eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای تق تق اومد، مامان فاطمه زهرا درحالی که داشت به شیشه ماشین می زدگفت: هالین خانم،پیاده نمیشین؟ به خودم اومدم وصورتم و با دستام پاک کردم. کوله م و برداشتم و بعد از مرتب کردن چادرم پیاده شدم. روبه گنبد فیروزه ای امامزاده سلامی دادم وهمونطور چند قدم جلو رفتم . احساس کردم یکی چادرمو میکشه، برگشتم،فاطمه کوچولو بود،با نگاه معصومش سرش و اورده بود بالا. بهش گفتم: +خاله از مامانت جدانشی؟گم نشی گلم _نه،مامانم داره ازصندوق عقب وسایل میاره، دایی برامون اتاق گرفته. با خوشحالی ادامه داد:خاله میخوایم امشب اینجا بخوابیم.شماهم میاین پیش ما!؟ لبخندی زدم و گفتم: +نه عزیزم من، من.. چی میگفتم؟ قراره کجابرم؟خونه؟کدوم خونه؟ اصلاجایی دارم برم مادرفاطمه ازراه رسید: _هالین خانم،ما میریم داخل زیارت +باشه، منم میام راه افتادیم به سمت رواق .. سلام دادم و سربه زیرازدعوت اقا، وارد شدم.. نمازم که تموم شدرفتم کنار ضریح سرم و چسبوندم به شبکه های ضریح واز اقاکمک خواستم. نمیدونم چه حکمتیه هروقت بی پناهم توپناهم میشی آقاجون.هیچ وقتم ردم نکردی اقا.. دستی روی زانوم حس کردم صدای فاطمه زهرا که مدام صدا میزد: خاله هالین خاله؟خوابیدین؟مامانم میگه بیاین شام. چشام وبازکردم. +عزیزم. بگو من سیرم. صدای مامانش درحالی که امیرحافظ کوچولو رو بغل کرده بود،بلافاصله رسیدو گفت: _تعارف میکنی؟گلم یه نون،پنیر سبزی گذاشتم دورهم بخوریم. +نه..بحث تعارف نیست.فقط میل ندارم،مزاحمتون نمیشم _این چه حرفیه گلم. برادرم رفت داخل امامزاده، تاصبحم نمیاد،من وبچه ها تنهاییم.اگرقصدرفتن نداری،بیااتاق ما.البته اگه دوس داری. سکوت کردم وبالبخندی ازمحبتش تشکرکردم. چندقدم ازم فاصله گرفت ودوباره برگشت سمتم _میگم هالین جان،شمارتوبده زنگ بزنم بهت بیای اتاق. گوشیم و از کیفم دراوردم و گفتم: +خاموش شده، من خودم میام.اتاق چند بودین؟ همونجا سریع گفت: _ای بابا، خب بده من ببرم بزنم به شارژ لبخندی زد، گوشی روازدستم گرفت و ادامه داد: اینجوری مجبوری بخاطرگوشی هم که شده بیای پیش ما.اتاق ۸ هستیم منتظرتیم چشمامو به نشانه چشم روی هم گذاشتم.مادر و دختر رفتن،من موندم و دلی که سبک شده بود. کوله رو باز کردم و قران جیبیم ودرآوردم. سوره اسراء امد، بسم الله الرحمن الرحیم.. سبحان الذی اسری بعبده... با اینکه ترجمه ایات رو خوندم ولی زیادنفهمیدم. تنها دلم اروم گرفته بود. ساعت امامزاده رونگاه کردم ده ونیم شب شده. گرسنم شده بود،بایدمی رفتم یه چیزی میخوردم. کوله م و برداشتم،چادر مشکی موبا چادر نماز عوض کردم و به سمت حیاط امامزاده راه افتادم یکی یکی شماره اتاقها رو خوندم تا رسید به اتاق ۸، تردید رو گذاشتم و کنارو درزدم. اولین انگشتم که به در خورد، فاطمه زهرا جیغ کشید: + اخ جوون خالههه. درعرض یک ثانیه،بازشد ومثل جت پریدتوبغلم. با تعجب از این بمباران محبتش بغلش کردم و گفتم: +جون خاله،قربونت برم‌ تو چقدرمهربونی..مادرش صدام زد: _هالین جون، بیاتوخواهر کفشام و دراوردم ورفتم داخل، سلام کردم و عذرخواهی که باعث زحمت شدم. مادر فاطمه زهرا تعارفم که سرسفره بشینم و اشاره کرد تو اشپزخونه کوچیک کناراتاق ،ابی به دست وصورتم بزنم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا فکرش درگیر حرف های ثمین شده بود و توجهی به صدا زدن های مادرش نکرد . مرصاد لنگی به ساق پایش زد و گفت : مامان با شما هست ! مهدا : کی من ؟ هان ینی بله بفرمایید ـ میگم چرا اینقدر تو فکری غذاتم نخوردی ! ـ چیزی نیست مشکل کاریه مامان ـ مگه تو بهداری هم مشکل کاری پیش میاد مرصاد : مامان این بدبختو بفرستی سر کوچه ماست بگیره هم مشکل پیش میاد مائده ‌: نمکدون ـ کی از تو سوال پرسید ؟ ـ کی از تو پرسید ؟ مهدا : بسه به هیچ کدومتون ربطی نداره میز را رها کرد و بسمت اتاقش رفت نمی خواست با خواهر و برادرش بد رفتاری کند ولی ذهنش درگیر محمدحسین بود نمی توانست بی کار بنشیند تا اتفاقی برای او بیافتد به سجاد و کار هایش که فکر می کرد ناخودگاه دستش را مشت میکرد از خشمی که وجودش را فرا می گرفت . پرده اتاقش را کنار زد و به باغچه ی بزرگ حیاط بلوک نگاه کرد که درختان و گیاهانش در بهار می رقصیدند . دلش می خواست آنها را در آغوش بگیرد تا روحش را آرام کند ، قبل از اینکه بتواند چشم بگیرد از طبیعتی که جانش را زنده میکرد ، نگاهش در نگاهی آشنا تلاقی شد . نگاهی هم رنگ دریا و پر از ستارگان آسمان کویر . به ثانیه نکشید که پرده را انداخت و پشت به پنجره ایستاد . نمی خواست به احساساتش اجازه ورود به حریم کاریش را بدهد ، از طرفی صاحب آن جفت چشم آبی روح و روانش را به بازی گرفته بود . دست به انکار زده بود انکار قلبی که فقط برای یک نخبه جمهوری اسلامی نگران نبود برای سید محمدحسین حسینی نگران بود . افکارش را پس زد و مثل همیشه به سجاده فیروزه ای رنگش پناه برد . قرآنش را در دست گرفت و نیت کرد ، نیت به قلبی که بی گناه فقط برای خالق بتپد و جز او و جلوه های او چیزی نخواهد و اما این جلوه ها .... محمدحسین مخلوق خوب خدایی بود که عاشقانه برایش بندگی میکرد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از آن آشفتگی و پریشانی بیرون نیامده بود تا وقتی که ماموریتش برای دختر مروارید شدن تثبیت شد . جایی که میتوانست مراقب محمدحسین باشد و او را از شر کینه های سجاد دور نگه دارد ... از وقتی سجاد را در میان درندگان شیطان سیرت دیده بود او فقط آقای فاتح بود نمی خواست و نمی توانست او را سجاد بنامد ... سجاد برای او خیلی سنگین و ثقیل بود ... برای اینکه بتوانند اوضاع را کنترل کنند و بار دیگر نفوذ را در پیش گیرند امیر ، نوید ، خانم مظفری و ثمین هم با مهدا همراه شدند . اما مهدا خوب می دانست همراهی هانا جاوید بهتر از هر کس دیگری میتواند به او و هدفش کمک کند برای همین قبل از پیوستن به مروارید و از سرهنگ خواست ترتیبی نقشه ای را بدهد که هانا کارن واقعی را بشناسد . تله ای که حرفه ای تر از فکر کارن باشد و او را دور بزند . کارن باید احساس خطر میکرد و تنها می توانست یک نفر را قربانی کند و آن فرد هانا بود . برای همین ترتیبی دادند تا کارن را بترسانند اما طوری وانمود کنند که اطلاعات کمی دارند و گول نقشه ی کارن را خورده اند . قاچاق چی ای که مشروبات الکلی و قرص های توهم زا برای مهمانی ها تهیه میکرد را به سودای معامله ای بزرگ به تبریز فرستادند تا طعمه نیرو های امنیتی آنجا شود . سپس نوید بعنوان فروشنده به کارن معرفی شد تا بتواند مشکلاتی برای مهمانی ایجاد کند و راه را برای گرفتن هانا هموار سازد . کارن که به پیشنهاد طرف اسرائیلی برای برگزاری مهمانی هایی با سبک شیطان پرستان مخالفت کرده بود وقتی دید نمی تواند از پس هزینه هایی که در اثر معامله با مروارید متقبل شده بود بر آید با این حقه ی ترابی ها خام شد . با ساپورت بیشتر مالی از خارج او می توانست در این مهمانی های شاهانه شرکتش را معتبر تر سازد و اصلی ترین رویایش همکاری با شرکت ... در تل آویو بود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋سلام من!💗 🌼🌱 مهديا! هرطرفي در طلبت رو کردم هر چه گل بود به عشق رخ تو بو کردم 🌼🌱آفتابا! به سر شيعه دلخسته بتاب تا نگويند که بيهوده هياهو کردم 🌤أللَّھم عجل لولیڪ الفرج🌤 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌏(تقویم همسران)🌎 ✴️ پنجشنبه👈 29 خرداد 1399 👈26 شوال 1441 👈 18 ژوئن 2020 🕋 مناسبت های دینی و اسلامی. 🎇امور اسلامی و دینی. ❇️روز بسیار مبارکی است برای: ✅تجارت و داد و ستد. ✅جابجایی و نقل و انتقال مغازه خانه و... ✅و شروع به بنایی و ساخت و ساز خوب است. 📛ازدواج احتمال جدایی دارد. 👶برای زایمان خوب و نوزاد عمری طولانی دارد. ان شاءالله. 🤒مریض امروز زود خوب می شود. 🚘 مسافرت: مسافرت خوب نیست. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️ارسال کالا و رفتن به تفریحات. ✳️خرید جواهرات. ✳️و شرکت زدن و مشارکت نیک است. 🔲اختیارات فوق یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه مطالب را در کتاب تقویم همسران مطالعه کنید. 👩‍❤️‍👩امروز (روز پنجشنبه) مباشرت هنگام زوال ظهر کمی بعد از اذان مستحب و فرزند حاصل از ان اقا بزرگوار عاقل و سیاستمدار گردد.ان شاءالله. 💑 امشب: امشب (شبِ جمعه) مباشرت مباشرت مستحب و امید می رود فرزند حاصل از ان از ابدال و یاران امام زمان عجل الله گردد.ان شاءالله. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری رهایی از بلاست. 💉💉حجامت فصد خون دادن زالو انداختن یا و فصد در ان روز خلاصی از مرض است. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 27سوره مبارکه نحل است. قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین... وچنین برداشت میشود که فردی خبری برای خواب بیننده بیاورد و او تحقیق کند و بفهمد درست بوده .ان شاءالله. و در این مضامین قیاس شود. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات و زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 025 377 47 297 0912 353 2816 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک نقل مطلب ممنوع و حرام است. @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_دوم صدای تق تق
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 فاطمه زهرا چسبیده بود به من، انگار ده ساله منو میشناسه و مدام باهام حرف میزد، _خاله هالین، میای کنار من بشینی؟ +اره عزیزم. _خاله غذاتو خوردی میخوای بخوابی؟ +چطور؟ مگه تو نمیخوابی؟ الانم دیرشده ها _چراخاله. اخه به مامان گفتم تو گوشیتون بازی دارین. مامان لیلا گفت گوشی شماخاموشه ما اجازه نداریم دست بزنیم. الانم که اومدین مامانم میگه میخواین بخوابین. ازاین همه صداقت فرشته کوچولو خندم گرفت و بی اختیاربلندخندیدم.و گفتم: +فسقلی تو من و بخاطر گوشی میخواستی پس اومدی دنبالم..؟! مامانش که حالافهمیدم اسمش لیلاست،صورتش از خجالت سرخ شده بودبااخم ساختگی گفت: _فاطمه زهراخانوم،گفتم که وقت خوابه.روبه من کرد و گفت: +ببخشید هالین جان،شرمنده، عجیب علاقه به گوشی داره، خداخیرش بده، اینترنت گوشی منو تموم کرده. الان متوسل به شما شده که بازی بریزی. لبخندی زدم و موهای فاطمه زهرارونوازش کردم. وگفتم: +گل دختر،یه خبرخوب بهت بدم؟ اگر دختری به حرف مامان،باباش گوش بده،بهش گوشی میدم بازی کنه. مثل الان که مامان میگه استراحت کن، من قول میدم فرداصبح گوشی روبدم بازی کنی. فاطمه زهرا باچشمای برق زده گفت: _خاله من میخوابم. ولی گوشی شمارونمیخوام که،چون که خصوصیه. فقط اینترنت وصل کنین با گوشی مامانم بازی کنم. از حرفای حساب شده ش دوباره زدم زیر خنده و رو به مادرش گفتم: +لیلاخانوم ماشاءالله دخترتون مهندسیه برا خودش. لیلاخانم خندید و گفت: لیلا:وروجکیه واسه خودش، خواهر.. چند لقمه نون و پنیر رو به زور قورت دادم پایین و تشکر کردم. وکمک کردم باهم سفره رو جمع کردیم. گوشه اتاق امامزاده چندتا پتو و بالشت، برای استفاده زایرین بود، برداشتیم. وکنارهم پهن کردیم،لیلا که پسرش رویه گوشه خوابونده بود.اورد کنار خودش، دخترشوتوبغل گرفت و اروم براش قصه میگفت؛ یکی بود، یکی نبود، میخوام برات قصه بگم....قصه ی بابایی که رفته بهشت.. تا فاطمه کوچولو خوابش برد، قصه تموم شد. لیلاهم توسکوت اشکاش روی صورتش برق میزد تازه چادررنگیم وروی پتو پهن کردم و دراز کشیدم وچشمم به گوشی داخل شارژ افتاد برداشتم ودرحالی که روشنش میکردم، روبه فاطمه پرسیدم؛ +چه حال عجیبی دارین.قصه ی واقعی بود؟پدر فاطمه!فوت کردن؟ لیلا صداش و صاف کردوبا لبخندگفت: _مصطفی، پدر بچه هام و عشق زندگیم.شهید شده.. خیلی ناراحت شدم از سوالی که پرسیدم و ادامه دادم: +خدارحمتشون کنه. ببخشید ناراحتتون کردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 لیلا:نه عزیزم، مگه میشه ادم ازعشقش حرف بزنه و ناراحت بشه،اشکم فقط بخاطر دلتنگیه. مصطفی واقعا شهیدزنده بود، اخلاقش،رفتارش، منشش، اصلا من هرچی بگم،کمه،نمیتونم توضیح بدم.. به صورتش نگاه کردم اما دلم هوایی شد، اسم عشق اومد،داغ دلم تازه شد،باهیجان پرسیدم: +میگم لیلاخانوم ،حالا که انقدرحس خوب دارین، از اشنایی تون بگین،از ازدواجتون.. لیلا همونطورکه لباسا ووسایلای بچه هارو گوشه دیگه ی اتاق مرتب می کرد، شروع به تعریف کرد؛ + مصطفی پسرخاله م و هم بازی گرمابه و گلستان داداشم عباس بود، همین داداشم که امروزمارو باخودش اورده مسافرت.. ازکوچیکی باهم بزرگ شدن تااارسیدن به کنکور؛عباس مون دانشگاه تهران هوافضا قبول شد ومصطفی ورفت سپاه. اسم سپاه اوگد یاد امیرعلی برام پررنگ ترشد،من دقیق ترچشم دوختم به لباش،که نفس اسوده ای کشیدوادامه داد: لیلا:روزی که مصطفی اومدخواستگاری بهم گفت رفته استخدام سپاه شده برای اینکه مدافع حرم بشه و ..خلاصه نمیخواد دل ببنده به دنیا، خانوادش به زور اوردنش خاستگاری و مادرش گفته درصورتی رضایت میدم بری سوریه که ازدواج کنی اونم با دخترخواهرم. بعدم ازم خواست برم بیرون وبگم من جوابم منفیه،خلاصه جونم برات بگه، منم که یک دل نه صد دل میخواستمش، وقتی از اتاق رفتیم بیرون به همه گفتم هرچی بزرگترا بگن، خب این ینی (بله) ♡ خلاصه مصطفی که دیگه تو عمل انجام شده بود،بهم گفت عقدمی کنیم ولی هودت خواستی انتطار نداشته باش که من بشینم تو خونه و تو اتاق بایگانی اداره پشت میز وایسم، من بازم میرم.... _روزای اول که سعی می کردباهام جدی باشه غصه میخوردم که نکنه اشتباه کردم .. بعد تو دلم‌میگفتم،این که انقدر بداخلاقه، اصلا شهید نمیشه، تا اینکه هفته اول بعد عقدمون، خاله برامون بلیط مشهد گرفت، خلاصه اونجا از امام رضا خواستم که دلشو به دست بیارم.. تو اون‌چند روز مصطفی بهم گفت که از اولم دوستم داشته ولی برای اینکه دلبسته نشم ومانع شها تش نشم،باهام خشک برخورد میکرده.. ۶سالی گذشت، اون رفت به عشقش رسیدو منم قول دادم دوتا یادگاری شو، مدافع حرم تربیت کنم. نفسی کشیدوگفت: _خب هالین جون فیلم هندی تموم شد،اشکاتو پاک کن وحسابی بخواب که صبح دخترم میاد سراغت. خندیدم و اشکایی که نفهمیدم کی ریخته پاک کردم وزیرلب گفتم: +خوش بحالت که به عشقت رسیدی. اره عشق چیز خوبیه ،انسان رو زنده میکنه، عاقل میکنه، اتیش میزنه،اصلا هرچی فکرشو کنی سرت میاره ولی تهش شیرینه چون عشقه.. لبخندی از روی تایید زدم چون میفهمیدم چی میگه. اروم گفتم: +عشق سوزان است بسم الله الرحمان رحیم... صدامو شنید و بالبخندشیطنت امیزی گفت: خواهرمون اهل حاله که؛تتو تعریف کن خانوم عاشق. زبونم بنداومد: +کی؟ من؟ عاشق؟ خندید و گفت: اره،چشمات غم عشق داره، صدات بوی فراق میده. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +عشق نیست، یک علاقه خام بک طرفه ست . اومدم اینجا که عهد بببندم،که تمومش کنم.. نخواستم ببشتر ازاین توضیح بدم بحث رو عوض کردم، سرمو روی بالشت جابه جا کردم وگفتم: خب.. شمام بیابخواب بقیه کارا باشه فردا. چند دیقه بعد که چراغ اتاق وخاموش کردو مطمئن شدم خوابش برده، دوباره گوشی رو روشن کردم زنگ ، پیام، پی ام...یاخدا..چه خبره؟! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 همون لحظه گوشی زنگ خورد شماره مهین جون بود؛چیکارکنم جواب بدم، ندم؟ بالای ده بار زنگ زده بود، چهره مهربونش اومد جلوی چشمم و اینکه چقدربهم خوبی کرده.خب اینجا که خوابن، بعدم نمیخوام فکر کنن من فراری ام، تاچادرم وبرداشتم قط شد واروم ازاتاق زدم بیرون. وداشتم کفشامو ازپشت بالا میکشیدم که دوباره ویبره گوشی روشن شد، بدون اینکه صفحه رو نگاه کنم، دکمه رو زدم؛ صدای گرفته ی مهین جون تو گوشی پیچید؛ _الوو هالین جان دخترم توکجایی؟! و زد زیر گریه خیلی دلم سوخت براش، اروم گفتم: +سلاام مهین جوون مهین: هالین دخترم حالت خوبه؟ کجایی گلم؟ بابغض گفتم: +مهین جون من.. بغضم گرفته بود، نمیتونستم حرف بزنم صدای گریه مهین بیشترشد، به زور و بریده بریده گفت: مهین:هالین ،مه..تااب .. مهتاااب. با نگرانی پرسیدم: +مهتاب چی شده مهین جون؟! صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید.تماس قط شده بود.خیلی نگران شدم. خدایا مهتاب چی شده؟نکنه حالش بد شده،هرچی زنگ زدم خط اشغال بود، شماره مهتاب و گرفتم جواب نداد. پیاما رو نگاه کردم: مهتاب چندبار پیام داده بود که هالین کجایی؟ ... داریم از نگرانی دق میکنیم... چرا خطتت خاموشه.. هالین بیا خونه،دلم برات تنگ شده.. دختر تو امانتی،الان جواب خانوادتو چی بدیم؟ ..... دوساعتی هست هیچ پیامی از مهتاب نیومده، حتما حالش بدشده، یا فاطمه زهرا به داد برس، گوشیم زنگ خورد. شماره ی.. امیرعلی.. به صفحه گوشی خیره شدم. خدایا چیکارکنم؟ من میخوام ازش دل بکنم، الان ولی مهین و مهتاب حالشون بده.. اگه جواب بدم به قولی که به خودم دادم عمل نکردم اگه جواب ندم یک مادر و دختر از نگرانی دق میکنن و حقشون بعداون‌همه لطف ومحبتی که بهم کردن و پناهم دادن، اینجوری غم وغصه خوردن و گریه کردن نیست.. توهمین تردیدهای بی جواب بودم که تماس قط شد. نفس کلافه ای کشیدم ورفتم داخل امامزاده. دوباره تماس..امیرعلی بود: دیگه معطل نکردم و دکمه ی پاسخ رو زدم: صدای نگران ومردونه ی امیرعلی توی گوشم پیچید: امیرعلی: الوو سلام هالین خانم؟!! تمام وجودم بهم ریخت، نشستم سرجام و سعی کردم با نفس عمیق بغضم و قورت بدم. دوباره پرسید: امیرعلی:هالین خانوم؟!صدامو میشنوین؟ میشه جواب بدین؟ لطفا!همگی نگرانتون شدیم. حق داشت باعث نگرانی شدم خدامیدونه خونشون چه خبره،با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: +سلاام‌. صدای نفس راحت امیرعلی انقدر بلند بود که از پشت گوشی هم شنیدم، نفس گرفتم تا شروع کنم توضیح دادن که مانع شد: امیرعلی: فقط بگین کجا هستین. با شرمندگی ازاینکه میتونست بگه باعث دردسر شدی و.. سکوت کردم،نمیدونستم چی جواب بدم فقط تویک کلمه گفتم: +امامزاده _باشه همونجا بمونید،دارم میام جای هیچ حرفی نذاشت. گوشی رو قط کردم و زل زدم به شبکه های ضریح و گفتم: + دقیقا دارین با من چیکار میکنین؟من میگم فرار کنم شما میفرستین دنبالم؟ خودم جواب دادم: خب کارشون منطقیه،توروسپردن به این خانواده توهم بی خبرزدی بیرون،نگرانت شدن دیگه. ینی الان مهتاب در چه حاله؟ مهین جون چقدر گریه میکرد.. امیرعلی.. تازه از راه اومده،ازعمل، دستش..واای خدایابااون دستش رانندگی میکنه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay