زدودستم و گرفت ومن بردسمت دیگه ای وگفت:
دنیا:چت شده تو؟چرابغض کردی؟
سرم وانداختم پایین وباناراحتی گفتم:
+باامیرعلی بحثم شد.
باتعجب گفت:
دنیا:چرا؟منظورم اینه سرِچی؟
باکلافگی گفتم:
+وای دنیاچقدر سوال می پرسی؟
باناراحتی نگاهم کردکه گفتم:
+طوری که ضایع نباشه برگردعقب ببین امیرومهین جون درچه حالن؟ ضایع بازی درنیاریا.
دنیا:باشه.
دستم وگرفت وهمچنان که به سمت درمی رفتیم برگشت عقب ونگاه کرد.
سریع برگشت سمتم وگفت:
دنیا:مهین جون داره باامیرحرف می زنه امیرم باکلافگی گوش میده انگار.
سری تکون دادم و واردحیاط شدیم. روپله هانشستم وگفتم:
+بگردببین شایان کجاست،تاسرم خلوته یکم حرف بزنیم.
دنیا:باشه.
دنیادوتاپله رفت پایین وچشم چرخوند تاشایان وپیداکنه.
دنیا:آهان،اوناهاش.
به سمتی که اشاره کردنگاه کردم.
دنیا:میرم بهش بگم بیاد.
سری تکون دادم دنیاهم رفت.
به شایان نگاه کردم، کنارچندتاپسرکه کاملا مشخص بودمذهبین ایستاده بودوبگوو بخندمی کرد. باتعجب زیرلب گفتم:
+این همون آدمی نیست که می گفت می ترسم من وبخورن؟
شونه ای بالاانداختم ومنتظرموندم شایان ودنیابیان.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay