eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صدشصت_ششم "امیرعلی"
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خندیدم وگفتم: +حالاحرص نخور،باهوش منظورم اینه بروببین چی میگه. شلوارش وتکوند وگفت: عباس:خب عین آدم حرف بزن دیگه،من برم ببینم این دفعه کدوم بدبختی روبرامدرنظرگرفته. بلندزدم زیرخنده، اونم به سمت ساختمون اداری رفت. منم پشت سرش رفتم. تا اون مشغول حرف زدن بود و من ازداخل اتاقم کیف لبتاپم و برداشتم و روبه رویآیینه کتم نگاه آخرم وبه اتاق انداختم،به سمت دررفتم،خواستم دروبازکنم که یهو درمحکم بازشد وخوردتوسرم. کیف ازدستم افتاد، دستم وگذاشتم رو سرم وخم شدم و باصدای بلندی گفتم: +آخ! باشنیدن صدای خنده ی عباس؛سرم وباحرص بالا آوردم وباعصبانیت گفتم: +ای بابا عباس،خب یه در بزن دیگه. باپررویی تمام گفت: عباس:آخی،گوگولی سرت دردگرفت؟بزار عمویی بوس کنم خوب بشی. صاف ایستادم ومحکم ضربه ای به پاش زدم وگفتم: +یه وقت ازرونریا. طلبکارانه گفت: عباس:الان شلوارم و کثیف کردی کی میخواد تمیزکنه؟ستاره هم که عمراًاگه لباسمو بدم بشوره. خندیدم وگفتم: +این دیگه مشکل خودته. خم شدم وکیفم و برداشتم،بی توجه به غرغراش گفتم: +خداحافظ. سریع دستم وگرفت وگفت: عباس:چی چیوخداحافظ؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +دیگه چیه؟ عباس:هیچی ولش کن بعداًمیگم. +باشه خدانگهدار. عباس:یاعلی. ازاداره زدم بیرون وبه سمت ماشینم رفتم و سوارشدم. تازه ماشین وروشن کرده بودم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد. باتعجب به شماره نگاه کردم،برای دهمین بارتواین چندروزدلم لرزید.یاخدایی گفتم،چشمام وبستم ونفس عمیقی کشیدم بسم اللهی زیر لبم زمزمه کردم وقبل ازاینکه قطع کنه جواب دادم: +سلام. صدای نگرانش باعث شدتموم بدنم ازنگرانی بلرزه. هالین:سلام،شما کجایی؟ +من ادارم،دارم میرم خونه،چیزی شده؟ چیزی نگفت وسکوت کرد،هرلحظه نگرانیم بیشترمی شد،گفتم: +هالین خانم چی شده؟ بابغض گفت: هالین:مهتاب...،مهتاب حالش بدشده آوردمش بیمارستان. با عجله گفتم: +چییی؟کدوم بیمارستان؟ هالین:بیمارستان... +باشه الان راه میوفتم.. سریع گوشی وقطع کردم وبه سمت بیمارستان روندم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 "هالین" (یکساعت قبل) دنیا:ترن چطوره؟ مهتاب:عالیه. سریع گفتم: +مهتاب برات خطرناک نیست؟ باتعجب گفت: مهتاب:چرا خطرناک باشه؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بچه هاحداقل بیاید بریم یه چیزبخریم بخوریم، ازبس که بازیاروسوارشدیم همه انرژیم رفته دنیادستش وبه کمرش زدوگفت: دنیا:وا،همین یک ساعت پیش بستنی خوردی،بازگشنته؟ ضربه ای به پیشونیش زدم وگفتم: +توعین گشنه های امازون یورش بردی به بستنی وکل بستنیایه مغازه روتست کردی بعدبه من میگی؟ من ومهتاب فقط یه ظرف خوردیم. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:بسه بیاید بریم پشمک بخریم من هوس کردم. دنیاچشماش وریزکردوباموزی گری گفت: دنیا:مگه حامله ای که هوس کردی؟ مهتاب پوکرفیس گفت: مهتاب:مگه فقط حامله هاهوس می کنن؟ دنیالبش وکج کردو گفت: دنیا:راست میگیا. بعدروکردبه من وبا تشرمصنوعی گفت: دنیا:بازبگومهتاب عقل نداره. باتعجب وصدایی که ته مایه خنده داشت گفتم: +وا،من کی گفتم؟ مهتاب:تاشماهابه این بحث الکی تون ادامه بدید من میرم پشمک بخرم. دنیا:باشه من کاکائوش ومیخوام. مهتاب روکردبه من وگفت: مهتاب:توچی؟ کمی فکرکردم وگفتم: +منم کاکائو. مهتاب بالبخندسری تکون دادوگفت: مهتاب:باش،شمابرید یک جابشینیدمن زودمیام. +باشه‌. همینکه مهتاب ازمون دورشد،دنیامتفکرگفت: دنیا:دخترمهربونیه. باخنده گفتم: +چون داره پشمک میخره؟ پس گردنی ای بهم زدوگفت: دنیا:نه خانم محترمم،کلی گفتم. لبخندی زدم وهمچنان که روی نیمکت مینشستیم گفتم: +آره واقعادخترخوب ومهربونیه،خیلی هوام وداره ، شب عروسی که سوارماشینش شدم و دیدمش فکرنمی کردم باهاش صمیمی بشم ویک روزبخوام برای سلامتیش گریه کنم. دنیاضربه ای به پهلوم زدوبااخم مصنوعی گفت: دنیا:ازمن که بیشتر دوستش نداری؟ خندیدم وگفتم: +چه حرفیه اخه،دیونه جونم،هرکسی جای خودش. لبخند رضایتی زد وگفت: دنیا:میدونم. راستی جریان چادرت چیه؟شرط مهتابه برای بیرون اومدن؟ لبخندی زدم وگفتم: نه بابابنده خداچرا باید مجبورم کنه؟اونم بعدچندماه! خب جریانی نداره،خودم یه کم سوال داشتم با راهنمایی ش مطالعه کردم ودوست دارم تجربش کنم چه حسی داره،حالا یه عمر اون مدلی بیرون اومدم اینم ببینم. دنیا سرشو تکون دادو پرسید: میخوای براهمیشه بپوشی؟ کمی فکر کردم و گفتم: +تا الان که حس خیلی خوبی داشتم، دوس دارم بازم بپوشم.انگار چادرم گمشده ی من بوده خیلی وقته میشناسمش دنیا توسکوت شونه ای بالا انداخت و گفت: اتفاقا شایان هم میگفت توداری عوض میشی من گفتم نه توهمون هالینی. خندیدم وچیزی نگفتم،به مهتاب که باسه تاپشمک تو دستش سردرگم ایستاده بودم و دنبالمون می گشت نگاه کردم. سریع دستم وآوردم بالاوبهش علامت دادم،بادیدنمون راهشوکج کردبه سمتمون اومدو پشمکاروداد دستمون. دنیا:آفرین دخترم چقدرخوبه وظایفت ومیدونی! مهتاب لبش وکج کردوگفت: مهتاب:جای تشکرته؟ +ولش کن این ادب نداره،ممنون. دنیا:گمشوبابا،اصلا همه بی ادبن توخوبی! خندیدم وگفتم: +کاملاصحیح. همچنان مشغول بحث بودیم که صدایی مارواز جا پروند. _یه کمکی به من کنید! برگشتیم وبه زنی که لباسای داغونی پوشیده بودودستش وبه سمتمون درازکرده بودنگاه کردیم. دنیاسریع گفت: دنیا:شرمنده. وروش وبرگردوند، منم چیزی نگفتم. اولا که نمیدونم واقعا فقیره یانه بعدم دیگه پول نقد همراهم نداشتم که بخوام بدم. زن دوباره گفت: _بچم مریضه توروخدا یه کمکی بکنید. مهتاب لبخندی زدو دست کردتوکیفش و پولی درآورد،پول وگذاشت کف دست زن،زن بعدازکلی تشکر ودعابرا سلامتی مهتاب رفت. روبهش گفتم: +مگه مریضی بهش پول میدی؟بابااینامعلوم‌نیست چقدر راست میگن.. مهتاب لبخندمهربونی زدوگفت: مهتاب:امام علی(ع) می فرمایندآن گونه كه ياري مي‏كني،یاری می شوی. دهنم بسته شد، چی میتونستم بگم؟درسته چیز زیادی از امامانمیدونستم ولی به لطف راهنمایی های مهتاب و کتابایی که بهم دادبخونم تاالان به این جارسیدم که قبولشون داشتم وقتی امام علی اینجوری میگه دیگه فکرنکنم جای بحث بمونه... دنیامتفکرگفت: دنیا:میگم مهتاب چجوری این چیزارو حفظ میکنی؟ مهتاب شونه ای بالاانداخت وگفت: مهتاب:کتاب و استادم و... باخنده ادامه داد؛گاهی هم علامه گوگل. دنیا:اوه حوصله داریامهتاب خندیدوگفت: مهتاب:نیازنیست حتماکتاب خوندکه،حداقل آدم گاهی اینترنت سرچ کنه دوتاروایت ومطلب خوب ببینه خوبه دنیاسری تکون داد وچیزی نگفت. به چوب خالی از پشمکم نگاه کردم وگفتم: +خوردید؟ مهتاب:آره دنیاپشمک تودهنشوقورت دادوگفت: دنیا:بلهههه،بریم ترن. نگران بودم،نگران مهتاب! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به سمت ترن رفتیم.به مهتاب نگاه کردم و گفتم: میگم چادرامون گیر نکنه لای چرخ و رنجیرا؟ مهتاب با دستش گوشه ی چادرشو گرفت وهمینطور که جمعش میکرد گفت: اینجوری جمعش میکنیم خیالمون راحت باشه. باشه ای گفتم و دوباره ازمهتاب پرسیدم: +میگم،مطمئنی میخوای سوارشی؟ اخم ریزی کردوگفت: مهتاب:نگران چی هستی؟ باناراحتی گفتم: +خب خودت که از وضعت بهترخبرداری، هیجان زیادبرات خوب نیست. دستش وروشونم گذاشت وگفت: مهتاب:نگران نباش عزیزم،من حالم نسبت به دیروزخیلی بهتره. لبخندی زدم وگفتم: +خداروشکر. به سمت ترن رفتیم وسوارشدیم،مهتاب ودنیا کنار هم نشستن، من تنهانشسته بودموصندلیه کنارم خالی بود. به مسئول ترن نگاه کردم داشت بایک پیرزن بحث می کرد، پیرزن به شدت مظلوم بود،ازبحث کردن شون فهمیدم دوست داره سواربشه ولی مسئول اجازه نمیده. چنددقیقه ای علاف بودیم تااینکه بالاخره پیرزن موفق شدوبا کمال تعجب،مستقیم اومدسمت من،باصدای لرزون ومهربونش گفت: _من بشینم اینجا دخترم؟ مهتاب ودنیابرگشتن عقب وباتعجب نگاهمون کردن. لبخندبزرگی زدم و گفتم: +بله حتما. خیلی دوست داشتم ببینم عکس العملش وقتی ترن حرکت کنه چیه؟ بقول مهتاب کودک درونش چطوری فعال میشه. لبخندخوشحالی زدوکنارم نشست. ترن شروع به حرکت کرد،اولش خیلی آروم حرکت می کرداما کم کم سرعتش رفت بالا،به پیرزن که باذوق می خندید نگاه کردم،بادیدن خندش خندم گرفت، چقدربانمک بود. سرعت ترن خیلی رفته بودبالا، دیگه همه جیغ می کشیدیم، انقدرترسیده بودم که گوشه ی مانتوی پیرزن ومحکم گرفتم ،صدای فریادخوشحال پیرزن من وهم سرذوق میاورد. برای لحظه ای ترن ایستاد،منم سرم وآوردم بالا ونگاه کردم،یاخدا،الان قراربودترن یک سر پایینیه خیلی بزرگ که صاف بود وبره پایین،بانگرانی به مهتاب که رنگش زردشده بود نگاه کردم، همینکه خواستم چیزی بگم ترن حرکت کرد،بلندترین جیغ ممکن وزدم،خودمو به دست پیرزن چسبوندم یهو صدای شادپیرزنه نسبتا تپل و مهربون قطع شد،وبلند فریادکشید: _یاابوالفضل!چی شدی دخترجون؟ انقدرصداش نگران بودکه باعث شد باترس سرم وبالا بیارم. بادیدن مهتاب که خودش واز ترن آویزون کرده بودو خون ازدهنش بیرون می ریخت با نگرانی تمام،بلندجیغ کشیدم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ثمین بعد از باغ سوار تاکسی شد و راه افتاد مهدا دویست و ششی که یاسین کلیدش را در اختیارش گذاشته بود ، پیدا کرد و دنبال ثمین راه افتاد . ثمین جلوی یک پاساژ ایستاد . به مانتو فروشی رفت و با لباس معقولی همراه با چادر از مغازه خارج شد ، به فروشگاهی رفت و با چند پلاستیک مواد غذایی با تاکسی دیگری بسمت مقصدی نا معلوم راه افتاد . به محله ی قدیمی شیراز رسید جایی که معمولا افراد فقیر نشین و با درآمدی متوسط زندگی می کردند . سر کوچه ای پیاده شد و با دیدن دختر نوجوان دست فروش که لباس های کهنه بر تن داشت ، پلاستیک لباس های قدیمیش را با مهربانی به او داد . مهدا این صحنه را که دید به افراد پشت خط گفت : سرگرد ؟ ـ دیدم ، کاری به اون دختر نداشته باش ، شما عقربو دنبال کن ـ باشه ـ موفق باشید ـ متشکرم مهدا طبق نظر سرگرد ثمین را دنبال کرد ، بسمت خانه ای فرسوده و کلنگی رفت و در زد . زنی میان سال در را باز کرد و بعد از مکالمه چند دقیقه ای پلاستیک خرید ها را از ثمین گرفت و او را به داخل دعوت کرد . مهدا رو به سرگرد گفت : سرگرد ؟ برم از پشت بام حیاطو ببینم ؟ ـ اگر حس میکنید خطر داره نه ـ مشکلی نیست مهدا از پایه برق استفاده کرد ، خیز برداشت و روی دیوار نشست و به حیاط نگاه کرد . حیاطی حدودا ۳۰ متری با حوض متوسط و کثیف ، تختی چوبی و شکسته و .... ثمین روی تخت نشسته بود ، حیاط و خانه را میکاوید که دختر جوانی با چای به حیاط آمد و بعد از گفت و گوی کوتاه بسته ای از ثمین گرفت . ثمین توضیحاتی به دختر داد و بعد از خداحافظی از اهالی خانه بسمت در رفت که مهدا قبل از خروج ثمین از دیوار پایین پرید . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا : سرگرد ، ادامه بدم یا برم سراغ خونه ؟ ـ ثمین احتمالا برمیگرده هتل شب شده دیگه ، شما برو سراغ پرس و جو از اهل محل . مهدا نگاهی به ساعتش کرد ، اصلا متوجه گذر زمان نشده بود ، نوای روح بخش اذان در محل پیچید و آرامش را به وجودش تزریق کرد ـ بله ، قبل از هتل میام خونه ـ منتظریم ، مراقب خودتون باشید ـ مراقبم قربان نگران نباشید . اذان همچنان از گل دسته ها پخش می شد مهدا فکری به ذهنش رسید بسمت ماشینش رفت و چادری را که برای مواقع ضرور در ماشین قرار داده بودند برداشت و بسمت مسجد راهی شد . پسر بچه از خانه ای که ثمین سر زده بود خارج شد و همان طور که می دوید با مهدا برخورد کرد و زمین خورد . مهدا به پسر کمک کرد و او را از زمین بلند کرد . خاک لباسش را گرفت و گفت : پسر خوب با این عجله کجا میرفتی ؟ ـ میخوام برم مسجد ـ چقدر عالی اسمت چیه عزیزم ؟ ـ سجاد محسنی با شنیدن اسم سجاد قلبش فشرده شد و گفت : چه اسم قشنگی ، آقا سجاد گل شما خواهر و برادر هم داری ؟ ـ آره یه خواهر بزرگ دارم ، اسمش سایه است ـ خوش بحالت ، منم میخوام برم مسجد میای با هم بریم ؟ ـ بله مهدا دست پسر ۷، ۸ ساله را گرفت و به مسجد رفتند . رو به پسر گفت : بابات چیکارست آقا سجاد ؟ ـ بابام مرده ـ اخی خدا رحمتش کنه به مسجد که رسیدند پسر رو به مهدا گفت : من باید برم مردونه ـ آفرین پسر خوب ، خداحافظ ـ خدافظ مهدا آهی کشید و با مهری در ردیف دوم کنار پیرزنی که در حال تسبیح بود نشست و بعد از سلام گفت : حاج خانم شما خانواده ی محسنی رو می شناسید ؟ ـ زن آقا ولی خدابیامرز ؟ مهدا با اینکه نمی دانست ولی چه کسی ست اما از انجایی که پسرک گفته بود پدرش فوت شده ، سری به نشانه تایید تکان داد که پیر زن ادامه داد ؛ اره مادر می شناسمشون ، آقا ولی بنا بود چند سال پیش از ساختمون افتاد و به رحمت خدا رفت ، حالا چرا می پرسی دخترم ؟ ـ امر خیر یه نفر معرفیشون کرده بود ، میخ... ـ خانواده خوبی هستن ، سایه هم دختر خوبیه از وقتی رفته سرکار یکم ظاهرش عوض شده ـ خب شاید بخاطر کارش بوده ؟ ـ چمیدونم مادر منشی یه آرایشگاهه ـ بله ، همون آرایشگاهی که طبقه بالاش مزون هست و مغازه لباس های ست ؟ ـ آره مادر همونجاست منم چند بار رفتم آرایشگاهه ـ صحیح ـ مادرش بنده خدا سفارش میگیره لباس میدوزه ، خیلی زندگیشون بهتر شده از وقتی سایه میره سرکار مکبر شروع نماز را اعلام کرد ، بعد از نماز و صحبت با پیرزن به یاس زنگ زد و بسمت خانه راه افتاد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀 🌹🥀🌹🥀 🥀🌹🥀 🌹 ♥️امام حسین(علیه السلام): 🌹🍃خدايا! من در حال بى نيازى نيازمندم ؛ پس چگونه در حال فقر نيازمند [تو] نباشم؟🥀 📚بحار الأنوار ، ج ۹۸، ص ۲۲۵ 🕌شبتون حسینی🌃 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا