eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بعدازخوردن صبحانه ازمهتاب خواستم که من ومیزوجمع کنم که اونم باکلی اصرارمن راضی شد. مهتاب:هالین من میرم حاضرشم. +باش منم چنددقیقه دیگه میرم. سری تکون دادوبه سمت اتاقش رفت. سریع میزوجمع کردم و فنجون هاروشستم. کارم که تموم شدازپله ها بالارفتم ووارداتاقم شدم. درکمدوبازکردم وساکم برداشتم وروی تخت گذاشتم،زیپش وبازکردم ودل ورودش وریختم بیرون. فقط یک مانتوداشتم، یک مانتوی مشکی کوتاه جلوبازبایک تیشرت ساده ی قرمز،شلوارجین مشکیمم برداشتم وپوشیدم. تنهاشالی که داشتم وبرداشتم وروی سرم گذاشتم. رژقرمزم وکه همرنگ شالم بودروی لبم مالیدم بلکه یکم رنگ به صورتم بیاد. دراتاق به صدادراومد: +بله؟ مهتاب:حاضرشدی؟ یک نگاه کلی به آیینه انداختم وگفتم: +آره الان میام. مهتاب:باشه پس من میرم ماشین وروشن کنم زودی بیا. +باشه. به سمت ساک رفتم وکیف پولم وازتوش برداشتم. داخل کیف پولم ونگاه کردم،پول نقدم کلا سیصدتومن بودولی کارتم پرپول بود. گوشی وبه همراه کیف پولم به دست گرفتم وازاتاق بیرون رفتم. ازدرورودی بیرون رفتم،به کتونی هام نگاه کردم،همون کتونی بودکه دیشب باهاش فرارکردم. آهی کشیدم وکتونی رو پوشیدم،دروبستم وبه سمت ماشین مهتاب رفتم. دروبازکردم وسوارشدم مهتاب نیم نگاهی بهم کرد ولبخندی زدولی من زوم شده بودم روش،گرمش نمی شداینهمه حجاب گرفته بود؟ تیپش قشنگ بودولی من چون ازحجاب بدم میادتیپ مهتابم به چشمم نمیومد. مهتاب دروباریموت باز کردوراه افتاد. به سرخیابون که رسیدیم مهتاب گوشیش زنگ خوردازحرفاش فهمیدم که داداششه. مهتاب ماشین وگوشه خیابون نگه داشت،باتعجب گفتم: +چیزی شده؟ مهتاب:نه عزیزم. ازماشین پیاده شد،منم به تبع ازاون ازماشین پیاده شدم وباتعجب به مهتاب که اطراف ونگاه می کردنگاه کردم. کنارمهتاب ایستادم وگفتم: +منتظرکسی هستی؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:آره. لبم وکج کردم ومثل مهتاب اطراف ونگاه کردم. یک پسری داشت میومد سمتمون به شدت جذاب بود،چشم های سبزش ازدوربرق می زد. یاداون موقع هایی افتادم که بادنیابه پسراتیکه مینداختیم،به یاداون روزهاتصمیم گرفتم به این یاروهم تیکه ای بندازم یکم بخندیم. همینکه پسرنزدیکمون شدباصدای بلندطوری که بشنوه گفتم: +جوووون،چشمات تو حلقم. بعدازاین حرف بلندزدم زیرخنده. پسرباتعجب نگاهم کرد،انتظارداشتم بره ولی ایستادوگفت: _سلام مهتاب. مهتاب که تاالان با چشم های گردشده نگاهم می کردبرگشت سمت پسروگفت: مهتاب:سلام داداش. فکم افتادکف زمین، خاک برسرم گندزدم یاروداداشه مهتاب بود. برای اولین بارازشدت خجالت دلم می خواست آب شم برم زمین. لبم وگازگرفتم وسرم وانداختم پایین.مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:داداش معرفی می کنم هرچندکه خودت بهتر میشناسیش ولی خب ایشون هالینه. امیرعلی سرش وانداخت پایین وخیلی محترمانه گفت: امیر:سلام خانم؛خوشبختم. بیشترخجالت کشیدم، به زوردهانم وبازکردم وگفتم: +سلام مهتاب که قرمزشده بودازخنده دست کردتوکیفش وکلیدودرآوردوبه سمت امیرعلی گرفت وگفت: مهتاب:توهم که هی کلیدیادت میره بیااینم کلید. امیرعلی لبخندی زد...،چقدرجذابه این بشر،خداچی خلق کرده به به،نه به قیافه این نه به قیافه سامی نکبت. امیر:ممنون،سعی می کنم دیگه کلیدوجانزارم. مهتاب:امیدوارم. مهتاب روکردبه من وگفت: مهتاب:بریم؟ باصدای آرومی گفتم: +بریم مهتاب روکردبه امیرعلی وگفت: مهتاب:خب داداش مابریم خداحافظ. امیر:بریدبه سلامت،یاعلی. سریع سوارشدم،مطمئنم ازخجالت صورتم قرمزشده. مهتاب سوارشد،همینکه دروبست بلندزدزیرخنده. باحرص گفتم: +زهرمارنخند مهتاب:وای خدانکشتت هالین،چه سوتی عظیمی دادی. خندیدم وگفتم: +خب حالاکمتربه روبیار. مهتاب همچنان که می خندید ماشین وروشن کردوراه افتاد &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... چهل و هشتم 👇 💎 " تسبیحاتِ حضرت زهرا سلام الله علیها رمزِ آرامش " 🔶 تک تکِ اعمالِ دینی و ذکر هایی که در روایات به گفتنشون توصیه شده، برای "به آرامش رسیدنِ انسان" هست. 🌺 مثلاً یکی از ذکرهایی که اهل بیت علیهم السلام خیلی بهش تأکید کردن، تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها هست. 🌹امام صادق علیه السلام فرمود: ✨{ تسبیحاتِ حضرت زهرا سلام الله علیها پیش من از هزار رکعت نمازِ مستحبی بالاتر هست. }✨ و روایات خیلی جالب دیگه ای که در این زمینه وجود داره. 🔹واقعاً چرا انقدر بر گفتنِ این تسبیحات تاکید شده؟ ✅ یکی از مهم ترین علّت هاش اینه که "گفتنِ این تسبیحات فوق العاده آدم رو آروم می کنه....." وقتی مدام تکرار میکنی و میگی الله اکبر....الله اکبر.... خدا بزرگه.... 😌 هی به خودت میگی خدا بزرگه نگران نباش....☺️ 💓 همه چی دستِ اونه.... الله اکبر.... آروم باش...
بعدش میگی الحمدلله... 😌💗 خدا رو شکر... ✅خدایا ممنونتم بهم آرامش میدی...💞 ممنونتم بهم حیات دادی... ممنونتم اجازه دادی باهات حرف بزنم...😍 الحمد لله... آروم آروم وجودت میشه سرشار از آرامش....💖 بعدش میگی سبحان الله... خدایا تو پاک و منزّهی... 🌹 🔹 نه! اجازه بدید ترجمۀ خودمونیش رو بگم: 💕 خدایا تو حرف نداری... 😍 تو آخرشی..... ❣خدایا کارت درسته...😊👌 همه چیز سر جاش هست..... ✳️ درسته که من خیلی چیزا رو نمیفهمم امّا میدونم که همۀ کارای تو قشنگ و حساب شده هست... سبحان الله... 😌 🌺 تا حالا همش زیبا بوده، بقیش هم حتماً همینطوره.... ✔️ بعد که این ذکرای زیبا رو گفتی، دلت پُر از آرامش میشه....💞 🔵 حالا چرا اهل بیت علیهم السلام انقدر روی این تسبیحات تاکید میکردن؟ 👈 چون ما رو خیلی دوست دارن...😊 ❤️ اون بزرگواران میخوان همیشه ما رو توی اوجِ آرامش ببینن.... آرامشی که پروردگارِ عالم به انسان میده...💝👌 ✅🔶➖🌱🌷💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با هق هق ادامه داد ؛ بهش بگو .... از بی وفایی اونا من به این وضع افتادم ... بگو اونی که منو بهش فروختن همه چیو بهم گفته بگو بابام برای چک و داداش کوچولوم برای بستنی و شکلات منو فروخت ... حرفش خنجری بود که به قلبم فرو رفت ، یک ساعت بعدش زنگ زدنو گفتن مادرم حالش بده . بعد از مطمئن شدن از وضع مادرم به دانشگاه رفتم تا خواهرمو به هیراد بسپارم . قسم خورد نذاره به این کاراش ادامه بده هر چند هیراد خودش تا خرخره تو منجلاب بود ولی همیشه پای حرفش میموند ... سیر شده بودم از زندگی بهش گفتم که میخوام برم یه مسافرت طولانی ... مسافرت طولانی هم بود ... مسافرتی تا ابد ... تصمیممو گرفته بودم فقط خودکشی ... همه ی در ها به روم بسته شده بود ... از هیراد خداحافظی کردم و خواستم از کافه دانشگاه خارج بشم که خانم فاتحو دیدم با وحشت بهم نگاه میکرد نمیدونم چرا فک کردم فهمیده ... ! به اون نگاه نگرانش بسمت در رفتم که جلوم وایساد و گفت : ـ آقای رسولی ... خواهشا صبر کنین ـ چیه ؟ ـ میشه صحبت کنیم ؟ ـ راجب چی ؟ ـ راجبِ .... راجبِ .... خواهشا این کار رو نکنین ، مشکلات قابل حله با فریاد گفتم : راجب چی میخوای حرف بزنی ؟ بابای تا خرخره بدهکارم ؟ جسد چاقو خوردش ؟ خواهرم ؟ مادر دیوونه شدم ؟ یــا .. یا ... عشق پر پر شدم ؟‌ ـ بیاین بشینین خواهش میکنم . بسمت میزی رفت و منتظر ماند وقتی نشستم اون هم نشست و گفت : کدوم یک از این مشکلا با خودکشی شما برطرف میشه ؟ به راه حل اصلی فکر کردین ؟ ـ من دیگه تحملشو ندارم دیگه بسه هر چی بدبختی کشیدم ... راه حل ؟ دنبال چی بوده که نرفتم ...!؟ ـ پس اون قدر ضعیف شدین که میخواین از مشکلات فرار کنین ؟! ... بله از حل این مشکلات رها میشین در واقع دیگه هیچ مشکلیو نمیتونین حل کنین ... ! تهش مرگه ولی مرگی که خودش عذابه نه رهایی ! هر مشکلی یه راه حل داره ... ـ مشکل من راه حل نداره ... ـ اونی که مشکلو بر سر انتخابتون گذاشته حلشم داره ... ـ اون خیلی وقته منو فراموش کرده ... ـ اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت منو سر راهتون قرار نمیداد ... اگه فراموش شده بودین کسیو نداشتین خواهرتونو بهش بسپارین ... اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت به این مرتبه علمی نمی رسیدین و خیلی چیز هایی که من ازش بی خبرم اما با همین عدم شناخت من نعمت هایی رو میبینم که هیچ وقت توان جبرانش رو ندارین ... ـ .... خب اگه هست چرا کمکم نمیکنه چرا از این بدبختی نجاتم نمیده ؟ ـ چند بار ازش خواستین و کمک نکرد ؟ چند بار بابت چیزایی که بهتون داده بود سپاسگزار بودین که الان متوقع این جا نشستین ؟ دهنم خشک شده بود ، حرفاش منطقی بود قلب و عقلمو احاطه کرده بود مطمئن بودم یک ساعت دیگه حرفشو گوش بدم از خودکشی منصرف میشم ... اما من برای خودم تموم شده بودم و نمی خواستم به این زندگی ادامه بدم ... اعتقادی به کمک خدا نداشتم ... یا حداقل فکر میکردم برگشت یه کسی همیشه مردود بوده چه لطفی داره ... ؟! با خودم گفتم حتی اگه برگردم نجاتم نمیده ... ! برای اینکه بتونم از دستش فرار کنم گفتم : میشه یه لیوان آب برام میاری؟ اینقدر این جمله رو مظلومانه گفتم که دلش سوخت و با نگاه نگران گفت : خواهشا .... انگار پشیمون شده باشه ادامه داد ؛ باشه الان میارم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 وقتی از میز فاصله گرفت من سریع از کافه بیرون زدم هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که صدایش را شنیدم : آقای رسولی چند لحظه ... آقای رسولی نفس نفس زدن هایش نشان میداد اون مسیر را دویده ... منتظرش نماندم و اولین تاکسی را سوار شدم ... با خودم گفتم به تو چه ربطی داره که من میخوام چیکار کنم ... ؟ دختره ی پرو ... تو خیابونا پرسه میزدم و منتظر یه فرصت بودم ، رفتم پیش یکی از رفقام اینقدر مشروب خوردم که مرگ راحتی داشته باشم ... همین که پا به خونه گذاشتم دیدم استاد حسینی داخل محوطه نشسته با تعجب بهش نگاه کردم که صدای مهدا بهم فهماند تمام این مدت دنبالم بوده ... ـ آقا امیر الان حالتون خوب نیست ... میخوایـــ... نذاشتم حرفش تموم بشه و سیلی محکمی نثارش کردم ... هر حرفی از دهنم در میومد بارش می کردم حالم خوب نبود ... اما تنها چیزی که ازش دیدم یه هاله اشک بود ... نه فریاد نه فحش نه ... بدون توجه به بغض گلوگیرش و نگاه پر از سوال استاد ، از پله های آپارتمانم بالا رفتم به پشت بام که رسیدم حس کردم همه چیز تمومه .... طولی نکشید که لبه ساختمان ایستادم با مرگ فاصله ای نداشتم ... پریدم ... ولی دستی با قدرت نگهم داشت وقتی نگاه کردم دیدم .... همون دختری که جای پنج تا انگشتم روی صورتش مونده نجاتم داده ... هر چی خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم نشد که نشد ... مغزم درست کار نمیکرد من فقط مرگو میخواستم ... با تمام جونی که داشتم اونم کشیدم بسمت خودم که تکیه اشو از لبه ی پشت بام از دست داد و اونم پرت شد ولی به موقع با دست آزادش سکو رو گرفت عربده میکشید و میخواستم ولم کنه ولی .... اینقدر با ناخونام روی دستش کشیدم که دستش خون افتاد ... یه لحظه انگار فکری به ذهنش اومده باشه با شتاب منو پرت کرد منم با خیال اینکه راحت میشم از این زندگی مطیعانه عمل کردم ... با ضربه صورتم به کف پشت بام متوجه شدم اون نجاتم داده ولی هنوز خودش آویزون بود ... برایم عجیب بود اینهمه قدرت از یه دختر... اصلا تو حال خودم نبودم و متوجه نشده بودم ، علاوه بر استادحسینی و همسایه ها ، آتش نشانی و پلیس هم حاضرن... نفهمیدم مهدا خانوم چه طوری نجات پیدا کرد و بی حال یه گوشه نشسته بودم که خواستن منو بجرم اقدام به قتل ببرن زندان ولی .... باز هم مهدا نذاشت واقعا نمیخواستم بکشمش فقط میخواستم خودمو از بین ببرم اون شب آمبولانسی که خبر شده بود دست مهدا خانومو بست و به حال روز ندار من رسید ... وقتی اوضاع آروم شد خانم فاتح تونست منو از دست پلیس و بیمارستان نجات بده و ثابت کنه در اون لحظه واقعا مشکل روخی داشتم نیمه شب شده بود ... وقتی از آگاهی بیرون اومدیم یه پسر جوون با یه آقای دیگه که از آشنا های مهدا بودن همراه من اومدن خونه تا مراقبم باشن کار دست خودم ندم ... بعدا فهمیدم یکیش برادرش بود و دیگری شوهر دوستش ، برادرش که اینقدر شوخ طبع بود تا منو نخندوند ولم نکرد ... بعد از اون اتفاق هر روز مثل یه پرستار که به بیمارش میرسه همراه برادرش به دیدنم میومد تقریبا دو ماه گذشت تا به زندگی برگردم ... زمان و مکان از دستم خارج شده بود ... که .... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 السلام 💫 🌺روحم پرید، سوے تو و یا ڪریم شد 🌟در زیر سایہ‌ے ڪَرم تو مقیم شد 🌺ماه صیام،یڪ رمضان بود و بس،ولے 🌟تو آمدے در آن ، رمضان الڪریم شد 💚 😍پیشاپیش 💖 🎊 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا