eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
امروز دوباره متولد شدی🌺🍃 تلخی ها و زشتی ها را رها کن یک شروع جدید را با یک نفس عمیق و نام زیبایش آغازگر باش سلام😊✋ روز نو مبارک 🌺🍃 @romankademazhabi ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
😄📝🔑🔓😍 🌐 از خوشبختی دیگران خوشحال شوید.😄 🔰 با نفرت و حسد نسبت به دارایی دیگری ، ثروت خود را به تاخیر نیندازید. از راهی که آنها برای مصرف پول خود بر می گزینند انتقاد نکنید این امر به شما مربوط نیست. 🔰هرکس در لوای قانون هشیاری و آگاهی خویش است. تنها مراقب اندیشه های خود باشید. برای خوش اقبالی دیگران برکت بطلبید و بدانید که برای همه به وفور هست. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت پنجاه و چهارم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵دروغ بود تا مسجد پیاده اومدم ... پام سم
پنجاه و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵تو خدایی؟ یک هفته تمام حالم خراب بود ... جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ... موضوع دیگه آدم ها نبودن ... من بودم و خدا ... . اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد ... ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ... نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ... هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا ... همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد ... . . بعد از ظهر شد ... به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ... تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم ... از دور ایستاده بودم و منتظر ... خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد ... زنگ در رو زد ... پدر حسنا اومد دم در ... . . شروع کردن به حرف زدن ... از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ... بیشتر شبیه دعوا بود ... نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ... رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ... که صدای حرف هاشون رو شنیدم ... حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ ... . ✍ادامــــــه دارد ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پنجاه و ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵سپاه شیطان - از خدا شرم نمی کنی؟ ... اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ ... مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ ... اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ ... و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد ... و از عملش دفاع ... بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ... برای ختم کلام ... من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ... به خاطر خود شما اومدم ... من برای شما نگرانم ... فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود ... خدا نگهش داشته بود ... حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود ... دلش بلرزه و از مسیر برگرده ... اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ... واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... پدرش با عصبانیت داد زد ... یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ ... - چرا این حق شماست ... حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ... اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه ... دیگه اونجا نموندم ... گریه ام گرفته بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... خدا دروغ گو نیست ... خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ... تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی ... با عجله رفتم خونه ... وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ... بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم ... تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم ... از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پنجاه و هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵به من اقتدا نکن سرمای شدیدی خوردم ... تب، سردرد، سرگیجه ... با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست ... اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم ... یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم ... چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته ... - مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ ... اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم.. اینو گفت و برام یکم سوپ آورد ... یه روزی می شد چیزی نخورده بودم ... نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم ... من که خوب شدم حاجی افتاد ... چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد ... اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ... ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون ... شما نمی تونید به من اقتدا کنید ... نماز اونها هم شکست ... پشت سرم نایستید ... - می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ ... نماز همه مون رو شکستی ... - فقط مال من شکست ... مال شما اصلا درست نبود که بشکنه ... پشتم رو بهشون کردم ... من حلال زاده نیستم ... از درون می لرزیدم ... ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود ... پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد ... مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم... ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم ... بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه ... دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم ... خدایا! برای تو نماز می خوانم ... الله اکبر ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از رمانکده مذهبی ( قانون جذب)
4_5850652193467663232.mp3
1.98M
🔰 شماره ۳۷ 🏵 غیبت 🎗 غیبت کردن چه تاثیری در زندگی ما دارد؟ 🎗 غیبت کردن چه ضرری به خداوند می‌رساند؟ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
✅جذب آنچه می خواهیم 🔴ﭘﺴﺖ 6 (بسیار مهم): ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﺪ ... این مرحله ،مرحله رها سازی است میتوان ﻣﺮﺣﻠﻪ ‏( ﺭﻫﺎ ﺳﺎﺯﯼ ‏) ﺭﺍ ﻣﺮﺣﻠﻪ (ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺳﺎﺯ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ) نامید ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ . ﺷﻤﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ‏( ﭘﺎﮐﺴﺎﺯﯼ ‏) ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﺪ ، ﭘﺲ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ. ﺷﻤﺎ ﺁﺭﺯﻭﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ ﭘﺲ ... " ﺁﻧﺮﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ " ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ ! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﻭﯾﺪ ﻭ ﮐﺎﻻﯾﯽ ﺭﺍ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ! ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻧﺎﺩﯾﺪﻧﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﺪﻧﯽ ﻫﺎ ﺑﯿﺎﺑﯿﺪ . ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﭼﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺳﻔﺎﺭﺷﺘﺎﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ، ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺟﻠﻮﯼ ﻓﺮﺍﯾﻨﺪ ﺟﺬﺏ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ . ﻭﻗﺘﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺗﺎﻥ [ﮐﯽ] ﻭ [ﭼﮕﻮﻧﻪ] ﺑﺮآﻭﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﯼ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ! ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯿﺪ ... ﻣﺜﺒﺖ ﺑﻤﺎﻧﯿﺪ ... ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺁﺭﺯﻭﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﯿﻮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ،ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ . ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺗﺎﻥ ﻣﺘﺠﻠﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ . eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺭﺩ...
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
اندیشیدن مکرر به نکات منفی یا تمرکز بر جنبه های منفی، کمکی به حل مساله نمیکند بلکه فقط آرامش شما را میگیرد. @romankademazhabi ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت پنجاه و هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵به من اقتدا نکن سرمای شدیدی خوردم ... تب، س
پنجاه و هشتم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵سرطان سریع از مسجد اومدم بیرون ... چه خوب، چه بد ... اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه ... رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم ... وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید ... مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن ... با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم ... تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم ... توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم ... جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم ... یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم ... آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ ... باورم نمی شد ... چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود ... بعد از نماز از مسجد زدم بیرون ... یه راست رفتم بیمارستان... حقیقت داشت ... حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود... خیلی پیشرفت کرده بود ... چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ ... باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند ... توی تاریکی شب، قدم می زدم ... هنوز باورش برام سخت بود ... توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود ... جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد ... داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم ... من برای تو نگرانم ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه ... . پاهام دیگه حرکت نمی کرد ... تکیه دادم به دیوار ... خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم ... نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه ... اون دختر گناهی نداره ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پنجاه و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵حرمت مومن چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ... دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ... ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم... توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست ... هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم ... زیاد نبودیم ... توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... که یهو پدر حسنا وارد شد ... خیلی وقت بود نمی اومد ... اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ... چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ ... از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ... بسم الله الرحمن الرحیم ... صداش بریده بریده بود ... - امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ... هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید ... دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ... هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید ... جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... - و الا عاقبت تون، عاقبت منه ... گریه اش گرفت ... چند لحظه فقط گریه کرد ... - من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم ... موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم ... اینم تاوانش بود ... شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و ... همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay