هدایت شده از ▫
🌿کـاش دَر صَحراے مَحـشَر
وَقتی خُدا پُرسید
بَندِه مَن روزِگآرَت رآ چِگونه گُذَراندے
مَهدی فآطِمه بَرخیزَد وگویَد
#مُنتَظِر مَن بود 🤍
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
•
#تنفیذ_سیزدهم
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
آروم آروم به سمت در هال رفتم .
کفش هام رو همون جا دم در در آوردم و خیلی آروم در رو باز کردم.
در هال رو باز گذاشتم و از پله های ورودی هال بالا رفتم .
کل خونه تاریک بود و هیچ چیزی دیده نمی شد .
چوب رو محکم تر گرفتم و یکم بالا آوردمش .
درست وسط هال ایستاده بودم که نور تلویزیون توجهم رو جلب کرد !
خدای من تلویزیون روشنه !
دیگه مطمئن شدم که توهم نزدم و قطعا کسی خونه هست .
داشتم از ترس پس می افتادم ولی کم نیاوردم .
خیلی آروم به سمت مبل روبروی تلویزیون حرکت کردم
از دور متوجه ملافه سفید رنگی روی مبل شدم ...
داشتم به سمتش میرفتم که یکم ملافه تکون خورد .
بیشتر ترسیدم و چوب رو محکم تر گرفتم .
آب دهنم رو قورت دادم و با بدنی لرزون به سمتش رفتم .
خدای من ، کی میتونه باشه !
هرچقدر بهش نزدیک تر میشدم همه چیز واضح تر میشد .
دور مبل خیلی کثیف بود و ظرف های نَشسته زیادی کنار میز گذاشته بود .
دیگه بهش رسیده بودم .
با صدای بلندی که بیشتر شبیه جیغ بود داد زدم .
- تو کی هستی !
یک آن ملافه سفید کنار رفت و مَرد ریشویی از زیر ملافه بیرون اومد .
جیغ خیلی بلندی زدم و همین که خواستم با چوب بزنم توی سَرش از روی مبل بلند شد و توی کسری از ثانیه با دستای پر قدرتش چوب رو ازم گرفت .
جیغ بلندی کشیدم و با پا به شکمش زدم که از درد دولا شد فرصت رو غنیمت شمردم و با جیغ به سمت در هال دویدم .
با داد گفتم :
- خدایا !
کمک !
مردم کمک !
دزد !
دزد !
نه !
وای کمک !
جیغ جیغ کنان به سمت در دویدم ، روی پله سومِ هال بودم که پام پیچ خورد و محکم روی زمین افتادم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#پندانه
✍ از بزرگی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته میشوند؟ پاسخ داد:
1⃣ اقوام در هنگامِ غربت
2⃣ مرد در بیماریِ همسرش
3⃣ دوست در هنگامِ سختی
4⃣ زن در هنگامِ فقرِ شوهرش
5⃣ مؤمن در بلا و امتحانِ الهی
6⃣ فرزندان در پیریِ پدر و مادر
7⃣ برادر و خواهر در تقسیمِ ارث
هدایت شده از ▫
🌹 دعای صاحب الزمان عج در حق شیعیان:
✍پروردگارا، شیعیان ما از ما هستند، از زیادی گِلِ ما خلق شدهاند و به آب ولایت ما عجین گشتهاند، خدایا آنها را بیامرز و گناهانشان را عفو فرما. پروردگارا، آنها را روز قیامت در مقابل چشم دشمنان ما مؤاخذه مفرما چنانچه میزان گناهانشان بیشتر و حسناتشان کم است از اعمال من بردار و به حسنات آنها بیفزای.
این مطلب به نقل از مرحوم علامه مجلسی قدس سره از ملحقات کتاب انیس العابدین و علامه میرزا حسین نوری (قدس سره) میباشد.
📚بحارالانوار، ج 53،ص302
#مباهله
هدایت شده از زهرا بایزیدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو آزادی که بهترین باشی 💪😌🌸
پس اگر ناامیدی بدو بیا اینجا
یه عالمه کلیپ و حال خوب و انگیزه مثبت وعالی منتظر توئه امیدوارم بیاین و لذت ببرین خوشگلا☺️🙌
😄وااای هنوز که داری نگاه میکنی زودباش دیگه دختر بیا 😍😘
https://eitaa.com/joinchat/605552772C2cd55d356a🤗💖
#انگیزه درس خوندن📚
عوامل حواسپرتی را از بین ببرید😵
۱. لباس راحت بپوشید👚
لباس راحت و مناسب بپوشید. سعی کنید...
https://eitaa.com/joinchat/605552772C2cd55d356a🤗🦄
هدایت شده از ▫
🌟امروز۲۴ ذی الحجه روزعید مباهله 🌕روزی به یاد ماندنی است 💐💐
🌟همچنین سالروز بخشش انگشتر در رکوع توسط امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
🌟و نزول آیه ولایت"انما ولیکم.. "
(آیه ۵۵ مائده)
🌟سالروز نزول آیه تطهیر و صدور
حدیث شریف کساء درجریان #مباهله
این روز را به محضر مولایمان صاحب الزمان تهنیت می گوییم 💐💐
#سخنبزرگـان📝
تجربھبهمیاددادهڪہ...
براےاینڪھطلبشهادتڪنینبایدبھ
گذشتھخودتنگاھڪنۍ...!
ࢪاحتباش!
نگرانهیچینباش!
فقطمواظباینباشڪھ
شیطونبهتنگھتولیاقتشهادتندارے...!
#استادپناهیان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
سریع به پشت سَرم نگاهی انداختم مَرده داشت به سمتم می اومد .
سعی کردم بلند بشم ولی دوباره افتادم ...
مچ پام به شدت درد میکرد و به همین خاطر،کل انرژیم تحلیل رفت ولی من دست بردار نبودم ...
در حالی که مچ پام رو گرفته بودم مدام جیغ میزدم و کلمه " دزد " رو تکرار می کردم .
مَرده خودش رو بهم رسوند و سریع به سمت در هال رفت و محکم بستش .
کلید رو دو مرتبه توی در چرخوند که باعث شد بیشتر جیغ بزنم .
به سمتم اومد و سریع دستاش رو جلوی دهنم گذاشت .
که باعث شد جیغ هام توی دستاش خفه بشن .
شروع کردم به گریه کردن و دست و پا زدن .
اما بی فایده بود ، نمی تونستم تکون بخورم!
با صدای کلفت و مَردونش گفت :
+ دستمو بر میدارم اما هیچی نگو !
جیغ نزن !
صداش خیلی برام آشنا بود اما نشناختمش !
دستام رو سمت دستش که روی دهنم بود بردم و نیشگون محکمی گرفتم که خودم دردم اومد چه برسه به اون بدبخت!
داد بلندی زد و با اون یکی دست آزادش ، دست هام رو محکم گرفت و منو از انجام هر حرکتی باز داشت .
همزمان با برداشتن دستش شروع کردم به جیغ زدن
و سریع از دستش گازی گرفتم که صدای آخش بلند شد .
پشت سَرم نشسته بود و چهرش رو نمی تونستم بیینم
ولی صداش خیلی آشنا بود !
با هزار زحمت بلند شدم و همین که یک پله پایین رفتم از پشت مانتوی بلندم رو کشید که باعث شد دوباره زمین بیفتم !
همون جور که از درد روی زمین افتاده بودم با داد گفتم :
- از من چی میخوای مرتیکه کثیف !
گمشو !
از پشت محکم بغلم کرد که باعث شد بیشتر جیغ بزنم .
- دستت رو به من نزن مرتیکه کثیف !
با دستش کلید لامپی که نزدیکمون بود رو روشن کرد.
کل خونه روشن شد ...
من رو از خودش جا کرد و با دستش صورتم رو به سمت خودش چرخوند .
برگشتن من همانا و روبرو شدن باهاش همانا ...
با دیدن قیافش هین بلندش کشیدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام و شبتون بخیر
همراهان عزیز کانال به زودی خبرهای خوشی درباره انتشار فصل سوم رمان زیبا وپر طرفدار روژان داریم که خدمتتون اعلام میکنیم💐
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
با دیدن قیافش هین بلندی کشیدم .
چند دقیقه توی شُک بودم و فقط گنگ بهش نگاه می کردم .
با دستای مَردونش بازو هام رو گرفت که به خودم اومدم و سریع بغلش کردم و با صدای پر از بغض نالیدم :
- ک ... کاوه .
کجا بودی داداش !؟
خیلی دلم برات تنگ شده بود !
محکم تر از قبل به خودش فشردم که باعث شد بیشتر گریه کنم .
چقدر دلم برای عطر تنش تنگ شده بود .
چقدر دلم برای صدای منحصر به فردش تنگ شده بود .
دستی به چشمای خیسم کشیدم و همون جور که دستم رو دو طرف صورت کاوه قرار داده بودم با بغض گفتم :
- چقدر تغییر کردی داداش !
کاوه دستی روی چشمام کشید و گفت :
+ زمانه دیگه !
آدم تغییر می کنه !
لبخندی زد که چال گونه خطیش مشخص شد و گفت :
+ حالا چرا اینقدر جیغ زدی ؟!
گفتم نصفه شبی تمام همسایه ها میریزن اینجا !
با خنده گفتم :
- خ ... خب مثل ارواح بودی ، ملافه سفید هم روت انداخته بودی !
وقتی از زیر ملافه اومدی بیرون هم که مثل داعشی ها بودی .
وقتی اومدم دیدم یه نفر جلوی تلویزیونه ، نمیدونستم بخندم یا بترسم .
خوب شد دزد نشدی .
با گفتن این حرفم هردوتامون زدیم زیر خنده .
کاوه بین خنده هاش گفت:
+آخه خواهر من ... کدوم ... دزدی ... میاد برای ... تخلیه کردن ... خونه ، ولی میشینه ... دلدادگان نگاه ... می کنه؟!
با این حرفش شدت خندمون بیشتر شد .
بعد از اینکه حسابی باهم صحبت کردیم رفتم و ، وسایل هامو از دم در آوردم داخل .
خونه به شدت کثیف بود .
توی آشپزخونه بودم که با داد گفتم :
- کاوه تو کِی اومدی ؟!
+ چته دختر !
چرا داد میزنی ؟!
صبح رسیدم تهران .
- بلد نبودی یه دستی به سَر و روی خونه بکشی ؟!
+ خونه به این بزرگی رو چه جوری تو نصف روز تمیز کنم مروا !
همون جور که کتری رو توی فلاسک ریختم گفتم :
- خب چه می دونم به مونا خانوم زنگ میزدی می اومد تمیز می کرد دیگه !
استکان ها رو توی سینی گذاشتم و به سمت هال حرکت کردم .
سینی رو ، روی میز گذاشتم و کنار کاوه روی مبل نشستم .
کاوه همونجور که داشت کانال های تلویزیون رو بالا پایین می کرد گفت :
+ حالا فردا بهش زنگ میزنیم بیاد .
- کاوه این همه مدت کجا بودی ؟!
کنترل رو ، روی میز گذاشت و به سمتم برگشت و با مهربونی گفت :
+ یه جای خیلی خوب !
تو چرا اینقدر زود اومدی !؟
مامان گفت تا یک هفته دیگه می مونید که !
با تعجب گفتم :
- من که شمال نبودم !
مگه نمی دونستی ؟!
کاوه هم با تعجب لب زد :
+ نه خبر نداشتم .
پس کجا بودی ؟!
مثل خودش گفتم :
- منم یه جای خوب !
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
کاوه ابرویی بالا انداخت و یه لیوان چایی برای خودش ریخت.
در حالی که داشت چایی میخورد گفتم :
- راستی داداش ماجرای اون دختره که قرار بود بری خواستگاریش به کجا رسید ؟
یک دفعه چایی پرید توی گلوش که چند باری پشت کمرش زدم .
وقتی بهتر شد گفت :
+ راستش اون اولا که ازش خواستگاری کردم .
یعنی خواستگاری نکردم ، درخواست دوستی دادم که خیلی باهام بد برخورد کرد ، هم خودش هم داداشش ...
از اون دخترای باحیا و چادری هست .
گفتم شاید از درخواست دوستی خوشش نیومده و ناراحت شده برای همین ...
ببین مروا من از حس خودم مطلع بودم خیلی دوسش داشتم و الانم دارم .
برای همین هم گفتم میام خواستگاری .
اونم گفت تو قبل از اینکه عاشق خدا بشی عاشق بنده خدا شدی !
خیلی بهم برخورد مروا ، خیلی ...
مدت زیادی خواستم فراموشش کنم اما نشد که نشد .
چون حس من بهش هوس نبود ، عشق بود !
این مدتی که نبودم رفتم و خودم رو ساختم خیلی روی خودم کار کردم تا تونستم خود اصلیم رو پیدا کنم !
دیگه کاوه قبلی نیستم !
با ، پدرش صحبت کردم .
همین امروز صبح که از مشهد اومدم رفتم خونه ی اونها .
با خنده پریدم وسط حرفش و گفتم :
- لو دادی ، لو دادی .
پس مشهد بودی کلک !
خنده ای کرد و ادامه داد :
+ آره مشهد بودم .
داشتم میگفتم رفتم پیش باباش و خیلی باهاش صحبت کردم .
اونم انگار یکم نرم تر شده بود با دیدن وضعیتم.
حالا بزار باباینا بیان باهاشون صحبت میکنم ببینم چی میشه .
کلافه نفسی کشید و نگاهی بهم انداخت .
نذاشت حرفی بزنم و با برداشتن استکان چاییش رفت توی حیاط .
یه استکان چایی برای خودم ریختم گذاشتم کنار تا خنک بشه .
کنترل رو توی دستم گرفتم و کانالا رو بالا پایین کردم .
دیدم بی فایدست و هی بیشتر حوصلم سر میره .
چاییم رو نخوردم و تلویزیون رو خاموش کردم .
چند ثانیه ای به جای خالی کاوه نگاه کردم و با فکر اینکه برم و یکم اذیتش کنم از جام بلند شدم و به سمت حیاط راه افتادم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay