📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_هفتم به امام ز
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_هشتم
چشام وبستم وسعی کردم اروم بگیرم.خیلی حس خوبی بود. حس پناهنده شدن داشتم.ازهمه جاخسته وغمگین بودم و از همه بدترحس بی کسی که دلم وحسابی شکسته بود.
خیلی دوس داشتم مهتاب زودخوب بشه باهاش حرف بزنم چندباری بهم اشاره می کردکه تابحال کسی مزاحمش نشده وهمیشه احترامش حفظ شده.خدایاکمک کن زودخوب بشه کمک کن جواب سوالام وبگیرم.میخوام بدونم چرااین اتفاقات وبی احترامی هابرای من میوفته؟چیکار کنم که منم مثل اون احساس امنیت وارامش داشته باشم؟!
باصدای زنگ گوشیم از تمام فکرام بیرون اومدم وچشمام وبازکردم، گوشی وبرداشتم. امیرعلی بودجوابدادم:
+بله؟
امیر:سلام.من جلوی امام زادم.
باصدای آرومی گفتم:
+باشه الان میام.
گوشی وقطع کردم وکیفم وبرداشتموازحرم زدم بیرون.بدوبدوبه سمت دررفتم.به اتاق نگهبان که رسیدم بازسوتزد، ایستادم ونگاهشکردم.از اتاق اومدبیرون وگفت:
_داری میری دخترم؟
لبخندمحوی زدم وگفتم:
+بله اومدن دنبالمممنونم آقا.
لبخندمهربونی زدوگفت:
_برودخترم،بروبهسلامت.
سری تکون دادم وگفتم:
+خداحافظ.
نگاه آخرم وبه گنبد نورانی امامزاده انداختم و گفتم خیلی ممنون خیلی مهمون نوازین.خیلی ارام بخشین.خداحافظ.
ازدرزدمبیرون.خیلی تاریک بود،چشم چرخوندم تاماشین امیرعلیوپیداکنم.
ماشین نزدیک در بود ولی راننده ای نبود، چشم چرخوندم که ببینم کجاست،دیدم سرشوانداخته پایین ودست به سینه داره روبه امامزاده سلام میکنه..
متوجه سنگینی نگاه من شدسرشو انداخت پایین وبه سمت ماشین حرکت کرد.نزدیک درراننده رسیده بود که صدا زد:
امیر:هالین خانم،بیایدسوارشید.
آروم آروم به سمت ماشین رفتم.کناردرماشین ایستادم ونگاهش کردم گفت:
امیر:سلام حالتون خوبه؟
هیچی نگفتم فقطچندثانیه بادلخورینگاهش کردم وبعددروبازکردم وبیتوجه به اون سوار شدم.
بعدازچندثانیه اونمسوارشد،صداشوشنیدم که گفت:
امیر:هالین خانم هنوزدلخورید؟
سکوت کردم وروم وسمت پنجرهکردم.
صدای ضربه های انگشتش روفرمونرفته بود رو مغزم،پوف کلافه ای کشیدم وسرم وبه پنجره تکیه دادم.
امیر:شماهم بدحرف زدید.
چشمام وازحرصبستم وزیرلب گفتم:
+کی اول شروع کرد،؟کی تهمت زد؟،حالاراه بیوفت خیلیخستم حوصله یبحثم ندارم
پوف کلافه ای کشید ودرحالت سکوت راه افتاد.
یادمهتاب افتادم،نتونستم دراین موردقهرباشم سریع گفتم:
+حال مهتاب چطوره؟ بهوش اومد؟
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه وباناراحتی گفت:
امیر: تاوقتی کهبیمارستان بودم حالشهمون بود وتغییرینکرده بود.
سری تکون دادم وبا حرص گفتم:
+فکر نکن همه چی تمومه ها، فقط نگران مهتاب بودم مجبور شدم باهاتحرف بزنم.
اخم ریزی روچهرشنشست ولی چیزینگفت.
دوباره به سمت پنجرهبرگشتم،چشم به خیابون دوختم تاچشمامسنگین شدوخوابمبرد.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_نهم
امیر:هالین خانم بیدارشیدرسیدیم.
باصدای امیرعلی آروم چشمام وباز کردم وبه اطراف نگاه کردم. چشمام وبادست مالیدم وبه امیر نگاه کردم،گفت:
امیر:اگه میخواید پیاده شیدماشین وپارک کنم اگرهم که نه بشینید.باصدای آروم و منگی گفتم:
+می مونم تاپارک کنی.
سری تکون دادو مشغول پارک کردن ماشین شد. صدای قاروقور شکمم دراومد، باکلافگی دستم وروی شکمم گذاشتم وزیرلب گفتم:
+الان چه وقت گشنگیه آخه؟!
امیر:گشنتونه؟
فکرنمی کردم بشنوه،نگاهش کردم وگفتم:
+بله.
ماشین وپارک کردوکمربندش وبازکرد. بدون اینکه نگاهی بهم انداخته باشه گفت:
امیر:پیاده شید.
نگاه کنایه امیز وحق ب جانبی بهش انداختم و پیاده شدم . صدای زنگ گوشیمدراومد؛شایان بود، ایستادم ومنتظرموندم امیرعلی هم بیاد. جواب دادم:
+سلام.
صدای عصبانیش اومد:
شایان:سلام وزهرمار، چراجواب نمیدی؟
باصدای ارومی گفتم:
+حالم خوب نبود.
پوف کلافه ای کشیدوگفت:
شایان:بی شعور.
خندیدم و پشت سر امیر،راه افتادم وگفتم:
+حالاچرافحش میدی شایان؟ول کن دیگه.
شایان:حقته،چجوری ازدست بابات خلاص شدی؟
باناراحتی گفتم:
+بابدبختی.
خواستم ازپله هابالا برم ولی دیدم امیر به سمت دیگه ایرفت؛باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
+کجا؟
اشاره کرددنبالش برم.
شایان:بازخوبه فرار کردی.
پوزخندصداداری زدم وگفتم:
+خبرنداری بعداز باباگیریه عوضی دیگه افتادم.
باصدای متعجب و نگرانی گفت:
شایان:یعنی چی؟ چی شدمگه؟
باصدای لرزون گفتم:
+نزدیک بود یه بلایی سرم بیاد!.
امیرکه صدام وشنیده بوددرجا ایستادوبا نگرانی سرشو تکون میداد،روم وازش گرفتم وگوش سپردم به حرف شایان:
شایان:چیییی؟کی؟یعنی کی میخواست همچین بلایی سرت بیاره؟
امیردوباره راه افتاد منم پشت سرش راه افتادم. باکلافگی گفتم:
+سوارماشین شخصی شده بودم رانندش عوضی ازآب دراومد.
صدای کلافش وشنیدم:
شایان:وای وای هالین، آخه مگه مجبوری سوار
ماشین شخصی میشی؟
+خنگ جان بابادنبالم بود دیگه وقت نکردم به ماشین دقت کنم فقط سریع سوارشدم.
امیرروبه روی دکّه ای ایستادوضربه ای به دردکّه زد. باتعجب نگاهش کردم.
شایان:الان کجایی؟
+بیمارستان،امیرعلی اومددنبالم.
یهوگفت:
شایان:راستی گفتی امیرعلی،بگوببینم جریان چیه؟ دنیا یه حرفایی میزنه. زیرلب باحرص گفتم:
+عجب دهن لقیه این دنیا.
سریع گفتم:
+هیچی نشده یه بحثی بینمون پیش اومدکه حل شد.
امیرعلی نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره به سمت مردی که از دکه اومده بود بیرون برگشت.
شایان:مطمئن باشم؟
+آره بابا.من برم کاری نداری؟
شایان:نه مراقب خودت باش.
+باشه.ممنون
شایان:بای.
گوشی وقطع کردم وبه امیرعلی که به سمتم میومدنگاه کردم.
امیر:بفرمایید.
باتعجب به دستش نگاه کردم،بیسکوییت وشیرو کیک بود.
امیر:گفتیدگشنتونه
اوهومی گفتم وخوراکی وازدستش گرفتم زیرلب تشکریکردیم. سری تکون دادو به سمت ساختمان بیمارستان راه افتادیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهلم
سرم وآوردم بالاوبه اطراف نگاه کردم.بادیدن یک آشناچشمام وریزکردم وبادقت نگاه کردم. بعداز کمی فکربه لطفنورچراغی که توصورتش برخورد می کردفهمیدم که حسینه.
امیر:چیزی شده؟
سریع به امیرعلی نگاه کردم وسری تکون دادم وگفتم:
+نه چیزی نیست.
سری تکون دادوطبق معمول سرش و انداخت پایین. وقتی دیدم حواسشنیست روم وبه سمت
حسین گردوندم.همونجاپشت درخت پنهان شده بودوبادلهره ونگرانی بهمچشم دوخته بود. سعی کردم بادستمبهش بفهمونم کهنگران نباشه ولی
کاملامشخص بودکه متوجه نشده.پوف کلافه ای
کشیدم وازپله هارفتیم بالا.
امیر:بخورید.
باتعجب نگاهش کردموگفتم:
+ها؟! باشه میخورم.
نیم نگاه آخرم وبه حسین انداختم و باناراحتی ازدروارد شدم. زیرلب باخودم گفتم:
+ای بابا،کاش شمارشوداشتم.
امیرعلی سوالی نگاهم کرد.
چشم غره ای بهش رفتم وجلوتراز امیربه سمت آسانسوررفتم. بسته ی کیکم وباز کردم ونِی وتوشیر گذاشتم. روبه امیرگرفتم و گفتم:
+بفرما
همون لحظه درآسانسوروبازشد وواردشدیم.
خواستیم دروببندیم که صدایی مانع شد، امیرسرش وازدر برد بیرون وباتعجب نگاه
کرد، سوالی گفتم:
+چی شده؟
امیر:هیچ یه آقایی میخوادبیادتو،یه لحظه بایدصبرکنیم. اوهومی گفتم و به آیینه نگاه کردم،
پوف کلافه ایکشیدم،خیلی چهرمداغون شده بود.
سریع زیپ کیفم و بازکردم ودستمالی دراوردم. مشغول پاک کردن دور دهانم واشکای خشک شده م شدم.
همون موقع مردی که بخاطرش معطل بودیم رسید، امیر با اشاره ازم میخواست تا با فاصله بایستم که نفر سومم جا بشه وبا دستش سمت چپ وگوشه اسانسور رونشون میداد.امامن بی توجه بهش، روبه اینه ایستادم وبه خوندن نوشته های روی دیواره اسانسورخودمو مشغول کردم.
آسانسورطبقه دوم ایستاد،امیرسریع دروباز کردورفت بیرون. به مردکه خودشو جم کرده بود یک گوشه اسانسور،نیم نگاهی انداختم و متعجب پشت امیرراه افتادم. همونطورمتفکر پشتش راه میرفتم که یهوبرگشت سمتم، باترس هینی کشیدم قبل ازاینکه چیزی بگه باحرص گفتم:
+ببین خودت مرض داریا،این چه جور راه رفتن وتوقف کردنه؟
دستش وباکلافگی روی صورتش کشید وگفت:
امیر:ببینیدالان من بگم بازمیخوایدبگید چرابه من گیرمیدید، آخه توآسانسورجا نبود، چراجابه جا نشدید؟
خودمم میدونستم این کارم اشتباه بوده ولی دلم میخواست لج کنم،گفتم:
+خب؟چه ربطی داره؟من اینطوری راحت بودم؟
باکلافگی سری تکون دادوزیرلب گفت:
امیر:الله اکبر.نمیدونمچی بگمبهتون.
راست می گفت،واقعااین حرفش وقبولداشتم، چیزی نگفتم فقط کوتاه نگاهش می کردم.آهی کشیدوبه سمتراهرویی که اتاقمهتاب اونجا بود راه افتاد.لبم وجوییدم وسریع دنبالش دویدم تابهش برسم. به سمت سطل زباله رفتم وپاکت خالیهشیرو انداختم توش.مشغول پیچیدن کیکم بودم که صدای امیرعلی باعث شدباتعجب سرم وبیارم بالا:
امیر:یاابوالفضل!
یهوبه سمت ته راهرو یعنی اتاق مهتاب دوید، باترس ونگرانی نگاه کردم... زیرلب گفتم:
+یاخدا!
کیک ازدستم افتاد،اشک ازچشمام سرازیرشد.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_یکم
باچشم های بارونی به پرستارایی نگاه کردم که به سرعت به سمت اتاق مهتاب می رفتن.باقدم های شل و وارفته به سمتشون رفتم.
به مهین جون که زجه می زدنگاه کردم،خاله بالا سرمهین جون ایستادهبودوهمچنان کهگریه می کرد سعی درآروم کردن مهینجون داشت.
به نازگل که بادستمالافتاده بودبه جون چشماش واشکای مصنوعیش وپاک می کردنگاه کردم.
امیرعلی بابغض وعصبانیت بادکتر بحث می کرد که بفهمه چی شده.وهمونطورگنگ به سمت اتاق مهتاب رفتم وازپنجره بهش نگاه کردم. پرستارابالاسرشایستاده بودن و سعی داشتن ازوطریق شک نفسشوبرگردونند.چی؟نفسش؟تازه به خودم اومدم، به دستگاه کنارشنگاه کردم، خطی که روبه صافیمی رفت.همونطوربادهن باز وچشم های خیسازاشک نگاه میکردم که پرستار پرده روکشید.دستم وگذاشتم رودهنم وهق زدم. همونجانشستم روزمین وکزکردم.یهوچش شد؟وایخدایاخودت کمکشکن.باگریه سرم وآوردم بالاوبه انسان عاشقیکه به سمت اتاقمیومدنگاه کردم.حسین بودکه بالاخرهباخودش کناراومدهبود وتصمیم گرفتهبودمهتاب وببینه،اما...
لبخندش جمع شد، صورتش قرمزشد، برق اشک توچشماشمشخص بود،گل ازدستش افتادوقدم هاش شل شد.وصدای بلندخالهاومدکه باناله پسرش وصدازد:
خاله:حسین!
اماحسین بی توجه به بقیه سریع بهسمت اتاق دوید،باهنگی وگیجی روکردبه من ودرحالی که نفسنفس می زدگفت:
حسین:چرا؟چرا پرده روکشیدن؟چرامن مهتاب و نمیبینم؟
وقتی دیدحرفی نمی زنم وفقط باگریه نگاهش میکنم باکلافگی گفت:
حسین:بلندشو،توکه ازدل من خبرداری پس چراکاری نمیکنی؟ بلندشوبگوپرده روبزنن کنار میخواممهتابم وببینم.
اشکاش چکید،بلندترازقبل هق زدم وبازحرفی نزدم.به امیرنگاه کردم که به دنبال پرستارا می دوید.
حسین:چراکسی حواسش به من نیست؟چراکسی به من چیزی نمیگه؟چراکسی حال منونمی فهمه؟
گوشه ی کتش وگرفتم وبه سمت پایین کشیدمش وباگریه گفتم:
+هنوزهیچی معلوم نیست،بشین.
سرش وتکون دادو گفت:
حسین:دیگه چی بایدمعلوم بشه؟شما جای من بودین از زجه های مامان وخاله چی میفهمیدین؟از سردرگمی امیرعلی چی دریافت می کردین؟ازرفتاردکتر چی برداشت می کردین؟
حرفی برای گفتن نداشتم؛فقط هق زدم؛سرم وگذاشتم روی زانوم وفقط گریه کردم.
+خدایاخودت کمک کن!
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_دوم
زیرلب ذکر میگفتم خدایا خودت کمک کن خدایا تو رو قسم میدم به فاطمه زهرا .. ..
چند دیقه بعد پرده های اتاق کنار رفت وصدای خسته نباشیدگفتن پرستارها به دکتر همزمان با خروجشون از اتاق مهتاب بود.
ومن اشک شوق بودکه ازچشمام روان بود،باورم نمی شد، معجزه رو به چشم دیدم.مهتابی که نفس نمی کشیدنفسش برگشت،خدا به دل یه عاشق رحمکرد،به دل مادروبرادرشرحم کرد.لبخندی ازسرشوق زدموبه خاله که با خوشحالی امیرعلی وبغل کردهبودنگاه کردم.
نازگل سرش توگوشیشبود،کلاموجودبیخیالیه!
به سمت اتاقی که مهینجون بستری بودرفتم، خیلی دوست داشتمزودتربهوش بیادوبهش خبر بدیم مهتابنفسش برگشت وبازم کنارمونه. نفس عمیقی کشیدم وبه سمت امیرعلی برگشتم باخوشحالی پشت پنجره اتاق مهتاب ایستاده بود داشت شعری رو زمزمه میکرد.مثل همون مداحیا که توخونه میذاشت و باعشق به خواهرش نگاه می کرد. چشم چرخوندم که حسین وپیداکنم ولی نبود، باتعجب اطراف ونگاه کردم،نبود!خواستم ازخاله بپرسم ولی وقتی دیدم با ذوق داره قرآن میخونه واصلاتواین فازها نیست بیخیال شدم. امیرعلیم که توحال خودش بود،مجبور بودم ازنازگل بپرسم. باقدم های شل و خیلی زورکی به سمتش رفتم. جلوش ایستادم، سرش وازگوشیش درآوردوسوالی نگاهم کرد. بعدازمکثی بامِن مِن گفتم:
+حسین کو؟
باجدیت گفت:
نازگل:توجیبم!
اخمی کردم وگفتم:
+خب عین آدم بنال نمیدونم دیگه.
چشم غره ای بهش رفتم،خواستم ازکنارش ردبشم کهیهوازجاش بلندشدودستم ومحکم گرفت. متعجب نگاش کردم که زیرگوشم گفت:
نازگل:زیادی دوروبرپسرعمه هام میپلکی . پوزخندی زدم وگفتم:
+من مثل تونیستم هرکیو می بینم یه تیکه ازش بردارم.دستم ومحکم ازدستش بیرون کشیدم وازکنارش گذشتم.
دلم نیومدتیکم وبهش نندازم،دوباره برگشتم سمتش ونگاه تحقیرآمیزی بهش انداختم وگفتم:
+درضمن الکی دلت وصابون نزن،طبق شناختیکه من ازامیرعلی وحسین ندارم آدمایی نیستن که ازبیت المال استفاده کنند.چشماش ازحرفم گرد شدولباش ازحرص
لرزید،چشمکی بهشزدم وازکنارش گذشتم.حال نداشتم منتظربمونم تاآسانسوربیادپایین،ازپله هاپایین رفتم وبه سرعت ازدربیمارستان زدم بیرونبه سمت نیمکتی که این چندوقت حسین اونجامی نشست رفتم ودنبالش گشتم ولی اونجا هم نبود.باکلافگی تو حیاط چشمچرخوندم که پیداش کنم ولی هیچ اثری ازش نبود.شونه ای بالاانداختم و همونجارونیمکت نشستم.به ساعت نگاه کردم،پنج صبح بود،انقدرذوق داشتم که خواب وخستگیم پریده بود.وقتی یاد اون لحظهمیوفتم که مهین جون بعدازشنیدن فوت مهتاب ازویلچرافتاد دلم وبه دردمیاره، واقعاخدارحم کرد که مهتاب نفسش برگشت،نفس عمیقی از خوشحالی کشیدم وسرم وآوردم بالاکهچشمم خوردبه حسین.سریع ازجام بلندشدم وبه سمتش رفتم. بادیدنم سرجاش ایستاد. بهش رسیدم بالبخند گفتم:
+کجابودی دنبالت می گشتم.
به سمتی اشاره کرد وگفت:
حسین:نمازخونه بودم. به اون سمت نگاه کردم، نمازخونه مخصوص آقایون بود.
ابروهام وبالاانداختم و آهانی گفتم.باذوق گفتم:
+الان چه حسی داری؟
لبخندی زدوگفت:
حسین:خوشحالم خیلی بیشترازاون چیزی که فکرش وکنید.اصلا وقتی دکترگفت متاسفم وکاری ازدستمون بر نمیادحس کردم روح ازبدنم خارج شدولی وقتی پرستاراباذوق گفتن نفس برگشت انگارمنم دوباره زنده شدم.
همچنان که به سمت نیمکت می رفتم گفتم:
+یادت که نرفته؟سرطانش خوب نشده وبعدازاین اتفاق بدترم شده.
حسین:خب؟
رونیمکت نشستیم و گفتم:
+خب...خب!
نمیدونستم چجوری بگم،باکلافگی سرم وتکون دادم که حسین گفت:
حسین:میخوای بگی که شیمی درمانی ممکنه زشتش کنه یازمان زنده بودنش ممکنه کم باشه یامثلااینکه درمانش طول بکشه یا...
خندیدم وگفتم:
+بسه بابا،همه روگفتیا، آره میخوام بدونم بااین همه مشکل همچنانحاضری بامهتاب ازدواج کنی؟مثلاازعلاقت کم نشده؟
لبخندمحزونی زدو سرش وروبه آسمون گرفت وگفت:
حسین:ظاهرکه مهمنیست مهتاب شیمی درمانیم کنه بازبرای من زیباست چون اون باطنش پاکه، عمرهم که دست خداست ازکجامعلوم؟یهودیدی من زودترمردم،برای درمانشم من هرکاری می کنم.
سرش وانداخت پایین وزیرلب گفت:
حسین:مهم اینه که اونم من وبخواد
. دلم میخواست بهش بگم که مهتابم دوستش داره وجونش وبراش میده،متفکرنگاهش کردم وبعدازکلی درگیری دل وزدم به دریاو گفتم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 سلام✋ خدمت شما خوانندگان خوب #رمان_عشقی_به_پاکی_گل_نرگس، باعرض #معذرت😔 از اینکه پار
👆👆
سلام✋
الوعده ، وفااا🌹
5پارت جبران اشتباه دیروز،تقدیم نگاه مهربونتون شد.💐
🌹🌸🍃ازهمراهی گرم شما خوبان سپاسگذاریم 🍃🌸🌹
🌺🍃
🌺🍃رسول اكرم صلى الله عليه و آله :
الرَّجُلُ رَاعٍ عَلَى أَهْلِ بَيْتِهِ وَ هُوَ مَسْئُولٌ عَنْهُمْ فَالْمَرْأَةُ رَاعِيَةٌ عَلَى أَهْلِ بَيْتِ بَعْلِهَا وَ وُلْدِهِ وَ هِيَ مَسْئُولَةٌ عَنْهُم
🌺🍃
مرد، سرپرست خانواده است و درباره آنان از او سئوال مى شود و زن، سرپرست خانه شوهرش و فرزندان اوست و درباره آنان از وى سئوال مى شود.
🌺🍃
مجموعه ورام ج1 ، ص6
🌺 #همسرانه💕
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️