eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 - چرا آبروی منو بردی ؟؟ به پسره چی گفتی که گفته دیگه نمیرم بهش درس بدم ؟؟ 😡 - اون نمیخواد بیاد ؟؟؟ چه پررو ... خوبه خودم بیرونش کردم ... 😏 - ترنمممم 😡 تو چت شده ؟؟ اینهمه برات خرج نکردم که آخرش یه انسان بی سواد شی و بشینی خونه! اینهمه کلاس و اینور اونور نفرستادمت که آخرت این بشه! سر قضیه اون پسره هم بهت گفتم به شرطی میتونی باهاش باشی که فکر ازدواج و هرچیزی که جلوی پیشرفتتو میگیره از سرت بیرون کنی 😡 من دیگه باید چیکار کنم ؟ - همه ی دنیای شما همینه! همش پیشرفت! پیشرفت! کجای دنیا رو میخوای بگیری پدر من ؟؟😡 هیچی تو این خونه نیست! نه خوشی نه آرامش نه زندگی فقط پول ، پیشرفت ، ترقّی ، مقام ... اه... ولم کنییییییدددددد 😭 صدای هر دومون هر لحظه بالاتر میرفت که مامان صداش درومد ... - بسسسسسه 😡 چته ترنم؟ تو چته آرش؟ آروم باش! برای چی داد و بیداد میکنید؟ بشینید مثل دوتا آدم عاقل باهم صحبت کنید! ترنم! پدرت خیرتو میخواد! برات کم نذاشتیم و حقمونه بهترین نتیجه رو بگیریم! - نتیجه...نتیجه... منم پروژه کاریتونم ؟؟ منم مقاله و کتابتونم ؟؟ 😒 - واقعاً تو عوض شدی ترنم ... بنظر من باید چندوقتی از ایران بری ... اینجوری برات بهتره ...! - از ایران برم ؟ کجا برم ؟ -امریکا هم درستو میخونی هم پیشرفت میکنی هم روحیت بهتر میشه ... -ممنون. من همینجا خوبم. قصد رفتن هم ندارم. حداقل الآن! 😒 - مادرت درست میگه! پیشنهادش عالیه! تو اینجا پیشرفت نمیکنی! من جای تو بودم این موقعیت رو از دست نمیدادم. از جام بلند شدم و همینطور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم - ممنون که به فکر پیشرفت منید ولی من خودم صلاح خودمو بهتر میدونم! و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم درو بستم. به عادت هرشب هدفونو تو گوشم گذاشتم و رفتم تو تراس. سیگارو روشن کردم و اشک بود که مژه های بلندم رو طی میکرد و روی صورتم میچکید ... دیگه سیگار هم نمیتونست آرومم کنه ... دیگه هیچ چیز نمیتونست آرومم کنه ... شماره مرجانو گرفتم. چندتا بوق خورد دیگه داشتم ناامید میشدم که جواب داد، - الو ... الو مرجان ... -سلاااامممم! دوست جون خودم ... -کجایی؟؟ چرا اینقدر سر و صدا میاد؟؟ -صبرکن برم تو اتاق اینجا نمیشنوم چی میگی ... الو.? -بگو میشنوم ، میگم کجایی؟ - آخیش ... اینجا چه ساکته! یه جاااای خووووبم تو کجایی؟ - کجا میخوام باشم؟ خونه ... - چته باز؟ صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی؟ - مرجان یه کاری بکن ، یه چیزی بگو ... دارم دیوونه میشم ... - مگه سیگار نمیکشی ؟ - دیگه اونم جواب نمیده ... - خلی تو ... میدونی چندهزار نفر آرزوشونه زندگی تو رو داشته باشن؟؟ - هه زندگی منو ؟ از این لجن ترم هست مگه ؟؟ - لجن ندیدی!! بیخیال! الان نمیتونم صحبت کنم ، فردا پاشو بیا خونمون حالتو جا میارم ... باید برم ... -باشه ... برو -میبوسمت. بای ... 👋 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم. 🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود، و با حال داغونم کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و پسرای دانشگاه هر کدوم با خودشیرینی هاشون میخواستن نزدیکم بشن. اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن! 😒 به قول مرجان تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم! تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️ فکر اینکه الان سعید با کیه ، کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه ، کیو جای من بغل میکنه و لحظه هاشو با کی پر میکنه ، من رو تا مرز جنون می برد ⚡️ تا خونه مرجان بلند بلند گریه کردم و تا درو باز کرد خودمو انداختم بغلش و فقط زار زدم 😭 دو سال عشق دروغی دو سال بازیچه بودن دو سال .... وقتی به همه اینا فکر میکردم دیوونه میشدم. یکم که حالم بهتر شد رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم. - ترنم ... چرا آخه اینجوری میکنی ؟ بخاطر کی ؟ سعید ؟ الان معلومه سعید بغل کی ... -مرجان ببر صداتو ... تو دیگه نگو! 🚫 نمیبینی حالمو ؟ خودم خودمو له کردم ، تو دیگه نکن ... - خب من چیکار کنم ؟؟ - آرومم کن! فقط آرومم کن ... چندثانیه نگام کرد ... - بشین تا بیام ... چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده قرمز رنگ ... - این چیه ؟؟ - مشروب 🍷 - چیکارش کنم ؟ - یچیز بهت میگما !! 😒 بخورش دیگه! چیکار میخوای بکنیش ؟ لامصب از سیگارم بهتره ... چندساعت تو این دنیا نیستی ! از همه این سیاهیا خلاص میشی ! اگر تا این حد داغون نبودی،اینو برات نمیاوردم ! فقط زل زده بودم به مرجان ! اگر مامان و بابا میفهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن !! - مشروب؟ من؟ مرجان میفهمی چی میگی ؟ - میخوری نوش جون ، نمیخوری به جهنم ! ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنی 😒 یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم ... حتی با اصرار سعید ...! ولی حالا برای فرار از فکر سعید دست به دامن همین ماده شده بودم! ببین به چه روزی انداختیم سعید .... 😭 چشمامو بستم و تلخی بدی رو ته گلوم حس کردم ... 😣 چشمامو که باز کردم ، رو تخت مرجان بودم و هوا تاریک شده بود ... 🌌 مرجان وقتی چشمش بهم افتاد ، زد زیر خنده 😂 - بالاخره بیدار شدی ؟ خیلی بهت خوش گذشتا ! - زهرمار! به چی میخندی ؟ - نمیدونی چیکار میکردی 😂😂 عوض این سه ماه خندیدی و منو خندوندی 😂 کاش زودتر بهت از اینا میدادم 😂 - کوفت! سرم درد میکنه مرجان ... - حالت بهتره ؟ - نمیدونم. حس میکنم مغزم سِر شده ! خسته ام ! باید زود برگردم خونه ... تا الان حتماً کلی بهم زنگ زدن ! 😒 - اصرار نمیکنم چون میدونم نمیمونی ! ولی مواظب خودت باش ! بغلش کردم و ازش تشکر کردم ... برگشتم خونه ! هنوز نیومده بودن ! خب خیالم راحت شد ! حتماً امشب هم رفتن همایش ...! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_پنجاهم ساناز:
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 بابا رضا گفته بود چون ما همدیگه رو زیاد نمیشناسیم دوماه صیغه باشیم بعد دوماه عقد کنیم منم چیزی نگفتم و قبول کردم فردا صبح همراه مریم جون با امیر طاها و مادرش رفتیم واسه خرید حلقه و لباس تو طلا فروشی اصلا امیر طاها نگام نمیکرد مامانش هم میگفت پسرم خیلی خجالتیه ولی من میدونستم دلیلشو فقط حلقه ست ساده گرفتیم لباسم فقط یه دست اونم واسه شب مراسم ،امیر طاها هم یه دست گرفت بعد ظهر من رفتم ارایشگاه و به ارایشگر گفتم یه ارایش ملایم بکنه منو ،موهام بلند بود خواسم فر کنه موهامو خیلی خوشگل شده بودم لباسمم یه پیراهن حریر بلند سفید که لبه پایین لباس پر بود از شکوفه های صورتی به خاطر بابا لباسمو با حجاب برداشتم چون نمیخواستم ناراحت بشه مریم جون اومد دنبالم ،با هم رفتیم خونه مهمون خاصی نداشتیم فقط مادر جون و اقا جون بودن با خاله زهرا و آقا مصطفی ،عمو هادی و زن عمو صدیقه هم بودن با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم تا مهمونای امیر طاها بیان روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه میکردم،اینجوری نگام نکن مامان،خودت خواستی این تصمیمو بگیرم ،وقتی از پیشمون رفتی فک این روزا رو نکردی نه؟ ولی الان خیلی دیر شده برام دعا کن برم از اینجا یه دفعه در باز شد مریم جون : سارا جان بیا مهمونا و عاقد هم اومدن از پله ها رفتم پایین همه دست میزدن امیر طاها یه دسته گل پر از گلای مریم تو دستش بود اومد سمتم امیر طاها: بفرمایید - واییی دستتون دردنکنه بعد رفتیم روی مبل دونفره نشستیم عاقد خطبه رو خوند و منم گفتم بله بعد از امیر طاها پرسید ، امیر طاها هم گفت بله باورم نمیشد که به این راحتی همه چی تمام بشه حلقه ها رو اوردن که بزاریم تو دست همدیگه امیر طاها حلقه رو گرفت اروم گفت ببخشید،دستمو گرفت و حلقه رو گذاشت تو انگشتم ) چرا عذر خواهی کرد ما که محرم هم بودیم ( منم حلقه رو گذاشتم تو انگشتش همه یکی یکی میاومدن جلو و تبریک میگفتن ،محسن و ساحر هم اومده بودن ساحره دم گوشمم گفت: وااییی سارا این امیر چه جوری عاشقت شده ما نفهمیدیم خندیدم و چیزی نگفتم دنبال عاطفه میگشتم که دیدم یه گوشه کز کرده و گریه میکنه بعد که خلوت شد عاطفه و آقا سید اومدن سمت ما و عاطفه لال شده بود و از چشماش اشک میاومد اون میدونست که من چرا ازدواج کردم آقا سید: ببینید سارا خانم نمیدونم صبح تا الان فقط گریه دارن میکنه عاطفه رو بغل کردمو : دختره دیونه چرا گریه میکنی ،باید خوشحال باشی الان عاطی: حرف نزن ،جیغ میزنم ،دختره خل و چله احمق ،با زندگیت چه کردی چیزی نگفتم عاطفه به امیر طاها تبریک گفت و با اقا سید رفتن مادر امیر طاها) ناهید خانم( اومد کنارمون و اشک تو چشماش جمع شد دستامونو گرفت و گذاشت روی هم لرزش دستای امیر طاها رو حس میکردم مادرش اومد جلو تر و بهم گفت مواظب قلب پسرم باش )نفهمیدم چی گفت ،مگه از موضوع خبر داشت؟ امکان نداره امیر طاها گفته باشه( مادرش که از کنارمون رفت امیر طاها دستمو ول کرد همه مهمونا رفتن امیر طاها هم رفته بود منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و یه نفس راحتی کشیدم به حلقه ام نگاه میکردم واقعا قشنگ و ساده بود خوابم برد دو روزی از امیر طاها خبر نداشتم ،شمارشو هم نداشتم بهش زنگ بزنم یادم اومد تو گوشی بابام شماره اش هست به یه بهونه ای گوشی بابا رو ازش گرفتم شماره امیر طاها رو پیدا کردم داخل گوشیم ذخیره اش کردم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 بهش پیام دادم سلام،اگه میشه فردا بیام دنبالتون باهم بریم دانشگاه بعد ده دقیقه جوابمو داد : سلام ،خانواده خوبن ،باشه چشم منتظرتون میمونم بعد پیام دادم : ببخشید میشه آدرسو بفرستین ) چه عروسی بودم من اگه کسی میفهمید تو گینس ثبتش میکرد ( ادرسو برام فرستاد صبح زود بیدار شدم لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین مثل همیشه مریم جون تو آشپز خونه بود - سلام مریم جون : سلام عروس خانم ،بشین چایی بریزم برات - مرسی مریم جون: سارا جان از امیر آقا خبر نداری؟ چرا بعد عقد نیومده دیدنت - هووم نمیدونم حتمن کار داشته،ولی امروز با هم میریم دانشگاه مریم جون: خدارو شکر ،پس بهش بگو امشب حاجی گفته شام بیاد اینجا - )نمیدونستم چی بگم(باشه خداحافظی کردمو،سوار ماشین شدم نیم ساعت بعد رسیدم دم خونشون بیرون ایستاده بود ) وااای چرا زنگ نزده زود برسم ( پیاده شدم - سلام امیر آقا ) جا خورد با شنیدن اسمش،خوب چی باید میگفتم ما دیگه محرم شده بودیم ضایع بود فامیلی شو صدا میزدم( امیر : سلام سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هیچ حرفی نمیزد فقط چشمش به بیرون بود ،حوصله ام سر رفته بود ضبط و روشن کردم داشتم همراه آهنک میخوندم دیدم زیر لب داره زکر میگه اهنگ و قطعش کردم یه نفس عمیقی کشیدم - امیر آقا ،بابام امشب گفته شام بیاین خونه ما امیر : همونجور که چشمم به بیرون بود گفت: عذر خواهی کنین از طرف من ،نمیتونم بیام ) با عصبانیت زدم رو ترمز،باکله رفت تو شیشه ( اول خندم گرفت بعد با جدیت گفتم - ببخشید من جزامی ام؟ امیر: چرا این حرف و میزنی ؟ - بابا ما محرم همیم ،چرا نگام نمیکنی ؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی ؟ تو که میخواستی از اول همینجوری رفتار کنین میگفتی اصلا محرم نمیشدیم بابام مشکوک شده میگه چرا نمیای خونمون چرا زنگ نمیزنی ) سرمو گذاشتم رو فرمون و گریه میکرد: چه بدبختی ام من گیر تو افتادم ( امیر : ببخشید من منظوری نداشتم فقط نمیخواستم علاقه ای ایجاد بشه نگاهش کردم : چرا باید علاقه ای ایجاد بشه منو شما مثل دوتا دوستیم ،میخندیم ،میریم بیرون ،حالا این بین دستمون به هم خورد هم اشکالی نداره محرمیم اینجوری که شما رفتار میکنین بابام بعد دوماه عمرا بزاره عقد کنیم امیر : شرمندم باشه چشم دیگه تکرار نمیشه خندم گرفت از این حرفش پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم - امیر آقا امیر: بله - من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما امیر : باشه چشم تو راهرو از همدیگه جدا شدیم و رفتیم کلاسمون اینقدر ازدواجمون زود و سریع شد کسی باخبر نشده بود که من و امیر ازدواج کردیم رفتم داخل کلاس میز جلونشستم ،یاسری هم ته کلاس بود بادیدنم وسیله هاشو جمع کرد اومد جلو هم ردیف من نشست واییی باز شروع شد همین لحظه استاد وارد کلاس شد &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 چه صبری داری علی 🔥 سوختنم را در آتش دیدی. با دست‌های بسته در کوچه‌های کوفه رفتی. ماجرای زخم بازوی مرا فهمیدی. ناله‌های حسن را می‌شنوی. گریه‌های حسین را می‌بینی. بی‌تابی زینب، ناآرامی ام‌کلثوم... 🌊 دلت دریای غم است و من، عزیزِ من، دیگر کنارت نیستم که بگویم خدا بزرگ است. علی جانم! قوی بمان. صبر و سکوت شعله‌ایست که از درون زبانه می‌کشد و ذره‌ذره آدم را آب می‌کند. بمان تا اسلام بماند؛ حق نمیرد و چشمهٔ عدالت خشک نشود. بمان تا این داستان مظلومیت من و تو و فرزندانمان، گوش‌به‌گوش و سینه‌به‌سینه بچرخد تا زمانی که پسرم مهدی حکومتی علوی برپا کند.
✳️منتظران ظهور 💚‍ امام زمان یار فهمیده میخواد 💚‍ ✍حاج آقا ماندگاری: چکار کنیم شخصیت ما برای امام زمان مان مورد قبول باشد؟ آنهایی که مےخواهند شخصیتشان برای امام زمان(عج) و خدای امام زمان مورد قبول باشد باید سه عامل را در وجود خودشان تقویت کنند اولی این است فهمشان را بالا ببرند. بفهمند عالم چه خبر است. آنهایی که اهل بیت و قیامت و دین و... را فراموش کرده اند فهمیده ها نیستند. دوربین های خدا را نفهمیم فهمیده نیستیم. درس اخلاق میخوای؟ آیت الله بهجت: «اَلَم یَعلَم بِانَّ اللهَ یَری» آیا نمیداند خدا دارد نگاهش میکند؟ شخصی به شخصی گفت بیا برویم گناه بکنیم. گفت باشه. یه جایی بریم گناه بکنیم کسی نبینه، بلندش کرد گفت بریم یه جایی من سراغ دارم که هیچکس نمیبینه، از این کوچه به اون کوچه از این خیابون به اون خیابون از این خلوت به اون خلوت، رسیدند به جایی ک احد الناسی اونا را نمیدید، گفت بیا مشغول گناه بشیم، گفت یکی داره میبینه! گفت کیه؟ گفت خدا داره میبینه! میتونی چشمای خدا را هم ببندی؟! خب کسی که این ها را نفهمد، کجا به درد امام زمانش میخورد؟ اینارا نفهمیم هر چقدر هم مدرک و سواد داشته باشیم، نزد امام زمانمان، نفهمیـم!! ما را انتخابمون نمیکنند!!
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_پنجاه_دوم بهش
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 تا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه روی دستم بود و دستاشو مشت میکرد عصبانتیتش از چهره اش پیدا بود اما دلیلشو نمیدونستم کلاسام که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر امیر شدم رفتم یه کیک خریدم با نسکافه یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم یه دفعه یکی مثل عزرائیل اومد نشست یاسری بود ،میترسیدم بلند شم باز آبرو ریزی کنه یاسری : مخه کیو زدی؟ - یعنی چی؟ ) به حلقه دستم اشاره کرد( : کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه - به شما هیچ ربطی نداره بلند شدمو و از کافه رفتم بیرون از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتو ام عصبانی شدم و برگشتم سمتش: هوووی بابا ننه تن که وقت نزاشتن بهت تربیت کردن یاد بدن دستشو بلند کرد بزنه منو که یکی پشت دستشو گرفت امیر بود امیر: شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی یاسری : برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی امیر: من همه کاره شم ،زنمه ،دفعه آخرت باشه جلوش افتابی شدیاا چند تا از بچه های حراست اومدن سمتمون : چیزی شده امیر طاها امیر : نه دادش حل شد یاسری هیچی نگفت ) امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون( سوار ماشین شدیم،هیچی نگفتم توراه بودیم نمیدونستم کجا برم ،خونه برم یا خونه امیر امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا - چشم رسیدیم بهشت زهرا امیر جلو تر میرفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان ) این اینجارو از کجا بلد بود؟ ( بعد که فاتحه خوند امیر: میرم سمت گلزار و بر میگردم منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ مامان جون میشه بغلم کنی، میشه ارومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا ،خرابیش جدیده دیدی دامادتو ،نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم ،کمکم کن مامان ،کمکم کن درست تصمیم بگیرم بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن میخونه رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود امیر :ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم ،مجبور بودم اینکارو کنم - دستشو گرفتم و باخنده گفتم ،من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد واییی چه چشمای قشنگی داشت هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم چشمای کشیده و عسلی رنگ با یه ته ریش کم خیلی قشنگ بود بعد سرشو برد پایین خندم گرفت - ببخشید امیر آقا ،،شما اینقدر سرتون پایینه ،چشماتون سیاهی نمیره امیر: ) خندید( بریم؟ - کجا بریم؟ امیر: دست بوسه حاجی - عع باشه بریم بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین دستشو گرفتم تو دستام ،یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت ) اه پسرم اینقدر خجالتی ( رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹شب شده بود .بابا هم خونه بود مریم جونم اومد دم در : سلام خوش اومدین امیر آقا &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 امیر : خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و نشستن رو مبل منم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم یه بلوز صورتی و شلوار کتان سفید پوشیدم موهامو هم گیس کردم ،به خودم گفتم محرمیم دیگه ،تازه امیر اینقدر سر به زیره فک نکنم اصلا نگام کنه خندم گرفت رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد رفتم آشپز خونه به مریم جون کمک کردم - ببخشید مریم جون دست تنها بودین خسته شدین مریم : نه عزیززم تا باشه از این خستگیااا - امیر حسین کجاست؟ مریم : بابا بزرگش اومد دنبالش بردش گفت یه هفته دیگه میارمش - چه خوب میزو چیدیم ،،مریم جون بابا و امیر و صدا زد اومدن سر میز قسمت یه دفعه چشم امیر به من افتاد یه لبخندی بهش زدم دوباره سرشو پایین انداخت منو امیر کنار هم نشسته بودیم غذا که خورده شد بابا و امیر بلند شدن و رفتن تو پذیرایی منم به مریم جون کمک کردم و میزو جمع کردیم و ظرفا رو شستم بعد رفتم تو پذیرایی دیدم امیر رو مبل دونفر نشسته رفتم کنارش نشستم بابا رضا: سارا جان ما فردا داریم میریم مشهد میخواستم بگم اگه شما هم کار ندارین بیاین همراه ما - حتما ، خیلی وقته که نرفتیم مشهد بابارضا: پس امیر آقا شما هم بیاین امیر: باشه چشم ) فکر نمیکردم قبول کنه بیاد ،نمیدونم چرا یه دفعه گفت چشم( ساعت نزدیک یازده شده بود امیر میخواست خداحافظی کنه بره که بابا رضا و مریم جون نزاشتن بره بابا رضا: الان دیر وقته پسرم برین بخوابین صبح برین ) واییی اینو کجای دلم بزارم( امیرم هر چی بهونه اورد بابا رضا قبول نکرد رفتیم تو اتاق نشستم روی تخت .امیرم کنار در ایستاده بود امیر: ببخشید من هر کاری کردم حاجی راضی نمیشد - اشکالی نداره پیش اومده دیگه امیر: اگه میشه یه بالشت به من بدین من همینجا میخوابم ) منم نمیتونستم چیزی بگم ،واقعن حرفی نداشتم بگم ( رو تختم دوتا بالش بود یکی و دادم به امیر امیرم کنار در خوابید روشو سمت در کردو شب بخیر گفت ) خوبیش واسه امیر این بود که هوا گرم بود نیاز به پتو نداشت ، بدیش واسه من این بود که من اینقدر گرمایی بودم شبا با لباس راحتی میخوابیدم هیچی دیگه مجبور شدم بخوابم نصف شب دیدم دارم خفه میشم از گرما خیس عرق شده بودم نگاه کردم امیر روش به سمت دره خوابیده لباسامو درآوردم پتو گذاشتم رو خودم که مشخص نباشه لباس تنم نیست صبح بیدار شدم به زور چشمامو باز یا خدااا پتو کو بلند شدم و دیدم گوشه تخت مچاله شده ، امیرو تو اتاق نبود زدم تو سرم واااییی خاک به سرم ابروم رفت،الان این پسره پیش خودش چی فکر میکنه ‍ ♀ تن تن لباسمو پوشیدم رفتم پایین نزدیکای ظهر بود مریم جون چادر سرش کرده بود داشت قرآن میخوند رفتم کنارش نشستم - مریم جون مریم: جانم - امیر کو مریم: صبح زود همراه حاجی رفت دانشگاه گفت بعد ظهر میاد اینجا که با هم بریم آخییییش مریم : چیزی شده؟ &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللَّهِ وَ دَيَّانَ دِينِهِ « ،آل یاسین» 🦋سلام بر تو اي باب خدا وسياستمدار دينش