#تلنگر⚠
⭕اگر امروز
مواظب لقمه غذایت نباشی!
فردا مجبوری غصه
- حجاب دخترت
- غیرت پسرت
- حیای همسرت
و ...
را بخوری
🔆 لُقمه حرام، شروع کننده همه مصیبت هاست ⚠️
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن هرچی که خورده بودم
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_یکم
یه دفترچه ی شیک و خوشگل !
بازش کردم ..
خیلی خط قشنگی داشت !
خیلی تمیز و مرتب
و با نظم خاصی نوشته بود !
جوری که اولش فکر کردم یه دفتر شعره !!
ولی بعدش فهمیدم شعر نیست
یعنی تنها شعر نیست !
یه سری جملات
و نوشته ها
و لا به لاشون هم گاهی شعر
از نوشته هاش سر درنمیاوردم
نمیفهمیدم یعنی چی !
یه جاهایی معذرت خواهی کرده بود
یه جاهایی تشکر کرده بود
بعضی جاها خواهش کرده بود
یه سری جملات که با خوندنشون گیج میشدم !!
دو تا جمله خیلی نظرمو جلب کرد
"هروقت دیدی آسوده نیستی،
بدون از خدا دور شدی !"
"تو همیشه بدهکار خدایی !
اون میتونه ولت کنه
اما
هواتو داره !!"
دفترچه رو بستم و انداختمش رو بقیه کتاباش !!
از نظر من فقط یه مشت مزخرفات اون تو نوشته شده بود
خدا !!! 😒
کدوم خدا ؟
چرا دست از یه مشت خرافات که کردن تو مغزتون برنمیدارید ؟
دلم میخواست همه کتاباشو پاره کنم !
به افکار پوسیدش خندم گرفته بود !
حیف پسر به این خوشتیپی که دنبال این چیزا افتاده ! 😒
با تموم وجود احساس میکردم حیف شده !
مهم نبود .
سعی کردم به آرامش خودم فکرکنم .
همون چیزی که دنبالش تا اینجا اومده بودم !
گوشیمو سایلنت کردم و انداختمش تو کیفم
خواستم سیگار روشن کنم
اما احساس کردم نیازی بهش ندارم
اینجا خودش اندازه دو پاکت سیگار ارامش داشت
یه لحظه از فکری که کرده بودم بدم اومد
خاک تو سر من که واحد آرامشم شده پاکت سیگار !
این سری با دقت بیشتری خونه رو برانداز کردم !
یه کمد دیواری رو به روم بود که درش نیمه باز بود !
هرچی خواستم به خودم حالی کنم که این کار "فضولیه"، نشد !
لبخند زدم ! 😊
این کنجکاویه نه فضولی ! 😉
حداقل با لفظ کنجکاو بهتر میتونستم کنار بیام تا فضول !
نمیدونستم چرا اینقدر نسبت به زندگی این آدم کنجکاوم !
کلا از این آدمای عجیب غریب بود که شبیه یه معما میمونن !!
خصوصا اون مدل نگاه کردنش ! 😒
با یه احساس گناهی رفتم سمت کمد دیواری !
بوی خیلی خوبی از داخلش میومد
از همون نصفه ای که از لای در پیدا بود
داخلشو نگاه کردم !
دو قسمت دوطبقه بود !
یه قسمتش پر از لباس و کفش و کیف بود
و یه قسمتش ،
طبقه ی پایین پر از کتاب بود !
انواع و اقسام کتاب ها !!
عربی و فارسی و انگلیسی !
مذهبی و علمی و روانشناسی !
و طبقه ی بالا ...!
در کمدو بیشتر باز کردم ...
خیلی قشنگ بود ! 😍
یه پارچه ی فیروزه ای پهن شده بود و روش پر از برگ گلای تازه و خشک شده !
یه قاب عکس
چند تا انگشتر
چندتا تسبیح خوشگل
و یه عااااالمه عطر !
اینقدر خوشگل اونجا رو چیده بود که دلم میخواست کل کمد دیواری رو از جا بکنم با خودم ببرم
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم
دلم میخواست همه ی اون بوها رو تو بدنم ذخیره کنم !
با احتیاط قاب عکسو برداشتم و نگاهش کردم !
خودش بود ...
با یه مرد و زن میانسال که احتمالا پدر و مادرش بودن
ولی هر دوشون خیلی شکسته به نظر میرسیدن
رو چهرش دقیق شدم .
چیز خاصی تو صورتش نبود
کاملا شبیه آدمای معمولی بود !
فقط با این فرق که آخوند بود !! 😒
اما نمیدونم چرا بنظرم عجیب و غریب میرسید !
چشماش خیلی شبیه اون خانم چادری تو عکس بود
و مدل ریشهاش هم شبیه اون آقاهه !
البته مشکی تر ...
سه تاشون لبخند رو لب داشتن ...
خیلی حس خوبی توی عکس بود ! ❤️
محو تماشای عکس بودم که یهو با صدای بلند در، هول شدم و قاب عکس از دستم رها شد!
تا به خودم بیام و بگیرمش شیشه ای که روش بود، روی زمین به هزار تکه تقسیم شد !! 😧
یه لحظه احساس کردم فشارم افتاد !!
انگار یه نفر یه سطل آب یخ رو سرم خالی کرد
آب دهنم رو قورت دادم
و یه نگاه به قاب عکس کردم و یه نگاه به راهرو ! 😰
دلم میخواست گریه کنم !
آخه دنیا چه اصراری داشت که منو بدبخت ترین موجود بکنه؟؟ 😩
سرمو گرفتم و عقب عقب رفتم
که دوباره صدای در بلند شد !
جوری درو میکوبید که انگار سر آورده !
- آقا سجاد !
آقا سجااااد
وای ...
بدتر از این امکان نداشت !
پشت سر هم در رو میکوبید و اون رو صدا میزد !
نمیدونستم چیکار کنم
رو تموم بدنم عرق سرد نشسته بود
تا حالا اینجوری دستپاچه نشده بودم !
اونقدر وحشیانه در میزد که ترسیدم درو از جا بکنه و بیاد تو !
دلم نمیخواست برم جلوی در
اما همسایه ها منو دیده بودن
و میدونستن کسی تو خونه هست
با ناچاری رفتم سمت در
اینقدر بد در میزد
که میترسیدم بعد باز کردن در
کنترلشو از دست بده و مشتشو بکوبه تو صورتم !!😥
خیلی اروم درو نیمه باز کردم و از لاش بیرونو نگاه کردم !
یه سیبیلوی چاق کچل در حالیکه ابروهای کلفتش مثل زنجیر گره خورده بود
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_دوم
اخم کردم و تو چشماش زل زدم
- به نظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟ 😠
- هه هه !
خندیدم !
برو بگو بیاد جلو در !
- خونه نیست ! 😠
با پوزخند سر تا پامو نگاه کرد !
- عهههه ...
خونه نیستن؟؟
یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟
دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم ! 😤
- کوری؟؟
میبینی که تنهام !
شایدم کری !
نمیشنوی که میگم تنهام
پوزخند دوباره ای زد و نگاه چندش آورشو از بالای سرم انداخت تو خونه !
- هه
به حاجیتون سلام ما رو برسون !
بگو آقای فروغی گفت انگار یادت رفته کرایه ی این ماهتو بدی حاج آقا !!
حاج آقا رو جوری غلیظ گفت که دلم میخواست کفشو دربیارم و با پاشنهش بکوبم تو دهنش !
دوست نداشتم بازم باعث شم راجع بهش فکربد کنن !
آخه گناه داشت !
اصلاً به قیافش نمیخورد که ..
- برای چی اونجوری نگاه میکنی؟؟
بهت میگم کسی نیست !!
باور نمیکنی بیا خونه رو بگرد 😠
دوباره سر تا پامو نگاه کرد
- نه دیگه آبجی !
مزاحمتون نشیم !
خوش باشید
داشت از خونه دور میشد که رفتم بیرون و جلوش رو گرفتم
- عجب آدم بیشعوری هستی !!
میگم اون خونه نیست !
من تنهام !
حق نداری اون فکرای کثیفتو به هرکسی نسبت بدی !
تعجب کرد و بازم یه ابروشو داد بالا
- اگه تنهایی ، اینجا چیکار میکنی؟
با قیافه ی حق به جانب گفتم
- ببخشید فکر نمیکردم برای رفتن به خونه ی داداشم لازم باشه از کسی اجازه بگیرم ! 😡
زد زیر خنده
- داداشت ؟؟ 😂
چاخان دیگه ای پیدا نکردی؟؟
اولا تا جایی که یادمون میاد ، این حاج آقاهه آبجی ، مابجی نداشت
دوما اگرم داشت ، از این آبجیا نداشت !!
و با نگاهش به تیپ و لباسام اشاره کرد
- اولا مگه تو از شجره نامه ی ما خبر داری؟؟
دوما من و سجاد مدت ها باهم قهر بودیم
امروزم برای برداشتن چندتا از مدارکمون کلیدشو ازش گرفتم و اومدم اینجا !
میخواست دوباره دهنشو باز کنه که یه پیرزن از پشت سرم گفت
- دیدی آقا حامد !
گفتم این حرفا رو نگو !
گفتم گناه مردم رو نشور !
تهمت نزن !
آخه این حرفا اصلا به آقاسجاد میخوره؟؟
تازه به خودم اومدم و اطرافمو نگاه کردم !
کلی آدم تو کوچه جمع شده بود !!!
اون چاق کچل بیریخت دوباره خندید و سرشو تکون داد !
- آخه شما چرا باور میکنی حاج خانوم؟؟
ماشینو نگاه !
سجاد یه پراید قراضه داره !
ماشین این ، هیچی نباشه ، کم کم دویست سیصد میلیون پولشه !
دوباره توپیدم بهش
- اولا کی گفته این ماشین ، مال منه ؟
بعدم به تو چه که کی چی داره
- واااای بسه چقدر دروغ میگی ؟
همه دیدن تو از این پیاده شدی !
- منم نگفتم از این ماشین پیاده نشدم !
گفتم کی گفته مال منه؟؟
به اون مغز فندقیت فشار بیار !!
میتونم از دوستم قرض گرفته باشم
دوباره صدای پیرزن مانع حرف زدنش شد
- بسه دیگه آقاحامد !
دیگه نمیخواد صداتو ببری بالا !
خود آقا سجاد اومد ...!!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
ﻫﺮ سکوتی ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺿﻌﻒ ﻧﯿﺴﺖ...
✍️ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ میگفت: یکی ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎه ﻣﺎ ﮐﻪ ﺟﺰو ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ خوبی ﻫﻢ ﺑﻮﺩ، یک ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ به ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪیم...
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍیمان ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ
آن ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩه
ﮐﻪ او را از دست ﺩﺍﺩه ﺑﻮﺩ...
دلهایی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ میکشند ﺍﻣﺎ ﺩﻡ نمیزنند...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ، ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮ ضعف ﺷﺨﺺ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﯿﺴﺖ. ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ میکنند، ﺗﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﺤﻪﺩﺍﺭ ﻧﮑﻨﻨﺪ. ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ میدانند که ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﻓﺎﯾﺪهﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﮑﻮﺕ میکنند ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﻨﺪ.
ﻳﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﮕﻔﺘﻪﻫﺎ ﺭﺍ میتوان ﮔﻔﺖ، ﻭﻟﯽ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎ ﺭﺍ نمیتوان ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی میگفت :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری
تفاوت ظریفی است
اگر بیقراری
اگر دلتنگی
اگر دلگیری
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد
و خواسته هایت را از مردم طلب میکنی نه او
چاره ساز فقط خداست به دست مردم چشم ندوز
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمری زدیم از دل صدا...
باب الحوائج را...🖤
#استوری
#شهادت_امام_کاظم
#سلام_امام_زمانم 💚
هرچه کردم بنویسم ز تو مدح وسخنی
یا بگویم ز مقام تو که یابن الحسنی
این قلم یار نبود و فقط این جمله نوشت:
پسر حیـــدر کرار، تو ارباب منی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هزار و چهارصد و اندی سال از بعثت "آخرین" سفیر الهی، خاتم الانبیاء، برترین "پیامبر" هستی می گذرد ،
جهانِ تشنهحقیقت همواره از زلال هدایت آن "پیامآور" نور سیراب گشته است و در پَرتُو تعالیم آن منجی بشر ،
زندگی سازترین فرهنگ ها را گسترده و انسان سازترین
ارزش های اخلاقی را نهادینه کرده است
" درود" بر حبیب خدا ، محمد صلالله علیه وآله که جهان را از حلاوت محبت خدا پُر کرد.