eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 💚 ❣چقدر دردناک است که سرور و آقای عالم باشی، اما تنها و بی کس و غریب واقع شوی ❣وای بر ما که اینگونه در باشیم وهر لحظه ندای "کیست مرا یاری کند را بشنویم!!! ❣اما دریغ از این که باید "بیدار" شویم و دنبالت بگردیم و ندای مظلومیتت را لبیک گوییم!!! 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
[🌸🍃] انقدر تلاش میکنم تا به اهدافم برسم ☺️💪 خدا خودش گفته تو تلاش کن نتیجه با من 🙃♥️ ╔═╝ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دیوارهای صورتی اتاقش ، به همراه پرده ی سفید و یاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وجد آورد 😍 با ذوق دور اتاقش چرخی زدم و خوش سلیقگیش رو تحسین کردم . بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه به زهرا نگاه کردم . - راستی!! تو چرا اینقدر سن مامانت کمه؟ خیلی جوون به نظر میرسید! - آره سنش کمه. زود ازدواج کرده. - عه! چرا؟ -خب از نظر مامان من ، ازدواج یک وظیفست که بهتره هرچه سریعتر انجام بشه. - وا! چه وظیفه ای؟ - وظیفه ای برای انجام بندگی و رشد. میگه این یکی از دستورات خداست و آدم باید سر وقتش وظیفش رو انجام بده ! - اونوقت چرا تو رو هنوز شوهر نداده؟ - خیلی تلاش کرده! فعلا نتونسته راضیم کنه. یکم زیادی سختگیرم من ! - عقاید مامانت خیلی جالبه! برعکس خانواده ی من که ازدواج رو یک اشتباه بزرگ میدونن ! - عه! چرا؟ - میگن فقط دردسره. یه سرعتگیر بزرگ برای پیشرفت انسانه. و آدم نباید خودش رو گرفتار این مسائل دست و پاگیر بکنه ! بعدم درکل ازدواج سخته. محدودت میکنه. دو تا آدم با دو عالم جدا ، مجبورن همدیگه رو با همه ی اختلافات تحمل کنن. در حالیکه همینا اگر با هم دوست باشن ، هم اختلافاتشون کمتره و هم موقع جدایی هیچ قانونی دست و پاشون رو نمیبنده ! زهرا که تا الان به دیوار تکیه داده بود ، نشست رو صندلی و جدی تر نگاهم کرد . - اولا تو رشد و پیشرفت رو تو چی ببینی! اگر قراره بیراهه بری و به قول حاج آقا بزنی جاده خاکی ، حرف مامان و بابات درسته. اما اگر میخوای به همون هدف اصلیت برسی ، رشد و پیشرفت تو راهیه که خالقت برات تعیین کرده ! بعدشم تو که خودت مسائل مربوط به رنج رو حفظی دختر! ما نیومدیم اینجا فقط خوش بگذرونیم. ما اومدیم تا امتحان پس بدیم و رشد کنیم. هیچکس هم نمیتونه از این رنج ها در بره ! اگر با اختیار خودت رفتی سراغ رنج که رشد کنی، خب خوبه. اما اگر نری دنیا زورکی چنان رنجی بهت میده که نه تنها رشد نمیکنی ، بلکه پدرت هم درمیاد ! مثلا مامان من این رنج رو قبول کرده ، ازش استقبال کرده ، الانم داره نتیجش رو میبینه و کمِ کمش یه خانواده داره ولی کسی هم‌سن مامان من که این رنج رو قبول نکرده ، الان تنهاست و هیچ ثمره ای از زندگیش نداره! - پس با این تعریف ها ، مامان بابای من و مرجان اول از این رنج استقبال کردن ، ولی بعدش از زیر بارش در رفتن . چی بگم.بیخیال. مغز من فعلا دیگه گنجایش چیزای عجیب و غریب نداره ! موقع ناهار دوتایی برگشتیم آشپزخونه. زهرا رفت کمک مامانش و باهم میز رو چیدن. تمام مدت با لذت به کارهاشون و شوخی هایی که باهم میکردن خیره شده بودم و به رنجی فکر میکردم که تو زندگی خانوادگیم ، مجبور بودم باهاش کنار بیام ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد ، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت...! میدونستم با وجود این همه تمرین ، بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش! اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم ! با صدای زهرا به خودم اومدم . - ترنم چرا نمیخوری؟ نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟! - نه! نه! ببخشید. حواسم نبود. میخورم. ممنون. حال و هوای خونه ی زهرا ، برام خیلی آشنا بود... من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد! با این فکر ، غم عجیبی به دلم هجوم آورد. غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت ! این بار مامان زهرا با همون لبخندی که از ابتدای ورودم شاهدش بودم ، من رو از عالم خودم بیرون کشید. - ترنم جان ، بازم برات غذا بکشم؟ - نه. ممنونم. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود! - نوش جونت گلم! البته دستپخت زهرا خانوم بود. با ناباوری زهرا رو نگاه کردم ! - واقعا؟ خیلی عالی بود! دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه ها زهرا !! زهرا با شیرینی خندید - نوش جونت! چه کنیم دیگه. بالاخره حاصل چنین مادری،چنین دختریه دیگه! 😉 نگاهم به روی مامانش برگشت. واقعاً همینطور بود. احساس میکردم منشاء تک تک اخلاق و رفتارهای زهرا ، تو وجود مامانشه. جوری باهام رفتار میکرد که انگار سالهاست من رو میشناسه! اهل حسادت نبودم ولی واقعا داشت به زهرا حسودیم میشد! تو همین فکر بودم که انگار نتیجه گیری هام از نوشته های سجاد ،خورد پس کلَم ! « حسادت ، یک رنج بده! رنج بد رنجیه که هیچ فایده ای نداره ، بلکه ممکنه به روح و جسمت هم آسیب بزنه برو سراغ رنج های خوب ، تا رنج بد به سراغت نیاد! » شاید رنج خوب من قبول شرایط غیرقابل تغییرم ، به همین وضعی که هست ، بود . و تلاش برای تغییر شرایط قابل تغییرم...! زهرا با نگاه به ساعت ، مثل فنر از جا پرید - وای بدو ترنم! دیرمون شد!! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️✍تلنگر زنی که از دست چشم چرانی های همسرش به ستوه آمده بود ، درد دل نزد مادرشوهرش میبرد . او که زن دانایی بود گفت : من شب ، برای صرف شام به خانه شما میام ، ولی شام درست نکن . مرد وقتی به خانه می آید از اینکه همسرش تدارکی ندیده عصبانی میشود ، ولی مادر میگوید : من امشب هوس نیمروهای تو را کردم و با خود تخم مرغ آورده ام تا با هم بخوریم . پسر مشغول درست کردن نیمرو میشود، می گوید : چرا تخم مرغ ها را رنگ کردی ؟؟ مادر گفت : زیبا هستن؟ پسر گفت : آری . مادر گفت : داخلشان چطور است ؟؟ پسر گفت : همه مثل هم. مادر گفت : پسرم زن نیز همین طور است ، هر کدام ظاهری با رنگ و لعاب ولی همه درونشان یکی است . پس وقتی همه مثل همند چرا خود و همسرت را آزار میدهی ؟؟. قدر داشته هایت را بدان .و خود را درگیر دیگران نکن... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
9.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نسیم صبح ، سلامم رسـان به اربابـم بگو که قلب من از دوری تو آب شده 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚 در حیاط خانه پدربزرگم، ناراحت و غمگین نشسته بودم؛ پدربزرگم که انسان فهیم و بزرگی است علت ناراحتی را از من جویا شد... ابتدا گفتم چیزی نیست اما بعد با خودم گفتم شاید بتواند راهکار خوبی به من نشان دهد به همین دلیل به او گفتم: از تمرکز نداشتن و حواس پرتی خسته شدم؛ در نماز، از اول آن، فکرم به همه جا پرواز می‌کند و وقتی حواسم جمع می‌شود که متوجه می‌شوم نمازم تمام شده است! یا در امتحانات مدرسه هم همینطور و خلاصه هر جا که هستم انگار آنجا نیستم...! از این آشفتگی خسته شدم! پدر بزرگم گفت: ذهن انسان مانند ظرف غذا است و هر آنچه می‌بیند و می‌شنود مانند مواد اولیه غذا وارد آن می‌شود و همانها را تجزیه و تحلیل می‌کند؛ نمی‌شود که داخل قابلمه نخود لوبیا بریزیم و‌ انتظار خورشت گوشت داشته باشیم! باید ابتدا ظرف ذهن را خالی و پاک کنیم سپس در آن هر چه میخواهیم بریزیم تا به ما چیزی را که میخواهیم بدهد! اگر قدرت خالی کردن آن را نداریم نگذاریم چیزی وارد آن شود! ذهنی که از همه چیز پر شده است معلوم است که گاهی سرریز می‌شود و خروجی آن افکاری شلوغ و درهم است! 🌹در حال زندگی کن و همه چیزخوار نباش تا ذهنی زلال و آماده داشته باشی🌹 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🎙 ⚡️شیطان ما وادار می‌کند که برای تأمین نیازهای خودمان (خواب، خوراک، ثروت و ...)، از خدا و اولیای الهی فاصله بگیریم. «ما گرسنه می‌شویم، تشنه می‌شویم، خسته می‌شویم، ثروت می‌خواهیم، و در این دنیا نیازهای کوچک و بزرگ فراوانی داریم؛ اینها همان نقطه‌ضعف‌های ما هستند. اگر شیطان بخواهد در ما نفوذ کند از همین طریق نفوذ می‌کند. شیطان به‌خاطر نیاز ما به ثروت است که در ما نفوذ می‌کند و ما وادار می‌کند که برای تأمین ثروت، از حقایق و خدا و اولیائش دست برداریم. اگر ما این نقطه‌ضعف‌ها را قطع کنیم و راه شیطان را ببندیم، این نقطه‌ضعف‌ها تبدیل به نقاط قوت خواهد شد... اگر ما یک پناهگاه و تکیه‌گاهی برای نیازهای خودمان فراهم نکنیم، بی‌شک شیطان از طریق نیازها بر ما تسلط پیدا می‌کند». استاد میرباقری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🦋 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ 🦋 🤲 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🤲
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 برای حاضر شدن ، به اتاق زهرا برگشتیم . آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم. هرچند که در عین سادگی ، خیلی تمیز و شیک و مرتب بود... از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن ، به طرف در رفت. - عه! کجا میری؟؟ ماشینا تو پارکینگنا! 😳 دستم رو گرفت واز در بیرون برد. - میدونم. مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟ با تعجب ، سرجام میخ شدم و غر زدم : - وا! میخوای پیاده بری؟ 😕 دوباره دستم رو گرفت و کشید - مگه من گفتم پیاده بریم؟ 😒 چشم هام گرد شد و صدام از حد معمول بلندتر ... - مترو؟؟؟ وای زهرا بیخیال! 😩 من اصلاً عادت به اینجور کارا ندارم. مصمم رو به روم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا ! - تنبل خانوم! بیا بریم. مگه باید عادت داشته باشی؟ 😒 - زهرا جون ترنم ول کن! این یکی رو دیگه نمیتونم. بیا عین آدم سوار ماشین بشیم بریم ... - ترنم به جون خودت من از تو تنبل تر و راحت طلب ترم. ولی تا این تنبلی رو کنار نذارم بیخیال نمیشم. بیا بریم تا منم بیشتر از این وسوسه نشدم دستم رو گرفت و من رو که هنوز در حال غر زدن بودم ، کشون کشون به دنبال خودش برد! از شلوغی مترو طاقتم تموم شده بود و دلم میخواست بشینم و گریه کنم. ولی حتی جایی برای نشستن هم نبود ! 😐 - آخه من از دست تو چیکارکنم؟ عجب غلطی کردم با تو دوست شدما ! 😑 - هیسسس...دلتم بخواد! وایسا غر نزن ! 😊 تن صدام رو پایین آوردم و تو چشماش که ده سانت بیشتر از چشمای خودم فاصله نداشت زل زدم - غر نزنم؟؟ زهرااااا...غر نزنم؟؟ کلَت تو حلق منه! بعد میگی غر نزن؟! 😣 لبخند دلنشینی رو لب هاش ظاهرشد - اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم. کلی از خودم فحش خوردم تا تونستم!☺ چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم . صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره ، حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود ! 😒 نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن ، هیچکس چادری نبود ! هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد. این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید ! ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه ، نگاه کردم . دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن! و با این فکر شدیداً حرصم گرفت... اعصابم خیلی خورد شده بود. نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم ، سرزنش میکردم 😔 تو اون لحظه اصلاً دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم ! تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید. از مترو که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم . زهرا با لبخند ملایمی ، نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay