eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 خودم و سمیه تا اذان صبح از هر دری با هم صحبت کردیم. به گفته خود سمیه ، یه برادر بزرگتر از خودش داره به اسم سهراب . که هر روز صبح علی الطلوع میره سرکار تا نیمه های شب ولی دیشب کارش طول کشیده و گفته که حالا حالا ها نمیتونه بیاد. هر چقدر خواستم از زیر زبونش بکشم که برادرش چیکارست، نگفت که نگفت . داشتیم صحبت می کردیم که صدای زیبای اذان به گوش رسید . با سمیه مثل دزدا رفتیم وضو گرفتیم ، سمیه هم رفت تا پدر و مادرش رو بیدار کنه . بعد از خوندن نماز صبح فرصتی پیدا کردم که یکم استراحت کنم ، مامان سمیه گفته بود اتوبوس ساعت یک ظهر حرکت میکنه پس برای خوابیدن زمان داشتم . چشمام رو ، روی هم گذاشتم و پتوی پلنگی رو تا آخر روی خودم کشیدم . •°•°•°•°•°• بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی داره پام رو قلقلک میده ، پام رو جا به جا کردم و روی پهلوی چپم خوابیدم . هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره همون احساس بهم دست داد با صدای خواب آلود گفتم : - هوف نکن ، خوابم میاد ! انگار دست بردار نبود که نبود ! پتو رو از روم در آوردم و با دیدن کسی که جلوم بود جیغ بلندی کشیدم که سمیه و مامانش سریع اومدن توی اتاق . در حالی که جیغ می زدم به سمت در اتاق رفتم و از بین سمیه و مامانش رد شدم وخودمو توی هال پرت کردم . دستمو روی قلبم گذاشتم ، نفس نفس میزدم و حسابی ترسیده بودم. سمیه ومامانش شروع کردن به خندیدن . سمیه با خنده گفت : + و ... و ... ا ... ی . و دوباره شروع کرد به خندیدن . منم تا متوجه شدم توی چه موقعیتی هستم با صدای بلندی پرسیدم . -ای ... این ... این کیه ؟! سمیه لب زد : + وای مروا ! این داداشمه دیگه سهراب . نفسم رو حرصی بیرون دادم . - پس تو اتاق چیکار میکرد؟ آخ قلبم . هوف . پسره الدنگ . زهرم ترکید . نیم ساعت گذشته بود ولی سهراب از اتاق در نمی اومد که نمی اومد . هر چقدر سمیه و مادرش صداش زدن، نیومد. آخر سر سمیه رفت داخل اتاق ببینه این داداشش چشه که چپیده تو اتاق ... بعد از ۵ دقیقه سمیه با خنده از اتاق اومد بیرون اینقدر خندید که اشک از چشماش اومد . - چیشده سمیه ؟ &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
☘😍💐 تا بماند تا اَبد ذڪر علی بر مأذنه هستی و دار و نَدار و جانِمان را میدهیم..؛ 💚💐😍 😍💐
هدایت شده از 🗞️
29.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ 🔴 شماره 8⃣ ✨امروز به هر کوچه اذان باید گفت 🌺دروصف علی ز آسمان باید گفت ✨چون عید امیر مؤمنین است 🌺تبریک به صاحب الزمان باید گفت 😍 💠عید غدیر مبارک 💠 ✅خطبه غدیر 🌸🍃 (ع) 🌸🍃
هدایت شده از 🗞️
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🦋🌱🌸 و جبرئیل درسش را به حیدر چونکه پس میداد😍😍💐💐 علی بن ابی طالب فقط سر را تکان میداد 😍😍💐💐 همیشه بعد دیدار علی از بس تحیر داشت 😍😍💐💐 یکی باید می آمد دوش قنبر را تکان میداد😍😍💐💐 🎶مدح😍😍💐💐 🎤👏👏👏 مبارک 💐😍💐😍💐👏
بعضیا میگن میخواییم با نامحرم حرف معمولی بزنیم. قصد و نیتی نیست. لذت و گناهی هم نمیخواییم بکنیم. در جواب این دوستان باید بگم که حرف معمولیتو چرا با دوستت نمیزنی؟ چرا نامحرم؟! . بیایین خودمونو گول نزنیم. نفْس برای اینکه اعتقاد و وجدان مارو کنار بزنه؛ میگه حرف معمولیه.. واسه معاشرت اجتماعیه.. چه میدونم از این حرفا! حالا یه عده هم به بهانه ازدواج و شناخت بیشتر میرن با طرف دوست میشن.. خدمت این دوستان هم باید عرض کنم که اینم شرعا مشکل داره. هر ارتباط با نامحرمی که رنگ دوستی بگیره و عواطف و احساسات توش وارد بشه مشکل داره! حتی اگه به اسم ازدواج جلو رفته باشین! . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 سمیه با صدایی که رگه های خنده هنوز توش هویدا بود، گفت : + این داداشم از تو خجالت میکشه . فکر کرده من خوابم، اومده بود بیدارم کنه که با دیدن تو ، دوتا سکته ناقص رو درجا زده . حالا عذاب وجدان داره . با اتمام حرف سمیه، همه زدیم زیر خنده . از سمیه ، یه شال و چادر رنگی گرفتم تا داداشش راحت باشه . بعد از ۱۰ دقیقه ، شازده پسر ، بالاخره از اتاق دل کندن و با سری افتاده اومدن بیرون . × س...سلام علیکم . همینطور که با چادر ور میرفتم نیم نگاهی بهش انداختم و جواب سلامش رو دادم . یه پسر قد بلند و چهار شونه بود . یه لباس سپاهی هم به تن داشت . اوه مای گاد . این که بچه حزب اللهیه . اَخ اَخ . یاد آراد افتادم . با صدای سهراب،از فکر آراد بیرون اومدم نگاهمو بهش دوختم × ر ... راستش ... من ... بابت ... اون کار بچگانم ازتون عذر میخوام . حلال ک ... هنوز حرفش تموم نشده بود که هین بلندی کشیدم. - ساعت یازدهه ؟ گنگ نگاهم کرد . سمیه همون جور که داشت اتاقش رو نپتون میزد با داد گفت : + آره دیگه . بعد از نماز مثل خرس خوابیدیم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه و پند آموز ✍زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هرجادلت می خواهد!زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! ✍🏻هرکه باشد نظرش در پی ناموس کسان ... پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بابای سمیه و یه مَرد دیگه که انگار همون جلالی بود که دیشب راجبش صحبت کرده بودند ، توی هال نشسته بودند . خاله اَمینه، مامان سمیه دو تا لیوان شربت خاکشیر خنک براشون بُرد ، منم سریع سفره صبحونه رو جمع کردم و بلند شدم . همین که از پشت اُپن بلند شدم آقا جلال گفت : + سلام ، اشلونچ ؟ ترجمه : ( سلام ، حالتان چطور هست ) گنگ نگاهم رو بینشون چرخوندم ، کلمه سلام رو متوجه شدم و برای اینکه سوتی ندم گفتم : - س ... سلام ، بله . سمیه که روی به روی باباش نشسته بود بلند بلند شروع کرد به خندیدن که همه با تعجب نگاهش کردن . × م ... مروا ، عموم میگه حالت چطوره ؟ نخودی خندیدم و سرمو پایین انداختم . که باعث شد خیار بپره تو گلوی سهراب . همه با تعجب بهش نگاه کردن . خاله اَمینه چند باری پشتش زد ، ولی حالش بدتر شد و صورتش قرمز شده بود . سریع یه لیوان برداشتم و از کلمن براش آب ریختم . همونطور که داشتم سریع به طرفش میرفتم، چندین بار سکندری خوردم و کم مونده بود با مخ بخورم زمین ... تا بهش رسیدم نصف آب های توی لیوان ریختن زمین . آب رو بهش دادم و اون یه نفس سرکشید . - حالتون بهتره؟ صورتش مچاله شد و گفت : × چرا آبش اینقدر گرم بود ؟ همه زدن زیر خنده . بیا و خوبی کن . ایش . سمیه خودش به عربی جملاتی رو به عموش گفت که باعث خنده اونم شد . خاله اَمینه صدام زد که به سمت اتاقش رفتم . - جانم خاله ؟ با همون لهجه شیرینش گفت : + جانت سلامت مادر . مچ دست چپم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند ، یکم پول گذاشت کف دستم و دستم رو بست . + ببخش دخترم چیز قابل داری نیست . آخه اینا که خودشون چیزی ندارن بعد به منم کمک می کنن !؟ خجالت زده پول رو از توی دستم در آوردم و بهش دادم . - این چه کاریه خاله جان ، این همه به من محبت کردید این یکی رو نمی تونم قبول کنم . + بگیر دخترم وگرنه ناراحت میشم . قطعا تا تهران اینا لازمت میشن . ان شاءالله دفعه بعدی که اومدی، بهم پسش میدی . به اجبار پول ها رو ازش گرفتم و توی جیبم گذاشتم . خدا خیرش بده ، چقدر لازم داشتم . آروم خندیدم و دوباره وارد هال شدیم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 عمو جلال و پدر و مادر سمیه رفته بودن بیرون . ما سه تا هم خونه تنها بودیم ... سهراب و سمیه در حال صحبت کردن بودن که با شنیدن کلمه حجتی گوشام تیز شد و همون جور که لیوان های شربت رو بر می داشتم به صحبت هاشونم گوش می دادم . سهراب با لهجه گفت : + عا سمیه ، عا همون پسره بود پارسال اومده بود . چشماش آبی بود ، آقای حجتی اگر اشتباه نکُنم اسمش بود . دیشب بچه ها می گفتن تو جاده قدیمیه با بچه های سپاه تا صبح دنبال یه خانومی گشتن ، از فواد شنیدُم که موقع تفحص شهدایی که دیشب پیدا شدن اون خانومه بوده ولی بعد اون غیبش زده و دیگه ندیدنش ... خیلی دنبالشن . بچه ها میگن تو اون جاده غیر ممکنه کسی به دادش رسیده باشه و ممکنه گیر حیوونا افتاده باشه . طفلک ! ولی آقای حجتی توی اون هوا ، داره وجب به وجب خوزستان رو میگرده تا پیداش کنه . با شنیدن حرفاش موهای بدنم سیخ شد و لرز عجیبی گرفتم . حجتی دنبال من میگشت ؟! با این فکر، کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد . لیوان ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و سمیه رو صدا زدم . سمیه بدو بدو به سمتم اومد ، همین که خواستم لب باز کنم و حرف بزنم سمیه آروم گفت : + وای مروا ، اینا با توعن درسته ؟ یه چیزایی راجب فرارم به سمیه گفته بودم برای همین با صدای لرزون گفتم : - آ ... آره سمیه با منن ، خواهش میکنم سمیه خواهش میکنم به داداشت چیزی نگو به مامانتم بگو حرفی نزنه ، بزار من برم تهران ، نمی خوام با اینا برم . خواهش میکنم سمیه . سمیه نگاهی به داداشش انداخت و گفت : + سهراب خیلی تیزه باید مراقبش باشم بو نبره ، چند بار ازم پرسید از کجا اومدی و کی هستی گفتم دوست نرگس،دخترِ خاله منیژه ای ولی مطمئنا شک کرده چون اصلا قیافت به جنوبیا نمی خوره ! حالا نگران نباش نیم ساعت دیگه حرکت می کنید . لیوان ها رو شستم و توی آبچکان گذاشتم . دستام رو با پشت مانتوم خشک کردم و از کشک هایی که روی اُپن بود یکی برداشتم ، چشمکی به سمیه زدم و با خنده به سمت اتاقش رفتم . سریع چادر و روسری رو از سَرم در آوردم و گوشه ی اتاق انداختم ، با یادآوری اینکه اینجا اتاق سمیه هست سریع چادر و روسری رو ، روی چوب لباسی آویزون کردم . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به درب اتاق خورد . - کیه ؟ + مروا جان، سمیه ام. میتونم بیام تو ؟ - آره عزیزم بیا . سمیه سریع وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست . اومد کنارم روی تخت نشست و سرشو انداخت پایین و پوست انگشت هاشو کند . - چیشده چرا مضطربی؟ نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت: + سهراب میخواد باهات حرف بزنه . این پسر خیلی تیزه . قطعا یه چیزایی بو برده . با شنیدن حرف های سمیه ، چشم هام گرد شد . حالا چه غلطی کنم ؟ نکنه حجتی بیاد و منو ببره ! افکار منفی رو پس زدم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
💚 ای ماه در آسمان به دنبال توایم ما بی خبر ازجهان به دنبال توایم از مسجد سهله دور هستیم ولی در مسجد جمکران به دنبال توایم 🔸شاعر: مجتبی خرسندی‌ 💐 💐
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
💕فروشـگـاهـ چادُر مـشکـی بـنی فاطمی💕 🛍ضـمـن تـبریک عــید غـــدیـــــــر خُم هــدایایـ ویــژه و تــخــفــیفات عالی برای خــرید های شمـا در نظـر گــرفتـهـ اســت🎁 🥇قــــرعــــــه کــــشی ســـکـــــه طــلـا🥇 🏩دوشــب اقــامت رایـگـان در مــشهد🏩 🖤کـــارت هــدیه خـــرید چــادرمشکی 🖤 💛بــن تــخــفــیفـ 40 هــزار تــومـانــی💛 😍😍و هـــزاران جــوایز دیگــر تــنـها بــا خـــرید یــک چــادر مـــشکی😍😍 بـهـ خـانــواده 135 هــزار نـفــری‌ فروشـگاه بنی فـاطمـی بـپـیـوندید😍👏👇🏼 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از جام بلند شدم و به طرف در رفتم . هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که سمیه گفت : + مروا کجا؟ - پیش آق داداشت . + آخه با این وضعیت؟ نگاهی به خودم انداختم . چند دقیقه طول کشید تا مشکلش رو پیدا کردم . محکم کوبیدم به پیشونیم . سمیه خندون، روسری و چادر رو برداشت و جلوم قرار گرفت . روسری رو با دقت روی سرم انداخت و با چند تا گیره محکمش کرد و مدل داد . بعد از اتمام کارش ، چادر رو ، روی سرم انداخت و به طرف آینه قدی هلم داد ... با دیدن خودم کُپ کردم . حجاب به قدری روی صورتم نشسته بود که از نگاه کردن به خودم سیر نمی شدم . بالاخره با صدای سمیه از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم . +مگه خوشگل ندیدی ؟ نخودی خندیدم و گفتم : - خیلی تغییر کردما ! + آره . خوشگل تر شدی . بدو بریم که سهراب الان صداش در میاد . لبخندی زدم و گفتم: - بریم . دوباره نگاهی به خودم انداختم و با سمیه هم قدم شدم و از اتاق بیرون اومدیم . سهراب، پشت به ما، درحال حرف زدن با تلفن بود . × باشه باشه حواسم هست . نه خیالت راحت ... بالاخره باید بفهمیم خودشه یا نه ... آخه کِی دیدی بندو به آب بدم؟ گفتم که جوری ازش میپرسم که بو نبره ... باشه باشه . من باید برم . فعلا یاعلی . قطع کردن تلفن و برگشتنش به طرف ما همانا و زل زدنش به ما هم همانا . × ش ... ش ... ما ... از کی ... اینجا ... یید ؟ با پوزخند گفتم : - از همون موقعی که به یه بدبختی شک کرده بودید و قرار بود از زیر زبونش بکشید که چی شده .. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay