📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم
#بخش_چهارم
سجاد با دیدن چهره خجولم خنده اش میگیرد اما لب هایش را محکم روی هم میفشارد تا نخندد .
نفس عمیقی میکشد و با محبت نگاهم میکند
_میدونی چقدر منتظر این روز و این لحظه بودم ؟
میدونی چقدر دوست داشتم یه روز دستتو بگیرم ؟
میدونی چقدر دوست داشتم یه روز برای من بشی ؟
هیچ نمیگویم و سرم را خم تر میکنم .
دستم را بلند میکند و روی دنده میگذارد .
بعد از اینکه ماشین را روشن میکند دستش را روی دستم قرار میدهد .
_تا آخر که برسیم تهران همین آش و همین کاسس ، سعی کن عادت کنی .
و بعد چشمکی حواله ام میکند .
بی اختیار خنده ام میگیرد . سعی میکنم بیشتر به حس خوبم توجه کنم تا حس خجالتم .
سجاد با لبخند به رو به رو خیره شده و رانندگی میکند .
جرعت پیدا میکنم و سرم را آرام بلند میکنم و نگاهش میکنم .
سر بر میگرداند و نگاهم میکند و بعد دوباره به رو به رو خیره میشود .
آرامش در نگاهش خجالتم را کمتر میکند .
دستی به گونه های داغم و نفس عمیقی میکشم تا از حرارت بدنم کاسته شود .
فرصت را غنیمت میشمارم و تا حواس سجاد به رو به رو است با دقت صورتش را میکاوم ، با درمان سرطانش حتما چند وقت دیگر دوباره ریش میگزارد ، کلاه گیس مشکی را از سرش بر میدارد و به زندگی عادی بر میگردد .
از این فکر بی اختیار لبخندی روی لبم مینشیند .
چقدر سجاد برایم شیرین است .
حس کودکی ۵ ساله دارم که حبه قندی در دهانش گذاشته و با لذت آن را میمکد .
سجاد مرد مورد علاقه من است ، به اصطلاح امروزی مرد رویاهایم است .
همیشه که نباید مرد رویاها شاهزاده سرزمینی باشد و با اسب سفید به استقبالت بیاید ، گاهی میتواند یک انسان عادی باشد ، نه اسب سفیدی داشته باشد و نه سرزمینی در اختیارش باشد .
گاهی برعکس یک شاهزاده نه مال و منال زیادی دارد ، نه زیبایی چشم گیر .
گاهی فقط لازم است مرد باشد ، نه اینکه فقط بخاطر مذکر بودنش اسم مرد را به دوش بکشد ، بلکه بخاطر مرام و معرفتش به او مرد بگویند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نفس نفس زنان از خواب میپرم .
دستی به پیشانی عرق کرده ام میکشم و روی تخت مینشینم .
این پنجمین بار است که کابوس مراسم عقدم با شهروز را میبینم .
حالا که شهروز دست از سرم برداشته ، خواب و خیالش به جانم افتاده و روز های خوش زندگیم را به کامم تلخ میکند .
بلند میشوم و بعد از اینکه آبی به صورتم میزنم به اتاق برمیگردم .
نگاهی به تخت می اندازم ، با یاد آوری کابوسی که دیدم ، از خوابیدن منصرف میشوم .
نگاهم را به عقربه های ساعت میدوزم .
۳ و ۱۵ دقیقه صبح را نشان میدهند .
حدود یک ساعت تا اذان صبح باقی مانده .
در اوج گرمای تابستان لرز کرده ام .
پتوی مسافرتی را از روی تخت برمیدارم و دورم میپیچم و بعد روی صندلی میز تحریر مینشینم .
میخواهم ادامه نامه شهروز را بخوانم ، شاید اگر اطمینان پیدا کنم که شهروز برای همیشه از زندگی ام رفته ، این کابوس های آزار دهنده دست از سرم بردارند .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
گاهی اوقات به جای اینکه فریاد بزنیم
برای تعجیل امام زمان صلوات فریاد بزنیم
برای تعجیل امام زمان امروزُ گناه نکن ..
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
سلامآقایمهربانیها
#وفات_حضرت_ام_البنین علیهاسلام تسلیت باد🥀🍂
گذر کن که دوری به غایت رسید
نظر کن که وقت عنایت رسید . . .
#مکتب_حاج_قاسم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#سرداردلها
✨﷽✨
💢داستان پند آموز
✍روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایداربه آنجا رفت. در راه به امیدیافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان رابرایتان ارسال کن.
مرد گفت: من ایمیل ندارم.مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید.متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد وچیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.
از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خودخرید میکرد و در بالای شهرمیفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم واردتجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ درحال بستن قرداد به صورت تلفنی بود،مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان رابدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.مرد گفت: ایمیل ندارم.
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدارشرکت مایکروسافت بودم.!
💥گاهی نداشته های ما به نفع ماست
هدایت شده از ▫
❤️دخیلڪ یا ام البنین❤️
باید ڪه در این همهمہ ها تاب بگیریم
تصویر شب #علقمہ را قاب بگیریم
ایڪاش ڪه در روز قیامٺ لب ڪوثر
از مـادر سـقاے حـرم آبـــ بگیریم
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)🥀
تسلیٺ باد🥀
هدایت شده از ▫
👌بهتـرین #فــــیلتـر شڪن
💢 انسـان بـا انـجـام گنــاه فیلــتـرهـایے بـیــن
خـود و #خــدا ایـجـاد میـڪـنـد !
گـنـاهـانــے ڪہ مانـع اسـتـجــابـت دعــا هـســتـن و
راه انـســان بـہ خـــدا رو #نــاهـمـوار مــیـڪنــن
👈🏻و امـا #نـــــماز بهتــریــن فیــلتـر شـڪـن دنــیاسـت!
🔺خـــدا ایـن #فیـلـتــر_شـڪـن را امضـاء و مــهــر ڪـرده اسـت
🌱 خصـوصیـت مـهــم ایـن فیـلتـر شـڪن ایـن اسـت ڪہ مانـع انـجـام گنـاه مے شـود و #رشــد و #ڪـمـال انـسـان را سـرعـت مے بـخـشـد.
🔻اگـر بـاور نـداریـد #ایـن_آیـہ را بـخـوانیــد
☘" اِنَ الصَـلاة تَـنهـےٰ عَـنِ الفَحـشـا وَ المُنـڪـَر "☘
🔅"بدرستــے ڪہ #نــمـاز انســان را از
فســاد و #فحـشـاء بـاز مے دارد "
📖 عنڪبـوت_آيہ۴۴
هدایت شده از ▫
ای سبز بهار! سردی دی تا کی؟
خاموش بماند نفس نی تا کی
معلوم نمیکنی که تا کی باید
بیتاب بپرسم از تو تا کی... تا کی؟
🍂محمدمهدی سیار
#اللهمعجللولیکالفرج
#داستان آموزنده
اگر به من بگويند زيباترين واژه اي که يادگرفتى چيست؟
ميگويم پذيرش است. یعنی:
پذيرفتن شرايط با تمام سختي هاش....
پذیرفتن ادم ها با تمام نقص هاشون....
پذيرفتن اینکه مشکلات هست و بايد به مسير ادامه داد....
پذيرفتن اينکه گاهي من هم اشتباه ميکنم....
پذيرش يعني:
پذيرفتن اينکه من کامل نيستم...
پذيرفتن اينکه هيچ کس مسئول زندگي من نيست....
پذيرفتن اينکه انتظار از ديگران نداشتن....
و...
️ داشتن پذيرش توي زندگي يعني پايان دادن به تمام دعواها، اختلاف ها و جدل ها.....
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#لطفاتوجه_کنید
❣خدا رو چه دیدی شاید شد...
✍ دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود «خدا رو چه دیدی شاید شد».
🔸 یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود.
🔸 گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی ۹ تایتانیک رو اون برای همه ی ما آورده بود.
🔸 معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت... « خدا رو چه دیدی شاید شد ».
🔸 وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره.
🔸امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریه م گرفت.
👈 فکر می کنی رسیدن به آرزوت محاله؟!
«خدا رو چه دیدی شاید شد»
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸