eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_هفتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +مرواا مرواا ، بلند شو رسیدم ... خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز و بسته کردم به مژده نگاهی انداختم _چی شده ؟! +میگم رسیدیم شلمچه ، بلند شو خنده ای کرد و گفت +خیلی خوابیدی ها ! تو هر شرایطی میتونی بخوابی منم خندیدم و گفتم _آره دیگه ، خوابو خیلی دوست دارم حالا واقعا رسیدیم ؟! +آره دخمل گل ، زودی پیاده شو... دستی به صورتم کشیدم ، لباس هامم مرتب کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز اوکیه ، از ماشین پیاده شدم... آقای حجتی یکم با ماشین فاصله داشت و کتابی توی دستش بود... +مروا من میرم تشکر کنم تو هم دنبال من بیا و تشکر کن... _باشه باشه... به دنبال مژده رفتم ، وقتی به آقای حجتی رسیدیم ، سرشو انداخت پایین مژده هم خیلی با احترام شروع کرد به صحبت کردن تمام مدتی که مژده داشت صحبت میکرد همه ی حواس من پیش اون کتابه بود ... _مروا ... +ها... بله مژده چشم غره ای بهم رفت که منظورشو متوجه شدم یعنی میگفت تو هم تشکر کن اما من با صدایی نسبتا بلند گفتم _اع این که همون مردست ... و به کتاب توی دست حجتی اشاره کردم. حجتی سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد برای چند ثانیه چشم تو چشم شدیم ولی خیلی زود نگاهشو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت ×ایشون رو میشناسید ؟ _آ...آره ، خودشه ، همون مردیه که عکسش روی بنر چاپ شده بود ... نگاهم رو بین حجتی و مژده چرخوندم و رو به آقای حجتی گفتم _آقای حاجتی وقتی اینو گفتم لبخند پهنی زد که چال گونش نمایان شد اوه اوه پس چال گونه هم داره ... چقدر قشنگ میخنده... اما خیلی زود لبخندشو جمع کرد و گفت _حجتی هستم . و باز هم سوتی دادم... +بب...ببخشید میشه این کتاب رو چند روز به من امانت بدید ؟ _بله حتما ، بفرمایید... +م...ممنون حجتی ظرف هایی رو به طرف مژده گرفت و چیز هایی بهش گفت اما من فقط به عکس روی کتاب نگاه میکردم یک دفعه متوجه شدم حجتی رفته و من ازش تشکر نکردم ... _وای مژده این که رفت ! تشکر نکردم ازش +خب دختر تو باغ نیستی هااا... اوناهاش... بدو تا نرفته ، بدو ... سریع از مژده جدا شدم وبه سمت حجتی دویدم... _آقای حجتی ... آقای حجتی ... یک لحظه ... آقای حجتی ... همونطور که می دویدم و نفس نفس میزدم چند بار صداش کردم ولی متوجه نشد... کسی اون اطراف نبود برای همین گفتم _آراااااددددددد وایسااااا... توی کسری از ثانیه سریع به طرفم برگشت فاصلمون یکم زیاد بود ... اون همونجوری سر جاش ایستاده بود و به من زل زده بود ... بهش رسیدم در حالی که نفس نفس میزدم گفتم _آ...آقا..ی...حجتی...چ...چرا...هر...چی...ص... داتون...می..زنم...ت...توجه...نم..نمیکنید... نفسی کشیدم و گفتم ... _شرمنده کلا فراموش کردم ازتون تشکر کنم بابت همه چیز ممنونم... و اینکه ... برای... اون... شب...یعنی...اون...سی..سیلی...م...من... ببخشید... اینو گفتم و سریع از کنارش عبور کردم و به طرف مژده دویدم... چند قدمی ازش دور شدم دوباره برگشتم نگاهش کردم دیدم همونطوری سر جاش ایستاده و داره به من نگاه میکنه... اَخ باز هم سوتی... اخه نمی شد بهش بگی حجتی اون آراد چی بود دیگه ... دیگه به مژده رسیدم... _بریم مژی... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي وَ نَفْسِي لَكَ الْوِقَاءُ وَ الْحِمَى يَا ابْنَ السَّادَةِ الْمُقَرَّبِينَ 🌹پدر و مادرم فدایت! جانم فدايت! کاش برايت سپر و حصار باشم... اى فرزند سروران مقرّب ... " یاصاحب العصروالزمان "🌹 تو بایدی و یقینی، نه اتفاقی و شاید تو سرنوشت زمینی، که اتفاق می‌افتد... اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🙏❣
قضاوت زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.  هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و  به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده... مرد پاسخ داد: "من امروز صبح "زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم. زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟
💓 عارفی می فرمود: 🌷پروردگار عزیز، در این دنیا به این زودی‌ها کسی را مکافات نمیکند ! 🌷مکافات و جزا، برای قیامت است. 🌷ولی آن روی ترحمی که دارد و میخواهد فردای قیامت مردم به طرف جهنم نروند در دنیا یک گوش‌مالی‌هایی دارد، 🌷 برای اینکه اشخاص گناهکار بازگردند! قبل از آنکه به عذاب اکبر قیامت برسند، یک عذاب نزدیکتری به او می‌دهد. 🌷 گناه کرده همینجا یک مرتبه به بیماری‌ای مبتلا میشود. به فراقی مبتلا میشود! چیزی گم میکند، زمین میخورد! 🌷فرموده‌اند حتی برای زمین خوردنتان هم حساب کنید، بی‌خود زمین خوردن نداریم! چه کرده‌ای که زمین خوردی؟ 🌷البته باید گفت بلا چند نوع است 🌷یک بلا برای تنبیه است داستان حضرت یونس علیه السلام 🌷یک بلا برای امتحان است داستان حضرت ابراهیم علیه السلام 🌷یک بلا هم برای درجه است داستان کربلا
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
هم‌‌روحتان‌‌در‌انتظار‌ِ حضرت‌مهدی(عج) باشد، هم‌نیرویِ‌‌جسمی‌تان‌‌در‌‌این‌‌راه‌‌حرکت‌کند. هر‌قدمی‌که‌در‌راهِ‌‌استواری‌‌این‌انقلاب‌‌اسلامی بر‌می‌دارید، یک‌قدم‌‌به‌ ظهور‌ِ حضرت‌مهدی(عج)نزدیک‌تر‌می‌شود..!
🔻🌹 وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد، عزیز می شود ! يک لحظه آفتاب در هوای سرد، غنيمت می شود ! خدا در موقع سختی ها ، تنها پناه می شود ! يک قطره نور در دريای تاريکی، همه‌ دنيا می شود ... يک عزيز وقتی که از دست رفت، همه کس می شود ... پاييز وقتی که تمام شد ٬ به نظر قشنگ و قشنگ تر می شود ! و ما همیشه دیر متوجه می شویم !!! " قدر داشته‌هایمان را بدانیم ... چرا که ، خیلی زود ، دیر می شود ! ✓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🍀هنگامی که خدا جواب منفی به خواسته هایتان می دهد،از او تشکر کنید.👌 زیرا "او" برای شما بهترین ها را میخواهد.😉🍃
‹💛🌻› ‌ - - ‌انقد‌نگو : اگهـ‌ببخشم‌کوچیك‌میشم.. اگہ‌با‌گذشت‌کردن‌کسی‌کوچیك‌میشد، خـدا‌انقد‌بزرگ‌نبود":)♥️ 🌱.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_هفتم🌻 #پارت_اول☔️ چندبار در همایش شهدا همدیگر را
💕 🌻 ☔️ بلافاصله پس از بدرقه خادمین به سمت چزابه حرکت کردیم، نمی‌دانم چرا اما حس خاصی دارم، احساس می‌کنم کسی در چزابه منتظرم است. با صدای زنگ موبایل افکارم را همانطور درهم و برهم رها می‌کنم و جواب می‌دهم -الو، بله بفرمایید صدای احمد درون گوشی می‌پیچد _سلام راحیل خانم احمدم. _سلام آقااحمد بله بفرمایید کاری داشتین؟! _یه خبر خوب دارم که خواستم به خواهرا بگید. ابرویی از تعجب بالا می‌اندازم _چه خبری؟! _الان به خادمین هدایت خبر دادن که یه ساعت پیش تو چزابه چهارتا شهید تفحص شدن، قسمت شده ما هم قبل رفتن زیارتشون کنیم. با شنیدن خبرش چشمانم از شوق درشت شد و ناباورانه گفتم _واقعنی می‌گید آقااحمد؟! می‌خندد و می‌گوید _دروغم چیه واقعیه واقعیه. قند در دلم آب می‌شود از شیرینی این خبر زیر لب خداروشکری می‌گویم و بلند می‌شوم؛ وسط اوتوبوس می‌ایستم و صدایم را صاف می‌کنم -خواهرا یه لحظه... همه توجه‌ها به من جلب می‌شود، لبخند دندان‌نمایی می‌زنم -همین الان به من خبر دادن که تو چزابه چهارتا شهید تازه تفحص شدن و قسمت ما شده که قبل از رفتن این شهدای عزیز رو زیارت کنیم. با پایان جمله‌ام همهمه‌ای ایجاد می‌شود، بعضی‌ها از خوشحالی یک‌دیگر را به آغوش کشیده‌اند، چند نفری مانند من شکاک و هی سوال‌پیچم می‌کردند که آیا واقعیت دارد یا نه، دو سه نفری هم حالشان معنوی شده و سر به پنجره اوتوبوس تکیه داده بودند و چشمان خیس‌اشان گواه از دل پردردشان می‌داد. لبخند عمیقی می‌زنم و سرجایم می‌نشینم، بی‌تاب بودم و پرازشوق... اوتوبوس که می‌ایستد پرده را کنار می‌زنم و به دور و اطراف نگاه می‌کنم چزابه، روبه‌روی معراج‌الشهدا... از اوتوبوس پیاده می‌شویم که دوباره موبایلم زنگ خورد -بله بفرمایین -سلام راحیل‌خانم احمدم -سلام بله آقااحمد کاری داشتین؟! -ما کاروان آقایون رو می‌بریم یادمان‌ها تا خانم‌ها زیارت کنن بعد شما، آقایون میان زیارت می‌کنن. سری تکان می‌دهم -باشه. به سمت معراج حرکت می‌کنیم همانطورکه داشتم با نورا صحبت می‌کردم، چشمانم به در آهنی معراج افتاد که محمد با چشمانی قرمز و موهای پریشان از در خارج شد، لباس لجنی‌اش خاکی بود و از همه بدتر پوتین‌هایش بود که انگار با خاک شسته شده بود. به قلم زینب قهرمانی✍ ❌💐کپی ممنوعه💐❌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_هشتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +نظرت چیه اول نماز بخونیم بعد شام بخوریم؟ نگاهی گذرا بهش انداختم و گفتم _من که نمیتونم نماز بخونم ... با تعجب سرشو به سمتم برگردوند ... +چرا ؟! _هووف ... دستم که گچ گرفته ، سرمم که باند پیچیه مژده خانم ، اونوقت چه جوری وضو بگیرم؟ مژده خندید و گفت +برای این نمیخواستی نماز بخونی؟ خب وضو جبیره میگیرم ... _چی چی بیره ؟ باز هم خندید ... +جبیره ... وضو جبیره برای وقتی هست که عضوی از بدنت زخمی باشه و روی بسته باشه ، و اگر بازش کنی ممکن هست صدمه ای ببینه . تو این جور مواقع میشه با همون گچ و پانسمان وضو گرفت دخمل جون ... _اُ اُ شما ها هم برای هر چیزی یه راه حل دارینا !... میگما اگر از بچگی یکی مثل تو پیشم بود شاید اینجوری نمی شدم ... سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم شاید نمازامو میخوندم ... شاید حجابمو رعایت میکردم ... شاید با نامحرم گرم نمیگرفتم ... و هزار تا شاید دیگه... چون کسی نبود به سوالام جواب بده منم دیگه دنبال جوابشون نرفتم ... هوووفف، مهم نیست ... مژده لبخند گرمی زد و با مهربونی گفت +بعد از نماز هر سوالی داری به خودم بگو تا جایی که بتونم جواب سوالاتتو میدم ، باشه؟ _واقعا!؟ +آره ... خیلی خوشحال شدم که یکی مثل مژده کنارمه واقعا اگر یه دوستی مثل مژده داشتم شاید اینجوری نبودم... ★★★★ بعد از وضو گرفتن و خوندن نماز به سمت مژده برگشتم _قبول باشه +قبول حق، از شما هم قبول باشه . خب حالا میتونی سوالاتتو بپرسی ... _از کجا شروع کنم؟... خب اولیش که ذهنمو خیلی درگیر کرده همین نماز خوندنه ... اصلا چرا ما نماز میخونیم ‌، نمیشه جور دیگه ای خدا رو عبادت کرد ؟ به نظر من اگر از ته قلب خدا رو شاکر باشیم همین کفایت میکنه... +خداوند خودش توی قرآن گفته : پیوسته به یاد من باشید تا شما ها رو مورد رحمت خودم قرار بدم ، و نماز خوندن هم یاد خداست ... تا اینجا که توضیح داد سریع حرفشو قطع کردم و گفتم _خدا که به نماز ما احتیاجی نداره ؟ ! پس چرا ما نماز میخونیم ؟ +آره درست میگی یاد کردن ما از خدایی که مالک جهانه سودی نداره اما یادی که خدا از ما میکنه ، باعث رستگاری ما تو کارهامون میشه . ما به واسطه همین نماز هایی که میخونیم ، باعث میشیم خدا خطاهای ما رو ببخشه و دعاهامون رو مستجاب کنه. _آخه یه بار نماز بخون ، دوبار بخون ... نه اینکه هر روز و هر روز بخون ‌، تکراری میشه خب ... مژده نگاهی به من انداخت و گفت + مروا جانم اولا نماز که تکراری نیست . آره شاید در ظاهرش تکرای باشه اما در باطن میدونی مثل چی میمونه ؟ در باطن هر نمازی که ما می‌خونیم مثل یه پله ای از نردبان میمونه ... که ما با هر وعده نماز خوندنمون پله ای به خدا نزدیک تر میشیم. خب حالا ما تکراری ترین کاری که انجام میدیم غذا خوردنه ... درسته ؟ _آ...آره +کسی نمیگه غذا خوردن تکراریه بلکه همه میگن برای سلامتی خوبه ... پس ما غذا میخوریم تا سالم باشیم ... نماز خوندن هم تغذیه روح انسانه ... هر سوالی ازش می پرسیدم ، کامل جواب میداد... و جای هیچ سوال دیگه ای رو برام نمیزاشت . واقعا در برابرش کم آورده بودم. _خ... خب... چرا ما نماز رو عربی میخونیم ؟ فارسی نمیشه خوند؟ +خب اگر قرار بود هرکسی به زبان خودش نماز رو بخوند که هزاران نوع نماز به وجود می اومد ... از طرفی هیچ کلامی نمیتونه جایگزین کلام خدا بشه ... چون کلام خدا در عین کوتاه بودنش ، معانی وسیع و عمیقی داره ... _مژده یادته روز اول بهم گفتی شهید با مُرده فرق داره ؟ ! میخوام بدونم اصلا شهید کیه و فرقش با مُرده چیه ؟ خب دوتاشون نیستن دیگه ... +شهید به کسی میگن که خودش رو در راه خدا فدا کنه و برای رسیدن به رضایت خدای خودش از هستی خودش ‌، تو این عالم صرف نظر کنه و از تمام لذت های مادی دست بکشه . مُرده هم فرقش با شهید اینه که ... مُرده وقتی هست که دفتر زندگیت به پایان رسیده و جانت رو در راه خدا ندادی... فقط پیمانت تموم شده و باید بری ... اما شهادت از خودگذشتگی زیادی میخواد ... میدونی مروا وقتی کسی شهید میشه به کمال میرسه ... به اون هدف اصلی که داریم براش زندگی میکنیم ... شهید خودش شفاعت میکنه و واسطه گر حاجت گرفتن هاست... سکوتمو که دید با مهربونی گفت +بریم شام بخوریم ؟ _ ن... نه ، تو برو بخور خیلی خسته شدی ... من یکم دیگه اینجا می مونم بعدا خودم یه چیزی می خورم ... +هرجور راحتی ... بلند شد که بره اما انگار چیزی یادش اومده باشه ، دوباره کنارم نشست ... &ادامـــه دارد ..... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان