eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت85🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 دلم میچرخید حوالی دستایِ کلافه ی حسام که هی
💔 🍃 نویسنده: 📚 علی رفت و گفت بمون تا برگردم.. نگران رفت و گفت خوب برمیگرده.. دلمو قرص کرد که برگرده همه چی خوب شده.. همه چی عالیه.. نیم ساعته رفته و من کنار دیوار زانوهامو جمع کردم توی خودم و حسام رفته وضو بگیره نماز مغربشو بخونه.. میگه دلش روشنه دعا میکنه.. میگه توکل بخدا میکنه.. نماز خوندنش پر از آرامشه.. آروم... با طمانینه.. تسبیح مینداخت.. سین سبحان الله ش میگفت ذکر حضرت زهرا میگه... +سها خانوم،،شما بگی اینجا آرامش میده یعنی عمو مرتضی کوتاه میاد... شما بیای اینجا و بگی اینجا آرومت میکنه، یعنی عمو مرتضی کنار میکشه... سها خانوم! من به پایان خوب فکر میکنید... شماهم به پایان خوب فکر کنید، من روحیه میگیرم.. عمو مرتضی هم آدم بدی نیست... +سبحان میگه زورگوعه.. -محمدصادق راضی نیست.. +سبحان میگه مطیعه.. -حسام نمیتونه کوتاه بیاد.. +سبحان میگه صبر میخواد.. چرخید سمتم... نگاهم به دونه های آبی رنگ تسبیح فیروزه اش بود.. -صبر قشنگه...صبر میکنیم.. جوابی نداشتم... -صبر سخته؟! صبری که تهش بخواد برسه به آرامشی که تو داری نه.. فقط تونستم بگم "نه" لبخند زد و بلند شد.. قامت بست و نماز بعدیش.. نمازش تموم نشده سبحان پرید تو آموزشگاه.. معلوم بود خوب نیست ولی میخندید... با صدایی که مثلا میخواست آروم باشه گفت: بح بح میبینم که تنها موندین.. لبخند بی جونی زدم.. -ادا نیا برای من.. +علی کجاست؟! از علی برام بگو.. چهار زانو نشست رو به روم.. -جونم برات بگه که صورتش رفت مشت عمو.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت86🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 علی رفت و گفت بمون تا برگردم.. نگران رفت و
💔 🍃 نویسنده: 📚 +دستامو گرفتم جلوی دهنم و دویدم سمت دستشویی.. طاقت اینهمه اتفاق برای دلم من کم بود... طاقت نداشت دیگه دلم.. بد شده بود حالش قلبم.. تند و ضعیف میشد و آخرش عوق زدنای پی در پی.. حسام نگرانتر پشت سرم ایستاده بود.. دستش به گوشه ی دیوار و نگاهش به نیمرخ من.. سبحان کناردر ورودی... -سها قرصاتو خوردی از،صبح؟؟؟ حسام زودتر جواب داد... +نخورده سبحان... هیچی همراهش نبود.. سبحان نمیشه این وضع من میرم خونه آقا محسن اینا... -باشه عاشق حالا فعلا بمون من برم قرصای سها رو بیارم.. +سبحان اصلا وقت شوخی نیست.. -باش بیا برو تا تو هم چَـک بخوری به من چه.. صورتمو شستم.. تو آینه به خودم نگاه کردم... یادم نبود که از ظهر نه قرصی خوردم و نه چیزی که انقدر رنگ پریده نمونم... حسام فورا حوله دستی کوچیک خودش رو که گاها دیده بودم موقع وضو صورتش رو باهاش خشک میکنه رو داد دستم.. نمِ آب وضوی مغربش رو داشت.. گذاشتم روی صورتم.. -خوبی؟! +من میرم قرصاتو بیارم و بیام... دروغ نگم امشب اینجا موندگاری مگه اینکه دایی مرتضی جمع کنه بره خونشون که تاحالا نرفته.. چند قدمی نرفته بود که برگشت سمت حسام و با شیطنت گفت.. -میشینی نمازتو میخونیا،گفته باشم... قهقه ای زد و رفت بیرون... چه دل خوشی داشت... اومد خبر بد رو داد و رفت... حسام رفت بیرون و در آموزشگاه رو قفل کرد... مهم نبود که تنها موندم... خیالم راحت بود که حواسش بهم هست تو این ساعت از شب که خیابونای روستا دیگه خلوت شدن.. رو فرشیِ کوچیکی که پهن کرده رود روش نماز بخونه رو کشیدم کنار شوفاژ و روش دراز کشیدم.. دلم میخواست فکرکنم... به اینکه چراعلی بگه "اجازه بدین سها خودش تصمیم بگیره" بابا عصبانی شه و عمو عصبانی تر.. به این فکر کنم که چرا علی بره یقه محمد صادق رو بگیره و بگه "تو چرا حرف نمیزنی بـُت بزرگ" زن عمو عصبانی بشه و عمو عصبانی تر... دوست داشتم فکر کنم به اون "چـَکي" که بقول سبحان پرت کرد سمت مخالف، صورت علی رو... به پهلو خوابیدم دستمو جمع کردم زیر سرم.. چرا عمو انقد لج کرده بود مگه برای پسرش کم بود دختر که فقط من... اونم تو شرایط بد روحیه من که اصلا نمیتونست با تنش کنار بیاد.. روحم کنار بیاد با قلب ضعیفم چیکار کنم که دنبال آرامشه.. اشکام دوباره راهشو باز کرد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 🍃 نویسنده: 📚 صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم.. حتما حسام بود.. علاقه ای نداشتم برگردم سمتش و بلند شم.. صدای خش خش پلاستیکی رو که بالای سرم گذاشت رو شنیدم... -سها خانوم.. پا میشی یه چیزی بخوری.. قلبت اذیت میشه بخدا.. +چـرا محمدصادق سکوت کرده.. -حرف بزنه میشه مثل علی.. من میدونم آقا محسن راهشو بلده.. +چـرا بابام سکوت کرده؟! -به وقتش حرفاشونو میزنن... +چیکار کنم.. -قرار شد صبر کنیم.. +حسام من روزای بدیو گذروندم آرامش میخوام.. -دور نیست.. +کِـے؟! -خدابزرگه.. +حسام از دانشگاه بگم؟! -هرچی دوس داری بگو.. +بد بود.. -خوبشو بگو.. +تو و علی و سبحان که اومدین.. -کیکِ عڪس تو.. لبخند زدم... +سبحان خیلی بده.. -ولی خیلی دوست داره... +علی خیلی خوبه.. -اونم خیلی دوست داره.. +ممنون حسام.. -حسامم..... حرفش نصفه موند... اومدنه علی و سبحان اجازه نداد ادامه بده.. بلند شدم.. کفش نپوشیده رفتم استقبال علی.. نرسیده بهش دستامو دراز کردم سمت صورتش... شنیدم گفت "دهن لق" و مخاطبش جز سبحان نبود.. مچ دستامو گرفت و گفت.. +فدای سرت مگه نه؟! لبام لرزید برای گریه.. +گریه کنی نه من نه تو.. دستمو گرفت و پشت سر خودش کشوند تا نشستن روی اون قالیچه ی کوچیک.. تا گذاشتن قرصام توی دهنم و خوروند آب پشت سرش... تا تشری که به حسام زد... +ظهر تاحالا سخت بود یه چی بدی بخوره لاجون نشه.. چیزی نگفت حسام ملاحضه کار و پر از آرامش که فقط من دیدم پا به پای خودم چه حال بدی داشت.. +علی.. -جان علی... هیچی نشده سهام.. هیچی هم قرار نیست بشه... عمو یه چیزی گفت جواب درست رو شنید.. میخواد قبول میکنه نمیخواد هم قبدل نمیکنه... بره پسرشو جلی دیگه علم کنه... برج زهر مار... +عه وا علی اقا ممد صادقمونو... -زهرمار سبحان... نمیدونم چیشد که برگشت یقه ی سبحان رو گرفت.. -نامرد من چک خوردم تو خندیدی؟؟؟؟ دارم برات عوضی.. حسام پقی زد زیر خنده.. من خندیدم.. علی و سبحانم.. شرایط سختی بود ولی وجود سبحان راحتش کرده بود... دستشو گذاشت روی سینه شو خم شد به حالت تعظیم.. +مخلص خنده های تک تکتونم هستم... بعد هم مهربونه نگاهم کرد... +تو بخند قول میدم همه چی حل شه.. چقدر برادرانه بود این پسر عمه ی از اول هم مهربون... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️
ریتم و آهنگ زندگی یڪنواخت نیست 🍂🍁🍃 درست مانند ریتم قلب دارای منحنی هایی است ڪه نشانگر زنده بودن انسان است از بالاو پایین زندگی نهراسید لحظه به لحظه آن را زندگی ڪنید 🍁 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
از حکیمی پرسیدند: چرا از کسی که آزارت می دهد انتقام نمی گیری؟ جواب داد: آیا حکیمانه است سگی را که گازت گرفته گاز بگیری ؟ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
یادمـــان باشد که کوچکـــترین امـــید دادن به کــسي شــــاید بزرگتـــرین معـــجزه ها را ایجـــادکند پـس مهـــربانی را هیچ وقت دریـــغ نکنیم♥️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
💫باسلام💫 🌼همراهان عزیز وهمیشگی رمانکده مذهبی همانطور که شماهم در جریان اختلالات اینترنتی هستید متاسفانه ارتباط ما بانویسنده رمان جدید بامشکل روبرو شده که متاسفانه امشب امکان شروع این رمان جذاب برای ما فراهم نشد. 🌺ضمن عرض پوزش از وقفه بوجود آمده به اطلاع میرسانیم به محض دسترسی به نویسنده،رمان جدید را دراختیار شما قرار میدهیم‌.🌸 💮از اینکه مثل همیشه پرقدرت وپیگیر،مارا همراهی میکنید قدردان شما خانواده بزرگ رمانکده مذهبی هستیم واز اینکه شما راکنار خود داریم به خود میبالیم.🌹 باسپاس⚘⚘ خادم کانال رمانکده مذهبی🙏
کاش همه ی زن ها مردی را داشتند که عاشقشان بود ... مردی که حرف هایشان را می فهمید ... ظرافتشان را به جان می خرید ... و روزانه چند وعده ؛ از زیبایی و خاص بودنشان تعریف می کرد ... و کاش مردها ؛ زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند ... که به آنها تکیه می کرد ... و قبولشان می داشت ... آن وقت جهانمان پر می شد از زنانی که پیر نمی شدند ، مردانی که سیگار نمی کشیدند ، و کودکانی ؛ که انسان های سالمی می شدند ... ! @ROMANKADEMAZHABI ❤️
اگر بخواهی نعمتی در تو زیاد شود، باید آنرا ستایش کنی. حتی وقتی گیاهی را ستایش کنی، بهتر رشد میکند تقدیر کنید، ستایش کنید، تأیید کنید تا نعمتهای خدا بسوی شما سرازیر شود @ROMANKADEMAZHABI ❤️
یه قانون نانوشته هست که میگه هر چقد عقب بندازیش سخت و سخت تر میشه در واقع هر چی یه کارو عقب تر بندازی دیگه فقط سختی اون کار نیست که بخوای بهش غلبه کنی سختی خودت هم بهش اضافه میشه سختی فکر و انرژی منفی ... واسه همین میگم اهل عمل باش زیاد دست دست نکن میگن قبرستون پر از پیرمرد پیرزن هاییه که حرف اصلیشون این بوده : فردا ! بیا و بی خیال فردا شو ... همین امروز وقتشه @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا