🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
قسمت شصت و پنجم
✍ زینب قائم
رو بروی ورودی حرم که رسیدیم نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:
_باید صبر کنیم تا سارا هم بیاد
عسل با تعجب پرسید:
_همون دوستتون که گفتی؟
_اره عزیزم
سری تکون داد
طولی نکشید که تاکسی کنارمون وایساد و سارا با مانتو عبایی بلند مشکی و قشنگش و با روسری که سرش کرده بود از تاکسی پیاده شد.
رو بهش دستی تکون دادم که متقابلا دستی برام تکون داد و به سمتمون اومد
_سلام
دیر که نکردم؟!
_نه به موقع اومدی
سارا رو به عسل گفت:
_سلام عزیزم
شما باید عسل خانم باشی؟
درسته؟!
عسل محترمانه جواب داد:
_سلام بله من عسل هستم
شما هم باید سارا خانم دوست زهرا باشید؟
سارا لبخندی زد و نگاهی به من کرد
بعد جواب داد:
_بله من سارا هستم عزیزم
یادمه وقتی کوچکتر بودی زهرا عکستو نشونم داده بود
ماشالله خیلی بزرگتر شدی
_خیلی ممنون
به حرم اشاره کردم و گفتم:
_بفرمایید خانم های بزرگوار
حضرت منتظرمونه
هر دو خندیدند و به سوی حرم حرکت کردم
بعد از گذروندن از ایستگاه بازرسی وارد حرم شدیم.
سارا چادرش و سرش کرد
دستامون را روی سینه مون گذاشتیم و سلام کردیم
بعد از خواندن دعای اذن ورود وارد صحن شدیم و روی فرشی نشستیم.
عسل رو به من گفت:
_من میرم داخل حرم
_باشه برو عزیزم
گممون نکنی
_نه حواسم هست
بعد از رفتن عسل رو به سارا گفتم:
_خب نمیخوای بگی چیشده؟!
نگاهی به من کرد و دستپاچه شد
انگار نمیدونست چکار کنه
هی میخواست بگه ولی نمیتونست
نگران پرسیدم:
_سارا چیزی شده؟
چرا حرفتو نمیزنی؟!
دستاش و توی هم پیچ داد و نگاهش و به گنبد دوخت و جواب داد:
_نمیدونم چجوری بگم
هنوز مطمئن نیستم
_از چی؟
سارا با من راحت باش
منم زهرا
نگاهش و به من دوخت و جواب داد:
_زهرا بزار مطمئن بشم
اولین نفر به تو میگم
نفسی کشیدم و گفتم:
_باشه
هر جور راحتی
سارا بلند شد و قامت بست و شروع به خوندن دو رکعت نماز زیارت کرد.
نگاهم و به حرم دوختم
یعنی چی میخواست بگه؟
امروز که نشد باهات خلوت کنم خدایا
فردا صبح زود همینجا هستم
بلند شدم و دو رکعت نماز خوندم..
بعد از تمام شدن نماز ،تسبیحم را برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم.
نگران به ورودی حرم نگاه کردم
چرا عسل نیومد....
حتما داره خلوت میکنه
اگه ده دقیقه دیگه نیومد میرم دنبالش
رو به سارا گفتم:
_سارا یه سوال ازت بپرسم؟
نگاهش و به من دوخت:
_اره بپرس
لبم و تر کردم و پرسیدم:
_هنوزم پدرت و دوست داری؟
نفسی کلافه کشید و بعد از چند دقیقه سکوت جواب داد:
_معلومه که دوسش دارم
هر چی نباشه اون پدرمه
هر کاری که کرده باشه
من و کتک زده
سرم داد کشیده
من و از خونه ش بیرون کرده باشه
بازم پدرمه
دوسش دارم
ولی نه مثل سابق
نه مثل وقتی که ده سالم بود
قطره ی اشکی روی گونه اش چکید
چرا این دختر اینقدر سختی کشیده؟
با دستام اشکش و پاک کردم:
_سارا!!
نا امید نباش
ان شالله مشکلت حل میشه قربونت برم
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
#رمانآنلاینبازمانده
زهرا دختریه که برادرش محمد، توی کربلا جلوی چشمش شهید میشه.
زهرا هم چون خیلی برادرش و دوست داشته و وابسته اش بوده خیلی اذیت میشه.
بعد از یکسال تصمیم میگیره که هیچ وقت ازدواج نکنه و وابسته کسی نشه.
چون خیلی اذیت میشه
بعد از چهار سال همه ی قول و قرارش یادش میره و قفل زنجیر قلبش باز میشه...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
▪️ولا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾
▪️و هرگز گمان مبر آنها كه در راه خدا كشته شده اند، مردگانند؛ بلكه آنها زندگانى هستند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.
▪️سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹
🏴 #ایران_تسلیت
🏴 #شیراز_تسلیت
#امام_زمان
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
قسمت شصت و پنجم
✍ زینب قائم
رو بروی ورودی حرم که رسیدیم نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:
_باید صبر کنیم تا سارا هم بیاد
عسل با تعجب پرسید:
_همون دوستتون که گفتی؟
_اره عزیزم
سری تکون داد
طولی نکشید که تاکسی کنارمون وایساد و سارا با مانتو عبایی بلند مشکی و قشنگش و با روسری که سرش کرده بود از تاکسی پیاده شد.
رو بهش دستی تکون دادم که متقابلا دستی برام تکون داد و به سمتمون اومد
_سلام
دیر که نکردم؟!
_نه به موقع اومدی
سارا رو به عسل گفت:
_سلام عزیزم
شما باید عسل خانم باشی؟
درسته؟!
عسل محترمانه جواب داد:
_سلام بله من عسل هستم
شما هم باید سارا خانم دوست زهرا باشید؟
سارا لبخندی زد و نگاهی به من کرد
بعد جواب داد:
_بله من سارا هستم عزیزم
یادمه وقتی کوچکتر بودی زهرا عکستو نشونم داده بود
ماشالله خیلی بزرگتر شدی
_خیلی ممنون
به حرم اشاره کردم و گفتم:
_بفرمایید خانم های بزرگوار
حضرت منتظرمونه
هر دو خندیدند و به سوی حرم حرکت کردم
بعد از گذروندن از ایستگاه بازرسی وارد حرم شدیم.
سارا چادرش و سرش کرد
دستامون را روی سینه مون گذاشتیم و سلام کردیم
بعد از خواندن دعای اذن ورود وارد صحن شدیم و روی فرشی نشستیم.
عسل رو به من گفت:
_من میرم داخل حرم
_باشه برو عزیزم
گممون نکنی
_نه حواسم هست
بعد از رفتن عسل رو به سارا گفتم:
_خب نمیخوای بگی چیشده؟!
نگاهی به من کرد و دستپاچه شد
انگار نمیدونست چکار کنه
هی میخواست بگه ولی نمیتونست
نگران پرسیدم:
_سارا چیزی شده؟
چرا حرفتو نمیزنی؟!
دستاش و توی هم پیچ داد و نگاهش و به گنبد دوخت و جواب داد:
_نمیدونم چجوری بگم
هنوز مطمئن نیستم
_از چی؟
سارا با من راحت باش
منم زهرا
نگاهش و به من دوخت و جواب داد:
_زهرا بزار مطمئن بشم
اولین نفر به تو میگم
نفسی کشیدم و گفتم:
_باشه
هر جور راحتی
سارا بلند شد و قامت بست و شروع به خوندن دو رکعت نماز زیارت کرد.
نگاهم و به حرم دوختم
یعنی چی میخواست بگه؟
امروز که نشد باهات خلوت کنم خدایا
فردا صبح زود همینجا هستم
بلند شدم و دو رکعت نماز خوندم..
بعد از تمام شدن نماز ،تسبیحم را برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم.
نگران به ورودی حرم نگاه کردم
چرا عسل نیومد....
حتما داره خلوت میکنه
اگه ده دقیقه دیگه نیومد میرم دنبالش
رو به سارا گفتم:
_سارا یه سوال ازت بپرسم؟
نگاهش و به من دوخت:
_اره بپرس
لبم و تر کردم و پرسیدم:
_هنوزم پدرت و دوست داری؟
نفسی کلافه کشید و بعد از چند دقیقه سکوت جواب داد:
_معلومه که دوسش دارم
هر چی نباشه اون پدرمه
هر کاری که کرده باشه
من و کتک زده
سرم داد کشیده
من و از خونه ش بیرون کرده باشه
بازم پدرمه
دوسش دارم
ولی نه مثل سابق
نه مثل وقتی که ده سالم بود
قطره ی اشکی روی گونه اش چکید
چرا این دختر اینقدر سختی کشیده؟
با دستام اشکش و پاک کردم:
_سارا!!
نا امید نباش
ان شالله مشکلت حل میشه قربونت برم
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
قسمت شصت و ششم
✍ زینب قائم
سرش و توی آغوشم گرفتم که انگار داغ دلش تازه شد، شروع به گریه کرد....
بمیرم براش
یکم که گریه کرد
از دور عسل و دیدم که داشت میومد
اروم دم گوشش زمزمه کردم:
_بمیرم برات عزیزم
بذار بیام خونه پیشت هر چقدر دوست داشتی گریه کن
الان اینجا زشته
عسل هم داره میاد
لبخندی زد و سریع ازم جدا شد و با دستمال اشکاش و پاک کرد و روسری و درست کرد.
عسل به سمتمون اومد و کنارم نشست
_خب زیارت کردی من برم؟
_نه الان میخوام نماز بخونم
خنده ای کردم:
_باشه بخون...ولی بیا با هم بریم تو... اینجا بخون
رو به سارا گفتم:
_بریم تو که زیارت هم کنیم
باشه ای گفت و وسایلمون و جمع کردیم و تو رفتیم
عسل با اجازه از پیشمون جدا شد و پیش دوستش فاطمه رفت.
کنار سارا نشسته بودم
دلم میخواست با یکی درد و دل کنم
چه کسی بهتر از سارا
نگاهی بهش کردم که متوجه نگاهم شد و انگار از توی چشماش ازم پرسید«چیشده»
به حرف اومدم:
_سارا
تو همیشه پیش من درد و دل میکردی!
میشه یه دفعه هم من درد و دل کنم؟!
دستام و گرفت:
_اره قربونت برم.....بگو
نگاهم به ضریح بود:
_«یادته چند وقت ازم پرسیدی چرا اینقدر تغییر کردی
چرا ته چشمات هاله ای از غم وجود داره»
چیزی من سارا هیچوقت توی چشمای تو ندیدم
«پرسیدی
چرا یه ساله فرق کردی
چرا دیگه سرزنده نیستی»
من بهت چی جواب دادم:
_گفتم که از وقتی محمد توی کربلا جلوی چشمام شهید شد اینطوری شد
سارا
نگاهی بهم کرد:
_جانم!!
قطره ی اشکی روی گونه ام سرازیر شد:
محمد چجوری شهید شد؟!
_تا جایی که من میدونم تو گفتی که آقا محمد توی بمب گذاری تروریست ها شهید شده!
مگه....مگه غیر از اینه؟!
سری تکون دادم:
_اره غیر از اینه!
با تعجب و حیرت نگام کرد:
_یعنی چی؟!
زهرا درست حرف بزن
بغض به گلوم چنگ میزد:
_محمد توی بمب گذاری شهید نشده
محمد و شهیدش کردن
جلوی چشمم
_یعنی چی؟
_«همچی از اون قول و قرار شروع شد»
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
قسمت شصت و هفتم
✍زینب قائم
"بـا او"
#زهـرا
بعد از اینکه به خونه رسیدیم
مامان نگران به سمتمون اومد ودر مورد سارا ازم پرسید.. که با آرامش جواب دادم و سعی کردم نگرانش نکنم.
بعد از اون شب همه ی فکر و خیالم رفتن به حرم شده
دعای هر شبم وقتی میریم هیئت این شده که
«آقا دعوتم کن بیام دیگه طاغت ندارم»
این چند وقته حتی روی درسام هم تمرکز ندارم
امشب شب هشتمه
شب علمدار کربلا
شب قمر بنی هاشم
قمر کربلا
آقا قسم به اون مشکی که نتونستی بیاری من و بطلب بیام پیشت
سریع آماده شدیم و توی ماشین نشستیم و بابا حرکت کرد.
محمد هم با ماشینش پشت سرمون میومد
سرم و به شیشه ی ماشین تکیه دادم و تا رسیدن سکوت و پیشه کردم.
به محض رسیدن پیاده شدم و با مامان به سمت زنونه حرکت کردیم و گوشه ای نشست..
سخنران آقای فلاح بود
داشت در مورد فداکاری های قمر بنی هاشم توضیح میداد
با دقت گوش میدادم
قلم و کاغذی از کیفم بیرون اوردم
و جاهایی که مهم بود را یادداشت کردم.
بعد از سخنرانی، روضه خوان با اجازه اومد و شروع به خوندن روضه کرد...
اشکم و در اورده بود
قسم میخوردم هر کی این روضه هارا میشنید گریه اش میگرفت حتی یه بچه
حتی یه ظالم
یادمه وقتی کوچکتر بودم از مامان سوال پرسیدم که«چرا من هر چی زور میزنم گریه ام نمیگیره ولی شما میتونید گریه کنید؟!»
مامان در جواب حرفم لبخندی زد«وقتی به سن بلوغ شرعی برسی تمام وقایع را درک میکنی و وقتی به اون روز فکر میکنی یا روضه خوان روضه میخونه ناخودآگاه بخاطر مظلومیت گریه ات میگیره»
و من این حرف مامان را چند سال بعد فهمیدم.
چند دقیقه بعد مداحی اومد و شروع کرد به مداحی کردن
همه بلند شدیم و وایسادیم و شروع به سینه زدن کردیم.
بعد از مداحی صورت پر از اشکم را پاک کردم
و بعد از دعای فراوان
با مامان به سمت خروجی راه افتادیم که خانم مسنی جلومون وگرفت و لقمه ای تعارف کرد.
با تشکر لقمه رو از دستش گرفتیم و به سمت بیرون رفتیم.
علی و بابا گوشه ای ایستاده بودن
پس محمد کو؟
به سمتشون رفتیم و
قبول باشه ای گفتیم
رو به علی که سرش توی گوشی بود، پرسیدم:
_پس محمد کجاست؟
همونطوری جواب داد:
_گوشیش زنگ خورد رفت جواب بده
ذهنم یکم درگیر شد
اینروزا زنگ های مکرر گوشی محمد زیاد شده بود و به ثانیه نکشیده بود گوشیش زنگ میخورد.
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
51.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌دیروز داشتم از خیابون رد میشدم دیدم دخترخانومی کشف حجاب بود تا منو دید بلند گفت «منم باید برم».......منم با روش دختران انقلاب بهش گفتم....
🙏خواهشاً این روزها که کشف حجاب ها به هر دلیلی زیاد شده بی تفاوت رد نشید و امر به معروف کنید
📢به نیابت از شهدا و برای ترویج امر به معروف پر قدرت انتشار دهید
#دختران_انقلاب
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
قسمت شصت و هشتم
✍زینب قائم
یعنی چه اتفاقی افتاده؟!!
نکنه چیزی شده و...
فکر های منفی را از سرم دور کردم
من به برادرم شک کردم؟!
به هم خونم؟
نه حتما مشکلی براش پیش اومده؟!
وای؟
سرم و رو به آسمون گرفتم!
من گمان بد کردم
خدا خودش گفته بود که به راستی گمان بد گناهه
قطره های اشکم روی چادرم غلتید.
خدایا من و ببخش
مگه همیشه نخواستم بهترین بنده ات باشم
چرا الان گناه کردم
از دور محمد و دیدم میدونستم روم خیلی حساسه
بدون اینکه به مامان نگاه کنم گفتم:
_مامان من یه دقیقه برم آبخوری و برگردم
مامان سری تکون داد و گفت:
_برو قربونت برم
ولی زود بیا
چشمی گفتم و به سمت آبخوری حرکت کردم.
تا میخواستم شیر آب و باز کنم با صدای محمد که صدام میزد، متوقف شدم.
سریع به سمتم اومد
سرم و پایین انداختم و سعی کردم به چشماش نگاه نکنم تا حال بدم لو نره
اما محمد با هوش تر از این حرفا بود
با دستش چونه ام را بالا آورد و با چشمای عسلی ش تمام صورتم و از نظر گردونند.
با صدایی که می لرزید و نگرانی توی موج میزد گفت:
_زهرا جان....چرا گریه کردی؟!
کسی چیزی بهت گفته
میدونستم وقتی گریه میکنم
چشمام خیلی قرمز میشه
سعی کردم پنهان کنم:
_چیزی مهمی نیست داداش
_چرا مهمه....من میدونم این اشکات برای روضه هم نیست.
اشکی که برای امام حسین(ع) در بیاد با اشکی که برای اتفاقات و مشکلات و... در بیاد فرق داره
نتونستم دیگه پنهون کنم
سرم و پایین انداختم و گفتم:
_داشتم با دلم خلوت میکردم
لبخندی زد و دستش و روی شونه ام گذاشت و گفت:
_خونه تکونی دل که خیلی خوبه
فقط اگه یه خبر بهت بدم، گریه نمیکنی؟
با تعجب نگاش کردم:
_وا داداش....مگه بچه ام...باشه گریه نمیکنم
_پس بشین روی این نیمکت.... تا بهت بگم .
روی نیمکت فلزی نشستم و منتظر خبرش شدم.
بعد از چند دقیقه گفت:
_قراره برم سفر
ناراحت پرسیدم:
_واقعا؟؟
مارا نمی بری؟!
_دوست داری بریم؟
_اره...ولی کجاست؟
_محفل عشاق
متعجب پرسیدم:
_چی؟
کجا؟!
_گفتم که محفل عشاق!
فکر کردم محل عشق های زمینیه(کافه و...)
بخاطر همین جدی جواب دادم:
_اصلا من اینجور جا ها نمیام
از تو بعیده محمد!
لبخندی زد و عمیق توی چشمام نگاه کرد و گفت:
_از من بعیده که جور کردم بریم کربلا
هنگ کردم:
_چی؟کربلا؟!
_بله
محفل عشاق سید الشهدا
وای خدای من یعنی این همه دعایی که کردم برآورده شد
اشکام پشت سر هم روی گونه ام سرازیر شد:
_واقعا محمد!
یعنی جور شد؟
_بله قراره خانوادگی بریم، ولی خب کاروانی پیدا نکردم که باهاش بریم
ولی هزینه اش جور شد
اقا طلبیده بریم
با دستام صورتم و پوشوندم و گریه کردم و از دل گفتم:
_خدایا شکرت
محمد دستام و از روی صورتم برداشت و گفت:
_دختر خوب...مگه قول ندادی گریه نکنی
_اشک شوقه
_قربون اشک شوقت برم
گریه نکن
محمد دستام و کشوند و بلندم کرد:
_بلند شو صورتت و بشور تا بریم
مامان منتظرمونه
به سمت آبخوری رفتم و شیر آب را باز کردم و صورتم و شستم.
محمد از توی جیبش دستمال کاغذی در آورد و به سمتم گرفت..
تشکری کردم و از دستش گرفتم و صورتم و خشک کردم..
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
قسمت شصت و نهم
✍زینب قائم
همونطور که دستم توی دستش بود و داشتیم بر میگشتیم، گفتم:
_داداش دستت درد نکنه
آرزوم و بر آورده کردی
ان شالله هر چی از خدا میخوای بهت بده.
_ان شالله
آروم دم گوشم گفت:
_یادت نره عشق محمدی!
تو دلم بخاطر همچین برادر وتکیه گاهی از خدا تشکر کردم.
ولی یکم میخواستم اذیتش کنم، بخاطر همین گفتم:
_داداش!! اینو نباید به زنداداش آینده ام میگفتی
نگاهش و به من داد:
_یعنی به تو محبت نیومده
و در آخر«خدایا شکرت که طلبیدی برم کربلا...خدایا ممنونم»
همون شب محمد قضیه را به مامان و بابا و علی گفت و قول داد که تمام هزینه های سفر و به عهده میگیره
که این حرفش باعث خوشحالی همه شد.
ولی بابا گفت که شاید نتونه بیاد
چون پروژه جدیدی را شروع کرده و باید سرکار باشه.
مامان هم که مطمئن بودم بدون بابا نمیاد.
این فداکاری یه زن و نسبت به همسرش نشون میده.
اما پایان این سفر نامشخص بود
و این سفر شاید به یاد موندنی ترین سفرم بود
و هیچ وقت از یادم پاک نشد
شاید این سفر باعث اتفاقی بزرگ و مهم در زندگیم شد.
چند روز بعد که داشتم از دانشگاه به خونه برمیگشتم...یه ماشین مشکی رنگی را دیدم که کنار خونه ی اعظم خانم همسایه کناریمون وایساده.
که البته سرنشینش یه زن بود و وضع مناسبی نداشت
خونه مارا زیر نظر داشت
هول شدم و پشت درختی پنهان شدم
تا جایی که خونده بودم و دیده بودم اینجور ادم ها خیلی خطرناکن
و نباید در معرض دیدشون قرار بگیرم
دستام میلرزید
چکار کنم!
تنها راهی که به ذهنم رسید زنگ زدن به محمد بود..
سریع شماره شو گرفتم که بعد از سه تا بوق جواب داد:
_سلام زهرا
رسیدی خونه؟
_سلام داداش
سریع بیا خونه
صدام میلرزید
نگران پرسید:
_چیشده زهرا
چرا صدات میلرزه
_داداش بیا تا بهت بگم
سریع
نگران تماس و قطع کرد.
ترسیدم
نمیتونستم برم خونه...شاید من و میدید و...نه میتونستم خونه را رها کنم...ممکن بود کار خطرناکی انجام بده...نه راه پس داشتم نه پیش
پشت درخت وایساده بودم و بند کیفم را میفشردم.
چند دقیقه بعد ماشین محمد داخل خیابان شد
اگه میرفت جلوتر حتما اون زنه میدیدش
قبل از اینکه به خونه برسه براش دستی تکون دادم که من و دید...
تعجب و از توی چشماش میخوندم
به موبایلش اشاره کردم که متوجه شد و زنگ زد:
_زهرا چرا اینجایی...خونه نرفتی؟
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
❌ فوری
🎥انتشار تصاویر لحظه شهادت وحشیانه یک طلبه در تهران
🔴جهت مشاهده کلیک کنید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1564672000C862dbe03c9
❌بار عرض پوزش دارای صحنه های بسیار خشن😔