eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💙مواظب زهره دل آدم‌ها باشید! شمالی‌ها هر وقت می‌خوان ماهی درست کنند، میگن: "مواظب باش زهره‌اش نترکه"، چون اگه زهره‌اش بترکه، ماهی تلخ می‌شه دیگه قابل خوردن نیست... الان به این نتیجه رسیدم آدما هم زهره دارن اگه یه روزی یه جایی دلشون بترکه، تلخ میشن اونقدر تلخ که دیگه بدرد زندگی کردن هم نمیخورن... مواظب دل اونایی که دوسشون دارید باشید
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم #
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بعد از اینکه صفحه های مشخص شده را امضا میکنیم بلاخره از اتاق پیوند آسمانی خارج میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنیم . قرار بر این شد برنامه ی ولیمه را فردا برای ناهار برگزار کنند تا اقوامی که بخاطر دوری راه نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند روز ولیمه حضور داشته باشند . من و سجاد از بقیه جدا میشویم و قرار بر این میشود که خودمان به تهران برگردیم . نگاهم را به سجاد و بعد به گنبد میدوزم . سجاد با دقت سر تا پایم را میکاود _چادر مشکی نیاوردین ؟ نگاهش میکنم +چرا آوردم ، برم تو عوض میکنم . لبخند میزند و سر تکان میدهد _خوبه ، اخه هم چادر سفیده و زود کثیف میشه ، هم خیلی جلب توجه میکنه . لبخند میزنم و ذوق زده نگاهش میکنم . از هم جدا میشویم و داخل میرویم . ار حضرت معصومه برای خوشبختی و دوام زندگیمان کمک میخواهم و بعد از تعوض چادرم بیرون میروم . سجاد را از دور میبینم و برایش دست تکان میدهم . با لبخند به سمتش میرود . سجاد ذوق زده مدام نگاهم میکند . با کنجکاوی نگاهش میکنم +چیزی شده ؟ سر تکان میدهد _۳ تا خبر خوب دارم لبخند مهربانی میزنم +خب بگید _هنوز وقتش نشده یکم دیگه صبر کنید گرچه صبر برایم خیلی سخت است اما به زور جلوی خودم را میگیرم تا سجاد به وقتش بگوید . بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارکینگ میرسیم ، نگاهم را میگردان و با لب و لوچه ای آویزان میگویم +پس ماشین عمو محمود کو ؟ سجاد لبخند میزند و به راهش ادامه میدهد _حتما رفتن دیگه با چشم هایی که از تعجب شده نگاهش میکنم و آب دهانم را با شدت قورت میدهم +پس ما الان با چی برگردیم تهران ؟ با تاکسی ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با آرامش نگاهم میکند . نمیدانم این آرامشش خوب است یا نه . به پراید سفید رنگی اشاره میکند _ما قراره با اون بریم نگاهش به ماشین می اندازم +اون که ماشین ...... تا زه منظور سجاد را متوجه میشوم . با ذوق لبخند دندان نمایی میزنم +ماشینتونو تحویل گرفتید ؟ لبخندش را عمیق تر میکند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد _بله و بعد سوییچ را از جیبش بیرون میکشد و قفل ماشین را باز میکند . در سمت راننده را برایم باز میکند و کمی سر خم میکند _بفرمایید . نگاهی به ظاهر نو و براق ماشین می اندازم و بعد روی صندلی جا میگیرم . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سجاد در را میبندد و بعد خودش سوار ماشین میشود . قبل از اینکه ماشین را روشن کند نگاهم میکند . چند باری نگاهم میکند و بعد نگاه از من میگیرد . بلاخره لب باز میکند _این ماشین خبر خوبه اول بود بقیه ی خبرا رو میخواستم یکم دیگه بگم ولی دلم نیمیاد ، میخوام ۲ تا خبر خوب دیگرو بگم . لبخند میزنم و سر تکان میدهد . سجاد داشبورد را باز میکند و کاغذی بیرون میگشد و به دستم میدهد . نگاهی به کاغذ میکنم ، مثل برگه ایست که شهروز وقتی میخواست خبر سرطان سجاد را بدهد به من داد . گنگ سجاد را نگاه میکنم +جواب آزمایش سرطانه ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با صدایی که شادی در آن موج میزند میگوید _آزمایش عدم سرطانمه ، درمان شد . برای چند لحظه مغزم قفل میکنم . چند لحظه ای نگاهم را بین کاغذ و سجاد میچرخانم . بغض میکنم و اشک به چشم هایم حجوم می آورد . بی اختیار اشک های شوق از گوشه چشمم سر میخورند و روی چادرم میچکند . سجاد با دیدن عکس العمه غیر منتظره من لبخندش را جمع میکند _چرا گریه میکنی ؟ خبر خوبه باید خوشحال باشی . کاغذ را رها میکنم و اشک هایم را سریع پاک میکنم ، تمام تلاشم را میکنم تا جلوی آن ها را بگیرم اما نمیتوانم . اشک ها با شدت بیشتری شروع به باریدن میکنند . +اشک شوقه ، نمیتونم جلوشونو بگیرم ، باورم نمیشه انقدر زود خدا حاجتمو داد . انقدر خدا خوبه نمیدونم ..... گریه ام به هق هق تبدیل میشود و اجازه نمیدهد باقی حرفم را بگویم . سجاد مدام درلداری ام میدهد و سعی میکند آرامم کند . بعد از چند دقیقه گریه کردن بلاخره آرام میگیرم . دستی به چسم های سرخم میکشم و خطاب به سجاد میگویم +خبر خوبه بعدی چیه ؟ لبخند میزند _این بیشتر واسه ی من خوبه ، راستش چون سرطانم درمان شد ، تونستم تو سپاه ثبت نام کنم ، بلا خره دارم عضو سپاه میشم . لبخند ملیحی میزنم و به سجاد تبریک میگویم ، انگار بابت ثبت نامش در سپاه بیشتر خوشحال است تا درمان سرطانش . با احساس گرمای چیزی روی دستم متعجب سر خم میکنم و به دستم نگاه میکند . با دیدن دست سجاد که روی دستم قرار گرفت خجالت میکشم . این اولین برخورد من و سجاد است . احساس میکنم بخاطر خجالت زیاد حرارت بدنم دارد بیشتر میشود و خون به گونه هایم میدود . حس عجیبی دارم ، حسی که اولین بار است آن را تجربه میکنم . گرمای عشق در رگ هایم جاری میشود . به سجاد نگاه میکنم . با لبخند پهنی به من خیره شده و منتظر عکس العمل من است . قصد میکنم دستم را از زیر دستش بیرون بکشم که دستم را محکم میگیردم . انگشت هایش را میان انگشت هایم فرو میبرد و فشار خفیفی به آنها وارد میکند . حس خوبی دارم اما آنقدر خجالت زده ام که احساس میکنم ذره ذره وجودم درحال ذوب شدن است . نگاهم را فقط به دست هایمان دوختم و از شدت خجالت حتی جرات بلند کردن سرم را هم ندارم . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سجاد با دیدن چهره خجولم خنده اش میگیرد اما لب هایش را محکم روی هم میفشارد تا نخندد . نفس عمیقی میکشد و با محبت نگاهم میکند _میدونی چقدر منتظر این روز و این لحظه بودم ؟ میدونی چقدر دوست داشتم یه روز دستتو بگیرم ؟ میدونی چقدر دوست داشتم یه روز برای من بشی ؟ هیچ نمیگویم و سرم را خم تر میکنم . دستم را بلند میکند و روی دنده میگذارد . بعد از اینکه ماشین را روشن میکند دستش را روی دستم قرار میدهد . _تا آخر که برسیم تهران همین آش و همین کاسس ، سعی کن عادت کنی . و بعد چشمکی حواله ام میکند . بی اختیار خنده ام میگیرد . سعی میکنم بیشتر به حس خوبم توجه کنم تا حس خجالتم . سجاد با لبخند به رو به رو خیره شده و رانندگی میکند . جرعت پیدا میکنم و سرم را آرام بلند میکنم و نگاهش میکنم . سر بر میگرداند و نگاهم میکند و بعد دوباره به رو به رو خیره میشود . آرامش در نگاهش خجالتم را کمتر میکند . دستی به گونه های داغم و نفس عمیقی میکشم تا از حرارت بدنم کاسته شود . فرصت را غنیمت میشمارم و تا حواس سجاد به رو به رو است با دقت صورتش را میکاوم ، با درمان سرطانش حتما چند وقت دیگر دوباره ریش میگزارد ، کلاه گیس مشکی را از سرش بر میدارد و به زندگی عادی بر میگردد . از این فکر بی اختیار لبخندی روی لبم مینشیند . چقدر سجاد برایم شیرین است . حس کودکی ۵ ساله دارم که حبه قندی در دهانش گذاشته و با لذت آن را میمکد . سجاد مرد مورد علاقه من است ، به اصطلاح امروزی مرد رویاهایم است . همیشه که نباید مرد رویاها شاهزاده سرزمینی باشد و با اسب سفید به استقبالت بیاید ، گاهی میتواند یک انسان عادی باشد ، نه اسب سفیدی داشته باشد و نه سرزمینی در اختیارش باشد . گاهی برعکس یک شاهزاده نه مال و منال زیادی دارد ، نه زیبایی چشم گیر . گاهی فقط لازم است مرد باشد ، نه اینکه فقط بخاطر مذکر بودنش اسم مرد را به دوش بکشد ، بلکه بخاطر مرام و معرفتش به او مرد بگویند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نفس نفس زنان از خواب میپرم . دستی به پیشانی عرق کرده ام میکشم و روی تخت مینشینم . این پنجمین بار است که کابوس مراسم عقدم با شهروز را میبینم . حالا که شهروز دست از سرم برداشته ، خواب و خیالش به جانم افتاده و روز های خوش زندگیم را به کامم تلخ میکند . بلند میشوم و بعد از اینکه آبی به صورتم میزنم به اتاق برمیگردم . نگاهی به تخت می اندازم ، با یاد آوری کابوسی که دیدم ، از خوابیدن منصرف میشوم . نگاهم را به عقربه های ساعت میدوزم . ۳ و ۱۵ دقیقه صبح را نشان میدهند . حدود یک ساعت تا اذان صبح باقی مانده . در اوج گرمای تابستان لرز کرده ام . پتوی مسافرتی را از روی تخت برمیدارم و دورم میپیچم و بعد روی صندلی میز تحریر مینشینم . میخواهم ادامه نامه شهروز را بخوانم ، شاید اگر اطمینان پیدا کنم که شهروز برای همیشه از زندگی ام رفته ، این کابوس های آزار دهنده دست از سرم بردارند . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
گاهی اوقات به جای اینکه فریاد بزنیم برای تعجیل امام زمان صلوات فریاد بزنیم برای تعجیل امام زمان امروزُ گناه نکن .. سلام‌آقای‌مهربانی‌ها ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ علیهاسلام تسلیت باد🥀🍂
✨﷽✨ 💢داستان پند آموز ✍روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایداربه آنجا رفت. در راه به امیدیافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان رابرایتان ارسال کن. مرد گفت: من ایمیل ندارم.مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید.متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد وچیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خودخرید میکرد و در بالای شهرمیفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم واردتجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ درحال بستن قرداد به صورت تلفنی بود،مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان رابدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدارشرکت مایکروسافت بودم.! 💥گاهی نداشته های ما به نفع ماست ‌‌‌
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❤️دخیلڪ یا ام البنین❤️ باید ڪه در این همهمہ ها تاب بگیریم تصویر شب را قاب بگیریم ایڪاش ڪه در روز قیامٺ لب ڪوثر از مـادر سـقاے حـرم آبـــ بگیریم (س)🥀 تسلیٺ باد🥀
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
👌بهتـرین شڪن 💢 انسـان بـا انـجـام گنــاه فیلــتـرهـایے بـیــن خـود و ایـجـاد میـڪـنـد ! گـنـاهـانــے ڪہ مانـع اسـتـجــابـت دعــا هـســتـن و راه انـســان بـہ خـــدا رو مــیـڪنــن 👈🏻و امـا بهتــریــن فیــلتـر شـڪـن دنــیاسـت! 🔺خـــدا ایـن را امضـاء و مــهــر ڪـرده اسـت 🌱 خصـوصیـت مـهــم ایـن فیـلتـر شـڪن ایـن اسـت ڪہ مانـع انـجـام گنـاه مے شـود و و انـسـان را سـرعـت مے بـخـشـد. 🔻اگـر بـاور نـداریـد را بـخـوانیــد ☘" اِنَ الصَـلاة تَـنهـےٰ عَـنِ الفَحـشـا وَ المُنـڪـَر "☘ 🔅"بدرستــے ڪہ انســان را از فســاد و بـاز مے دارد " 📖 عنڪبـوت_آيہ۴۴
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
ای سبز بهار! سردی دی تا کی؟ خاموش بماند نفس نی تا کی معلوم نمی‌کنی که تا کی باید بی‌تاب بپرسم از تو تا کی... تا کی؟ 🍂محمدمهدی سیار
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
و سوگند به سورهِ نورش. . 🍃 و سوگند به روز ،وقتی نور میگیرد.. و به شب،وقتی آرآم می گیرد! که من نه تُ را رهآ کرده ام و نه باتُ دشمنی کرده ام استرِسُ نگرآنیتُ بده من راحت بخوآب امضا:خُدآ
✍ادب مدرک نیست ادب یعنی؟ به همسرت امنیت به فرزندنت محبت به پدر و مادرت خدمت وبه دوستانت شادی راهدیه کنی برای خداوند،بنده ای خوب و برای جامعه نعمت باشی هرکجا که هستی.