eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
زیبا و خواندنی ✍علامه محمدتقی جعفری (رحمه‌الله علیه) می‌فرمودند: عده‌ای از جامعه‌شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضوع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟ برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آن است. معیار ارزش پول پشتوانه آن است. اما معیار ارزش انسان‌ها در چیست؟ هر کدام از جامعه‌شناسان صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه دادند. بعد وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد. کسی که عشقش یک خانه دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان خانه است. کسی که عشقش ماشینش است ارزشش به همان میزان است. اما کسی که عشقش خدای متعال است ارزشش به اندازه خداست. علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناس‌ها صحبت‌های مرا شنیدند برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آنها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود. بلکه از شخصی به نام علی (علیه‌السلام) است. آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» یعنی «ارزش هر انسانی به اندازه چیزی است که دوست می‌دارد.» وقتی این کلام را گفتم دوباره به نشانه احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند. حضرت علامه در ادامه می‌فرمودند: عشق حلال به این است که انسان مثلاً عاشق 50 میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان بگویند: آی! پنجاه میلیونی! چقدر بدش می‌آید؟ در واقع می‌فهمد که این حرف توهین در حق اوست. حالا که تکلیف عشق حلال اما دنیوی معلوم شد ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد چقدر پست و بی‌ارزش است! اینجاست که ارزش «ثارالله» معلوم می‌شود. خونی که در واقع آنقدر شرافت و ارزش پیدا کرده که فقط با معیارهای الهی قابل ارزش‌گذاری است و ارزش آن به اندازه خدای متعال است
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_نه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _اِع اِع بهار دستم درد اومد . کجا داریم میریم ؟! وایسا یه لحظه ... بهار در حالی که داشت می دوید گفت +مروا جونم . بیا بریم اینجا یه لحظه ... بدو بدو ... الان میره هااا درحالی که نفس نفس میزدم گفتم _ کی میره ؟ + اوناهاش ... اوناهاش... بدو بدو ... مری جونم. بعد از چند دقیقه دویدن ... به چند تا دختر جوون چادری رسیدیم بهار با تک تکشون سلام کرد ... بعد هم پرید بغل یکی از همون دخترهای چادری . یه دختر قد بلند بود . صورت نسبتا لاغری داشت ... چشم و اَبروی مشکی و کشیده... ته چهره اش خیلی برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید... بینی قلمی داشت و لب هایی متناسب با فرم صورتش ... بهار شروع کرد به صحبت کردن با همون دختره. + وای آیه ، چقدر تغییر کردی ! میدونی ۴ سال میشه که ندیدمت ! دلم برات خیلی تنگ شده بود ... تازه که دیدمت اول شک کردم که خودتی یا نه بعدش که دوستت ریحانه رو دیدم مطمئن شدم که خودتی . اون دختره هم با مهربونی گفت × ای جانم بهاری . توهم خیلی تغییر کردی ... دلم برای تو و مژده یه ذره شده بود . بعد هم رو به من کرد و گفت ×بهار جان معرفی نمیکنی ؟ + خب آیه جونی ایشون مروا هستند رفیق شفیق بنده ... آیه دستشو به سمتم دراز کرد و گفت ×‌خوشبختم مروا جانم. من هم باهاش دست دادم و با مهربونی گفتم _‌متشکرم ، همچنین. آیه با شیطنت گفت ×نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه... بهار جان لااقل یکم صبر میکردی بعد رفیق جایگزین پیدا میکردی. و بعد چشمکی حواله بهار کرد همه از لحن بامزه آیه خندشون گرفته بود بعد از چند لحظه بهار با خنده رو به جمع کرد و گفت + خب بچه ها من این رفیقمو برای چند لحظه ای ازتون قرض میگیرم ... قول میدم زودی بیارمش ... خب مروا جانم ، دیگه بریم ... همراه با بهار و آیه در حال قدم زدن بودیم که یک دفعه صدای مردی باعث شد متوقف بشیم... =آیه خانوم یک لحظه تشریف میارید ؟. به طرف صدا برگشتم ای بر خرمگس معرکه لعنت ،باز که این حجتیه !... حالا به من میگه خانم فرهمند به این میگه آیه ... هوففف حتما چادریا خونشون از خون ما رنگین تره دیگه... بی توجه بهشون رومو برگردوندم به سمت بهار ولی هنوز اخمم پا برجا بود بدجور رفتم تو فکر آیه کیه که حجتی به خودش اجازه میده اونو به اسم صدا بزنه؟ هووووف _مروا...مرواااااا +عهههههه هااااا چیه بهار ترسیدم بهار که از تغییر ناگهانی لحنم متعجب شده بود... با بهت گفت _ببخشید عزیزم که ترسوندمت دوساعته دارم صدات میزنم +ببخشید حواسم نبود کاری داشتی؟ _نه ، ولی اخمات رفت تو هم اتفاقی برای مهمون ما افتاده؟ +نه چیزی نیست برای اینکه سوالات بیشتری نپرسه و به حسادت درونم پی نبره،ادامه دادم +بهار جان من این همه راهو اومدم تا اینجا حیفه این اطرافو نبینم میرم یکم با جو آشنا بشم _باشه گلم پس همین اطراف باش برای ناهار هم بیا نماز خونه یادت نره ها... +نه حواسم هست . فعلا... _یاعلی... از بهار فاصله گرفتم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❣️ گمگشته ام به اشک که پیدا کنم تو را دل شسته ام زخود که تمنّا کنم تو را دل برده اختیار ز دستم وگــرنه من   قابل نیم که جان و دل اهدا کنم تو را گو از کدام کوچه کنی گه گهی عبور  کآیـم کنار راه و تماشــا کنم تو را از کوچه ای بیا که من افتاده ام به خاک   تا ســـر نثار خاک کف پا کنم تو را 🌻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ع
✨﷽✨ ⚠️روزها را شوم و نحس ندانیم! ✍حسن بن مسعود گوید: روزی به محضر مولایم امام هادی علیه‌السلام رسیدم، در حالیکه در آن روز چند حادثه‌ی ناگوار برایم رخ داده بود؛ انگشتم زخمی شده بود؛ شانه‌ام در اثر زمین خوردن از روی اسب، صدمه دیده و در یک نزاع غیرمترقّبه، لباس‌هایم نیز پاره شده بود؛ به همین خاطر، با ناراحتی تمام در مقابل حضرت گفتم: «عجب روز شومی برایم بود! خدا شرّ این روز را از من باز دارد!» امام هادی صلوات‌الله‌علیه فرمودند: «ای حسن! تو هم با اینكه با ما رفت و آمد دارى، گناه خود را بر گردن روزگارِ بى‌گناه مى‌اندازى‌؟!» با شنیدن سخن امام، بر سر عقل آمدم و فهميدم كه اشتباه کرده‌ام و گفتم: «مولاى من، از خداوند طلب آمرزش دارم.» امام عليه‌السلام فرمودند: «اى حسن! روزها چه گناهى دارند كه چون شما به سزاى اعمالتان مى‌رسيد، آنها را شوم مى‌پنداريد؟!» عرض کردم: «يا بن رسول اللّٰه! من همواره استغفراللّٰه گفتن را ورد زبانم سازم و اين توبه‌ی من باشد؟» امام عليه‌السلام فرمودند: «به خدا سوگند اين کارتان چنان فایده‌ای ندارد و خداوند به خاطر نكوهشى كه بر بى‌گناهى انجام می‌دهید، شما را مجازات می‌نمايد! اى حسن، مگر نمى‌دانى كه پاداش‌دهنده و مجازات‌كننده‌ی اعمال در دنيا و آخرت، فقط خداست؟!» گفتم: «آرى چنين است اى مولاى من.» آنگاه حضرت فرمودند: «دیگر تکرار مکن و براى روزگار، اثرى در حكم خداوند قائل مشو.» عرض كردم: «چشم مولاى من.» 📚 تحف‌العقول (علامه‌حرانی)، ص482 بحار الانوار (علامه‌مجلسی)، ج56، ص2 ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_ام 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ چشمانم را به صورت سرخ پدر می‌دوزم، حالم بد می‌شود وقتی دستان لرزانش را که از زور غیرت آنطور می‌لرزید را می‌دیدم. مادر که حال پدر را می‌بیند بلند می‌شود و رو به عمو صالح می‌گوید _ صالح جان پاشو پاشو خیر تو رو نمی‌خوایم باقر فشارخون داره چیزیش می‌شه پاشو دستت درد نکنه. عمو صالح که به غرورش برخورده بود متعجب می‌گوید _ منکه چیزی نگفتم. مادر که همیشه هرچه می‌شد صدایش درنمی‌آمد تا حرمت‌ها شکسته نشود، حالا انگار کارد به استخوانش رسیده بود که اینطور آتشین شده بود _ دیگه چی می‌خوای بگی؟ پاشو برو صالح پاشو نزار حرمت‌ها شکسته بشه، گرچه دیگه حرمتی نزاشتی بمونه. عموصالح زیرلب غرولندی کرد و سریع بلند شد و از خانه خارج شد. مادر که خودش هم از این کارش رنجیده بود روی مبل می‌نشیند و رو به من می‌کند _ ببین چه آتیشی می‌سوزونی!! دست روی سرش می‌گذارد و آرام می‌گوید _ راحیل، راضیه اونو بسپرینش به من... مصطفی به اعتراض برمی‌آید _ زنعمو با زور که نمی‌شه راحیل نه می‌زاره من توضیح بدم خودشم راضی نیست... سر به زیر می‌گیرد و با صدای گرفته می‌گوید _ از همون اولشم راحیل دلش با من نبود. مادر با صدای حرصی می‌گوید _ مصطفی ساکت می‌شی یا نه؟! دیگه برام اعصاب نمونده از دست شما دوتا... نفس عمیقی می‌کشد و رو به زنعمو ناهید که تا الان ساکت بود می‌گوید _ تو هم برو تا فردا خریدای ضروری که مونده رو بکن. زنعمو سری تکان می‌دهد _ باشه میگم فردا صبح هم بیان سفره عقد رو بچینن... مکثی می‌کند و به من اشاره می‌کند _ آرایشگاه رو چیکار کنیم؟ مادر نگاهی به من می‌کند _ ولکن دخترا یه چیزی می‌مالن صورتش. کنار در مات نشسته‌ام و به صحبت‌هایشان گوش می‌دهم و لحظه به لحظه خروج مصطفی از کافی‌شاپ تا جلوی در خانه‌اش برایم تکرار می‌شود. آنها که می‌روند مادر وارد اتاق می‌شود. _ نگاه کن دو روزه چه به سر من آووردی؟! عموهات هرچی از دهنشون دراومده بارم کردن، شانست اومد بابات از اون آدمهای کله‌خراب نیست وگرنه اگه الهه کارهای تو رو می‌کرد صالح جای سالم تو تنش نمی‌زاشت بمونه. روی تخت می‌نشیند و نفس عمیقی می‌کشد _ هیچی نشده همین عموت دیدی چه تهمتی بهت زد وای به حال غریبه‌هاش... باباتم که دیدی داشت سکته می‌کرد، ناهیدم نگاه نکن ساکت بود زیر زیرکی تیکه‌هاشو بهم انداخت. مصطفی و عموتم دوست دارن هیچی بهت نمیگن... به سمتم برمی‌گردد _ خب آخه دختر چرا لالمونی گرفتی هیچی نمی‌گی همه کاسه کوزه‌ها رو سر ما می‌شکنه؟! مصطفی چیکار کرده اینطوری شدی؟! دلم نمی‌خواست آبروی مصطفی را ببرم، چیزی نگفتم و سر به زیر گرفتم. پوفی می‌کند _ چه بخوای چه نخوای فردا عقدته بهتره با اخم و تخمت بهترین روز زندگیت رو برای خودت تلخ نکنی. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی☔️ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_ام
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از بهار فاصله گرفتم... به اطرافم نگاه کردم تا چشم کار میکرد فقط خاک بود و خاک ... حالم خراب بود ، خیلی خراب... اما سعی میکردم به روی خودم نیارم ... هرقدمی که روی اون خاک ها برمی داشتم حال و هوام بیشتر تغییر میکرد ... چند نفری رو دیدم که دارن از خاک ها برمیدارن و میریزن توی شیشه اولش خندم گرفت ... اما بعد رفتم یه گوشه نشستم و مقداری خاک رو در دستم گرفتم و ریختم روی زمین ... چند بار این کار رو تکرار کردم ... بعد از چند دقیقه صدای زیبای اذان باعث شد از اونجا بلند بشم و به طرف نمازخونه حرکت کنم ... بیخیال داشتم به طرف نماز خونه میرفتم که صدایی مانعم شد... شبیه صدای آیه بود... اطراف رو نگاه کردم همه درحال تکوندن لباساشون بودن بعضی ها هم به طرف نمازخونه و وضو خونه میرفتن... یه دفعه چشمم خورد به دو نفر که یه گوشه کنار تانک ایستاده بودن و با هم حرف میزدن کمی دقت کردم... عه اینکه حجتیه اونم که آیه اس صداهاشون واضح نبود... حس کنجکاویم بدجور تحریک شده بود در جدل بین عقل و حسم بودم که حس کنجکاویم بر عقلم غلبه کرد خیلی آروم و بدون جلب توجه رفتم پشت تانک قایم شدم و گوشامو تیز کردم _آراد من نمیتونم ×ای بابا کاری نداره که باور کن اگر مجبور نبودم بهت نمیگفتم _آراد میدونی از من چی میخوای؟ من تاحالا سابقه همچین کاری رو نداشتم ×آیه تمام کار ها و هماهنگی ها با منه فقط تو و یه نفر دیگه باید موارد مورد نیاز خواهران رو به من انتقال بدید همین! _هووووف از دست تو شکایتت رو پیش بابا و مامان میکنما ×میخوای زیر آب منو بزنی شوهر ندیده؟ آیه با جیغ گفت _آراااااااد آراد خنده ای سر داد و در همون حال گفت _برو برو دختر مزاحم کارای منم نشو الان یکی میاد میبینه دردسر میشه ×چه دردسری بابا؟ فوقش اینه که شناسنامه هامونو نشون میدیم هر دو به خنده افتادن. _خب آراد برو . من ببینم چه کاری میتونم انجام بدم ×باشه عا راستی _بله؟ ×یه نفر که قابل اعتماد باشه رو هم پیدا کن تا دوتایی کار ها رو انجام بدید _ای بابا آخه من کیو پیدا کنم؟ اصلا کیو میشناسم؟ ×از همین رفیقات یکیو انتخاب کن دیگه _رفیقام فقط بهاره و مژده ان که دوتاشونم کار دارن و سرشون شلوغه... عه راستی نظرت چیه مروا رو انتخاب کنیم؟ ×کیه؟ _کی کیه؟ ×همین اسمی که گفتی آیه به زور جلو خندشو گرفت منم خندم گرفته بود آیه با صدایی که خنده توش موج میزد گفت _اسمش مروا فرهمنده قابل اعتماد بهاره و مژده اس ×اوه اوه اوه خانم فرهمند شره یکی دیگه رو انتخاب کن _وااااا یعنی چی شره؟ عیب نذار رو دختر مردم دختر به این ماهی خیلی به دل من نشسته همونو انتخاب می کنیم ×آخه.... _آخه بی آخه... میرم بهش بگم ببینم قبول میکنه یا نه ×چی بگم والا تو که آخر سر کار خودتو میکنی _فعلا یاعلی ×یاعلی &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌸🍃﷽🌸🍃 🕋 لا تَحزَن، اِنَّ اللهَ مَعَنا. (توبه/۳۹) 💢 غمگین نباش، یقیناً با ماست! چه غمی⁉️ چه اندوهی⁉️ وقتی با کسی باشه، غمگین بودن معنا نداره.😌 جای همه‌ی نبودن‌ها و نداشتن‌‌ها رو پُر میکنه.❤️ به قول امام حسین(ع) در دعای عرفه: 🤲 خدایا!! ... اون کسی که تو رو داره، دیگه چی کم داره؟!😌 ... و اون کسی که تو رو نداره، اصلاً چی داره؟!😔 ع💐 ‌ ‌
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌸🍃﷽🍃🌸 👈همه‌ی سلام‌ها به تو...💖💐 از باده‌ی ولای تو بس نوش میکنیم عالم به مدحِ زلف تو مدهوش میکنیم اما چه‌سود ریسه که خاموش میکنیم آقا تو را دوباره فراموش میکنیم ‌ ‌
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🌻✍️ برای داشتن یک زندگی عالی و سراسر آرامش ، با کانال های و مشاوره( همراه با مشاوره رایگان )ما همراه باشید🔻 🌻🍀کانال ما در واتس اپ https://chat.whatsapp.com/KZ50we8Z1MdGUVf75g08Cg 🌻🍀کانال ما در ایتا https://eitaa.com/joinchat/2604793914C926dd50ba8 🌻🍀کانال ما در تلگرام https://t.me/BlissfulLifePsychology 🌻🍀صفحه ما در اینستاگرام ‌https://www.instagram.com/p/COIrD6hLgB4/?igshid=1g98001yts82e
♥️🍃 📖 وپروردگارت تورارهانکرده وبرتوخشم نگرفته
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_ام 🌻 #پارت_دوم ☔️ چشمانم را به
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ با بیچارگی و بغض به لباس درون تنم خیره می‌شوم، همان لباسی بود که قبل دعوایمان رفتیم و در یکی از مزون‌های قشم سفارش دادیم بدوزند، لباسی سفید که بالاتنه‌تنگی داشت اما از کمر به پایین به شکل زیبایی گشاد می‌شد، آستینش گشاد بود اما قسمتی از بالای مچ تنگ می‌شد و سه دکمه می‌خورد. رویش به شکل ساده‌ای با پارچه‌های براق نقره‌ای و آبی کار شده بود. شال ساده سفید و لطیفی هم زنعمو ناهید خریده بود. کفش‌هایم هم به انتخاب زنعمو بود، حلقه‌هایمان هم رینگ‌های ساده‌ای بود که پشت حلقه من اسم مصطفی حک شده بود و پشت حلقه مصطفی اسم من... پوزخندی به اینهمه سلیقه می‌زنم، وقتی هیچکدام مرا به ذوق نمی‌آورد به چه درد می‌خوردند؟! صورتم را نگاه می‌کنم که با آرایش زیبا و محوی غمش را پنهان کرده‌اند، زنعمو آرام نگرفت و دوست آرایشگرش را به خانه آورد تا در عقد پسرش چیزی کم نگذاشته باشد. برای اینکه مرا خوشحال کنند مولودخوان خوش‌صدای معروفی آورده بودند. صدای کل و دست و مولودخوان مانند مته روی مخم شکل‌های درهم برهم می‌کشید. در باز می‌شود و مینا در چهارچوب در نمایان می‌شود، با دلسوزی نگاهم می‌کند و به سمتم می‌آید و دستانم را بین دستانش می‌گیرد _ قربونت برم چرا با خودت اینکارارو می‌کنی؟! باید همون اول جلوش رو می‌گرفتی که نگرفتی الانم همه چی رو برای خودت تلخ نکن پاشو بیا بریم، پچ پچ همه بلند شده. سری تکان می‌دهم و بلند می‌شوم، نفس عمیقی می‌کشم و آب دهانم را قورت می‌دهم تا مثلا بغضم را پنهان کنم. مشکلم این بود تمام اتفاقات آنروز مانند ویدیویی هی مقابل چشمانم پخش می‌شد. مینا چادر سفیدی با گل‌های محو آبی روی سرم می‌اندازد، چقدر با خودم برای این لحظات که مثلا باید عاشقانه رقم بخورد نقشه می‌کشیدم، اما حالا... از اتاق که خارج می‌شوم صدای دست و کل‌ها بلندتر می‌شود، با همه میهمانان سلام‌علیک زیرلبی می‌کنم. با اشاره مینا به سمت سفره عقد می‌روم و روی یکی‌از صندلی‌های مخصوص می‌نشینم. همینکه می‌نشینم الناز به طرفم می‌آید و با خنده مصنوعی می‌گوید _ بابا اون سگرمه‌هات رو وا کن، من جای تو بودم یه جشنی تو دلم می‌گرفتم. وقتی می‌بیند عکس‌العملی نشان نمی‌دهم حرف را عوض می‌کند و با آب و تاب می‌گوید _ راحیل ندیدی، یه کیک آووردن سه طبقه انقدر قشنگه، معلومه خیلی خاطرت رو می‌خوان که اینطوری بریز بپاش کردن. دوباره سر معده‌ام می‌سوزد که صورتم را ناخودآگاه جمع می‌کنم، از دیروز هرازگاهی انگار کیسه آب داغی در معده‌ام پاره می‌شود که تا یکی دو ساعت باعث سوزش معده و حالت تهوعم می‌شد. با بلند شدن صدای کل زنعمو نگاهم را به سمت صدا می‌چرخانم، مصطفی را در چهارچوب در می‌بینم که سربه‌زیر وارد می‌شود. الناز زود از روی صندلی کناری‌ام بلند می‌شود و به سمت آشپزخانه می‌رود. با چشم و ابرو کردن‌های مادر متوجه می‌شوم که باید بلند شوم. بلند می‌شوم، سرم کمی گیج می‌رود که دستم را به صندلی می‌گیرم تا نیوفتم نگاه شرمنده مصطفی که به من می‌افتد زود نگاهش را می‌گیرد. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💓 🦋عاقبت‌تمام‌کار‌ها‌به‌دست‌خداست‌ !' وماچرا‌به‌خـدا‌توکل‌نکنیم؟😊