سلام دوستان✋🏻
قرار عاشقی هر شب در کانال زیر گذاشته میشه علاقمندان به این فایل زیبا و معنوی میتونن قرارهای عاشقی رو از این کانال دنبال کنن 🌹
http://eitaa.com/joinchat/3427794975Cfb7c775934
لطفا عضو شین کانال بسیار خوبیه مطالبشو خودم استخراج میکنم کپی نیست در زندگی روزمره خیلی به کارتون میاد بجای عضو شدن در چند کانال در یک کانال عضو شین به صرفه است 🙏🏻🌹
منتظر حضورتون در جمع گرم و صمیمی خودمون هستم
#هر_دو_بخوانیم
👈 وسـط
دعوا با جملاتی
مثل"اعصابت از جای
دیگه خرده چرا سـر مــن
خالی میکنی" یا "تو با خانواده
مـــن مشکـــل داری بــــه
خاطــر همیـن ایــن
طـوری رفتــار
میکنی"
❌ همســرتــون رو
روانکاوی نکنید.
🔴 #همسرانه
┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سوم من و جواد ریاضی می خواندیم. علیرضا و آرشام تجربی. مدرسه مان جدا شد اما رفاقت
#سو_من_سه
#قسمت_چهارم
توی خانه بداخلاق شده بودم. مادرم دو سه باری عمیق نگاهم کرد اما نپرسید چی شده چون می دانست اگر بخواهم حرف بزنم خودم شروع می کنم اما از دوستانی که قبولشان نداشت نمی خواستم حرف بزنم. پدر که آمد بیشتر از دو سه بار نگاهم کرد و آخرش هم کتش را برداشت و راهی شدیم تا چند تا خیابان را متر کنیم. بزرگترین کاری که برایم کرد این بود که بردم بیرون کمی قدم بزنیم. خوب بود این کارش. اینکه ساکت کنارم قدم می زد تا حال خودم ابر و آفتاب بشود و همراهم پشت میز می نشست و با حرف های معمولی کمک می کرد تا کمی دچار فراموشی بشوم و بتوانم تمرکز کنم بهتر بود. غالبا کمکم خودم لب باز می کردم و ناقص یک حرف هایی می زدم. خیالم هم راحت بود که سرزنش نمی کرد و به یکی دو کلمه آرامم می کرد.
نتوانستم چیزی بگویم. گاهی ما کارهایی می کنیم که حتی نمی توانیم برای پدرمان هم بگوییم. سرگردان شده ام و باید با یکی حرف بزنم اما با چه کسی؟ پدرم؟ نه، من بد فاصله گرفته بودم. همین فاصلۀ زیادی تا خاکستر شدن مرا جلو برده بود. مهدوی؟ مهدوی یک حس امنیت داشت. می دانستم کنارش خطا هم بکنم سرزنشم نخواهد کرد.
فرمول مرمول داشت یا نه! نمی فهمیدم. اما جذابیت خاصی داشت. یک سری امواج مثبت که فقط از او تشعشع می شد و به همه می رسید. خراب حال خوبش بود جواد. بعد هم معتادش شد آرشام.
گندیده اگر می رفتند مدرسه، فرآوری شده می آمدند بیرون! آدم همیشه باید در صندوق اسرارش یک عتیقه داشته باشد. یک زیر خاکی. تا وقتی ورشکسته شد، وقتی بیچاره و درمانده شد، برود خاکی که به سرش ریخته را کنار بزند و پناه ببرد به آنچه که سرمایه و امیدش می شود. هرچند آدم معمولی تر از مهدوی ندیده بودم.
اما خب، مهدوی بود دیگر؛ تشعشع داشت. می خواهم با او درباره خودم و علیرضا حرف بزنم.
اما...
نمی دانم چرا خفه می شوم... خفه هم می مانم...
دیگر طاقت نمی آورم و خودم را بعد از سه روز غیبت علیرضا دعوت می کنم خانه شان. پلاستیک چیپس ها را پرت می کنم مقابل علیرضا. حواسم نبود که چندتا ماست موسیر هم هست. یکی اش می ترکد.
حرفی نمی زند و من هم همراهیش می کنم. ظاهرا درس می خوانیم و می خوریم. در حقیقت می خوریم و اگر تمرکزی بگذارند این خواننده ها. کمی می خوانیم. علیرضا معتاد است. بدون موسیقی هرگز. باکلام و بی کلام. هر دو تایش وول می خورد تو سرمان و لابه لایش هم محتوای کتاب ها!
علیرضا زندگی مستقل خودش را دارد. پدر و مادرش دائم الدعوا هستند. پدرش شرکت دارد. سرشلوغ است و در خدمت بشریت. مادرش هم در یک شرکت دیگر است و در خدمت بقیۀ ابناءبشر.
این وسط علیرضا چون بشر حساب نمی شود هیچکس در خدمتش نیست جز پول و آزادی که دارد. این طبقۀ خانه در اختیارش است با امکانات که همه اش سر هم در اختیار ما هم هست.
گاهی سر و صدای دعوا از خانه شان می آید. گاهی سر و صدای آواز که تا بلند می شود علیرضا هم زمان همراهی می کند.
من صدر و ذیل زندگیشان را بلد هستم. یعنی فکر می کردم که بلدم. اما این چند مدت متوجه شده ام که دور شده ایم از هم. خیلی تلاش می کنم تا سر نخی از آنچه که ذهنم را مشغول کرده است پیدا کنم. رمز موبایل و کامپیوترش را عوض کرده است و نمی شود کاری کرد... گیم می زنیم و کلا سرجمع دو ساعتی درس می خوانیم.
این همه دکتر و مهندس و حسابدار و... بیکارند. نمی دانم چرا دوباره من و ما باید همان مسیر را برویم.
آخرشب هم شال و کلاه می کنیم و می رویم سر قرارمان با بچه ها. قرارها را بیشتر فرید می گذارد. فرید متال اصل است. تم زندگی اش متالیک است و همه چیزش یک کلام؛ موسیقی!
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_پنجم
فرید خیلی جواد را تحویل می گرفت. شش سالی از جواد بزرگتر بود، اما با جواد دوست بود. یعنی با خیلی ها رابطه داشت. از مفرد مذکر بگیر، تا جمع مونث.
یک روابط عمومی بالایی داشت که فقط مختص خودش بود. جنتلمن بود. همیشه سنگین و شیک لباس می پوشید و دورش پر از دخترهای جلف و پسر بیعار بود.
فرید سبک خاصی نداشت. یکهو همه را سوار می کرد می برد ولگردی با خرج خودش. چند تا ماشین می شدیم و... پشت صحنۀ راه انداختن "شو" لباس بود. خیلی ها حتماً باید با نگاه او می خریدند، اما خودش زیر بار لباس های جلف نمی رفت.
دخترها هرچه ... تر، پیش فرید محبوب تر اما خودش حتی شلوارک هم در جمع های خودمانی نمی پوشید.
الآن که دارم این را می نویسم "فکر میکنم چرا؟" یعنی این مدل های... را فرید در شأن خودش نمی دید؟
یا ما...
جواد قدرت فرید را دوست داشت. حس هم می کرد، یعنی همۀ ما حس می کردیم که فرید قدرت عجیبی دارد. مدیریت بالا و اعتماد به نفس.
و الّا که پول جواد و آرشام ده برابر فرید بود.
غالب جشن ها و پارتی ها ماها بودیم. اگر هم نبودیم به خاطر درس یا مسافرت با خانواده بود، البته من خانوادۀ بسته تری داشتم. خیلی وقت ها، نباید، نمی شود، نرو می آمد توی چشم های پدرم و نمی توانستم بروم و گرنه که بودم. خانۀ ما پدر سالار نبود؛ مادرم زیادی احترام به پدرم می گذاشت که هیچ، ما را هم مجبور کرده بود این را بپذیریم، پدر هم چنان احترامی در خانه برای مادر و حرفها و اشاره هایش قائل بود که وزیر برای پادشاه! کلا رابطه شان یک تله پاتی خاصی داشت که ما را هم در خودش هضم کرده بود. همین هم می شد که من خیلی از جاها پایۀ فرید نمی شدم یعنی نمی توانستم بشوم.
اما آرشی و جواد از طرف خانواده اوکی بودند یعنی بود و نبودشان خیلی فرق نداشت، وقتی مادر و پدرشان در دنیای خودشان بودند اینها هم برای خودشان بودند، که فرید مهمترینِ بودن هایشان می شد. البته فرید گاهی با جواد حرفش هم می شد. آن هم وقتی که جواد یک مدل دیگر می شد؛
دخترهای دور فرید زیاد بودند، پارتی ها هم زیاد، خب بساط هم پهن بود.
عرق و گل و... زرورق و...
دخترها چند دسته بودند، آنقدر بی ارزش که حیف تُف... آنقدر معمولی که خب با یکی بودند و آنقدر جدید که در جمع معلوم بود اینکاره نیستند.
جواد بارها زد زیر دست دخترهای جدید، آن هم وقتی که دست می بردند برای برداشتن قرص تعارفی و ...
یک چند باری هم شد که دختر را می کشید کنار و نمی دانم چه می گفت که رنگ دختر سفید می شد...
همین ها را فرید دیده بود که با جواد دعوایش شد.
آن شب پارتی که تمام شد، من مانده بودم و فرید و آرشام و یکی دو نفر
که فرید زل زد توی چشمان جواد و گفت:
- تو چه زری میزنی زیر گوش این بدبختا که کُپ می کنند.
جواد مثل فرید بود؛ هیچ وقت زیاد نمی خورد که حواسش را از دست بدهد. صاف نشست و محکم گفت:
- همون زری که تو میگی و خر میشن میان اینجا به گند بکشن زندگیشون رو.
فرید محکم زد زیر لیوان جلو رویش که پرت شد و صدای شکستن، فضا را ساکت تر کرد:
- پس ... میخوری بالای دست من حرف میزنی!
من فکر کردم جواد کم بیاورد. اما برعکس، پاهایش را دراز کرد و محکم
کوبید زیر لیوان پر ... و پرتش کرد و گفت:
- اونو تو می خوری که سیصدتا دختر و پسر زیر دستتند بازم حرص میزنی. این دخترا از یه قبرستون دیگه میان تهران تا ارواح شکم پدر و مادرای نفهمشون درس بخونن. تا حالا تو دهات کوره زندگی می کرده، زیر دست بابای بدبختش که فکر میکنه مدرک گرفتن این دخترش یعنی کلاس. حالام ولش کرده توی این تهران خراب شده که این بی شعور درس بخونه...
پارتی و رقص و ولگشتن خوبه، خب. دیگه شیشه و علفش چه دردیه؟ اصلا نمی فهمه مزۀ نوش رو، میخواد دوتا لیوان هم بزنه احمق!! خفه شم من؟
نگاه من مانده بود روی ستاره پنتاگرام وسط میز که فرید عصبانی بلند شد و با دستانش شاخ شیطان را نشان جواد داد و فریاد زد:
- آره خفه شو. خفه شو والّا خودم برای دفعۀ بعد خفه ت میکنم.
جواد حتی نگاه هم به فرید نکرد. فقط کتش را برداشت و چنان رفت طرف در که وقتی به خودمان آمدیم شیشه های در ریخته بود...
آرشام مات مانده بود به رفتن جواد، اما بعد طوری بلند شد که من هم ناخودآگاه جفت پا ایستادم. آرشام کلا خیلی بدون جواد دوام نمی آورد، هرچند گاهی هم میشد که حاضر نبود به جواد آوانس بدهد.
آن شب تا ساعت دوی شب هرچه زنگ زدیم جواب نداد. راه افتادیم به اصرار آرشام دم خانه شان!
خیابان اندرزگو این موقع شب هم، روشن بود. من کنار جوب های اندرزگو روحم تازه می شود، چه برسد به خیابانش. کنار کاخشان ایستاده بودیم.
چراغ اتاق جواد روشن بود. آرشام پیام داد:
- اگر تا دو مین دیگه پایین نباشی زنگ خونه رو می زنم!
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
💌 #ادامه_دارد 💌
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#سو_من_سه
#قسمت_ششم
می دانستیم آرشام همین قدر دیوانه است. جواد آمد با کلید ماشین پدرش.
سوار شدیم بی حرف. ابرو و چشمش پیوستگی پیدا کرده بود. تا خود بام تهران خفه رفتیم.
ترمز که کرد پرت شدم جلو. سرم توی موبایل بود. داشتم خواهرم را توجیه می کردم که بابا و مامان را بسازد برای این بیرون ماندن شبانه!
فقط صدای جیغ ترمز و...
جواد پیاده شد و در را به هم کوبید. آرشام هم. من هم. من سکوت را ترجیح می دادم، اما آرشام غرید:
- تو چه مرگته جواد؟
چرخشش به سمت آرشام، یک قدم عقب نشینی من را داشت.
- بعدی؟
- بعدی و درد. چته؟ برای چی جلوی فرید وایسادی؟
- بعدی؟
- اصلا به تو چه که اون دخترا میخوان چه کار کنن. منجی شدی؟
- بعدی؟
هوار آرشام مقابل جواد هم تاثیری نداشت. می دانستم الآن سیگار اگر باشد دو سه دقیقه می شود عربده ها را کنترل کرد. از توی داشبورد ماشین برداشتم، روشن کردم دادم دست جواد؛ گرفت و پک زد و راهش را کشید تا مقابل درّه. یکی دیگر آتش زدم و دادم دست آرشام؛ گرفت و پرت کرد و پا کشید تا کنار جواد و صدای فریادش در درّه پیچید.
- دخترا خودشون میان، پسرا هم خودشون میان. فرید با زور که نمیاره. تو سایت فرید میرن، تو گروه میرن، میبینن میان. این ربطی به فرید داره که اینطوری جلوش وایسادی؟
جواد اینبار نگفت بعدی و فریادش تاریکی شب را هم لرزاند:
- بعد از اینکه هزارتا حرف تحریک آمیز می زنه، بعد از اینکه تمام داشته های اونا رو هیچ می کنه، بعد از اینکه مسخره می کنه،
بعدش به همه میگه باید متمدن باشید. بعد هم تمدن رو به دخترا میگه هرچی لخت تر بهتر، به پسرا هم میگه هرچی رذلتر متمدن تر. کدوممون بلدیم بگیم نه... تو میتونی، من تونستم، هان؟!
آرشام چرخی دور خودش زد و نالید:
- خودتم که همینی.
جواد سیگارش را گذاشت کنار لبش و پک عمیق زد. دستانش را فرو کرد توی جیب عقب شلوارش و سر عقب کشید و گفت:
- نه. اشتباه میکنی! من همین نیستم. من کسی رو با خودم توی گنداب نمی کشم. من می فهمم که دارم تو چه لجنی دست و پا میزنم. اما اونا نمیدونن دارن پا تو چه لجنی می ذارن. اینو خودتم می گفتی. خود خرت یادته گفتی کاش دوسه سال پیش، یکی به ما گفته بود بمیر تا اینطوری دور خودمون گند نزنیم.
آرشام سیگار جواد را از دستش کشید و رو برگرداند:
- بازم به ما چه؟
جواد دست گذاشت روی شانۀ آرشام و به شدت برش گرداند:
- اوکی بی وجدان. پس فردا خواهرت رو می کشونم پارتی فرید.
دست آرشام که بلند شد، جواد در هوا گرفت:
- باشه. پس به من حرف نزن. من همون کاری رو می کنم که اگر خواهر تو و وحید رو ببینم می کنم. این دخترا دفعۀ اولشونه آرشام.
چهارتا از اون رمانایی که فرید توی سایتش میذاره رو خوندن.
خیال برشون داشته که عشق و حال یعنی همین گندکاریا. دوتا پیام به فرید دادن. تو که فرید رو میشناسی بلده همه رو خر کنه.
آرشام به مسخره خندید و دستش را از دست جواد بیرون کشید:
- آفرین به تو. جوانمرد شدی. پس خودت کنار فرید چه غلطی می کنی؟ توی عوضی هم هستی. کنار فرید هستی. همه میدونن تو چیپ تو چیپ اون از آمریکا برگشته ای. تو نمیدونی؟ معلوم نیست فرید این همه پول رو از کجا میاره؟ چه جوری سایتش رو اداره میکنه. نمیدونی داره هرمی جلو میره. حواست هست که دخترا رو، پسرا رو خیلی ماهرانه تور می کنه. گند کشیدن همه رو می دونی. فقط می خوام بدونم تو هم مثل اون برنامه ای از کسی گرفتی یا اینکه مثل خر نفهمی؟ کی داره به فرید خط میده؟ تو هم داری خط می گیری یا نه؟ بچه ها رو دونه دونه جمع می کرد تا پارسال، اما الآن دهتا سایت و وبلاگ پشتیبانیش می کنن. حرف بزن جواد. می دونی فرید آدم ها رو بیچاره که میکنه، ولشون می کنه. آره یا نه لعنتی؟
ناباورانه زل می زنم به صورت آرشام. تمام ذهنم یکباره پر از دیده ها و شنیده ها می شود... و یکباره پاک... دیگر هیچ نمی ماند. دانسته ها و داشته هایم تمام می شوند.
رو برمی گرداند آرشام. نگاهم را می چرخانم سمت جواد. جواد می لرزید.
نفس کشیدنش سکته ای شده بود. تابلو داشت می لرزید. عقب عقب رفت.
هیچ حرفی نزد جز صدای عربده اش که همۀ دربند را پر کرد. اینها را کور نبودیم، می دیدیم اما... اما انگار نمی فهمیدیم، نمی خواستیم بفهمیم.
صدای ماشین آمد. سوار ماشین شد و رفت... من گفتم جواد زنده نمی ماند اما...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌸🍀🌹🌿🌺🌱💐🍀
سلامِ خدا بر تو
ای مولود مبارک مریم (س) ، در روزی که متولد شدی و در روزی که با ظهور مهدی موعود(عج) ، از آسمان به بهشت زمین می آیی
و همراه و پشت سر او به نماز می ایستی...
🎊🎈🎉
حضرت عيسى عليه السلام :
به دارايى هاى دنيا پرستان منگريد؛ زيرا درخشش اموال آنان نور ايمان شما را مى برد.
❤️ 🌟🎉🎊🌸🌹 سالروز ولادت #حضرت_عیسی مسیح ( علی نبینا و آله و علیه السلام)
ومؤید آخرین منجیّ بشر، حضرت مهدی موعود، #امام_زمان (عج) بر تمامی موحّدان مبارک باد. 🌹🌸🎊🎉🌟❤️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال دوم ما 👈🏻 کانال دانشجو🎓
🆔 @Official_Daneshjou
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_نهم نگاه غمگینی به رامین که اخم هایش ر
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_نود
به سمت عزیزجون رفتم و در حالی که از نگاه کردن به چشمانشخودداری میکردم .با لبخند گفتم :
_ ما رو نمیبینی خوشیاا
عزیزجون لبخندی زد و دستم را گرفت و بوسید
به چشمانم نگاه کرد ,قطره اشکی ناخوداگاه از گوشه چشمم روی گونه ام چکید.
عزیزجون در حالی که اخم کرده بود اشک روی گونه ام را پاک کرد.
رامین هنوز مشغول رقص بود ,هربار با یکی از دختران مجلس .
انگار نه انگار ثمینی هم هست که از این رفتار ها ناراحت است.
مدتی نگذشته بود که دی جی از من و رامین خواست تا باهم برقصیم.
رامین به اجباربه سمتم آمد و با تمسخرگفت:
_عزیزم افتخار میدی با من برقصی؟
_خوبه خودت میدونی من اهل رقص نیستم و با تمسخردرخواست میدی
_بی خیال این حرفا بهتره باهم برقصیم ..ببین همه منتظرن؟
_ببین عزیزم بهتره بری با همون دخترایی برقصی که تا الان تو بغلت جولون میدادند.
رامین که از عصبانیت قرمز شده بود در حالی که پوزخند میزد گفت:
_خب عزیزم تقصیر من نیست برخلاف تو که خودتو بغچه پیچ میکنی اونا خیلی نازدارن و تو دل برو هستند.
بعد در حالی که میخواست بره لیوان آبی به دستم داد و گفت:
_نمیشه کاری کرد هرچی باشه تربیت شده دست همون پدر املی دیگه.انتظاری نمیره ازت عزیزم بیا یک لیوان آب بخور تا نمیری از آتش حسادت عزیزم.
با شنیدن اسم بابا با تمام وجود سیلی خوابوندم تو گوشش و انگشت اشارمو به سمتش گرفتم و در حالی که اشکم میریخت گفتم:
_بار آخرت باشه به پدرمن توهین میکنی.
در برابر نگاه متعجب مهمانها با گریه به سمت طبقه بالا دویدم,وارد اتاق رامین شدم و پشت در نشستم و به حال خودم زار زدم .
تا اخر مهمانی از اتاق خارج نشدم .شب را خانه خاله ماندم .
صبح وقتی همه اهالی خانه خواب بودن ,وسایلم را برداشتم و به خانه خودم رفتم.
بعداز عوض کردن لباسهایم مشغول مرتب کردن خانه شدم.
برای نهار لازانیا درست کردم و مشعول مطالعه شدم هرچند تمام تمام فکر و ذهنم پیش رامین بود .
نمیدانستم وقتی به خانه برگرددبخاطر دعوای دیشب چه عکس العملی نشان خواهد دادولی مطمئن بودم عاقب خوبی نخواهم داشت.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_نود_یکم
یک ساعت به آمدن رامین مانده بود .
بخاطر اینکه با او روبه رو نشوم زودتر نهارم را خوردم و به اتاقم پناه بردم.
روی تخت درازکشیدم و کم کم چشمانم گرم خواب شد.
باصدای برخورد در اتاق با دیوار ,وحشت زده از خواب بیدارشدم.
رامین در حالی که کمربندی در دست داشت در چارچوب در ایستاده بود.
از عصبانیت رگ های پیشانیش بیرون زده بود .
به سمتم هجوم آورد ,از ترس به تاج تخت تکیه دادم و در با چشمانی وحشت زده در خودم مچاله شدم.
در حالی که بلند میخندید گفت:
_آخی,جوجوروببین.عزیزم ترسیدی؟دیشب که شجاع شده بودی .جلو همه مهمونها خوابوندی تو گوشم.حالا چی شده داری میلرزی؟هان؟
دستش را بالا برد و اولین ضربه را با نامردی به پهلویم زد .از درد تو خودم جمع شده بودم.اشک میریختم و لبم را به دندان میگرفتم تا صدای دادم بلند نشود.
رامین که سعیم برای بلند نشدن صدایم را دید .,دوباره دستش را بالا برد و با کمبربند محکم به بدنم ضربه میزد با فریاد میپرسید که چرا حرف نمیزنم و به پایش نمی افتم تا التماسش کنم که دلش بسوزد و به من رحم کند.
ولی من بی صدا اشک میریختم و در دل از خدا میخواستم تا کمکم کند.
بارها کمربندش با تمام قدرت بر بدنم فرود آمد و من فقط در دلم خدا را صدا میزدم ,خدایی که باورداشتم هرلحظه کنارم است.
هرباررامین عصبانی تر از قبل و با قدرت بیشتری ضربانش را بر بدنم وارد میکرد.
رامین که دیگر از کتک زدن من خسته شده بود ,کمبربندش را به گوشه ای پرتاب کرد و شروع کرد به فحاشی کردن .
قبل از خارج شدن از اتاق گفت:
_کجاست اون پدر قرن هجریت که بیاد نجاتت بده؟تو فقط یک دختر یتیمی که هیچ کس نیست تا به دادت برسه حتی اگه تو رو بکشم هم کسی نمیفهمه.بارآخرت باشه جلو من زبون درازی میکنی ,فهمیدی؟دفعه بعد رحمی درکارنیست انقدر میزنمت که بمیری.
نکنه واقعا فکرکردی عاشق چشم و ابروتم ؟نه جانم,تو فقط وسیله رسیدن من به ثروت اون خان بابای خرفتیکه مجبورم کرد با توئه امل ازدواج کنم و گرنه من کجا و توئه احمق کجا؟تا وقتی خان بابا ثروتشو به نامم کنه خفه خون میگیری و مثل یک خدمتکار در خدمتمی فهمیدی؟اگه اون خدایی که میپرستی خیلی دوست داشته باشه وکیل خان بابا زودترمراحلش رو انجام میده و تو زودتر از دستم نجات پیدامیکنی.
درحالی که اشکام با سرعت بیشتری فرو میریخت فقط سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_نود_دوم
رامین از اتاق خارج شد .
باشنیدن صدای در خانه متوجه خروجش از خانه شدم.
به سختی با کمک دیوار بلند شدم و جلوی آینه ایستادم .
یک لحظه از دیدن خودم وحشت کردم,همه بدنم کبود شده بود .
یک جای سالم تو بدنم نبود ,لبم پاره شده بود و خون می آمد.
در حالی که گریه میکردم به سختی به سمت سرویس بهداشتی رفتم و صورتم را شستم.
به پذیرایی برگشتم و روی مبل دراز کشیدم بی هیچ حسی,مثل یک مرده متحرک شده بودم.
حرفهای رامین در گوشم پیج میخورد و مثل یک سیلی میخواباند به گوش احساسات نو پایم و هربار باعث میشد قلبم بیشتر ترک بردارد از این نامردی که در حقش شده بود.
در امانم را بریده بود به آشپزخانه رفتم و از قفسه داروها قرص مسکنی برداشتم وخوردم.
دوباره روی مبل دراز کشیدم.کم کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم.
صبح در حالی که بدنم درد میکرد از خواب بیدارشدم.
به سختی به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
به آشپزخانه رفتم و زیر کتری را روشن کردم .میلی به خوردن صبحانه نداشتم روی صندلی نشستم تا آب کتری به جوش بیاید.
سرم به شدت دردمیکرد ,روی میز گذاشتم تا کمی آرام شود.ناگهان به یاد آوردم که از دیشب و صبح نمازم قصا شده.با ناراحتی از خدا خواستم مرا بخاطر کوتاهی که عمدی نبوده ببخشد.
در حال درگیری با وجدانم بود که تلفن خانه به صدا درآمد ,توجهی نکردم.
تلفن روی پیعامگیر رفت.صدای خاله سکوت خانه را شکست.
_ثمین جان خونه ای عزیزم؟چرا هیچ کدومتون گوشیاتون رو جواب نمیدید ؟نگرانتونم.هرموقع پیغاممو شنیدید حتما بهم زنگ بزنید.
در حالی که سرم روی میز بود باخودم گفتم:
_چه عجب بعد یک روز که بیخبر از خونه اشون اومدم یادشون اومدخواهرزاده ای هم داره!کجاست ببینه گل پسرش چه به روزم آورده.خداااااا منو میبینی؟منم ثمین ,بنده ات,کسی که فقط جرمش گناه نکردن بود.کسی که نخواست جلو نامحرم به اسم روشنفکری طنازی کنه.ببین خداجون,جزام شده این,یه بدن کبود,خدایا من دیگه نمیکشم .میخوام برم پیش خانواده ام.بدون اونا خیلی بی کسم.مامان کجایی ببینی خواهرزاده ات چه بلایی به سرم آورده.خدایا انقدر دوست دارم که دلم راضی نمیشه خودکشی کنم و مورد غضبت قراربگیرم خودت جونمو بگیر خدااااا.
گریه ام شدت گرفته بود.غم نبود خانواده ام داغ دلم را تازه کرده بود.نداشتن پشت و پناه باعث شده فرو بریزم.
سخت شده تحمل زندگی وقتی محرمترین فرد زندگیت,بشه نامحرم و نامردترین مرد روزهای بی کسی آآدم چقدر ساده لوحانه باورکردم که محبت هایش به من مادرمرده از روی عشق است و نه چیز دیگر .حال که فکرمیکنم میبینم او همیشه مشکوک بوده ولی من توجه نکرده ام.روزهایی که زیرگوشم میخواند تا به وکالتنامه بدهم تا ارثیه ام را در ایران بفروشد و اینجا سرمایه گذاری کندو من باورمیکردم که او چون عاشق است دوست ندارد من به ایران برگردم و تنهایش بگذارم.شاید دلیل این اعتمادهای بی جایم این بود که دوست داشتم بعد از بی کسی ام ,کسی راداشته باشم که عاشقانه دوستم داشته باشد.حال که خوب فکرمیکنم میبینم به عنوان یک دختر مذهبی زیادی احساساتی برای زندگی هم تصمیم گیری کرده ام.
دیگر حوصله خوردن چایی را هم نداشتم .زیر گتری را خاموش کردم و دوباره به اتاقم پناه بردم.
روی تخت دراز کشیدم درحالی که اشک میریختم به خواب رفتم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️