eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... بیستم 👇 💎 " نگاهِ حرام، نابود کننده لذّت " 🔹 یه مثالِ دیگه هم در این مورد تقدیم میکنیم تا "نگاهِ قشنگِ اسلام به زندگی و لذّت بردنِ انسان" مشخص بشه. 👇👇 🌺 مثلاً اسلامِ عزیز به شما میگه برای اینکه از لذّت ببری من بهت برنامه میدم. -- چه برنامه ای؟ * به نامحرم نگاه نکن! 👀🚫 🔻خب آقای اسلام! من خوشم میاد که نگاه کنم!😤 🔹🔸⭕️🔷 💞 ببین عزیز دلم؛ بله درسته که اگه به حرام نگاه کنی یه ذره لذّت میبری 🚷 ولی خودت رو از یه اقیانوس لذّت دائمی "توی همین دنیا" میکنی! -- چطور؟ * اول بذار ازت یه سوال کنم؛ شما چرا نگاه حرام میکنی؟ 🔹برای اینکه خوشت میاد دیگه. درسته؟ 🔹برای اینکه میخوای "خیلی لذّت ببری". بله؟ 🔺بله دیگه دقیقاً همینه!👌
♻️ شما اینو میخوای اما دقیقاً برعکس میشه!😊👇 شما با "نگاهِ حرام" داری "امکانِ لذّت بردنِ خودت" رو از بین میبری! ❌ 👈 چون با "لذّت بردن"، درست برخورد نمیکنی. در واقع طبقِ ، لذّت نمیبری. ⚠️اینجوری لذّتِ "رابطۀ عالی با همسرت" رو هم از دست میدی.💔 دیگه از نگاه به همسرت هم لذّت نمیبری.....🚫 🔞 کسی که اهلِ بشه اولین مشکلی که پیدا میکنه اینه که:👇 نسبت به همسر و فرزندانش سرد میشه. 💔 ⭕️ بنده خدا میخواسته لذّتِ بیشتری به دست بیاره امّا اتفاقاً "لذّت های و و " رو به خطر انداخته.... ✅💢👆 ⁉️ چرا اسلام آنقدر براش مهمه که شما لذّتِ حرام نبری؟ 🌎💖 چون در نهایت میخواد که شما "توی همین دنیا" هم بیشترین لذّت رو ببری.👌 🌷💞🌺🌹 🔴 ولی متاسفانه بعضیا "از دور" فکر میکنن اسلام دینِ زجر کشیدنه! برای همین حتّی از کنارِ دین هم عبور نمیکنن!😒 📡👿 البته از نقشِ و در "فریبِ افکارِ عمومی" نباید غافل شد. 🔷➖✅🔹🔺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 با ماجرایی که سر قضیه رمان در بخش ظهر گاهی پیش اومد و مجبور شدیم متوقف کنیم از امروز با رمان زیبای عاشقانه تحولی در خدمتتون خواهیم بود رمان شماره: 5️⃣4️⃣ 📚 ✍🏻 نویسنده: در پست بعدی اشاره ای به این رمان جذاب خواهیم کرد ان شاءالله هر روز در بخش ظهرر گاهی (دور و بر ساعت 14) تقدیم نگاه پر مهرتون میکنیم ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼 ✨﷽✨ 🌼🍃🌼 ❤️ 🌼 ❌ رمانی که هیچ وقت ازخوندنش پشیمون نمیشی😱 "هالین" دختر18ساله ای که به اجبارخانوادش بایدباپسری که اصلا ازش خوشش نمیادازدواج کنه... کلی نقشه میکشه وتمام تلاشش ومیکنه که ازدست این پسرخلاص بشه ودرآخر...😰 ✍نویسنده : رپلای به قسمت اول👇 eitaa.com/romankademazhabi/19633 📚 @romankademazhabi♥️ 🌼🍃🌼 🌼🍃🌼
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝نویسنده: 🔻 باصدای آلارم گوشیم ازخواب نازم بیدارشدم وطاق بازروی تخت قرار گرفتم وبه سقف خیره شدم ومتفکر گفتم: +تف توروح اون عزیزدلی که مدرسه رو خلق کرد. همچنان که غرغرمی کردم ازتخت پایین اومدم وبه سمت کمدم رفتم،لباس مدرسم وبرداشتم وشروع کردم به عوض کردن لباسام. روبه روی آیینه ایستادم ومقنعم وروی سرم گذاشتم،داشتم باشانه موهام وبه سمت راست صورتم متمایل می کردم که دراتاقم به شدت بازشد. باترس ولرزبه سمت دربرگشتم که مامانم وجلوی دردیدم. باعصبانیت وصدای نسبتاًبلندی گفتم: +مگه اینجاطویلس؟یه دربزن میای تودیگه مامان دستش وبه کمرش زدوگفت: مامان:بدترازطویلس،سلامتم که خوردی باکلافگی گفتم: +خب بابا،سلام،کارت وبگو همچنانکه ازاتاق می رفت بیرون گفت: مامان:بیاصبحانه بخور +اوکی برومنم میام ازاتاق رفت بیرون منم بعدازمرتب کردن موهام ازاتاق اومدم بیرون. ازپله هاپایین اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم وباگفتن سلام کوتاهی به بابام وخانم جون پشت میزنشستم وشروع کردم به خوردن صبحانه. وسط صبحانه خوردنم بودم که سنگینیه نگاه خانم جون وروخودم حس کردم، سرم وبالاآوردم ونگاهش کردم. زوم شده بودروی موهام که ازمقنعم بیرون زده بود.باحالت سوالی گفتم: +جونم خانم جون؟آدم ندیدی؟ سری ازتاسف تکون دادوبه موهام اشاره کردوگفت: خانم جون:بپوشون اون شراره های آتشین رو باحالت تهاجمی گفتم: +شراره های آتشین کیلوچند؟خانم جون به این چندتا تارمومیگی شراره های آتشین؟ خانم جون:میدونی همین چندتا تارمو میتونه چندتاجوون وتحریک کنه؟ فنجون قهوه ام وروی میزگذاشتم وگفتم: +خب اون چندتاجوون چشماشون و بگیرن ونگاه نکنن،درضمن الان دیگه کسی باچندتا تارموازخودبی خودنمیشه شما بدجورتوقرن دایناسورهاموندی. خانم جون بااین حرفم چشماش گردشد، بابانیمچه اخمی کردوگفت: بابا:هالین درست صحبت کن دستم وتوهواتکون دادم وبروبابایی گفتم وازپشت میزبلندشدم وبه سمت دررفتم، صدای خانم جون وشنیدم که گفت: خانم جون:تربیت این بچه کارداره پوزخندی زدم وبابی خیالی جلوی آیینه مقنعم وعقب ترکشیدم وبعدازپوشیدن کتونیام ازسنگفرشاردشدم وازخانه اومدم بیرون.... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝نویسنده: 🔻 رفتم سرکوچه ومنتظرسرویسم ایستادم، آستینای مانتوم وتایک وجب بالاترازمچ بالابردم وهمچنان به ساعتم نگاه کردم و زیرلب گفتم: +مرتیکه ((رارنده ی سرویس))ده ساعته من ومَچَل خودش کرده،اه. یک پسردبیرستانی ازجلوم ردمی شدبا دیدنم گفت: پسر:چه اخمو،اخم نکن زشت میشی چشم غره ای بهش رفتم وگفتم: +زرنزن بابا،راهت وبکش وبرو خواست چیزی بگه که سرویسم رسید، وقتی خواستم ازجلوی پسرردبشم محکم پاش ولگدکردم وقبل ازاینکه چیزی بگه سوارسرویس شدم. روبه رارنده سرویس کردم وباطعنه گفتم: +نمیومدی زودبودحالا. بعدازگفتن این حرف بی توجه به اخمش به سمت صندلیه عقب رفتم وکناردوستم دنیانشستم ومحکم کوبیدم روی شونش وگفتم: +به به دنیاخانم،چطوری؟ همچنان که شونش وماساژمیدادگفت: دنیا:چقدرتووحشی آخه؟خوبم توخوبی؟ +خوبم،چه خبر؟انشاءبرای ادبیات نوشتی؟ بابیخیالی گفت: دنیا:ازاینترنت درآوردم +زحمت کشیدی اصلاکمرت شکست زیرباراین همه زحمت چشم غره ای رفت وهدفونش وروی گوشش گذاشت وچشماش وبست. به صفحه ی گوشیش که روشن بود نگاه کردم،آهنگی که گوش می داد غمگین بودمطمئن بودم یه اتفاقی براش افتاده اینوازرفتارشم می شدفهمید. شونه ای بالاانداختم وزیرلب گفتم: +به وقتش می فهمم چشمم وبستم وسرم وبه پشت صندلی تکیه دادم وسعی کردم تارسیدن به مدرسه ی دربه درشدمون یکم بخوابم. ***** سرکلاس نشسته بودیم وزُل زده بودیم به معلم ادبیاتمون.خدامیدونه چقدرازش نفرت دارم،طرزصحبتش افتضاحه،هرچی ازدهانش درمیادبه بچه هامیگه. باصداش به خودم اومدم: خانم نصیرزاده:محتشم بیاانشاتوبخون. همچنان که بلندمی شدم وبه سمتش می رفتم زیرلب گفتم: +محتشم وکوفت،محتشم ودردانگاراسم ندارم حتمابایدفامیلیم وصداکنه انگاربا کلفتش طرفه حداقل یه خانم کنارش بزار. پوف کلافه ای کشیدم وکنارمیزش ایستادم وشروع کردم به خواندن. بعدازمن دنیاروصدازد،دنیاهم بلندشدو شروع کردبه خواندن‌.سرم وبالاآوردم که چشمم خوردبه هانیه،رنگ صورتش شده بودرنگ میت،باچشمای گردشده زُل زده بودبه دنیا،باتعجب نگاهش کردم وبادستم بهش علامت دادم که نگاهم کنه ولی متوجه نشد.انشاءدنیاتمام شدو خانم نصیرزاده هانیه راصدازد.دیگه کم مانده بوداشک هانیه دربیادباپاهای لرزون ازجاش بلندشدوکنارمیزایستادوبامِن مِن شروع کردبه خواندن،یکم که دقت کردم متوجه شدم انشاش دقیقاشبیه انشاء دنیاس.به دنیانگاه کردم لبش وبه دندان گرفته بودوناخناش وتودستش فشار می داد. خواستم آرامش کنم که جیغ خانم نصیرزاده رفت هوا: خانم نصیرزاده:دختره ی احمق بی شعور چراانشات مثل محمدیه؟ هانیه چیزی نگفت که یکی ازبچه های رواعصاب کلاس ازجاش بلندشدوروبه خانم نصیرزاده گفت: سارینا:خانم هم دنیاهم هانیه دوتاشون از اینترنت درآوردن. صدای دنیاروشنیدم که زیرلب گفت: دنیا:لال بمیری به حق یکی ازاماما. خندم گرفت،خوشم میاددنیاهم مثل من هیچکدام ازامام هارانمیشناسه. خانم نصیرزاده روبه هانیه کردودنیاکرد وگفت: خانم نصیرزاده:وقتی به دوتاتون صفردادم وآمارتون وبه خانم غلامی(مدیر)دادم اونوقت می فهمید که نبایدازاین کاراکنید. دنیاچشم غره ای به خانم نصیرزاده رفت وهانیه هم شروع کردبه گریه کردن،با خودم گفتم: +چقدرلوسه این دختر خانم نصیرزاده نفس عمیقی کشیدتامثلا خودش وآرام کنه هرچندکه دراون تاثیری نداره چون اون ازهمان ابتدای خلقت بی اعصاب بود. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا