eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
وپدر بزرگ من که می گوید : - اگر امشب یک صیغه ی محرمیت بخوانند تا توی این دوازده روز برای رفت وآمد و خرید و آزمایش فردا راحت باشند خیلی خوب است . دارم از تب می سوزم . دیگر طاقت نمی آورم . آرام بلند می شوم و به اتاق پناه می برم .علی دنبالم می آید . پنجره ی باز را می بندد و می گوید : - سرما می خوری. حالت خوبه؟ علی دوباره برگشته به قبل از آمدن مصطفی ؛ مهربان و همدل. - لیلی جان ،پدر باید دوباره بره. عجله اش برای کارها هم سر همینه . صیغه فقط محرمتون می کنه تا دوازده روز دیگه که عقد باشه .بالاخره که بابد این چند روز رو برید برای خرید و کارها. محرم باشی بهتره با نامحرم ؟ توی حرف زدن و رفت و آمد راحت تر و آروم تری . باشه ؟ ریحانه با یک لیوان شربت می آید. مثل همیشه بوی گلابش آرامم می کند . ○ بله را که می گویم هنوز ده دقیقه ای نگذشته که قرار می شود عروس وداماد با هم صحبتی داشته باشند. در جا کنار گوش مادر می گویم : - اگه یک بار دیگه این حرف زده بشه من جیغ می زنم. مادر لبش را گاز می گیرد و هیچ نمی گوید. پدر صدایم می زند. بلند می شوم و تا نگاه می کنم مصطفی را کنار پدر می بینم ؛ یعنی حتی فرصت یک جیغ هم نمی دهند. پدر جلو می آید ، علی هم . از خجالت مثل انار له شده ام. حالا پدر راچطور راضی کنم از خیر این ملاقات بگذرد. علی می گوید: - اتاق ما به هم ریخته است . مسعودکه نفهمیدم کی آمده بودجلو ، می گوید: - ا چرا آبرو می بری برادر من .خودش مگه اتاق نداره ؟ بره اونجا. پدر می گوید : - اتاقتون که تمیز بود. علی می گوید : - بود تا این دو نیامده بودن . الآن باید با چشم مسلح جای پا پیدا کنی وراه بری . مسعود می گوید : - ا دوباره بد حرف زد ! وقتی دوتا مهندس معماری هستند توقع چی داری ؟ - حتما جوراب و زیر شلواری و کلاه آفتابی هم جزو لوازم معماریتونه ؟ خنده ام می گیرد ؛ مثلا من محور بحثم . می خواستم اعتراض کنم ، ولی اصلا این جا من مطرح نیستم . پدر نمی ایستد که حرفی بزنم . در اتاقم را باز می کند و منتظر من ومصطفی می شود . چی فکر می کردم چه شد . یک بار که مادر داشت سخنرانی گوش می داد شنیدم که می گفت : می خواهی بدانی خدا هست یا نه ، ازاین بفهم که تو تدبیرمی کنی حسابی ومفصل، او با تقدیرش تدبیرهایت را به هم می زند . پدر که در را به هم می زند ، یادم می آید این جمله ی امیرالمومنین علیه السلام بود ومن در صحنه ی تقدیر الهی، خلاف علاقه ی تدبیری ام مقابل مصطفی ایستاده ام. آرام می پرسد: - خوبی شما ؟ سرم را پایین می اندازم و می گویم : - خوبم . الحمدلله . نگاهی به میزم می کندوتابلو وهدیه هایش رامی بیند.کنارمیز می ایستد و می گوید: - می گم تاده بشماریم، مامور معذور می آید. حرفش تمام نشده در می زنند وسر علی داخل می شود. خنده ی مصطفی و من چشمان علی راگرد می کند. آب آورده است. مصطفی پارچ آب راکه می بیندبلندتر می خندد. علی با حیرت نگاهم می کند . جوابی که از من نمی گیرد رو می کند به مصطفی که می خواهد پارچ آب را بگیرد . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
یا من یقبل عذر التائبین! ای کسی که عذر توبه کنندگان را میپذیری! من همون بنده خطاکار با توجیحات نامربوط برای گناهام و تو همونی که میگی باشه! باشه قبول... عیبی نداره! ♥️ 💔 | @romankademazhabi
بد زندگی کردن یعنی نفهمی چی میخوای،هردفعه درگیر یکی از خواسته هات بشی!! 🍃 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_چهل_پنجم چشمانش دلم را به لرزه در آورد. حالتي د
📚 📝 نویسنده ♥️ شنبه 11/8/70 هر جلسه كه براي حل تمرين مي روم انگار رفتارشان بهتر مي شود. اين بار به احترامم از جا بلند شدند. البته توقعي ندرم منهم خودم هنوز دانشجو هستم. حالا دوسال بالاتر ، آنقدر قابل احترام نيستم. مي دانم كه تك و توكي از بچه ها مي دانند كه من هم دانشجوي همين دانشگاه هستم. امروز با خودم قرار گذاشته بودم هر جوري هست نگاهش نكنم. اما نتوانستم . همه در حال يادداشت برداشتن بودن و كسي حواسش به من نبود. شنبه 2/9/70 زبس كه توبه نمودم ، زبس كه توبه شكستم فغان توبه برآمد ، زبس شكستم و بستم دوهفته پيش تعطيل بود و من بي قرار منتظر شنبه اي بودم كه بايد براي حل تمرين به كلاس مي رفتم. سرانجام روز موعود رسيد و من وارد كلاس شدم. جواب سلامم را فقط از دهان مهتاب شنيدم. البته همه جوابم را دادند ، ولي صداي بقيه پيش صداي زيبا و ظريف مهتاب رنگ باخت. نگاهش كردم او هم مرا نگاه كرد. در اين مواقع از شرم ميميرم ، اما نمي توانم نگاهم را از صورت زيبايش برگيرم. بعد از كلاس گوشه اي در راهرو ايستادم و نظاره گرش شدم. كه از كلاس بيرون آمد و در حلقه دوستانش به سمت پله ها رفت. تازه متوجه شدم كه چقدر قدش بلند است ! بلندتر از دوستانش ، راه رفتنش نا خود اگاه پر از طنازي است يا شايد به چشم من اينطور مي آيد؟ خدايا فقط و فقط به بخششت چشم اميد دارم. شنبه 28/10/70 روز پر حادثه اي را گذراندم. آخرين جلسه حل تمرين بود و من سرگرم رفع اشكال از بچه ها بودم . از اول كلاس منتظر بودم تا مهتاب اشكالش را بپرسد ساعتها بدون توجه به من مي گذشتند و مهتاب حرف نمي زد. داشتم نااميد مي شدم. شايد اشكالي ندارد كه ناگهان بلند شد و صورت مسئله اي را كه در آن اشكال داشت خواند. صدايش كردم و ازش خواستم شروع به حل مسئله كند . خطش هم مانند حركاتش ظريف و زيباست. نمي فهميدم چه ميگويد فقط محو حركاتش شده بودم. حرف مي زدم و نمي فهميدم كه چه مي گويم. وقتي تشكر كرد تازه فهميدم مسئله را حل كرده ، در حال غبطه خوردن بودم كه ناگهان پسري اسپري بدبويي را در فضاي كلاس پخش كرد و هوا پر از دانه هاي ريز و سفيد شد. همه دست زدنند و يكي داد زد به افتخار آقاي ايزدي و اتمام جلسات حل تمرين. قبل از اينكه بتوانم ماسك را بزنم حالت خفگي پيدا كردم .هرچه جيبهايم را مي گشتم اسپري مخصوصم پيدا نمي شد. ريه ام در حال انفجار بود براي ذره اي هوا پر پر مي زدم در آخرين لحظه چشمان نگران و لبريز از اشك مهتاب را ديدم كه با ترس خيره به من مانده اند، ديگر حتي از مرگ هم نمي ترسيدم. يكشنبه 29/10/70 حوصله ام از ماندن در بيمارستان سررفته چه خوب كه تو همراهمي تا چند خطي در تو بنويسم. سه شنبه 30/10/70 خدا را شكر مرخص شدم. از يك جا ماندن و اسيري متنفرم. درسهايم روي هم جمع شده وچيزي تا شروع امتحانات نمانده؛ مهتاب مي داني چشمانت چه به روزم آورده ؟ مي دانم كه روح پاك و معصومش اصلا خبر ندارد كه نگاه سمج من به او دوخته شد است. خدايا از بخشندگي ات بسيار شنيده ام مرا هم ببخش. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ شنبه 11/11/ 70 امروز هم شنبه بود اما خبري از كلاسهاي حل تمرين من نبود. خوب الان امتحانات شروع شده و ديگر كسي به دانشگاه نمي آيد. هر وقت به اين موضوع فكر مي كنم كه شايد ترم بعد مهتاب درسهايي بدارد كه استادشان سرحديان نباشد بدنم مي لرزد. آخر فقط سر حديان كلاسهاي حل تمرينش را به من محول مي كند. حتي اگر اين طور نباشد درس من به زودي تمام مي شود ، آن وقت چه كنم؟ به زور درس مي خوانم .خانه سرد است و من از شدت سرفه نمي توانم راست بياستم .حالا كجا هستند همكلاسيهايم كه ببينند درد و رنج يعني چي ؟ تا مدام مرا به القاب نورچشمي و بچه مسلمون و سهميه اي ملقب نكنند؟ مي دانم هزاران نفر مثل من آرزو دارند از اين درد و رنج رهايي يابند و تمام اين مزايا را به افراد سالم ببخشند. اما بعضي ها نمي فهمند و من هم نمي توانم كاري براي درك و فهمشان بكنم. وقتهايي هست كه از خدا مي خواهم مرا هم ببرد، ازشدت سرفه بدنم مي لرزد و توي دستمال خون بالا مي آورم. در اين خانه قديمي كه هر لحظه امكان خراب شدنش هست تنها و بي كس مانده ام ،آرزوي آغوش مادرم و نگاه نگران پدرم بيچاره ام ميكند. در تنهايي فكر مي كنم صداي مرضيه را شنيده ام كه زهرا را صدا ميزند و در حياط بازي مي كنند. ولي وقتي پشت پنجره مي روم فقط حياط متروكه اي ميبينم كه با متوجه شدن نگاهم به آن باعث فرار كلاغها مي شوم. دوشنبه 13/11/70 براي امروز لحظه شماري ميكردم ولي ببين چه فكر ميكردم و چه شد. لعنت به من و به اين همه حماقتم. مثل يك اسب چموش لگد زدم به همه چيز. خدايا خدايا ميدانم كه سراپا گناهم .اين فكرها اين نگاهها اين دلداگي ! ولي چه كنم ؟ فقط به بخشايش تو اميد دارم. امروز ترم اولي ها امتحان رياضي داشتند، استاد از من هم خواسته بود به عنوان مراقب سر جلسه حضور داشته باشم . اول نديدمش ولي بعد از چند دقيقه رژه رفتن نيم رخ با شكوهش را ديدم در حال نگاه كردن بودم كه ناگهان برگشت و نگاهم كرد. نمي توانستم نگاهم را زا صورتش برگيرمو او هم لبخند زد. وقتي جواب دادنش تمام شد فوري رفتم و كنار پله ها ايستادم. ميخواستم مراببيند. با لبخند به سويم آمد . راه رفتنش را از دور نگاه مي كردم موزون و به جا ! حتي روپوش ساده اش مثل پيراهن مهماني به تنش برازنده بود. رسيد به من و احوالم را پرسيد خاك بر سر من ! آدم آنقدر هم بي عرضه، با تته پته جوابش را دادم. هنوز داشت با من حرف ميزد كه مثل احمقها گفتم «خدانگهدار» و او هم رنجيده رفت. دلم مي خواهد خودم را بكشم. چرا آنقدر بي ادب و دور از آدم هستم؟ او داشت با من حرف ميزد و من ،من احمق فراري اش دادم. خوب ، حسين هرچي مي كشي از حماقت هاي خودت است. شنبه 10/12/70 خدارا هزاربار شكر ميكنم كه باز هم استاد سرحديان از ن خواسته حل تمرين رياضي 2 را اداره كنم. و ميليون ها بار شكر ميكنم كه مهتاب هم اين واحد را با استاد برداشته و من باز مي توانم ببينمش، امروز قبل از اينكه وارد كلاس شوم شروين پناهي را ديدم كه با مهتاب در مورد چيزي حرف مي زد. از دور درست متوجه نشدم ولي مهتاب با حرص جوابي داد وداخل كلاس شد.سر كلاس چند بار نگاهمان در هم گره خورد ولي مهتاب عصباني روي از من برگرداند. مهتاب مي دانم كه اشتباه كرده ام اما تو بزرگواري كن وببخش! فكر اينكه تا آخر تعطيلات ديگر نمي بينمش به اندازه كافي زجر آور بود كه نخواهم صورتش را عصباني و ناراحت ببينم.منو ببخش.! پايان فصل 11 فصل دوازدهم بعد از خواندن آخرين خطوط نفس بريده دفتر رابستم. نمي دانستم چه بايد بكنم؟ فكرش را هم نمي كردم كه حسين به من توجه داشته باشد اما انگاراشتباه كرده بودم. يك لحظه دلم برايش تنگ شد و بعد تازه متوجه شدم كه كار بدي كرده ام. من نوشته هاي خصوصي اش را خوانده بودم آن هم بدون اجازه. بعد فكر مهم تري ذهنم را اشغال كرد. حسين مرا دوست داشت، ته دلم مي دانستم كه منهم دوستش دارم. با آنكه اطلاعات كمي در موردش داشتم اما مي دانستم كه دوستش دارم . وحشت زده پي بردم كه عوض شده ام. از سالهاي نوجواني هميشه روياهايم مردي بود مثل پدرم يا برادرم سهيل. خوش پوش ،جذاب ،پولدار و اجتماعي. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ اما حسين با هيچكدام از اين معيارها مطابقت نداشت. اجتماعي از نظر من اهل مهماني هاي بزرگ و پر زرق و برق ، رقص و موسيقي... و حسين با آن اصول و عقايدش مطمئنا با اين مفهوم ضديت داشت. حالا بايد چه ميكردم؟ آن شب تا نزديكي سحر در رختخوابم غلت مي زدم. سرانجام دم دماي صبح خوابم برد. نزديك ظهربود كه با صداي مادرم بيدارشدم. - مهتاب تلفن ... گوشي را از روي ميز برداشتم ، خواب آلود گفتم : بله ؟ صداي ليلا در تلفن پيچيد : بلا چقدر مي خوابي من و شادي داريم ميريم استخر تو نمي خوي بياي ؟ بي حوصل گفتم : نه يك كم بي حال هستم. ديشب تا دير وقت عروسي بوديم امروز ميخوام استراحت كنم. ليلا فوري گف : پس من اسمت را مي نويسم خوب ؟ بي حال گفتم : خوب... و تماس قطع شد. آن روز تا شب فكر مي كردم چه كار كنم بهتر است. سهيل از صبح بيرون رفته بود. مادر هم ميخواست براي جشن پاتختي مريم برود هرچه به من اصرار كرد قبول نكردم. اصلا حوصله سر و صدا و شلوغي نداشتم. بعدازظهر دوباره و دوباره يادداشت هاي حسين را خواندم. هر چه مي خواندم بيشتر مصمم مي شدم من بايد تكليفم را با خودم و عقايدم روشن مي كردم. مي دانستم كه نسبت به حسين محبتي در دلم هست كه قابل انكار نيست اما آيا اين عشق و محبت يك اشتباه بزرگ نبود؟ سرانجام آخر شب تصميم خودم را گرفتم فردا صبح بايد مي رفتم و مي ديدمش با اين فكر در آرامش خوابيدم. صبح زود از جايم بلند شدم. با عجله صبحانه خوردم و لباس پوشيدم. سوئيچ مادرم به جا كليدي آويزان بود آهسته برش داشتم مي خواستم در را باز كنم كه صداي مادرم را شنيدم : - كجا به اين زودي ؟ دستپاچه گفتم : مي رم دانشگاه ، مي گن نمره ها اعلام شده.... منتظر جوابش نشدم و قبل از اينكه فرصت سوال و جواب بيشتري پيدا كند بيرون آمدم. در راه فكر مي كردم اگر با حسين روبرو شوم چه برخوردي داشته باشم. سرانجام رسيدم. جلوي دانشگاه خلوت بود و به راحتي ماشين راپارك كردم. بعد دفتر حسين را برداشتم و به سوي ساختمان اداري دانشگاه راه افتادم. چند ضربه كوتاه به در دفتر فرهنگي زدم و دستگيره را چرخاندم اما در قفل بود. سرگردان به اطراف نگاه كردم. كسي ان اطراف نبود.روي صندلي كنار در نشستم و منتظر ماندم . سر انجام بعد از گذشت نيم ساعت حسين را ديدم كه لنگ لنگان مي آيد. اول متوجه حضور من نشد ولي وقتي مرا ديد كه كنار در نشسته ام رنگش پريد و سرش را پايين انداخت. از جايم بلند شدم و سلام كردم. زيرلب جواب داد و در اتاق را با كليد گشود. بعد منتظر نگاهم كرد و گفت : بفرماييد... جدي گفتم : اول شما بفرماييد. داخل شد و منهم پشت سرش داخل شدم و در را بستم. لحظه اي هردو ساكت بوديم بعدحسين بلند شد و در را باز كرد. با حرص در را بستم و گفتم : - حسين بس كن اين مسخره بازي رو نكنه باز هم توبه كردي ؟ خشكش زد متعجب نگاهم كرد. دستم را با دفترش بالا گرفتم و گفتم : - اين رو تو ماشين من جا گذاشته بودي. لبانش سفيد شد با صدايي كه سختي شنيده مي شد پرسيد : - تو اينو خوندي ؟ نگاهش كردم . معصومانه نگاهم مي كرد. جواب دادم : - نمي تونم بهت دروغ بگم آره خوندم. حسين پشت ميز نشست و دستانش را روي صورتش گذاشت . ناگهان در باز شد آقاي موسوي وارد شد .باديدن من مشكوكانه نگاهي به صورت حسين انداخت و جواب سلاممان را داد. بلند شدم و گفتم : در هر حال آقاي ايزدي تنها اميد من شماهستيد استاد سرحديان حرف شما رو قبول مي كنه،به ايشون بفرماييد كه من شاگرد تنبلي نيستم و اين نمره سزاوارم نيست اگه لطف كنيد ممنون مي شوم. بعد خودكارم را از كيفم بيرون كشيدم و روي يك تكه كاغذ نوشتم : «توي ماشين منتظرت هستم سركوچه » كاغذ را به طرفش گرفتم و گفتم : اينهم شماره دانشجويي ام. خواهش مي كنم شما باهاش صحبت كنيد. حسين سري تكان داد ومن بيرون امدم. قلبم بدجوري ميزد. اميدوار بودم آقاي موسوي متوجه چيزي نشده باشد. آهسته به طرف ماشينم رفتم و سوار شدم. چند لحظه اي صبركردم تا ضربان قلبم عادي شد و نفسم جا آمد. آرام آرام به طرف ابتداي كوچه حركت كردم. گوشه اي پارك كردم و منتظر ماندم. يك نوار ملايم در ضبط بود ومن در افكارم غرق شده بودم. نمي دانم چقدر گذشت كه ضرباتي بر روي شيشه از جا پراندم نگاه كردم. حسين بود قفل در را باز كردم و حسين سوار شد. فوري راه افتادم صلاح نبود كه آن اطراف باشيم. ممكن بود كسي ما را ببيند و دردسر درست شود. چند لحظه اي هردو ساكت بوديم ، بعد حسين با صدايي كه مي لرزيد گفت : پس تو از همه چيز خبر داري؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_بیست_ششم وپدر بزرگ من که می گوید : - اگر امشب یک صیغه ی محرمیت بخوانند ت
- قضیه چیه ؟ خدا خیرت بده بعد از چند روز اخم خواهر ما رو باز کردی . مصطفی به زور پارچ ولیوان را ازدست علی می کشد و می گوید : - برو کم اذیت کن . - نکنه به من می خندید ؟ - مگه از جونمون سیر شدیم. علی می رود، مصطفی می نشیند روی زمین. به فاصله ی عرض یک فرش دوازده متری می نشینم مقابلش . آزاد شده است در کلام و نگاه ، خجالت می کشم از نگاه های پر از محبتش که سرازیر کرده است . - روسری را پسندیدید؟ - نگاهم می رود تا روسری روی میز . - رنگش خیلی شاده ، زحمت کشیدید . - به دل من اگر بود می خواستم هرچه می بینم براتون بخرم ؛ اما خوب معذوریت چند وجهی داشتم . هرچه تلاش کردم حرف بزنم نمی شود . می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم ؟ بپرسم ؟ نمی پرسم .تا آخری که هست خودش مجلس گرم کن بزم دو نفره مان است .بعد از رفتنشان نفسی می کشم و فرار می کنم توی اتاقم . به ثانیه نکشیده که می آیند؛ یعنی این سه تمام انرژیشان را نگه داشته اند برای اذیت من . هرچه بلدند می خوانند ودست می زنند . این بساط ،دوازده روز می خواهد ادامه پیدا کند؟ آخرش هم سرود جمهوری اسلامی را می خوانند وامیدوارم که بروند . مادر دسته ی گل نرگس و مریم شان را می آورد توی اتاقم وروی میز می گذارد . مسعود جعبه ی شیرینی که آورده اند را باز می کند و پدر چایی به دست به جمع پسرهایش می پیوندد . متحیر نگاهشان می کنم ؛ حالا می فهمم این ها به پدرشان رفته اند. ریحانه می گويد : انگشتر نشانت کو؟ انگشتر نشانم کو ؟ اول کمی فکر می کنم تا بفهمم انگشتر چیست و نشان یعنی چه ؟ به ساعتی تغییر هویت داده ام. دستانم را بالا می آورم ونشان ریحانه می دهم. شوخی ها و حرف و حدیث ها و تحلیل هاکه تمام می شود ؛ علی می رود ریحانه را برساند؛اما سعید و مسعود می مانند . گوشی ام را بر می دارم که ببینم از غروب تا این موقع در چه حالی است.سه تا پیام. بی هیچ پیش فکری بازش می کنم. مصطفی است. سه پیام ظرف همین یک ساعتی که رفته اند . نگاه ساعت می کنم یک نیمه شب شده است. سعید غر می زند . - خاموش کن، نورش اذیت میکنه . نور صفحه را کم می کنم تا پیام ها را بخوانم : قلبم ضربانش بالا می رود. - ممنون که پذیرفتی همراه ادامه ی زندگیم باشی. تازه می فهمم که قلب محل رفت و آمد خون است. -کشیده ی جذبه چشمانت، مرا به خلوت بیداران . اگر توانستید از دست سه برادر رهایی پیدا کنید، حال و حولی داشتید، بدانید منتظر پیامتان هستم. می مانم چه کنم. سرم را بلند می کنم. هردوبیدارند. مسعود دارد خبرهای گروه را می خواند، سعید هم دارد تایپ میکند. آن وقت به نور گوشی من گیر می دهند. می نویسم: - «تشکر بابت محبت ها. امیدوارم به آینده.» خشک تر از این جوابی نداشتم که بدهم. وقتی می فرستم پشیمان می شوم. بلند می شوم و می روم سمت آشپزخانه . این جا خلوت تر است. پیام می آید: - زنده اید؟ گفتم شاید باید بیایم نجاتتان بدهم.» ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay