eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 صبحانه مونو خوردیم،اماده شدیم منم چادرمو سرم کردم - بریم من آماده ام امیر اومد کنارمو نگاهمون به هم گره خورد امیر : چقدر خوشگل شدی سارای من -خدا رو شکر که این چشمارو دوبارع میبینم سرمو گذاشتم روی قلبش،همیشه بزن ،برای من برای زندگیمون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت پرورشگاه وارد پرورشگاه شدیم امیر چشماش میدرخشید با دیدن بچه ها خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون رفتیم داخل یه اتاق که ۸-۷تا نوزاد یک ،دو،سه ماهه بودن از خوشحالی دست امیرو فشار میدادم خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو امیر: ساراجان انتخاب چه سخته - اره واقعن، یه دفعه صدای گریه یه بچه بلند شد رفتم سمتش و بغلش کردم باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه امیر: سارا جان همین و ببریم منم قبول کردم اخر بعد از یه ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی خانم معصومی خندیدو گفت: سارا جان آخر کاره خودتو کردی ) من هفت خان رستمو رد کردم تا بتونم اجازه گرفتن بچه روبگیرم ،،من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن،بعد اینکه باید حتمن ۵سال از ازدواجمون میگذشت ،بلااخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسه ما بود تونستیم مجوزش و بگیریم رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم چون هنوز چیزی برای بچه مون نخریده بودیم چون تا لحظه اخر نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر بچه شروع کرد به گریه کردن من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود واییی قیافه اش دیدنی بود اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره اولین کاری که کردیم رفتیم از دارو خونه براش. شیر خشک خریدم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمونو ابوالفضل بگیریم واییی که چقدر نازه ابوالفضل ،زندگیمون سرشار از عشق بود ولی با پا گذاشتن این هدیه خدا به زندگی ما عشقمونو بیشتر از قبل کرد . وضو گرفتیم و به شکرانه این هدیه خدا ،سجده شکر به جا آوردیم » خدایا به خاطر همه چیز شکرت 🛑 🛑 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام زمان (عج) با هيچ چيز مثل نماز ، بينی شيطان به خاک ماليده نمی شود پس نماز را به پا دار و بينی شيطان رابه خاک بمال. 📚بحارالانوار,ج۵۳ص۱۸۲ عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد ... 😳 بعد چند دقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو برانکارد و بردن ... بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم ❗️ عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش .... دل تو دلم نبود ... به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون 👨⚕ سریع رفتم پیشش - ببخشید ... سلام - سلام ، بفرمایید ؟؟!! - این ... این ... این آقایی که الان بالاسرش بودید چشه ؟ یعنی چیشده ؟؟ مشکلش چیه ؟؟ 😥 - شما با ایشون نسبتی دارید ؟؟ تو چشمای دکتر زل زدم داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم ، گفت : چرا قرص خورده ؟؟؟ با تعجب گفتم : -قرص ⁉️ چه قرصی ؟؟ - نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته !! کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید !! با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت : - همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن چنددقیقه دیگه برید پیشش ... تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه 😒 همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم ... هوا داشت تاریک میشد نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم نه میتونستم دیر برم خونه 😣 همش خودمو سرزنش میکردم ... اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی ، برای چی باز خودتو گرفتار کردی 😖 بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیاتازه به هوش اومده بود .سرم تو دستش بود ... بی رمق رو تخت افتاده بود . با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد ... 😢 - چرا این کارو کردی .؟ - تو چرا این کارو کردی؟؟ 😢 - عرشیا رفت و آمد تو این رابطه ها معمولیه ... نباید خودتو اینقدر زود ببازی... - پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی؟ 😏 کلافه دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم - اولاً رابطه من و سعید فرق داشت ... بعدشم من دخترم تو پسری! مردی مثلاً !! - اولا چه فرقی ؟ یعنی من از اول بازیچت بودم؟ 😢 بعدشم مگه مردا احساس ندارن ؟ - عرشیا ... من دیرم شده ... میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم ؟؟ بابا و مامانم شاکی میشن ... روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد 😭 - خیلی بی معرفتی ... برو .... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 یه لحظه از خودم بدم اومد ... احساس کردم خیلی دل سنگ شدم ! - عرشیا ... من ازت معذرت میخوام ... 😔 - ترنم ... میخوای ببخشمت ؟؟ 😢 - اره - پس نرو ...❗️ تنهام نذار .... 😢 من بی تو وضعم اینه ! بمون و زندگیمو قشنگ کن ... من خیلی تنهام .... سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم ... - ترنم ؟؟؟ چشماشو نگاه کردم ... دلم آتیش گرفت .. - باشه .... - ای جان ... من فدای تو بشم ... برو خانومم دیرت میشه ... برو میگم علیرضا بیاد پیشم 😘 لبخند ملایمی زدم و ازش خداحافظی کردم تو دلم فقط داشتم خودمو فحش میدادم و میرفتم سمت ماشین 😡 💭 (خاک تو سرت 😡 باز خراب کردی 😒 چی چیو باشه .... خب اگر نمیگفتم باشه که میمرد ... حالا چندوقت باهاش باشم حالش که بهتر شد در صلح و صفا تمومش میکنم ...) سوار شدم و راه افتادم تازه یاد مرجان افتادم ‼️ گوشیو از عرشیا که گفتم روشن نکرده بودم ‼️ روشن کردم و زنگ زدم بهش تا گوشیو برداشت شروع کرد فحش دادن - منو مسخره کردی ؟؟ امروز موندم خونه که خانوم تشریف بیاره ... هرچی هم زنگ میزنم خاموشه 😡 - مرجان باور کن ... - مرجان و کوفت 😡 مرجان و درد 😡 خیلی مسخره ای ترنممم - بابا تو که خبر نداری چیشده... 😭 ساکت شو بذار حرف بزنم 😭 - ترنم 😳 چت شده؟ چیه؟ سالمی؟؟ بگو ببینم قضیه چیه؟؟ همه چیو با گریه براش تعریف کردم و به زمین و زمون فحش دادم ... - ای بابا ... خاک تو سرت ‼️ تو اصلا جنبه دوست‌پسر داشتن نداری ... یکی هم پیدا میشه دوستت داره اینجوری میکنی!! 😒 - برو بابا ... کدوم دوست داشتن ؟؟ پسره مریضه ... آدم سالم مگه اینجوری دیوونه میشه؟؟ 😒 - هه .. پس یادت رفته با رفتن سعید مثل مرغ پرکنده شده بودی ... 😒 -دیگه اسم سعیدو نیاااااار .... اَه 😭 ولم کنید بابا .... - خب حالا گریه نکن ... اصلا بیا دنبالم امشب بریم خونه شما خوبه ؟ 😉 - راست میگی؟ مامانت میذاره ؟ - اره بابا . اون از خداشه من خونه نباشم 😒 - ها 😳 عههه ... چیزه ... باشه اومدم ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴بهترین الگو برای امام زمان(عج) 🔵 امام عصر علیه السلام می فرمایند: «اِنَّ لی فی ابنة رسولِ الله اُسوةٌ حَسَنَةٌ» 🌕 الگو و اسوه‌ی‌ نیکوی من دختر فرستاده خدا (فاطمه زهرا «سلام الله علیها») است. 📚 بحارالأنوار ج ۵۳ ص ۱۸۰ 🥀ان شالله که همه ما ازاین الگوی کامله به فیض اکمل برسیم و الساعه دست ما را بگیرندو نجاتمان دهند و به کنه نهایت حقایق عالم برسانند. به برکت صلوات بر محمد وال محمد (علیهم السلام)🥀
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👇@repelay