🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_یکم
کیک سیبی که درست کرده بودم وبرداشتم
وهمراه چای به سمت حال رفتم.این بارمهین جون بودکه منتظرزل زده بود به مهتاب. کنارشون نشستم و سینی روگذاشتم رومیز. روکردم به مهتاب و گفتم:
+قصدنداری حرف بزنی؟
آب دهنش وقورت دادوگفت:
مهتاب:فکرام وکردم.
مهین:خب؟نتیجه؟
مهتاب:اوممم،بیان!
مهین جون باخوشحالی گفت:
مهین:یعنی قبول کردی؟
مهتاب گفت:
مهتاب:نه فعلافقط میخوام بیان.
مهین:هرچی خدابخواد.
تیکه های کیک و برداشتم وتوظرف گذاشتم وجلوشون گذاشتم.
باخنده عین بزرگای فامیل گفتم:
+بفرماییددهنتون وشیرین کنید.
مهتاب خنده ی آرومی کردوکیک وتودهنش
گذاشت.
*
وارداتاق شدم وگوشیم وبرداشتم.
بایدزنگ میزدم شایانببینم خانم جون کی
میاد،دلتنگی فشارآوردهبود. شماره ی شایان وگرفتم،بعدازچندتابوق بالاخره جواب داد:
شایان:سلام عزیزم.
+سلام.چخبر؟چه می کنید؟
شایان باخنده گفت:
شایان:درگیریم دیگه برای خریدواینا.
لبخندی زدم وآهانی گفتم.
شایان:خب کارت چیه گل دختر؟
+میگم خانم جون کجاست؟
شایان:فرداظهرمیان.
باخوشحالی گفتم:
+ایول.
خندیدوگفت:
شایان:فرداکه نه ولی پس فرداحتماقرار میزارم ببینیدهمدیگرو.
لبخندی ازسرخوشحالی زدم وگفتم:
+باشه ان شاالله. ممنون
شایان:هالین؛دنیاصدا میزنه اگه کارنداری من
برم.
+باشه.نه بسلامت
شایان:مراقب خودت باش،بای.
خوشحال بودم خانم جون وبعداز مدتهامی دیدم.
لبخندی زدم وخداروشکر کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_نونزدهم
از این بیمارستان متنفر بودم تمام عزیزانم را از من گرفته بود ، هیوا مامان بزرگم و ... ، همیشه ترسناک ترین جای شهر برایم این بیمارستان بود .
دنبال تخت محدثه می دویدم و نامش را صدا میکردم این صحنه ها چقدر تکراری ست و من چقدر از این حالات بی زارم .
با دستانی که از اضطراب می لرزد شماره مرصاد را میگیرم ...
یک بار
دو بار
.
.
اشک می ریزم و دنبال شماره انیس خانم می گردم او هم جواب نمی دهد ، آنقدر ترسیده بودم که دچار ریفلاکس شده بودم ...
ناچار به حسنا زنگ زدم ، بعد از چند ثانیه صدای همیشه شادش در گوشم پیچید .
ـ بگو هانی جان
ـ حسنا
ـ چیشده هانا ؟ حالت خوبه ؟
ـ حس...نا... محدثه
ـ یا صاحب زمان ، محدثه چی شده ؟!!! مرصاد کجاست ؟ خاله انیس ؟ کدوم بیمارستانی ؟
آدرس بیمارستان را می دهم و بی حال روی صندلی می نشینم کیفم روی زمین می افتد اما هیچ تلاشی برای برداشتنش نمیکنم .
پرستاری جلو می آید و می گوید :
شما همراه خانم محدثه حسینی هستین ؟
اصلا نای جواب دادن نداشتم و فقط سرم را تکان میدهم .
ـ خانم چه نسبتی با ایشون دارین ؟! باید عمل بشن ، اگر اقوام درجه یک هستین بیاین رضایت بدین ، ممکنه دیر بشه !!
چقدر این جمله آشناست ! پنج سال پیش در این بیمارستان پرستاری همین سوال را از من پرسید ... اما نتیجه آن عمل ..... !
هر بار با یادآوری آن سال و آن اتفاق قلبم به درد می آید و شعله غم وجودم را می سوزاند ...
با نگاهی که سرشار از بیچارگی ست به پرستار خیره می شوم . خودش متوجه حالم می شود و می گوید :
عجله کنید به یکی از اقوام درجه یکشون اطلاع بدید ...
با دستانی لرزان بار دیگر شماره مرصاد همسری عاشق و جوان که نفسش به نفس محدثه اش بند است را میگیرم درست مثل پنج سال پیش آن روز لعنتی که ... ! .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیستم
مرصاد بار دیگر مرا ناامید کرد لحظه ای به ذهنم می رسد از هیربد سراغش را بگیرم .
زود تر از آنچه می پنداشتم تماس را وصل کرد :
جانم آبجی
ـ الو هیربد !؟
ـ چیشده هانا ؟ حالت بد شده باز ؟
ـ من نه
ـ پس کی ؟ حرف بزن ، مامان طوری شده ؟!!
ـ هیربد ، محدثه ...
نمی توانم ادامه دهم و هق هقم بیمارستان را در غم فرو می برد .
ـ هیربد ... مرصاد کجاست ؟ باید بیاد اینجا
ـ اون نمی تونه بیاد !!!
ـ چی میگی ؟! باید بیاد رضایت عملو بده ... پرستار میگه ممکنه دیر بشه !!
ـ نمیشه هانا جان ، شلوغ بازی شده دوباره
ـ دیگه برای چی ؟
ـ جرقه رو دولت تدبیر و امید زده ... خودتم از بیمارستان بیرون نیا خودم میام دنبالت
ـ باشه ، هیربد تو رو خدا کاری نکنیا ، من میترسم
ـ نه فدات بشم نترس ، انتظار نداری که بذاریم مردمو بکشن ؟
ـ آخه اینا چی میخوان ؟ با کشت و کشتار مگه چیزی درست میشه ؟ همینا بودن که میگفتن گفت و گوی تمدن مشکلاتو حل میکنه ! حالا قمه دست گرفتن !!!
ـ من باید برم هانا ، مراقب خودت باش خیلی زیاد
ـ باشه تو هم همین طور
ـ میا....
صدای مهیب شکستن چیزی می آید با وحشت هیربد را صدا میزنم اما انگار تلفن از دستش افتاده باشد جواب نمی دهد ، اشک هایم بار دیگر جاری می شود ، اگر اتفاقی برای هیربد بیافتد ؟!!!
دولت اصلاحات قلب میهن را هدف گرفته و موجب نا آرامی های زیادی شده است ، تمام شعار هایشان جز فقر و کاهش توان خرید مردم به چیزی نرسید .
هر چند اعتراض به این حجم از اهمال کاری حق بود ما رهبران این تظاهرات هم دنبال حقانیت نبودند و با اعتراض نسبت به بی کفایتی دولت شروع و به حضرت آقا ختم شد .
سال ۹۶ آتش خشم عمومی با حمایت غربی ها و بی تدبیری دولت شعله می کشید و قربانی می گرفت .
هیربد گفت مرصاد نمی تواند بیاید و معلوم بود کجاست ، انگار این خانواده آرام و قرار نداشتند !
حسنا و فاطمه همراه بچه هایشان بسمتم می آمدند ، نگرانی در چشم هر دوشان موج می زد .
آنقدر اشک ریخته بودم که فقط توانستم بی حال به آن دو نگاه کنم .
مشکات جلو آمد و بغلم کرد و با چشم های اشکی گفت :
خاله جون تو رو خدا گریه نکن ! مگه چی شده ؟
با دیدن مشکات داغ دیرینه قلبم تازه شد ، در آغوش گرفتمش و با تمام توان گریستم ....
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌺🍃🦋🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃
🍃🦋🍃🌺🍃🌼🍃
🌸🍃🌼🍃🦋
🍃🌺
🦋
🌼🌱نجوایمهدوی
❤️ دلبسته شدیم به ماه رویت
هرجا برویم به جستجویت🦋
🌼آنقدر ز فراق تو بگرییم
تا که برسد خبر ز کویت💌
💐اللهمعجللولیکالفرج💐
🌈☀️
🌈☀️
🌈☀️
🌼🔚باصلوات برای #ظهور #امام_زمان عج همࢪاهیمون کنید❣
خورشیـــ☀️ــــد پشت ابـــ❣ــــر
☀️ @khorshidephoshteabr❣
🌼🌱 #امام_زمان عج مهربانم❤️
هیچکس کاش نباشدنگهش برراهی
چشم بر در بود و دلبر او دیر کند
کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد
با نگاهش به دل غمزده تاثیرکند
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هشتاد_یکم کیک سی
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_دوم
بالبخندنگاهش می کردم،وقتی استرس می گرفت
گونه هاش قرمزمی شد،خیلی خوشگل می شد.
بااسترس لباسش ومرتب کردوبرگشت سمتم،
باصدای لرزون گفت:
مهتاب:خوب شدم؟
لبخندی زدم به تیپ فیروزه ای وسفیدش نگاه کردم،سرم و تکون دادم وگفتم:
+ماه شدی.
لبخندی ازسرذوق زدودوباره به آیینه نگاه کرد.
یهولبخندش جمع شد،باناراحتی سرش وانداخت پایین.باتعجب ازجام بلند شدم وبه سمتش رفتم وگفتم:
+چی شدیهو؟
لبخندغمگینی زدو گفت:
مهتاب:دوست داشتم بابام که نیست حداقل
امیرعلی به عنوان مرد خونه باشه.
درکش می کردم،هردومون دردمشترک داشتیم بااین تفاوت که اون میتونه بیان کنه ولی من نه!لبخندزورکی ای زدم و گفتم:
+مگه دیشب داداشتزنگ نزد؟دیدی که اون مشکلی نداشت توهم که همون دیشب گفتی دیگه نگران نیستی پس امیدت به خداباشه، به قول خودت هرچی خیره همون میشه. به چیزای خوب فکرکن.
چیزی نگفت،لبخندمحویزدودوباره به آیینه نگاه کرد.به صورت بدون آرایشش نگاه کردموپرسیدم:
میگم مهتاب نمیخوای یه رژبزنی مثلاخواستگاریه
لبخندی زدوگفت:
مهتاب:کسی که من و بخوادهمینجوری بایدبخواد نه باآرایش و قیافه مصنوعی.
پیامبر(ص)می فرمایند:
بهترین زنان شما،زنی است که برای شوهرش
آرایش کندوخودرااز دیگران بپوشاند.
منگ نگاهش کردم که ادامه داد:
مهتاب:نتیجه می گیریم،من فقط بایدبرای شوهرم خودم وخوشگل کنم،حسینم هنوزشوهرم نشده نامحرمه!
خندیدم وگفتم:
+همیشه قانعم می کنی، باشه من تسلیم،اصلا
توهمینجوری خوشگلی، حالابریم پایین؟
خنده ی آرومی کردو گفت:
مهتاب:بریم.
چادرش ورودستش گذاشت وازاتاق رفتیم بیرون ازپله هارفتیم پایین.
مهتاب:مامان تواتاقشه؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+نمیدونم،شاید.
مهتاب:من برم ببینم اتاقهیانه.
باشه ای گفتم،اونم بالبخندی به سمت اتاق
مامانش رفت.
به سمت آیینه قدی که کنارستون بودرفتم،به تیپم نگاه کردم.
یه پیرهن بلند کرمی باشلوارجین مشکی پوشیده
بودم و روسری کرم با حاشیه مشکی که با گیره ی مشکی مرتب بسته بودم.تواینه نگاه کردم، یاد گذشته افتادم و نوع پوشش و ارایشام...وای نوع نگاها و تیکه انداختنام به پسرا، به امیر علی... روایتی که مهتاب بهم گفت باعث شد یک حسی بهم دست بده.دوباره نگاه کردم به تیپ الانم.
ناخودآگاه لبخندی رو لبم اومد،زیرلب گفتم:
+حالابهترشدی. گذشته ت گذشت. بعداز این رو درست کن دختر
نفس عمیقی کشیدم وچادر رنگیم و گرفتم دستم. همینکه پام وتوسالن گذاشتم؛مهتاب ومهین جونم باخنده ازاتاق اومدن بیرون. مهین جون بادیدنم لبخندی زدوگفت:
مهین:دخترگلم چه خوشگل شدی.
لبخندی زدم وگفتم:
+ممنون،من میرم وسایل پذیرایی و آماده کنم.
مهتاب سریع گفت:
مهتاب:صبرکن منم بیام.
سرم وتکون دادم، چادرش ورومبل گذاشت و منم چادرم و کنارش گذاشتم ودوتایی وارد آشپزخونه شدیم. مشغول چیدن شیرینی توظرف شدم.
خوشحال بودم که چادر گذاشتن وتغییر پوششم روهیچ وقت به روم نمیاورد.مهتاب ازاونجایی که درکش بالاست به روم نیاورد.
روکردم به مهتاب و گفتم:
+ساعت چندمیان؟
مهتاب انگاردوباره استرس گرفت با صدایی که از ته چاه درمیومدگفت:
مهتاب:هفت!
به ساعت نگاه کردم،ده دقیقه به هفت بود،گفتم:
+عه پس سریع ترمیوه روبچینیم یکم دیگه میان.
آب دهنش وقورت دادوگفت:
مهتاب:الان انجام میدم.
باشه ای گفتم و به کارم ادامه دادم،مهتابم مشغول چیدن میوه شد.
کارم تموم شد،سرموکه آوردم بالاچشمم خوردبه دستای مهتاب. درمان این بیماری دستش وکبود
کرده بود،به صورتش نگاه کردم، رنگ شاداب و تازه ی پوستش به بی رنگ شده بود.. باناراحتی آهی کشیدم وبه سمت سینی رفتم وفنجون ها رو آماده کردم.باصدای زنگ درهردومونازجا پریدیم خیارازدست مهتاب افتاد،خواست خم بشه که اجازه ندادم وخودم خیار اززمین برداشتم وگفتم:
+برودروبازکن.
باشه ای گفت وبه سمت دررفت. یهوایستادو بااسترس گفت:
مهتاب:خوبم؟
برای باردهم این سوال ومی پرسید،خندیدم و
گفتم:
+عااااالی!
مهین:دخترم بیادرو بازکن.
سریع...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_سوم
باعصبانیت گفتم:
+وای مهتاب دیوونم کردی،خب برودیگه!
سینی تودستاش می لرزید،باکلافگیگفتم:
+میری یاهمین سینیو توسرت خردکنم.
عین بچه هابالجبازی گفت:
مهتاب:وااای نگواینجوری بیشتراسترس میگیرم.
دستم وبه کمرم زدم و گفتم:
+ببین برای بارصدم تکرارمی کنم؛الان عین
بچه آدم میری چای رو تعارف می کنی،منم
پشت سرت این شیرینیکوفتی رومیارم.دیگه واقعاازحرص قرمز شده بودم،هولش دادم
به جلووگفتم:
+برودیگه.
نفس عمیقی کشیدوبسم اللهی زمزمه کرد از آشپزخونه بیرون رفت،بعدازچندثانیه منم باظرف شیرینیرفتم بیرون.پشت سرمهتاب به همه شیرینی تعارفکردم.مهتاب سینی خالی روروی میزگذاشت، منم بعدازتعارف کردن شیرینی به مهین جون، کنارمهتاب نشستم. به دستاش که ازاسترس محکم چادرش وچنگ می زدنگاه کردم. زیرلب طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
+امشب این چادراز دست توجون سالم به درببره خوبه.
چادروازمشتش در آوردومثل خودم با
صدای آرومی گفت:
مهتاب:دست خودم نیست.
دیگه حرفی نزدم و گوش سپردم به حرفای بزرگترا.
یهوبابای حسین شروع کردبه حرف زد؛لامصب انقدرجدی بودآدم جرات نمی کردچیزی بگه،
البته مهتاب می گفت مردخیلی مهربونیه فقط جذبه ش زیاده.
_خب والامهین خانم غرض ازمزاحمت برای امرخیرمزاحم شدیم واومدیم کهسنتپیامبرروبجا
بیاریم،همونطورکهپیامبر(ص)می فرمایند:
هرکس که دوستداردسنت مراپیروی کند،پس بایدبداندازدواج سنتمن است.
مهین جون بالبخندی سری تکون دادوگفت:
مهین:اولاخیلی خوش اومدید،بعدشم اینکه
من که ازپیشنهادحسین جان راضیم الان مهم مهتابه که اون بایدراضی باشه.
خلاصه شروع کردنراجب شرایط حسین حرف زدن.چشمم خوردبه خاله،اخم کرده بودو چشم دوخته بودبه گل قالی، یک حس عمیقی بهم می گفت خاله راضی به این وصلت نیست.
به حسین نگاه کردم، عرق کرده بودودستمال کاغذی روتودستشمچاله کرده بود.خندم گرفت خداخوب دروتخته روباهم جور کرده،دوتاشون دارن ازاسترس میمیرن.
کمی که ازحرفاشون گذشت،بابای حسین گفت:
_مهین خانم اگه اجازه بدیداین دختروپسر برن باهم حرف بزنن.
مهین جون بالبخندی گفت:
مهین:بله حتما.
بعدروکردبه مهتاب وگفت:
مهین:مهتاب جانآقاحسین وراهنماییکن.
مهتاب زیرلب چشمی گفت وازجاش بلند شد، حسین ازجاش بلند شد،یعنی یک جوری دوتاشون استرس داشتن که کل بدنشون به ویبره افتاده بود.
مهتاب جلوترراه افتاد،حسینم خواست دنبالش بره ولی هنوز یک قدم وبرنداشته بودکه یهوپاش گیر کردبه پایه میزونزدیک بود باسر بخوره زمین،
پقی زدم زیرخنده ولی بانگاه بدخاله نیشم و بستم ؛این خاله هم امشب اعصاب نداره ها.
مهین جون باخنده گفت:
مهین:آروم باش پسرجان، استرس نداره که.
حسین باصدای آروم گفت:
حسین:ببخشید.
مهین جون بامهربونی گفت:
مهین:زنده باشی.
دوتایی به سمت اتاق کارمهین جون رفتن و درو نیمه بازگذاشتن.یادخواستگاری خودم افتادم چه وضعی بود، عین سیرک بود،منم شده بودم دلقک یادش بخیربااون لباسااومدم مامان وبابا دلشون می خواست همونجا قبرم وبکنند.
باصدای مهین جون به خودم اومدم:
مهین:هالین جان دخترم لطف می کنی میوه رو
پخش کنی.
نفسی کشیدم وبالبخند محوی گفتم:
+چشم.
مهین:چشمت بی بلا.
ازجام بلندشدم ومشغول پخش کردن میوه شدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_چهارم
بعدازکلی علاف شدن بالاخره مهتاب وحسین اومدن بیرون.به مهتاب که نگاه کردمحس کردم چشماش خیسه!
مهین جون بالبخند مهربونی گفت:
مهین:چی شددخترم؟
قبل ازاینکه مهتاب چیزی بگه،بابای حسینگفت:
_امام رضا(ع)فرمود:
هنگامی که مردی از شماخواستگاری کرد که ازدین واخلاق او راضی بودید به ازدواج با او رضایت دهید؛ و مبادا فقر او ترا از این رضایت باز دارد.
همه توسکوت به حرفشگوش دادیم،خندیدو ادامه داد:
_خب دخترم اگه ازپسرمن راضی ای قبول کن!
مهتاب نیم نگاهیبه حسین انداخت وسرش وانداخت پایین،لبخندریزی زدوزیرلب گفت:
مهتاب:چشم.
ازهمه بیشترانگارمنخوشحال شدم؛بلندجیغ کشیدم:
+هوراااااا.
همشون زدن زیرخنده،به خاله نگاه کردم، لبخند زورکی ای زد.تعجب کردم،آخه فکرشمنمی کردم خاله مخالفازدواج حسین بامهتابباشه ولی الان ظاهرشکه اینونشون می داد.باصدای بابای حسین به خودم اومدم:
_بفرماییددهنتون وشیرین کنید.
به ظرف شیرینی کهتودستش بودنگاه کردم.یک شیرینی برداشتموزیرلب تشکرکردم.
مهین:دخترم میشه چای بیاری؟
سریع ازجام بلندشدم وگفتم:
+بله حتما.
ازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم.
سریع توفنجون ها چای ریختم واز آشپزخونه اومدم بیرون،چای تعارف کردم ونشستم سرجام.
بابای حسین روکردبه مهتاب وگفت:
_خب دخترگلم نظرتراجب مهریه چیه؟
مهتاب لبخندمحویزدوگفت:
مهتاب:والامن وآقاحسینباهم توافق کردیم کهمهریم همون تعدادباشه که امام خامنه ای گفتن، بااجازتون چهارده سکه.
بابای حسین دستش و روزانوش زدوگفت:
_من که مشکل ندارم، مهم خودتونید.
بعدروکردبه مهین جونوگفت:
_مهین خانم،نظر شماچیه؟
مهین جونم لبخندی زدوگفت:
مهین:مهم نظردخترمه.
ناخودآگاه یادمامان خودم افتادم،خدا خیرشون بده ماشالله خیلی به نظرمن اهمیت میدادن در حدی که میخواستن به زور شوهرم بدن.
پوزخندی زدم وسرم وانداختم پایین.
شروع کردن به حرفزدن راجب تاریخ نامزدی وعروسی.
قراربراین شدکه هفته ی بعدیک صیغهبخونن که محرم بشن،عیدهم عروسی کنن،ولی من هرطورحساب می کنم تاعیدخیلی مونده، ماالان توفصله تابستونیم،تاعیدخیلی مونده.
یهوحسین گفت:
حسین:بااجازتون میخواستم چیزی بگم.
کنجکاوزل زدم بهش،مهین جون گفت:
مهین:بگوپسرم.
نیم نگاهی به مهتاب انداخت وبامِن مِن گفت:
حسین:اگه...اگه اجازه بدیدمن ومهتاب خانم
بعدازمحرمیت بریم آلمان.
چشمای هممون گردشد.
حسین:من یکی ازدوستاماونجاست ومتخصصه بهش وضع مهتاب خانموگفتم،گفت که تاوخیم نشده ببریمش راحت درمان میشه،حالابستگیبه اجازه شماداره.
مهین جون کمی فکرکردوروبه مهتاب گفت:
مهین:مهتاب خودت راضی ای؟
مهتاب لبش وجوییدوباصدای آرومی گفت:
مهتاب:من راضیم،ولیبازم بستگی به نظر شما داره.
انگارخانواده حسینمیدونستن چون هیچحرفی نمی زدن.
مهین جون مکثی کرد وگفت:
مهین:اگه بستگی به نظرمن داره که بایدفکرکنم، الان نمیتونم بگم.
حسین لبخندی زدوگفت:
حسین:چشم.
یکم دیگه حرف زدن وبالاخره تصمیم گرفتن برن ازجاشون بلندشدنوبعدازخداحافظی رفتن.با خستگی رومبل ولوشدم،مهین جون متفکر وارد اتاقش شدودرو بست.
مهتاب چادرش ودر آوردوباخستگی روبه روم نشست.
خندیدم وگفتم:
+تبریک میگم عروس خانم.
خنده ی آرومی کردوگفت:
+به نظرت مامانم میزاره برم؟
متفکرگفتم:
+نمیدونم توخودت واقعادوست داری بری؟
مهتاب نفس عمیقی کشیدوگفت:
مهتاب:من فقط دوستدارم حالم خوب بشه. لبخندی زدم وچیزی نگفتم. ازجام بلندشدم و مشغول جمع کردن ظرف وظروف شدم. مهتابم ازجا بلند شدکمکم کرد.داشتم ظرفارو میشستم که صدای گوشیم دراومد.
مهتاب:هالین فکرکنم پیام داری.
آب بستم ودستم و خشک کردم،به سمت گوشیم رفتم.
مهتاب:من میرم لباس عوض کنم.
+باش برو.
پیام وبازکردم،شایان بود:
شایان:سلام هالین، فرداساعت ده صبح باغ سیب آقاجون باش برای دیدن خانم جون.
باذوق جیغ خفه ای کشیدم،آخ جون بالاخره خانم جونم ومی بینم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay