#از_خانه_تا_خدا....
#درس شصت و سوم
👇
💎 " خدا ازت دفاع میکنه... "
✅ "طرف حساب مؤمن پروردگار عالم هست... نه هیچ کس دیگه".
🌺 اگه شما با صفا باشی و بندۀ نازی برای خدا باشی و به خانوادت خدمت کنی حتی اگه لیاقت نداشته باشن
👈 اونوقت "خدا ازت دفاع میکنه..."
اگه کسی اذیتت کنه خدا میزندش...
⭕️ البته این حرفِ خوبی نیست. ما خوشحال نمیشیم که خدا کسی از اطرافیانِ ما رو بزنه اما این "سنّتِ خداست" که میزنه...
✔️ شما کاملاً خیالت راحت باشه...
خدا طوری میزنه که "اگه شما صدتا هم میزدیش آنقدر دردش نمی اومد!"☺️
💢 مثلاً شما آقایی که وقتی خانمت یه اشتباهی انجام میده ناراحت میشی و به فکرِ انتقام و تنبیه میافتی؛
شما مثلاً میخوای چه مجازاتی بکنی که جیگرت حال بیاد؟!
🌹 عزیز دلم ناراحتی نکن. اعصابِ خودت و خانوادت رو خورد نکن...
"تو آروم باش و ببخش"... خدا میزندش...
🚸 حتی نفرین هم نمیخواد بکنی! به طور خودکار زده میشه!
نفرین نکن...
چرا میخوای خودت رو پیش خدا خراب کنی؟
🔺چرا میخوای به خدا نشون بدی که آدمِ بدی هستی؟😒
میخوای بگی آدم بی رحمی هستی؟!⁉️
🔹تو بداخلاقی میکنی که بزنی؟
نزن...
خدا میزنه دیگه...
➖ چیه؟ همسرت قرار بوده کامت رو شیرین کنه امّا نکرده؟ ☺️
✅ خب اشکالی نداره. خدا هزار تا راه دیگه برای چشوندنِ این شیرینی برات داره...😊❤️💞
🎁 مثلاً توی شغلت موفقت می کنه. ثروتت رو چند برابر می کنه. بچه های نازنین بهت میده و....
💰🚹🚺🚼
🌺 یه آدم حسابی میذاره توی زندگیت تا "لذّت ایمان" رو بچشی... 😍
خوبه؟ چی میخواستی دیگه؟😊
✅ نترس. خدا بهتر از خودت بلده که چی بهت بده... کارش رو خیلی خوب بلده.....
🌷 آقای عزیز، خانم بزرگوار؛ شجاع باش... کریم باش...
🔹 چرا بد اخلاقی میکنی؟
💢میگه بد اخلاقی میکنم آخه بهم بدی کرده!😤
🔶 عزیز دلم اگه بدی کرده به خودش کرده.
👌تو اگه خوب باشی "خدا اثرِ این خوب بودنت رو روی همسرت قرار میده"
✔️ اگه اون خیلی بد بود و اثر نذاشت، خودت که رشد کردی! بزرگ شدی...
به هر جهت تو چیزی رو از دست ندادی...
🔹روی این حرفا خیلی فکر کن...
🌺 زندگیت رو با دستای خودت شیرین کن...
تو عزیزِ دلِ خدایی... 💞
❣برای همیشه توی آغوشِ خدا بمون.....
✅➖➖🌱💖🌷
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
سلام علیکم طاعاتتون قبول🌹
پیشاپیش عید سعید فطر را تبریک عرض می کنم
امیدوارم همگی سلامت و حاجت روا باشید🌹
امروز آخرین جلسه از کتاب از خانه تا خدا را در خدمتتون بودم. امیدوارم که بهره برده باشید🌹
حتما ما را حلال کنید و التماس دعا🌹
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
کانال فرم های مشاوره
https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋•°🌱
🦋°•🌱 #ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ✨ﻧﻮﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ:" ﻭَﺃَﻧﺰَﻟْﻨَﺎ ﺇِﻟَﻴْﻜُﻢْ ﻧُﻮﺭًﺍ" (ﻧﺴﺎﺀ/ 154)
🦋°•🌱 ﻣﻨﺘﻬﺎ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺭ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﯽﺑﺮﺩ؟ﮐﺴﯽ ﮐﻪ 👌ﺑﯿﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ و ﮐﻮﺭ دل ﻧﺒﺎﺷﺪ.
🦋•°🌱ﺍﯾﻦ ﺗﺴﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ!❗️
ﻣﺎ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ⁉️. ﺍﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻮﺭﯾﻢ.‼️
🦋•°🌱 ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻢ و ﺭﻭﺯ ﻣﺎ ﺷﺐ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ،ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﻢ،
👌ﻣﻌﻠﻮﻡ می شود ﮐﻪ ﻣﺎ ✨ﺑﯿﻨﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ.
#وداع_با_ماه_رمضان ؛بهار قران
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_یکم
سرهنگ از اینکه به نوید و یاسین اعتماد کرده بود پشیمان بود و بیش از هر چیز عذاب وجدان رهایش نمیکرد ، میتوانست شب گذشته به خواسته همسرش توجه نکند و برای خواستگاری که به منزلشان می آمد به خانه نرود ، اگر خودش سر پروژه میماند ....
خوب متوجه شده بود با رقبای قوی طرف هستند و نمیتواند به راحتی آنها را مغلوب کند .
سرهنگ رو به هادی گفت : تمام مسیر هایی که روی رادار داریمو دنبال کن نمیخوام جسد برام بیاری
سید هادی : چشم
سرهنگ : خانم فات..
+ سرهنگ ... سرهنگ ..!
سربازی که بخاطر دویدن از نفس افتاده بود ، سرهنگ را صدا میکرد .
ـ چی شده ؟
+ یکی از ماشین هایی که فرستادیم برگشته ... ولی ....
سرهنگ و هادی به سرعت اتاق را ترک کردند که مهدا رو به دو نفر حاضر در اتاق گفت :
بهتره ما کار رو تعطیل نکنیم
محمدحسین و مرضیه (خانم مظفری ) هر دو به جای خود برگشتند که بعد از چند دقیقه مرضیه سیستم هک را پیدا کرد و گفت :
مهدا ؟ پیداش کردم
مهدا : خب الان باید چیکار کنیم ؟!
من میرم دنبال سرهنگ
بعد از این حرف واکرش را برداشت که محمدحسین مانع شد و گفت : من صداشون میکنم شما لطفا مراقب سیستم من باشید
ـ اما من ...
ـ الان میام
مهدا روی کاری که محمدحسین از او خواسته بود تمرکز کرد .
چند دقیقه منتظر ماند اما محمدحسین و سرهنگ نیامدند .
ـ مرضیه خانم ؟ نیومدن !
ـ آره فک کنم اتفاق مهمی افتاده بذار بر میگردم
مهدا : باشه
بیش از نیم ساعت گذشت و خبری از هیچ کس از همکارانش نشد .
نمیتوانست بیش از این منتظر بماند و اگر تعلل میکرد تمام تلاش های محمدحسین و مرضیه از بین میرفت بسم الهی گفت و شروع کرد ...
آموزش های سایبری زیادی ندیده و بنظر نمی آمد موفق شود .
توانست با تغییراتی در سامانه و گیج کردن آنها از طریق هکی که قبلا یاسین با لپ تاپش انجام داده بود آنها را گمراه کند ....
در نهایت آنها که ترس از دست دادن تمام تلاش های سایبری و لو رفتن میزان تراکنش مالی شان داشتند برای حفظ داده های خود عقب کشیدند ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_دوم
رو به قبله سجده ای بجا آورد و خدا را بخاطر این پیروزی شکر کرد ، میدانست اگر امداد های غیبی خدا به سمتش نمی آمد و توسل به حضرت مادر را نداشت موفق نمیشد ...
تازه به یاد آورد که همکارانش برای چه چیزی بیرون رفته اند .
واکر را برداشت به سمت بیرون راه افتاد . ساختمان آرام و در سکوتی ترسناک به سر می برد اما اتاق سرباز ها بنظر شلوغ می آمد در را زد .
کسی در را باز نکرد . خودش وارد شد با دیدن صحنه ی رو به رویش با تعجب به آنها نگریست .
آنچه را می دید باور نداشت ...
راننده یاسین با چهره ای خون آلود بی حال روی زمین دراز کشیده بود و همه ی همکارانش با ناراحتی و خشم به او نگاه میکردند .
مهدا حس میکرد قلبش از وضع جوان مقابلش فشرده شده است ...
با سختی جلو رفت با پا هایی که ناتوان تر از همیشه با او سر ناسازگاری داشتند ...
کنار محمدحسین ایستاد و به جسم خونین سربازی نگاه کرد که فقط ۱۴ روز از خدمتش باقی مانده بود ، پسری که راننده و سرباز در اختیار خودش بود برای پیدا کردن سرنخی از مروارید و کشف عقرب ...
وقتی با هم برای بازرسی به کلانتری ها می رفتند به مهدا گفت که به دختر عمویش علاقه دارد اما چون مادر و خواهری ندارد کسی نیست برایش خواستگاری برود و مهدا قول داده بود با پدر و مادرش برایش به خواستگاری بروند ... از آن روز مهدا شد خواهری که هیچ وقت نداشته ... آنقدر او را دده جان * صدا کرده بود که همه متوجه شده بودند ...
پسری که با گویش آبادانی و قلبی مهربان شهره ی پادگان بود ... اما حالا زبانی برایش نگذاشته بودند که شیرین زبانی کند ... و زبان شیرینش را بریده بودند ...
اشک های مهدا صورتش را قاب کرد ، آن لحظه نه به ماموریت فکر میکرد ، نه به پروژه ، نه به سیستم ، نه به ...
فقط به او فکر میکرد ... فقط به دختری که دوست داشت ... حتی اگر تنها مشکلش عدم تکلم باشد چه کسی حاضر است با پسری لال ازدواج کند ؟!
پاسداران بهداری برای رساندنش به بیمارستان در تکاپو بودند که سرهنگ از اتاق بیرون رفت و خانم مظفری گفت : آقا سید الان باید چیکار کنیم ؟
سیدهادی کلافه دستی به مو هایش کشید و گفت : بریم سر سیستم نمیشه که ره...
ـ انجامش دادم
همه به مهدایی که به رد خون زل زده بود نگاه کردند .
محمدحسین : میشه بگید دقیقا چیکار کردین ؟
ـ اطلاعاتو پس گرفتم ...
همون سیستم هم هک کردم ...
از قبل رمز سایتشون رو داشتم ...
اشک ریخت به رد خون اشاره کرد و گفت :
خودش رمزو پیدا کرده بود ...
دیشب برام ایمیل کرد ...
میگفت دو روزه داره تلاش میکنه ...
میخواستم از عقرب بهش بگم ....
بهش بگم کسی که خیلی وقته دنبالشیم همون ث...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دده ، در گویش شهر آبادان به معنای خواهر است .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃ساعات آخر است گدا را حلال کن...
این هم بساطِ بنده ی بی دست و پای تو
#وداع_با_ماه_رمضان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈