هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🟥 از « آلمانی » حظّ ببریم 🟥
سلام دوست من!
« حظ بردن از آلمانی » تصمیم گرفته راه یادگیری زبان آلمانی رو برای دوستانی که مایلند این زبان رو یاد بگیرن هم ساده کنه و هم دوست داشتنی!
به کانال خودتون سری بزنید، دوست داشتید بمونید کنارمون☺️
اینم آدرس:
https://eitaa.com/hazzDeutsch
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۶
#نویسنده_زهرا__فاطمی
مشغول تدریس بودم که صدای پیامک گوشی بلند شد.
همان طور که برای بچه ها فارسی را میخواندم به سمت گوشی رفتم .
پیام بهراد روی صفحه خودنمایی می کرد. کنجکاو شدم و روبه یکی از پسر ها کردم
_حسین جان بقیه رو بخون. بچه ها همه خط ببرید.
حسین مشغول خواندن شد.
روی صندلی نشستم و پیامک را باز کردم
_سلام خانم فروتن، خوبید؟
بهنوش جان با من در مورد خواستگارتون صحبت کردند. من تحقیق کردم خداروشکر آقای سیاوش مرادی هیچ سابقه جزایی و کیفری ندارند. مشکل اخلاقی و اعتیاد هم ندارند. یکی از خیرین کمک به کودکان سرطانی هم هستند.
به نظرمن، کیس خوبی برای ازدواج هستند ، بازهم هرطور صلاح میدونید. یاعلی.
گوشی را کناری گذاشتم و به میز زل زدم. نمیدانم چرا عمیقا ناراحت بودم انگار کسی به قلبم چنگ انداخته بود.
چرا انتظار داشتم بهراد بگوید سریع برگرد به خانه ؟
تا زنگ آخر همه ذهنم درگیر بهراد بود.
از روزی که من به بهراد جواب منفی دادم و او با سوره ازدواج کرد هیچ وقت از ذهنم نگذشت که کاش بهراد سوره را رها کند و با من ازدواج کند و یا سعی کنم زندگی سوره را خراب کنم.بهراد از همان روز برادرانه خرج من کرد و من به پاکی گفتار و رفتار او قسم میخوردم.
حال اگر ناراحتی وجودم را گرفته شاید بخاطر آن است که حامی خود را بعد از ازدواج از دست میدهم .
دو روز بعد با سیاوش قرار گذاشتم.
قراربود با ستایش به سوییت من بیایند تا من حرف ها و شرط هایم را به او بگویم
چایی تازه دم آماده کردم و کمی میوه که یکی از دانش آموزان برایم هدیه آورده بود را آماده کردم.
صدای زنگ خانه که بلند شد سریع چادرمیزبانم را پوشیدم و به جلوی در رفتم.
_خوش اومدید بفرماید.
ممنون عزیزم.
ستایش با محبت جوابم را داد و وارد شد و پشت سرش سیاوش!
روبه روی هم نشسته بودیم .خیلی معذب بودم و با انگشتان دستم بازی میکردم. ستایش بی خیال ترین فرد در جمع بود.
سیاوش سرفه ای کوتاه کرد و حرف را شروع کرد
_دلارام خانم شرطهاتون رو بفرمائید؟
نگاه کوتاهی به آن دو انداختم و رشته کلام را به دست گرفتم.
_آقای مرادی شما در مورد من چیز زیادی نمیدونید . لطفا اول به حرفام گوش بدید
من تو یک خانواده مذهبی بزرگ شدم و ...
همه زندگیم را بدون کم و کاست برایشان تعریف کردم.
_آقای مرادی باتوجه به صحبت هام فکر میکنید مادرتون رضایت دارند شما با چنین دختری ازدواج کنید.
بزارید خودم رک بگم ،خیر .
مادرتون به هیچ وجه با این موضوع کنار نخواهند اومد.بهتره به فکر یک مورد دیگه برای ازدواج باشید.
_ممنون که همه چیز رو بهم گفتید. من با گذشته شما کاری ندارم و آینده در کنارشما برام ارزشمنده.
من تا آخر هفته مادرم رو راضی میکنم و برای خواستگاری رسمی مزاحمتون میشم. با اجازه.
آنها که رفتند گوشه ای نشستم و به آینده فکر کردم.
آیا میتوانست مادرش راضی کند؟
کسی در وجودم فریاد زد اصلا!
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۷
#نویسنده_زهرا__فاطمی
چند روزی از آن ماجرا گذشت.
حوالی ساعت ده بود که دانش آموزان را به بهانه زنگ هنر با خودم همراه کردم و به مسجد بردم.
از آنها خواستم با دقت به اطرافشان نگاه کنند و مسجد را نقاشی بکشند.
خودم هم گوشه ای از حیاط نشستم و مشغول قرآن خواندن شدم.
با افتادن سایه ای روی قرآن، سرم را بالا آوردم و سیاوش را در مقابلم دیدم.
_سلام خوبید
سریع برخواستم
_سلام ممنونم.
میترسیدم مردم ببینند و پشت سرم حرفی بزنند،با عجله گفتم
_کاری داشتید؟دوست ندارم کسی ما رو اینجا مشغول حرف زدن ببینه و دچار سوتفاهم بشه..لطفا برید
اخمی بر پیشانی نشاند و چند قدمی عقب رفت ، لب حوض نشست
_میخوام ببینم کی جرأت میکنه پشت سر ما حرف بزنه؟
با دهانی بازشده و البته پر حرص به سمتش رفتم
_خواهش میکنم به آبروی من فکر کنید. من....
عصبانی برخواست و در یک قدمیام ایستاد.
_ اوکی،لازم نیست حرص بخورید. آخر هفته با خانواده خدمت میرسیم. روز خوش.
هاج و واج به رفتنش چشم دوختم.
لب حوض نشستم و به آب خیره شدم.
فکرم درگیر او شد.آیا میتوانستم روزهای آینده را در کنار مردی سپری کنم که از هیچ چیز ابایی ندارد و برایش هیچ چیز و هیچ کس مهم نیست؟
میتوانستم تحمل کنم که یکهو عصبانی شود و غرش کند؟
سوالها یکی پس از دیگری در ذهنم جولان میدادند و من جوابی برای هیچ کدام نداشتم.
ترسی به جانم افتاده بود که مسببش حماقت های گذشته ام بود.
میترسیدم این بار هم اشتباه کنم و با رد کردن سیاوش، لگد به بختم بزنم .
همه چیز را به سرنوشت سپردم .امیدوار بودم آینده خوبی در کنار سیاوش در انتظارم باشد.
به سرعت روزها و ساعت ها گذشت.
از صبح منتظر میهمانان عزیزی بودم. کسانی که وجودشان به من آرامش میداد و کمک میکرد بهتر تصمیم بگیرم.
آن روز بعد از برگشت به خانه، قضیه را به مریم خانم گفتم . او گفت با بهراد برای روز خواستگاری میآید تا در مقابل خانواده سیاوش،بی پناه و تنها نباشم .آنها باید بدانند اگر پدر و مادرم نیستند ،من خانواده دیگری هم دارم که مرا دخترخودشان میدانند.
ظرف میوه و شیرینی را روی میز گذاشتم.
چای را دم کرده و به انتظارشان نشستم.
صدای زنگ ، ولوله ای در جانم به پا کرد.
با عجله در را باز کردم.
مریم خانم با همان لبخندهای مهربانش روبه رویم قرار گرفت و برایم آغوش کشید.
بدون خجالت خودم را به آغوشش سپردم
_سلام دخترکم .خوبی مادر؟
گریه امان نداد تا جوابش را بدهم.
_عروس که نباید گریه کنه،شگون نداره قشنگم.
مرا از خود جدا کرد و اشک هایم را پاک کرد.
با لبی لرزان و صدای پربغض نالیدم.
_اشک شوق و دلتنگیه. خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
_قربون دلت بشم عزیزم.
_سلام عرض شد.
خجالت زده به سمت بهراد برگشتم
_ببخشید سلام .خوش اومدید بفرمایید داخل.
وارد خانه شدند، در را بستم.
اشک هایم را پاک کردم و پشت سر آنها وارد خانه شدم.
به سمت مبل های راحتی راهنماییشان کردم.
_بفرمایید بشینید ،الان خدمت میرسم.
سریع به سمت آشپزخانه رفتم
_زحمت نکش دخترم.
_زحمتی نیست .الان خدمت می رسم.
سه استکان چای ریختم و با ظرف شیرینی به پیششان برگشتم.
اول به مریم خانم و بعد به بهراد تعارف کردم و خودم کنار مریم خانم نشستم.
_خوبی مادر؟چقدر لاغر شدی ؟
خجالت زده دستی به صورتم کشیدم.
سریع حرف را عوض کردم
_خداروشکر خوبم. شما چه خبر؟مبارکه ،شنیدم قراره به زودی مادربزرگ بشید؟
بهراد بی هوا گفت
_فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونه.
متعجب گفتم
_حرف بدی زدم؟
استکان چایش را برداشت و آهسته گفت
_نه.
مریم خانم دستم را فشرد.
_الحمدالله ماهم خوبیم. سلامت باشی عزیزم .ان شاالله زنده باشم و تولد بچه بهراد و عروسی تو رو ببینم
اخمی کردم
_ان شاءالله عروسی نوه هاتون رو ببینید مریم جونم. بهنوش و آبجی بهناز چطورن؟سوره جان چطوره؟
_همه خوبن و سلام رسوندند.
_سلامت باشند. بفرمایید چاییتون سرد شد.
برای دقایقی سکوت حکم فرما شد.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۸
#نویسنده_زهرا__فاطمی
بهراد تمام مدتی که من برای مریم خانم از اتفاقات روستا میگفتم ،سکوت کرده و به زمین زل زده بود.
چنان به فکر فرو رفته بود که هرکسی میدید فکر میکرد مشغول بررسی تناسب میان تار و پود های قالیست!!!
با آمدن مهمان ها او بررسیاش را به اتمام رساند.
مادر سیاوش با چنان غرور و تکبری بالای مجلس نشسته بود که من شرمنده متانت مریم خانم شدم.نگاهش آزارم میداد چرا که نگاه او به من همچون نگاه یک خان به رعیت خود بود.
چگونه میتوانستم در کنار او روزهایم را بگذرانم و امید به خوشبختی داشته باشم.
دسته گلی که سیاوش به دستم داده بود را درون گلدان گذاشتم.
گلهای رز به رنگ سفید و آبی!
گلدان را روی کانتر آشپزخانه گذاشته و مشغول چای ریختن شدم.
چای خواستگاری، چه واژه های دردناکی بود برایم!
من هیچ وقت نمیتوانستم یک چای خوش رنگ و رو بریزم، همیشه مادرم میگفت دلارام چایی های تو یا شبیه قهوه است سیاه و تلخ و گاهی شبیه زعفران، زرد و بی روح. باید یاد بگیری تا شب خواستگاری داماد را فراری ندهی!!کجا بود تا ببیند دخترکش چگونه با چایی های بی رنگ و رویش آبرو میبرد .
_دلارام جان!
با صدای مریم خانم، از مرور خاطرات دست کشیده و با سینی چای به نزدشان رفتم.
اول چای را به مادر سیاوش تعارف کردم. بدون ذره ای لبخند، لب زد
_برای من قهوه یا آب جوش بیار
دلم میخواست فریاد بزنم از قدیم میگویند مهمان خر صاحبخانه است هرچه جلویش بگذارند میخورد ولی زبان به دهان گرفته و با گفتم چشم ،از کنارش گذشتم.
سیاوش با لبخند چایی را برداشت و تشکر کرد، یک لحظه نگاهم به سمت بهراد کشیده بود
اخم کرده و سرش پایین بود.
_ممنون عزیزم.
خواهش میکنمی زیر لب بلغور کرده وبه بقیه چایی را تعارف کردم .
_بهتره بیشتر از این وقت همدیگر رو نگیریم.
با شنیدن حرف مادر سیاوش، به آنی سرم بالا آمد.
_میخوام بدونید اگر من امشب اینجام، فقط بخاطر سیاوش هستش.قرار بود خواستگاری در جمع خانواده دلارام باشه ولی خب انگار اونها نتونستند تشریف بیارن و شما به نمایندگی اومدید.
با تردید به سیاوش نگاه کردم، قراربود واقعیت را به مادرش بگوید ولی انگار دروغ گفته و من ساده لوحانه باور کرده بودم.
اخمی بر پیشانی نشاندم ، قبل از اینکه حرفی بزنم ، مریم خانم به دور از چشم بقیه من عجول را دعوت به صبر کرد.
زبان به دهان گرفته و اجازه دادم تا مادر سیاوش به حرف هایش ادامه بدهد.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
چند سال بود که دیابت داشتم😞 با رعایت رژیم غذایی و استفاده مرتب از قرصها باز قند خونم بالا میرفت😩 همش نگران بودم آخه از عوارض دیابت میترسیدم😰
@Moshaver_sadeghiii
تا اینکه با این کانال آشنا شدم و در مدت ۱۰ ماه کامل بهبود یافتم و تمام داروهای شیمیایی را حذف کردم 😍🤯
https://eitaa.com/joinchat/1725498107Cfed70454ff
🟢با پر کردن فرم زیر برات نوبت مشاوره رزرو میشه و برای مشاوره با شما تماس میگیرن👇👇
https://formafzar.ir/form/m2uy3
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۹
#نویسنده_زهرا__فاطمی
مادر سیاوش با غرور ادامه داد
_من برای ازدواج سیاوش برنامه های زیادی ریخته بودم ولی خب اون با انتخابش منو نا امید کرد.
_این رسم جدید خواستگاریه؟
بهراد با حرص به سیاوش چشم دوختم.
مریم خانم هشدارگونه صدایش زد تا سکوت کند
_بهراد جان!
مریم خانم ،مهربان دستم را گرفت و روبه مادر سیاوش کرد
_دلارام دخترمن هستش.ماشاءالله همه چیز تمومه و خداروشکر از خوش بر و رویی و برازندگی چیزی کم نداره.
شما باید افتخار کنید به انتخاب پسرتون.
سیاوش که دید چیزی نمانده تا مریم خانم جواب منفی را نثار او کند، سریع گفت
_حرفتون کاملا درسته، دلارام خانم منت سر من میزارن اگر قبول کنند من هرجا رو بگردم بهتر از ایشون پیدا نمیکنم.
سیاوش حرف میزد و من نگاهم فقط به مادرش بود که با هرکلمه بیشتر عصبانی و اخم هایش درهم میشد.
درنهایت صبرش به اتمام رسید و رشته کلام را به دست گرفت.
_پدر و مادر دلارام خانم کی میتونن تشریف بیارن اینجا؟
بهراد متعجب پرسید
_چطور؟
_برای اینکه دوخانواده بیشتر هم رو بشناسن .نمیشه که در نبودشون عقد کنیم، اجازه پدر لازمه.درست نمیگم دلارام خانم؟
هرچه سکوت کرده بودم کافی بود.
_نه!!
یک لحظه سالن پر از سکوت شد.
با چشمانی گرد شده ،پرسید
_اجازه پدرت لازم نیست؟
برخواستم، اول روبه سیاوش کردم
_جواب من به خواستگاری شما منفیه آقای مرادی.
در برای چهره خشمگین مادر سیاوش روبه مریم خانم کردم
_خاله جون منو ببخشید که شما رو تا اینجا کشوندم. ۰
مریم خانم با بهت نامم را صدا زد
_دلارام!
تنها کسی که با خیال راحت به میوه پوست کندن مشغول شده بود،بهراد بود.
سیاوش عصبانی به من نزدیک شد
_چرا یکهو چنین تصمیمی گرفتی؟
باحرص توپیدم
_یعنی نمیدونید چرا؟
خوب میفهمید منظورم چیست که سعی کرد با زبان ریختن ،مرا منصرف کند
_عزیزم اون مشکل رو بعد باهم حل می کنیم.
پوزخندی نثارش کرده و رو به مادرش کردم
_من به پسرتون گفته بودم که به دلایلی پدرو مادرم با من قهر هستند و ممکنه هیچ وقت به این شهر نیان و نهایت پدرم رضایتش را اعلام میکند. من دلایل این قهر رو هم به آقازاده اتون گفته بودم و قرار بود به شما بگه و اگر موافقت کردید تشریف بیارید.
من فردا برای همیشه به شهرمون بر می گردم .شما هم از همین جا یک دختر خوب برای پسرتون پیدا کنید.
در برابر نگاه های بهت زده بقیه به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب برای خودم ریختم و سر کشیدم.
_عاقلانه ترین کاررو کردی !
آخرین قطره آب به گلویم پرید و به سرفه افتادم.
بهراد دوباره لیوانی آب برایم ریخت و به دستم داد
_ببخشید تقصیر من شد.
سرفه هایم که قطع شد لیوان را روی میز گذاشتم.
میخواستم از بهراد بخاطر به زحمت انداختنشان عذرخواهی کنم که خاله صدایم زد
_دلارام جان مهمونا دارن میرن
چه بهتری زیر لب گفتم و از آشپزخانه خارج شدم.جلو در ایستادم سیاوش قدمی برداشت تا به سمتم بیاید که با تشر مادرش عقب گرد کرد و با ناراحتی از خانه خارج شد. در را بسته و بعد از مریم خانم وارد خانه شدم.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۹۰
#نویسنده_زهرا__فاطمی
_دخترم همه وسایلت رو جمع کردی؟
به اطرافم با دقت نگاه کردم .باید از این خانه و اهالی آن دور میشدم. همه چیز را برداشته بودم .برای آخرین بار همه جا را چک کردم.
_بله همه چیز رو برداشتم. فقط اگه میشه قبل رفتن بریم مدرسه میخوام با بچه ها خداحافظی کنم.
بهراد چمدان را داخل ماشین گذاشت.
_من کلید رو تحویل بدم ،الان میام.
_میخواین من ببرم.
باید خودم با او خداحافظی می کردم و حداقل از او بخاطر این مدت تشکر میکردم
_نه ممنون .خودم میرم.
به سمت در اصلی عمارت رفتم و زنگ را فشردم. در باز شد و قامت سیاوش در چارچوب در نمایان شد.
نگاه کوتاهی به ماشین انداختم.
مریم خانم داخل نشسته و بهراد به ماشین تکیه زده و به ما نگاه میکرد.
_سلام صبح بخیر
_سلام. صبح شما هم بخیر.
کلید را به سمتش گرفتم.
_واقعا میخوای بری؟
سربه زیر شدم
_بله، موندن من اینجا به نفع هیچ کدوممون نیست.
مستاصل یک قدم به من نزدیک شد
_خواهش میکنم بمون. قول میدم مادرمو راضی کنم.من دوست دارم دلارام.
_بهتره واقع بین باشیم. مادرشما هیچ علاقه ای به من نداره و از طرفی هردو میدونیم که مادرتون برای شما دختری رو انتخاب کردند پس هیچ راهی نمونده. امیدوارم خوشبخت بشید.
دوباره کلید را به سمتش گرفتم
_خواهش میکنم کلید رو بگیر. منتظرم هستند.
کلید را کف دستش گذاشتم
_بابت این مدت که هوامو داشتید ممنونم.از طرف من با ستایش خداحافظی کنید.
برای آخرین بار نگاهش کردم غمگین بود و این مرا آزار میداد. یک زمانی فکر میکردم با ازدواج با سیاوش میتوانم آینده خوبی برای خودم بسازم ولی با دخالت های مادرش اصلا ممکن نبود. من هم قصد نداشتم بین او و مادرش قرار بگیرم و رابطه مادر و فرزندی آنها را خراب کنم.
سوار ماشین شدم و بهراد به راه افتاد.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#نویسنده_زهرا__فاطمی
#پارت۹۱
چه سخت بود دل کندن از کودکانی که روزهایم را با آنها و دردسرهای تلخ و شیرینشان سپری کرده بودم.
آنها را همچون فرزندانم میدانستم و حال که قصد رفتن کرده بودم انگار کسی قلبم را میان مشت گرفته و میفشارد.
دخترهای گریان را یکی یکی به آغوش کشیدم و قول دادم بازهم به دیدنشان بیایم .
بر سر پسرک های بازیگوشی دست نوازش کشیدم و خواستم تا خوب درس بخوانند و برای کشورمان افتخارآفرینی کنند.
بچه ها به اصرار دهیار به داخل کلاس رفتند .
نگاهی به مدرسه انداختم .
به هرگوشه که نگاه می کردم به یاد سیاوش میافتادم.. سیاوشی که برای من زیادی خوب بود و مهربانی نثارم ميکرد ولی صد افسوس که نمیتوانست بین همسر و مادرش تعادل را برقرار کند و یکی را فدای دیگری میکرد.
_بریم؟دیگه داره دیر میشه
نفهمیدم کی چشمان و گونه هایم تر شد.
اشکهای صورتم را پاک کردم و به سمت بهراد برگشتم
_بله ،بریم .ببخشید شما هم امروز علاف من شدید!
_اختیاردارید این چه حرفیه!
چند نفر از والدین که فهمیده بودند من قصد برگشت دارم،برای بدرقه ام به جلوی مسجد آمده بودند.
دلم برای سادگی و مهموان نوازی آنها تنگ خواهدشد. مردمانی دلسوز و عاشق!
مردمانی که با عشق به این آب و خاک در لب مرز زندگی می کنند.
_خانم فروتن کاش تا اردیبهشت ماه میموندید. بچه ها با شما اخت گرفته بودند. معلمی به خوبی شما از کجا پیدا کنیم. همه دوستون داشتند.
لبخند محزونی زده و رو به دهیار کردم
_نظر لطفتونه، واقعیتش من مشکلی واسم پیش اومده که باید حتما برگردم وگرنه خودمم دوست داشتم تا آخر سال تحصیلی پیش بچه ها باشم. حلالم کنید لطفا.
ذکرگویان، یکی یکی دانه های تسبیح را رد میکرد.ذکری گفت و تسبیح را داخل مشتش نگهداشت
_ان شاالله که خیره. شما مارو حلال کنید. خدا به همراهتون.
موقع سوار شدن هرکدام از والدین دانش آموزان به بهانه تشکر، کلی خوراکی سالم از قبیل ماست و کشک و تخم مرغ و حتی میوه خشک شده به دستم دادند .
یکی از آنها برایم یک بزغاله کوچک هدیه آورده بود. وقتی درآغوش دیدم شوکه شده به بهراد نگاه کردم. شانه ای بالا انداخت و خندید.
با کلی عذرخواهی همراه با تشکر از قبول آن بزغاله سفید بانمک سر باز زدم.
تاوقتی به خانه برسیم بهراد نگاهی به خوراکی ها میکرد و میخندید
_دلارام خانم به نظرم رسیدیم باید مغازه لبنیاتی بزنید.
خودش بعد از حرفش میخندید و ما هم با خنده او به خنده میافتادیم.
گاهی هم میگفت کاش بزغاله را گرفته بودیم میتوانستیم پرورش بزغاله راه بیندازیم و یا حتی قصابی!!!
اذان صبح بود که بهراد ماشین را جلو در حیاط نگه داشت.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay