eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸امام صادق عليه السلام: 🍃زهد كليد درِ است و دوری از آتش .... 🍃 زهد آن است كه هر چه تو را از باز دارد رها كنى ، بى آن كه بر از دست دادن آن افسوس خورى 🍃 و نه بر اثر فروگذاشتن آن دچار خودپسندى شوى و نه چشمداشت گشايشى از آن داشته باشى و نه خواهان ستايشى در قبال اين كار 🍃 بلكه از دست دادن آن را مايه آسايش و بودن آن را آفتى [براى خود ]دانى و همواره از آفت گريزان باشى و به آسايش چنگ زنى . 📚بحار الأنوار ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 به هرحال ، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم . البته به سردشت که رفتیم ، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم . نمی توانستم بیکار بمانم . در کردستان سختی ها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران . در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید . منافقین خیلی حمله می کردند به او . عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می کرد ، خیلی عکس وحشتناکی بود . من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می کرد ، چقدر خسته می شد ، گرسنگی می کشید ، اما روزنامه ها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمی کرد مصطفی چه کارهایی انجام میدهد . از آن روز از سیاست متنفر شدم . به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم . بیا برگردیم لبنان . ولی مصطفی ماند. به من می‌گفت: فکر نکن من آمده ام و پست گرفته ام ، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی کنی ، جنگ هم هست . بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم . همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می دادم می گفت . سفارش یک یک بچه های مدرسه را می کرد و می خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم . برایشان نامه می نوشت . می‌گفت: بهشان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم . مدام می گفت: اصدقائنا ، دوستانم ، نمی خواهم دوستانم فکر کنند آمده ام ایران ، وزیر شده ام ، آن ها را فراموش کرده ام . یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم . جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم . امید برایم بود که کردستان الحمدلله تمام شد.... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 فکر می کردم آن اشک های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده . من آن جا واقعاً با همه وجودم دعا می کردم که دیگر جنگ تمام شود . دیگر من خسته شده ام . دلم برای مصطفی هم می سوخت . من نمی توانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم . فکر می کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد . خبر حمله ی عراق برایم یک ضربه بود . می دانستم اولین کسی که خودش را برساند آن جا مصطفی است . فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می زدم که هرچه سریعتر خودم را برسانم به ایران . بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم . در تهران گفتند که مصطفی اهواز است و من همراه عده ای با یک هواپیمای 130c راهی اهواز شدیم . در دلش آشوب بود، مصطفی کجا است ؟ سالم است ؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی می افتد ؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان ، پریشانیش را بیشتر می کرد . آخرین نامه مصطفی را بازکرد و شروع کرد به خواندن : "من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است ، در موسسه ، در صور . من با تو احساس می کنم ، فریاد می زنم ، می سوزم و با تو می دوم زیر بمباران و آتش . من احساس می کنم با تو بسوی مرگ می روم ، بسوی شهادت ، بسوی لقای خدا با کرامت . من احساس می کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت . حتی روز آخر در مقابل خدا . وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب می شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می کند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت " 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌎 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی) ✴️ چهارشنبه 👈25 تیر 99 23 ذی القعده 1441👈15 ژوئیه 2020 🏛 مناسبت های دینی اسلامی. 🏴شهادت امام رضا علیه السلام به روایتی. 🌺روز مخصوص زیارتی حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام. ☑️غزوه بنی قریضه(5 هجری) ⛔️صدقه اول صبح رفع نحوست میکند. 🎆امور اسلامی و دینی. 👶نوزادی که امروز به دنیا بیاید خوشبخت و اسوده باشد .ان شاءالله. 🚘مسافرت مکروه است اگر ضروری باشد حتما با صدقه همراه باشد. 🔭حکام نجوم ✅ این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است. ✳️پرداختن به تفریحات سالم.. ✳️دیدار با دوستان. ✳️و نامه نگاری به دوستان نیک است. 💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه. امشب شبِ پنجشنبه مباشرت خوب و فرزند حاصل از ان یا حاکم گردد یا عالم و برای سلامتی نیز خوب است. 💉💉حجامت خون دادن فصد باعث شادی دل است. 💇‍♂💇اصلاح سر و صورت سبب روبراه شدن امور است. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 24 سوره مبارکه نور است. یوم تشهد علیهم السنتهم و ایدیهم.... و مفهوم ان این است که خواب بیننده را با شخصی دعوا یا خصومتی پیش اید و شاهد بیاورد و بر او چیره شود ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید. ✂️ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. @taghvimehamsaran 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹دوباره قسمت من نشد مسافرت باشم در این زیارت مخصوصه زائرت باشم🌹 ✋السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا♥️ ✍امروز ۲۳ ذی القعده روزی بسیار شریف، روز زیارتی مخصوص امام رضا علیه السلام و زیارت آن حضرت از دور و نزدیک سنت است.✨ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 بعد از شام دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن مامان ـ داداش خودت که خبر داری ماشین نادر دست نخورده مونده تو پارکینگ 🚘🚘🚘🚘 اون خدا بیامرز قبل فوتش اخرین قسطشو تصویه کرده بود 😔😔😔 هیچ وقت دلم نمیاد سوارش بشم ، قصد فروششو دارم خواستم اول به اشناها بگم بعد به غریبه ها ... عمو ـ خوب کردی زن داداش شاید خودم برش دارم چون ماشین خودم خیلی داغون شده باشه داداش کی از شما بهتر 😊😊😊 در رابطه با خونه هم به دوستام و بنگاهای اطراف خونتون سفارش کردم دستت درد نکنه ... اسم پسر عمو وسطیم محسن بود اونم دقیقا هم تیپ و اخلاق عباس بود خدایی خیلی پسره مودب وآرومیه اون شب متوجه نگاهش شدم که زیر چشمی بهم نگاه میکرد 👀 👀 👀 دیگه وقت رفتن بود عمو از محسن خواست که مارو به خونه برسونه خونه که رسیدیم ازش تشکر کردیم .. این روزا همش حالم خوب بود چون فکرم از همه چیز راحت شده بود 😊😊😍 ما همیشه شیفت صبح بودیم امروز سحر مدرسه نیومده بود منو زینب تو حیاط نشسته بودیم که دو تا افسر پلیس وارد مدرسه شدن بعد از چند دقیقه ناظم با بلندگو اسم منو صدا زد 🎤🎤🎤🎤🎤 که برم دفتر مدیریت زینب و من تعجب زده هم دیگه رو نگاه میکردیم یعنی چیکارم دارن!!! پس بلند شدمو رفتم درو زدم و وارد شدم سلام دادم ناظم ازم پرسید دخترم امروز سحر مدرسه نیومده حتما ازش خبر داری !! منم گفتم نه خانم درسته ما همسایشونیم اما بنا به دلایلی یک هفته ای می شه که باهاش در ارتباط نیستم ناظم ـ اهاااان ، باشه ممنون میتونی بری ببخشید خانم چیزی شده ؟؟ نه عزیزم... رفتم پیشه زینب.. فرزانه چی شد چیکارت داشتن؟ هیچی فقط ازم سراغ سحرو گرفتن منم گفتم ازش بی خبرم همین اون روز بعد از ظهر تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم صدای اژیر ماشین پلیس از کوچه اومد 🚓🚓🚓 پاشدم از پنجره بیرون و نگاه کردم درسته ماشین پلیس بود که جلوی در سحر اینا پارک شده بود سحر تو ماشین نشسته بود و اعظم خانم با یه حالت اشفته ای رفت تو ماشین نشست ماشین که رفت من دوییدم پذیرایی پیش مامان ، مامان ... مامان..🗣🗣🗣 چیه ..چی شده!!؟ چرا هول شدی ؟؟ وااای مامان نمیدونی چی شده یه ماشین پلیس اومد جلوی در سحر اینا ...سحر تو ماشین بود اعظم خانمم سوار شد رفتن مامان ـ جدی؟ من نفهمیدم صدای تلویزیون بلند بود یعنی چی شده🤔🤔🤔 نمیدونم ، قضیه امروز مدرسه رو هم به مامان تعریف کردم هر دومون رفتیم تو فکر تقریبا ۳ـ۴ روزی میشد که سحر مدرسه نیومده ... بعد از ظهر قرار بود برای انجام تحقیق برم خونه زینب اینا یه جورایی ته دلم عاشق عباس شده بودم 😍😍😍 با ذوق و شوق رفتم خونشون تو اتاق با زینب نشسته بودیم مامان و باباشم خونه نبودن 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay