📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_بیست_سوم همان طور که وضو می گیرم فکر میکنم به تعداد کم مسلمان ها و تعداد زیاد
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_بیست_چهارم
فردا که سه تایشان با هم جمع بشوند ، من رسما نابودشده ام .
اینکه خانه شان کدام خیابان و کدام کوچه بود نفهمیدم . این که ورودی خانه چه شکلی بود اصلا ندیدم . در فضا سیرنمی کردم امادرست هم نمی دیدم ، فقط این را دیدم که خودش در را باز کرد . خانه ی قدیمی ساز که حیاطش جلو بود. پدر را در آغوش کشید و با علی دست داد و روبوسی کرد . مقابل مادر سر خم کرد و به من تعارف حضور زد . مادرش چند بار بوسیدم . خانه ی ساده ای داشتند . کنار مادر روی پتو نشستم و تکیه دادم . خودش چای آورد مقابلمان ، تعارف کرد ، برنداشتم . برایم گذاشت . میوه هم خودش آورد و این بار تعارف نکرد . گذاشت مقابلمان و مادرش برایمان چید ، مردها افتاده بودند روی بحث سیاسی .
مادرم ومادرش هم حرفی برای گفتن پیدا کردند . پس خواهر هایش کجایند ؟
سرم را بالادآوردم تا نگاهم چرخی در اتاق بزند . روی دیوار ها قاب خطاطی تذهیب شده به چشمم آمد . مادرش نگاهم را دید وگفت : کار مصطفی است. لبخندی می زنم .
از صمیمیت بیش از اندازه ی علی و مصطفی احساس خطر می کنم . چرا؟ نمی دانم . دوست ندارم در حصارشان گیر بیفتم . چه فکرهای چرت وپرتی می آید سراغم.
مادرش بشقاب میوه ای که پوست کنده را بالا می گیرد ومجبور می شوم کمی بخورم .
دلم می خواهد برویم ، هرچند حس خاصی می گوید چه خوب که آمدیم . حتما تا برگردیم سعید ومسعود هم آمده اند. سرم را خم می کنم ، پدر در تیر رس نگاهم قرار می گیرد . با چشمم خواهشم را می گویم . به پنج دقیقه نشده بلند می شود برای خداحافظی .
تا دم در همراهمان می آیند . مادرش کادویی می دهد دستم که سنگین است . می گوید : مصطفی جان ! دلش می خواست این را خودش بدهد که خب انشاالله کادو های بعدی .
کاش علی این جمله را نشنیده بود . هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود که شروع کرد :
- باز کن ببینم مصطفی جان چی داده . اصلا مصطفی جان بیجا کرده هنوز محرم نشده هدیه داده . حق نداری باز کنی . یک مصطفی جانی بسازم ازش .بهش خندیدم پررو شده .
حالا باز کن ببینم چی داده این جان جانان ، اگر قابل نیست همین جا دور بزنم پدر مصطفی جان را در بیارم .
گریه ام گرفته بود از بس که خندیدم . پدر اصلا حاضر نیست دفاع کند . اسباب نشاط خاندان شده ام . می زنم به پررویی . هر چه
می گوید باز نمی کنم . خانه هم یک راست میروم توی اتاق و در را قفل می کنم . هر چه علی پشت در شاخ و شانه می کشد محل
نمی گذارم . قید شام را هم می زنم . اشتهایم به صفر رسیده است .
کاغذ کادویش سیاه قلم است . چسب هایش را آرام باز می کنم . قاب خطاطی است که بیت شعرش را حتما خودش به نستعلیق نوشته :
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
امضای پایین نوشته اش《فدا》است . روسری لیمویی بزرگ وحاشیه ی گلداری هم هست به همراه تسبیح تربت .
نتیجه که معلوم است از قدیم ، از کوچکی ، من همیشه حسرت خور زمانی در گذشته بوده ام که در آن جزو غایبان بودم ونتوانستم کاری بکنم . همیشه هم با حسرت با خودم عهد
بسته ام که پای یاریشان بمانم وگفته ام :
ای کاش که من بودم و یاری تان می کردم .
من ، مصطفی ، پدر ، مادر ، علی ، سعید و مسعود بر عهدمان هستیم .
دنیای ما همین یک حرف است .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_بیست_پنجم
آن سر دنیا ، مبینا و حمید خوشحالی می کنند. این سر دنیا سه برادر که از بس دست زدند و مسخره بازی در آوردند، دیوانه ام
کرده اند . دنیا چه قدر کوچک است و دل ها چه زود خوشی را با ناخوشی جا به جا می کنند!
قرار است امشب بیایند و مسعود چه آتشی که نمی سوزاند . مبینا قول می گیرد که با ارتباط اینترنتی در مجلس حاضر باشد وسعید مسئولش است . دلشوره دارد می کشدم .
سه پسر ، مثل سه دختر کمک مادر می کنند ؛
از شستن حیاط گرفته و جارو و شیشه پاک کردن و خرید .
دلشوره تبدیل می شود به حالت تهوع وافت فشار . تقصیر بی اشتهایی دو سه روزه ام است .
ریحانه پرستارم می شود . علی هم مدام از فرصت حسن استفاده می کند می آید توی اتاق به بهانه ی سر زدن به من با خانمش
هم کلام می شود . اصلا هم مراعات نمی کند که خانواده این جا زندگی می کند .وقتی اعتراض می کنم ، می گوید :
- تو مریضی آن قدر حرف نزن .
مسعود عینک دودی به چشم در خانه راه می رود .به در و دیوار می خورد .می گوید : کلاس کار است . اگر همین اولش جوجه رو دم حجله نکشید دیگر امیدی نیست . زنگ در که به صدا در می آید ، مسعود با همان عینک می رود سمت در .
سعید یک پس کله ای می زند و عینک را
می گیرد . به اتاقم پناه می برم. صدای خنده ی همه بلند می شود.
مادر، روسری وچادر رنگی نویی می دهد و ریحانه می گوید:
- امشب رنگت کرم است. شیری خوشگل پاشو بیا.
پنجره را باز می کنم وچند نفس عمیق
می کشم ،فایده ندارد. هم گرمم است، هم نفس کم دارم.
مادر مصطفی بغلم می کند و می بوسدم. مادر بزرگش هم آمده و دو خواهرش.
خیلی حواسم به حرف هایشان نیست .البته لبخندی گوشه ی لبم نگه داشته ام. حالا
فلسفه ی نقاشی فرانسوی را فهمیدم. مواقع هیچی وپوچی به درد می خورد. وقتی پدر
می گوید:
-لیلا جان ! می فرمایند هرچی که شما مهریه بگی همان.
تازه یادم می آید که مهریه هم هست. حالا چه بگویم. تجارت که نمی خواهم راه بیندازم. دختر هم که خرید وفروش نمی شود. یک قرار دادی برای عزتمندی است و عزت من که پول وملک نیست. همه ساکت اند چرا؟ این را از دستی که به پهلویم می خورد می فهمم. ریحانه است.
- همون چهارده سکه.
صدایم این قدر یواش است که زن ها هم به زور می شنوند. مادر مصطفی بلند می گوید. مردها صلوات می فرستند. من که سر بلند
نمی کنم، پدر مصطفی یک حج عمره ویک کربلا هم تقبل می کند و می گوید: حاج آقا حالا که شما مهر را کم گرفتید ما هم توقع داریم قبول کنید در جهیزیه سهمی داشته باشیم.
بقیه اش دیگر به من ربطی ندارد. فقط ریحانه بغل گوشم گزارش لحظه به لحظه
می دهد . از شیطنت های مسعود و پچ پچ های علی ومصطفی و این که نمی دانم چه
می شود متفق القول می شوند تا نیمه ی شعبان ، یعنی دوازده روز دیگر جشن عقد بگیریم ؛
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_بیست_ششم
وپدر بزرگ من که می گوید :
- اگر امشب یک صیغه ی محرمیت بخوانند تا توی این دوازده روز برای رفت وآمد و خرید و آزمایش فردا راحت باشند خیلی خوب است .
دارم از تب می سوزم . دیگر طاقت نمی آورم . آرام بلند می شوم و به اتاق پناه می برم .علی دنبالم می آید . پنجره ی باز را می بندد و می گوید :
- سرما می خوری. حالت خوبه؟
علی دوباره برگشته به قبل از آمدن مصطفی ؛ مهربان و همدل.
- لیلی جان ،پدر باید دوباره بره. عجله اش برای کارها هم سر همینه . صیغه فقط محرمتون می کنه تا دوازده روز دیگه که عقد باشه .بالاخره که بابد این چند روز رو برید برای خرید و کارها. محرم باشی بهتره با نامحرم ؟ توی حرف زدن و رفت و آمد راحت تر و آروم تری . باشه ؟
ریحانه با یک لیوان شربت می آید. مثل همیشه بوی گلابش آرامم می کند .
○
بله را که می گویم هنوز ده دقیقه ای نگذشته که قرار می شود عروس وداماد با هم صحبتی داشته باشند. در جا کنار گوش مادر می گویم :
- اگه یک بار دیگه این حرف زده بشه من جیغ می زنم.
مادر لبش را گاز می گیرد و هیچ نمی گوید. پدر صدایم می زند. بلند می شوم و تا نگاه
می کنم مصطفی را کنار پدر می بینم ؛ یعنی حتی فرصت یک جیغ هم نمی دهند. پدر جلو می آید ، علی هم . از خجالت مثل انار له
شده ام. حالا پدر راچطور راضی کنم از خیر این ملاقات بگذرد. علی می گوید:
- اتاق ما به هم ریخته است .
مسعودکه نفهمیدم کی آمده بودجلو ،
می گوید:
- ا چرا آبرو می بری برادر من .خودش مگه اتاق نداره ؟ بره اونجا.
پدر می گوید :
- اتاقتون که تمیز بود.
علی می گوید :
- بود تا این دو نیامده بودن . الآن باید با چشم مسلح جای پا پیدا کنی وراه بری .
مسعود می گوید :
- ا دوباره بد حرف زد ! وقتی دوتا مهندس معماری هستند توقع چی داری ؟
- حتما جوراب و زیر شلواری و کلاه آفتابی هم جزو لوازم معماریتونه ؟
خنده ام می گیرد ؛ مثلا من محور بحثم . می خواستم اعتراض کنم ، ولی اصلا این جا من مطرح نیستم . پدر نمی ایستد که حرفی بزنم .
در اتاقم را باز می کند و منتظر من ومصطفی می شود . چی فکر می کردم چه شد . یک بار که مادر داشت سخنرانی گوش می داد شنیدم که می گفت : می خواهی بدانی خدا هست یا نه ، ازاین بفهم که تو تدبیرمی کنی حسابی ومفصل،
او با تقدیرش تدبیرهایت را به هم می زند .
پدر که در را به هم می زند ، یادم می آید این جمله ی امیرالمومنین علیه السلام بود ومن در صحنه ی تقدیر الهی، خلاف علاقه ی تدبیری ام مقابل مصطفی ایستاده ام. آرام می پرسد:
- خوبی شما ؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم :
- خوبم . الحمدلله .
نگاهی به میزم می کندوتابلو وهدیه هایش رامی بیند.کنارمیز می ایستد و می گوید:
- می گم تاده بشماریم، مامور معذور می آید.
حرفش تمام نشده در می زنند وسر علی داخل می شود. خنده ی مصطفی و من چشمان علی راگرد می کند. آب آورده است. مصطفی پارچ آب راکه می بیندبلندتر می خندد. علی با حیرت نگاهم می کند . جوابی که از من نمی گیرد رو می کند به مصطفی که می خواهد پارچ آب را بگیرد .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
یا من یقبل عذر التائبین!
ای کسی که عذر توبه کنندگان را میپذیری!
من همون بنده خطاکار
با توجیحات نامربوط برای گناهام
و تو همونی که میگی باشه!
باشه قبول...
عیبی نداره!
#دعایزیبایجوشنکبیر ♥️
💔 | @romankademazhabi
بد زندگی کردن یعنی نفهمی چی میخوای،هردفعه درگیر یکی از خواسته هات بشی!!
#علیرضا_پناهیان
🍃 | @romankademazhabi
شهدا شرمنده ایم🙂💔
📚 | @romankademazhabi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_چهل_پنجم چشمانش دلم را به لرزه در آورد. حالتي د
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_ششم
شنبه 11/8/70
هر جلسه كه براي حل تمرين مي روم انگار رفتارشان بهتر مي شود. اين بار به احترامم از جا بلند شدند. البته توقعي ندرم منهم خودم هنوز دانشجو هستم. حالا دوسال بالاتر ، آنقدر قابل احترام نيستم. مي دانم كه تك و توكي از بچه ها مي دانند كه من هم دانشجوي همين دانشگاه هستم. امروز با خودم قرار گذاشته بودم هر جوري هست نگاهش نكنم. اما نتوانستم . همه در حال يادداشت برداشتن بودن و كسي حواسش به من نبود.
شنبه 2/9/70
زبس كه توبه نمودم ، زبس كه توبه شكستم
فغان توبه برآمد ، زبس شكستم و بستم
دوهفته پيش تعطيل بود و من بي قرار منتظر شنبه اي بودم كه بايد براي حل تمرين به كلاس مي رفتم. سرانجام روز موعود رسيد و من وارد كلاس شدم. جواب سلامم را فقط از دهان مهتاب شنيدم. البته همه جوابم را دادند ، ولي صداي بقيه پيش صداي زيبا و ظريف مهتاب رنگ باخت. نگاهش كردم او هم مرا نگاه كرد. در اين مواقع از شرم ميميرم ، اما نمي توانم نگاهم را از صورت زيبايش برگيرم. بعد از كلاس گوشه اي در راهرو ايستادم و نظاره گرش شدم. كه از كلاس بيرون آمد و در حلقه دوستانش به سمت پله ها رفت. تازه متوجه شدم كه چقدر قدش بلند است ! بلندتر از دوستانش ، راه رفتنش نا خود اگاه پر از طنازي است يا شايد به چشم من اينطور مي آيد؟ خدايا فقط و فقط به بخششت چشم اميد دارم.
شنبه 28/10/70
روز پر حادثه اي را گذراندم. آخرين جلسه حل تمرين بود و من سرگرم رفع اشكال از بچه ها بودم . از اول كلاس منتظر بودم تا مهتاب اشكالش را بپرسد ساعتها بدون توجه به من مي گذشتند و مهتاب حرف نمي زد. داشتم نااميد مي شدم. شايد اشكالي ندارد كه ناگهان بلند شد و صورت مسئله اي را كه در آن اشكال داشت خواند. صدايش كردم و ازش خواستم شروع به حل مسئله كند . خطش هم مانند حركاتش ظريف و زيباست. نمي فهميدم چه ميگويد فقط محو حركاتش شده بودم. حرف مي زدم و نمي فهميدم كه چه مي گويم. وقتي تشكر كرد تازه فهميدم مسئله را حل كرده ، در حال غبطه خوردن بودم كه ناگهان پسري اسپري بدبويي را در فضاي كلاس پخش كرد و هوا پر از دانه هاي ريز و سفيد شد. همه دست زدنند و يكي داد زد به افتخار آقاي ايزدي و اتمام جلسات حل تمرين. قبل از اينكه بتوانم ماسك را بزنم حالت خفگي پيدا كردم .هرچه جيبهايم را مي گشتم اسپري مخصوصم پيدا نمي شد. ريه ام در حال انفجار بود براي ذره اي هوا پر پر مي زدم در آخرين لحظه چشمان نگران و لبريز از اشك مهتاب را ديدم كه با ترس خيره به من مانده اند، ديگر حتي از مرگ هم نمي ترسيدم.
يكشنبه 29/10/70
حوصله ام از ماندن در بيمارستان سررفته چه خوب كه تو همراهمي تا چند خطي در تو بنويسم.
سه شنبه 30/10/70
خدا را شكر مرخص شدم. از يك جا ماندن و اسيري متنفرم. درسهايم روي هم جمع شده وچيزي تا شروع امتحانات نمانده؛ مهتاب مي داني چشمانت چه به روزم آورده ؟ مي دانم كه روح پاك و معصومش اصلا خبر ندارد كه نگاه سمج من به او دوخته شد است. خدايا از بخشندگي ات بسيار شنيده ام مرا هم ببخش.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_هفتم
شنبه 11/11/ 70
امروز هم شنبه بود اما خبري از كلاسهاي حل تمرين من نبود. خوب الان امتحانات شروع شده و ديگر كسي به دانشگاه نمي آيد. هر وقت به اين موضوع فكر مي كنم كه شايد ترم بعد مهتاب درسهايي بدارد كه استادشان سرحديان نباشد بدنم مي لرزد. آخر فقط سر حديان كلاسهاي حل تمرينش را به من محول مي كند. حتي اگر اين طور نباشد درس من به زودي تمام مي شود ، آن وقت چه كنم؟ به زور درس مي خوانم .خانه سرد است و من از شدت سرفه نمي توانم راست بياستم .حالا كجا هستند همكلاسيهايم كه ببينند درد و رنج يعني چي ؟ تا مدام مرا به القاب نورچشمي و بچه مسلمون و سهميه اي ملقب نكنند؟ مي دانم هزاران نفر مثل من آرزو دارند از اين درد و رنج رهايي يابند و تمام اين مزايا را به افراد سالم ببخشند. اما بعضي ها نمي فهمند و من هم نمي توانم كاري براي درك و فهمشان بكنم. وقتهايي هست كه از خدا مي خواهم مرا هم ببرد، ازشدت سرفه بدنم مي لرزد و توي دستمال خون بالا مي آورم. در اين خانه قديمي كه هر لحظه امكان خراب شدنش هست تنها و بي كس مانده ام ،آرزوي آغوش مادرم و نگاه نگران پدرم بيچاره ام ميكند. در تنهايي فكر مي كنم صداي مرضيه را شنيده ام كه زهرا را صدا ميزند و در حياط بازي مي كنند. ولي وقتي پشت پنجره مي روم فقط حياط متروكه اي ميبينم كه با متوجه شدن نگاهم به آن باعث فرار كلاغها مي شوم.
دوشنبه 13/11/70
براي امروز لحظه شماري ميكردم ولي ببين چه فكر ميكردم و چه شد. لعنت به من و به اين همه حماقتم. مثل يك اسب چموش لگد زدم به همه چيز. خدايا خدايا ميدانم كه سراپا گناهم .اين فكرها اين نگاهها اين دلداگي ! ولي چه كنم ؟ فقط به بخشايش تو اميد دارم.
امروز ترم اولي ها امتحان رياضي داشتند، استاد از من هم خواسته بود به عنوان مراقب سر جلسه حضور داشته باشم .
اول نديدمش ولي بعد از چند دقيقه رژه رفتن نيم رخ با شكوهش را ديدم در حال نگاه كردن بودم كه ناگهان برگشت و نگاهم كرد. نمي توانستم نگاهم را زا صورتش برگيرمو او هم لبخند زد. وقتي جواب دادنش تمام شد فوري رفتم و كنار پله ها ايستادم. ميخواستم مراببيند. با لبخند به سويم آمد . راه رفتنش را از دور نگاه مي كردم موزون و به جا !
حتي روپوش ساده اش مثل پيراهن مهماني به تنش برازنده بود. رسيد به من و احوالم را پرسيد خاك بر سر من ! آدم آنقدر هم بي عرضه، با تته پته جوابش را دادم. هنوز داشت با من حرف ميزد كه مثل احمقها گفتم «خدانگهدار» و او هم رنجيده رفت. دلم مي خواهد خودم را بكشم. چرا آنقدر بي ادب و دور از آدم هستم؟ او داشت با من حرف ميزد و من ،من احمق فراري اش دادم. خوب ، حسين هرچي مي كشي از حماقت هاي خودت است.
شنبه 10/12/70
خدارا هزاربار شكر ميكنم كه باز هم استاد سرحديان از ن خواسته حل تمرين رياضي 2 را اداره كنم. و ميليون ها بار شكر ميكنم كه مهتاب هم اين واحد را با استاد برداشته و من باز مي توانم ببينمش، امروز قبل از اينكه وارد كلاس شوم شروين پناهي را ديدم كه با مهتاب در مورد چيزي حرف مي زد. از دور درست متوجه نشدم ولي مهتاب با حرص جوابي داد وداخل كلاس شد.سر كلاس چند بار نگاهمان در هم گره خورد ولي مهتاب عصباني روي از من برگرداند. مهتاب مي دانم كه اشتباه كرده ام اما تو بزرگواري كن وببخش! فكر اينكه تا آخر تعطيلات ديگر نمي بينمش به اندازه كافي زجر آور بود كه نخواهم صورتش را عصباني و ناراحت ببينم.منو ببخش.!
پايان فصل 11
فصل دوازدهم
بعد از خواندن آخرين خطوط نفس بريده دفتر رابستم. نمي دانستم چه بايد بكنم؟ فكرش را هم نمي كردم كه حسين به من توجه داشته باشد اما انگاراشتباه كرده بودم. يك لحظه دلم برايش تنگ شد و بعد تازه متوجه شدم كه كار بدي كرده ام. من نوشته هاي خصوصي اش را خوانده بودم آن هم بدون اجازه.
بعد فكر مهم تري ذهنم را اشغال كرد. حسين مرا دوست داشت، ته دلم مي دانستم كه منهم دوستش دارم. با آنكه اطلاعات كمي در موردش داشتم اما مي دانستم كه دوستش دارم . وحشت زده پي بردم كه عوض شده ام. از سالهاي نوجواني هميشه روياهايم مردي بود مثل پدرم يا برادرم سهيل. خوش پوش ،جذاب ،پولدار و اجتماعي.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_هشتم
اما حسين با هيچكدام از اين معيارها مطابقت نداشت. اجتماعي از نظر من اهل مهماني هاي بزرگ و پر زرق و برق ، رقص و موسيقي... و حسين با آن اصول و عقايدش مطمئنا با اين مفهوم ضديت داشت. حالا بايد چه ميكردم؟
آن شب تا نزديكي سحر در رختخوابم غلت مي زدم. سرانجام دم دماي صبح خوابم برد. نزديك ظهربود كه با صداي مادرم بيدارشدم.
- مهتاب تلفن ...
گوشي را از روي ميز برداشتم ، خواب آلود گفتم : بله ؟
صداي ليلا در تلفن پيچيد : بلا چقدر مي خوابي من و شادي داريم ميريم استخر تو نمي خوي بياي ؟
بي حوصل گفتم : نه يك كم بي حال هستم. ديشب تا دير وقت عروسي بوديم امروز ميخوام استراحت كنم.
ليلا فوري گف : پس من اسمت را مي نويسم خوب ؟
بي حال گفتم : خوب...
و تماس قطع شد. آن روز تا شب فكر مي كردم چه كار كنم بهتر است. سهيل از صبح بيرون رفته بود. مادر هم ميخواست براي جشن پاتختي مريم برود هرچه به من اصرار كرد قبول نكردم. اصلا حوصله سر و صدا و شلوغي نداشتم. بعدازظهر دوباره و دوباره يادداشت هاي حسين را خواندم. هر چه مي خواندم بيشتر مصمم مي شدم من بايد تكليفم را با خودم و عقايدم روشن مي كردم. مي دانستم كه نسبت به حسين محبتي در دلم هست كه قابل انكار نيست اما آيا اين عشق و محبت يك اشتباه بزرگ نبود؟ سرانجام آخر شب تصميم خودم را گرفتم فردا صبح بايد مي رفتم و مي ديدمش با اين فكر در آرامش خوابيدم.
صبح زود از جايم بلند شدم. با عجله صبحانه خوردم و لباس پوشيدم. سوئيچ مادرم به جا كليدي آويزان بود آهسته برش داشتم مي خواستم در را باز كنم كه صداي مادرم را شنيدم :
- كجا به اين زودي ؟
دستپاچه گفتم : مي رم دانشگاه ، مي گن نمره ها اعلام شده....
منتظر جوابش نشدم و قبل از اينكه فرصت سوال و جواب بيشتري پيدا كند بيرون آمدم. در راه فكر مي كردم اگر با حسين روبرو شوم چه برخوردي داشته باشم. سرانجام رسيدم. جلوي دانشگاه خلوت بود و به راحتي ماشين راپارك كردم. بعد دفتر حسين را برداشتم و به سوي ساختمان اداري دانشگاه راه افتادم. چند ضربه كوتاه به در دفتر فرهنگي زدم و دستگيره را چرخاندم اما در قفل بود. سرگردان به اطراف نگاه كردم. كسي ان اطراف نبود.روي صندلي كنار در نشستم و منتظر ماندم . سر انجام بعد از گذشت نيم ساعت حسين را ديدم كه لنگ لنگان مي آيد. اول متوجه حضور من نشد ولي وقتي مرا ديد كه كنار در نشسته ام رنگش پريد و سرش را پايين انداخت. از جايم بلند شدم و سلام كردم. زيرلب جواب داد و در اتاق را با كليد گشود. بعد منتظر نگاهم كرد و گفت : بفرماييد...
جدي گفتم : اول شما بفرماييد.
داخل شد و منهم پشت سرش داخل شدم و در را بستم. لحظه اي هردو ساكت بوديم بعدحسين بلند شد و در را باز كرد. با حرص در را بستم و گفتم :
- حسين بس كن اين مسخره بازي رو نكنه باز هم توبه كردي ؟
خشكش زد متعجب نگاهم كرد. دستم را با دفترش بالا گرفتم و گفتم :
- اين رو تو ماشين من جا گذاشته بودي.
لبانش سفيد شد با صدايي كه سختي شنيده مي شد پرسيد :
- تو اينو خوندي ؟
نگاهش كردم . معصومانه نگاهم مي كرد. جواب دادم :
- نمي تونم بهت دروغ بگم آره خوندم.
حسين پشت ميز نشست و دستانش را روي صورتش گذاشت . ناگهان در باز شد آقاي موسوي وارد شد .باديدن من مشكوكانه نگاهي به صورت حسين انداخت و جواب سلاممان را داد. بلند شدم و گفتم : در هر حال آقاي ايزدي تنها اميد من شماهستيد استاد سرحديان حرف شما رو قبول مي كنه،به ايشون بفرماييد كه من شاگرد تنبلي نيستم و اين نمره سزاوارم نيست اگه لطف كنيد ممنون مي شوم. بعد خودكارم را از كيفم بيرون كشيدم و روي يك تكه كاغذ نوشتم :
«توي ماشين منتظرت هستم سركوچه »
كاغذ را به طرفش گرفتم و گفتم : اينهم شماره دانشجويي ام. خواهش مي كنم شما باهاش صحبت كنيد.
حسين سري تكان داد ومن بيرون امدم. قلبم بدجوري ميزد. اميدوار بودم آقاي موسوي متوجه چيزي نشده باشد. آهسته به طرف ماشينم رفتم و سوار شدم. چند لحظه اي صبركردم تا ضربان قلبم عادي شد و نفسم جا آمد. آرام آرام به طرف ابتداي كوچه حركت كردم. گوشه اي پارك كردم و منتظر ماندم. يك نوار ملايم در ضبط بود ومن در افكارم غرق شده بودم. نمي دانم چقدر گذشت كه ضرباتي بر روي شيشه از جا پراندم نگاه كردم. حسين بود قفل در را باز كردم و حسين سوار شد. فوري راه افتادم صلاح نبود كه آن اطراف باشيم. ممكن بود كسي ما را ببيند و دردسر درست شود. چند لحظه اي هردو ساكت بوديم ، بعد حسين با صدايي كه مي لرزيد گفت : پس تو از همه چيز خبر داري؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay