📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۳۷ #نویسنده_زهرا_فاطمی چشم که باز کردم به جای خانه پدری ، درون ماشین بهراد
#رقص_درمیان_خون
#پارت۳۸
#نویسنده_زهرا_فاطمی
برادر عزیزم روی دوش مردم تشییع شد و به سمت خانه ابدیاش در قطعه شهدا رفت.
اشک ریزان با آنها همراه شدم.
به قطعه شهدا که رسیدیم مسعود خودش را به من رساند ، بازویم را گرفت و مرا به گوشه ای خلوت برد. دیدم که بهراد نگران نگاهمان می کند.
_بهتره از همینجا برگردی همون قبرستونی که بودی.
اگر نزدیک تابوت برادرم بشی، بی خیال آبرومون میشم و آبروی نداشتهات رو جلو همه میبرم تا مردم با سنگ بدرقهات کنند .اگر الان سکوت کردم فقط بخاطر دانیاله. تمام.
گورتو گم می کنی!!
تمام وجودم از عصبانیت می لرزید .اشک هایم بنای ناسازگاری گذاشته بودند .
_چطوری میتونی اینقدرسنگدل باشی؟دانیال داداش منم هست.تو حق نداری منو از رفتن سرمزار داداشم منع کنی!!
_خفه شو !ما خواهری مثل تو نداشتیم. میتونی امتحان کنی. بیا جلو و ببین چطور حراج میرنم به آبروت!
مات شدم!
او برادر من بود!؟
چطور میتوانست خواهرش را تهدید کند؟
صدای دست زدن توجه هردویمان را جلب کرد.
بهراد مقابل مسعود ایستاد
_آفرین به غیرتت آقا مسعود. روی همه بچه مذهبی ها رو سفید کردی!
نگاه کوتاهی به من انداخت
_کسی که اینجا ایستاده خواهرته!نمیبینی حال خواهرت بده،لرزشش رو نمیبینی؟آفرین به غیرت برادری مثل تو!
مسعود با عصبانیت گفت
_اون هرزه، خواهر ....
هنوز حرفش تمام نشده بود که سیلی بهراد بر صورتش نشست.
خجالت زده از حرفی که مسعود زده بود رو برگرداندم
_بی غیرتی که به خواهرت انگ می چسبونی. منه غریبه بهتر ازتو میدونم که خواهرت پاکه!
مسعود با عصبانیت مارا تنها گذاشت و رفت.
من ماندم و شرم حضور بهراد !
برادرم به من انگ هرزگی زده بود و نامحرمی تاکید کرده بود که من شایسته چنین انگی نیستم.
_خانم فروتن بیاید بریم نزدیکتر .من اجازه نمیدم مسعود حرفی بزنه.
نگاه اشکیم را به اویی دوختم که هیچ وقت مستقیم نگاهم نمیکرد.
_ممنونم. نمیخوام بخاطر من ،مراسم دانیال خراب بشه.شما بفرمایید.
صبر نکردم جوابم را بدهد با قلبی شکسته و چشمانی اشک آلود از کنارش گذشتم .
کنار مزار یک شهید نشستم و چشم دوختم به جمعیت که کم کم تعدادشان کم می شد.
از دور دیدم که پشت و پناهم را درون خاک گذاشتند.
از دور شاهد بی قراری های زهره بودم و کاری از من ساخته نبود.
همه رفتند و انگار نه انگار که کسی را زیر خاک جا گذاشتند.
بهراد تنها کنار مزار نشسته بود. فقط او می دانست که من منتظرم تا مزار برادرم خلوت شود و خودم را به برادرم برسانم.به سمت مزارش پرواز کردم.
نگاهم روی چشمان خندان دانیال نشست. کاش می توانست از حصار آن قاب عکس بیرون بیاید و مرا به آغوش بکشد.
_یک شب این عکس رو بهم نشون داد و گفت ،دلارام به نظرت این عکس برای بعد شهادتم مناسبه؟! همه شهدا خوشگلن. تو این عکس خوشگل افتادم ،حتما بعد شهادتم این عکس رو بزنید به در و دیوارهای این شهر!!
چقدر اون شب اذیتش کردم وبه زهره گفتم خودتو ناراحت نکنیا .شهادت لیاقت میخواد که داداش من نداره پس خیالت راحت تا آخر عمر بیخ ریش خودته!!
کنار مزارش زانو زدم
_داداشی تو میدونستی لیاقتش رو داری . میدونستی یک روزی شهید میشی.
من چقدر احمق بودم که از فرصتم برای بیشتر دیدنت استفاده نکردم.
دانیال زود بود برای شهادتت داداشی. با اینکه منو بین آدمهایی که ازم بیزارن تنها گذاشتی ولی راضیم به خوش حالیت . میدونم که الان چقدر خوشحالی. شهادتت مبارک دانیالم.
نزدیک غروب آفتاب بود که از مزار برادرم دل کندم و راهی خانه شدم.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۳۹
#نویسنده_زهرا_فاطمی
چهل روز از شهادت دانیال گذشت.
در این چهل روز مریم خانم هرلحظه مراقبم بود و با حرف هایش کمی قلبم را آرام میکرد.
روزهایی که خیلی بی تابی میکردم به همراه مریم خانم و بهراد به مزار برادرم میرفتیم.
آنها چهل روز مرا تنها نگذاشتند ولی دریغ از یک تماس از طرف خانوادهام!
روز چهلم برای دانیال مراسم بزرگی گرفته شد.
مسعود پیغام داده بود حق رفتن به مزار را ندارم.
گفته بود پدرو مادرم را بیشتر عذاب ندهم .
به اعتقاد او دیدن من، کم از عذاب جهنم ندارد!
این حرفها را وقتی که بهراد برای مادرش گفته های مسعود را بازگو میکرد، شنیدم.
خوب که فکر می کنم با همه سختی های خانه پدری و زورگویی ها و ندیدگرفتن ها، بیشتر از همه خودم در اوضاع پیش آمده مقصر بودم.
کاش هیچ وقت برای فرار از ناملایمات و سرزنش ها به افشین روی نمیآوردم.
روی مبل طوسی قدیمی، که کنار پنجره گذاشته بودم، نشستم.
زانوهایم را به بغل گرفته و به درختها نگاه میکردم.
امروز مریم خانم برای نهار مهمان داشت.
یکی از دوستان قدیمیاش را برای نهار دعوت کرده بود.
دیشب وقتی هرسه در حیاط نشسته بودیم چندباری از خوبی های دختر دوستش برایمان گفت و غیر مستقیم میخواست توجه بهراد را جلب کند.
بهراد در برابر حرف های مادرش فقط سکوت کرد و حتی برای یک لحظه هم سرش را بالا نیاورد .
من هم به بهانه دیروقت بودن جمع را ترک کرده و به داخل خانه برگشتم.
نمیدانم چرا از صبح دلشوره دارم.
حس میکنم کسی مشغول چنگ زدن به دلم است .
انگار میخواهد حسابی آن را بشوید.
یک بار با اکراه به مریم خانم سر زدم تا اگر کمکی لازم دارد کمکش کنم . وقتی گفت همه کارهایش را کرده و کمک نمیخواهد به سرعت به خانه برگشتم.
با صدای اذان از فکر خارج شدم. سریع وضو گرفتم و به نماز ایستادم.
از خدا خواستم تا تنهایم نگذارد. من به جز خدا هیچ کس را نداشتم تا در ناملایمات زندگی به فریادم برسد.
همه با اشتباهم رهایم کرده بودند و تنها خدا بود که با گذاشتن بهراد سرراهم مرا از منجلاب بیرون کشید.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فرق مؤمن با غیر مؤمن
قرآن میگه: مؤمن شاد و آرامه.
مؤمن یعنی کسی که به امنیت رسیده.
✅ اولین شرط در قرآن را ببینید. نمیگه «یؤمنون بالله »کسی که به خدا ایمان آورده
میگه: «یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ= ایمان آورندگان به غیب». کسی که غیب رو باور کرده .
حالا غیب چیه ؟؟
🪴غیب یعنی اون چیزی که تو اون رو نمی بینی، ولی باورش داری که همراهت هست.
💚ایمان از اَمِنَ ست.
وقتی یک نفر غیب رو قبول کرد و ایمان به غیب آورد، دلش آرام میشه.
💫خدا رو تو زندگیش تو کارش میبینه
میدونه خدا دوستش داره .
اصلا تو دنیا احساس تنهایی نمیکنه ،
دلش بگیره با امام حسین ،امام رضا و سایر امام ها درد و دل میکنه مطمئن هست که صداش رو میشنون
فرشتهها رو دور خودش احساس میکنه .
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
شهادت مبارکت باشد
#استوری
#شهيد_على_طريق_القدس💔
♨️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
⏺ استوری ویژه
🎦 کلیپ تصویری
📶 مداحیوسخنرانی
🔢 پادڪـسـت مـذهبی
📻¦ http://eitaa.com/joinchat/3369205784C56311a31c5
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ...
🌱سلام بر مولایی که تنها نشانِ باقیمانده از دین و حجّت های خداست.
🌱سلام بر او که گنجینه علم الهی است.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
.
❤️ داستانك مهدوی
بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم میخواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمیداد که نسخهای بردارد.
علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد.
آن شخص چون نمیخواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کردهام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.»
مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که میتواند از آن نسخه بردارد.
مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت : مي خواهم امشب مهمان شما باشم
علامه حلي گفت : بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و انشاء الله فردا در خدمتم
آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود.
وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود:
کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.]
منبع :نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452 [با تصرف و استفاده از متون ديگر]
═
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#صبحتبخیرمولایمن
🏝برای سائلی چون من،
چه مولایی کریم تر از شما؟ ...
برای بیماری چون من،
چه طبیبی حاذق تر از شما؟ ...
برای درمانده ای چون من،
چه گره گشایی
مهربان تر از شما؟ ...
شما آن کریم ترینی
برای بینوایان
و آن دلسوزترینی
برای واماندگان
و آن رفیق ترینی
برای بی کسان ...
آنکس که شما را ندارد،
چه دارد!!!🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
⚜