eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
نیایش شبانه 🌟 شبی که آسمانش پر از برق ستارگان است و هر دعایی که آسمان می‌رود به ستاره‌ای تبدیل می‌شود و در پهنه آسمان می‌درخشد..... بیا دعا کنیم برای آن کودکی که در آن سوی پهناور زمین امشب را گرسنه خواهد خوابید و برای آن بیماری که فردایش را کسی امیدوار نیست. بیا از خدا بخواهیم رنج های آدمی را بکاهد و آرامش او را بیافزاید. بیا برای بیداری انسانها دعا کنیم و از همه زیباتر، بیا از خدا بخواهیم از نور وگرمای عشقش همه ما را سیراب کند تا با هم قدری مهربانتر باشیم .... آمین یا رب العالمین 🙏 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 سپاسگزاری یک انرژی غیرقابل رؤیت ولی در عین حال یک منبع واقعی است و هنگامی که با انرژی آروزهای شما در هم بیامیزد، مانند این خواهد بود که دارای نیروی فوق تصوری هستید که با آن می توانید به تمام آرزوهایتان دست یابید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااااام صبحتون بخیر و شادی به امروز خوش آمدید به آخرین پنج شنبه‌ی ماه و سال خوش آمدید این روزها می‌تونه براتون خیلی عاشقانه و خاص باشه به شرطی که نگاه‌ها به نعمتها و داشته‌ها باشه مراقب باشیم این روزها رو با نق زدن خراب نکنیم یک وقت خدای نکرده با خودمون نگیم سال تمام شد من هنوز سرجای قبلمم، باور کنید هر ثانیه‌ای که فرصت زندگی داریم ارزشی بالاتر از تصورمون داره قدر لحظات باهم بودن رو داشته باشیم همچنان عاشقانه زندگی کنیم تا دنیامون قشنگتر بشه❤️❤️ عبارت تاکیدی امروز 🔹خدا هر ثانیه معجزه می‌فرسته #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 برای دوستانتان به اشتراک بگذارید @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 👊بلند پرواز باش!!! بلند پرواز که باشی دیگر سنگ‌هایی که به طرفت پرتاب میشوند هرگز به تو نخواهد رسید... حتی ابرها هم نمی‌توانند بر تو ببارند تا پرهایت را خیس کنند! چون بالاتر از ابرها به پرواز درآمده‌ای و هیچ‌وقت زیر سایه کسی قرار نخواهد گرفت آسمان حق توست پس تا میتوانی بلندتر بپر ... ❌گوش نسپار به سخن کسانی که... 👈مخالف بلند پروازی‌اند!!! 🔺آنها همان‌هایی هستند 🔺که حتی قادر نیستند 🔺به بلندی یک خانه به پرواز درآیند! 🔺و ترس از پرواز همیشه 🔺زمین‌گیرشان می‌کند! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(4).mp3
3.36M
الطاف و رحمت خداوند همیشه شامل حال ما شده است حتی در زمان‌هایی که ما متوجه نمی‌شویم فقط باید کمی بیشتر فکر کنیم و یادآوری الطاف خداوند را بیاموزیم باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت بیست وپنجم :حس عجیب عاشقی 🌹رزمنده کوله
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه قسمت بیست وهفتم : هدی دختر بابایی 🌹هوس هندوانه کرد. وانت جلویی بار هندوانه داشت .سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد وهوسش را گفت: منوچهر سرعتش رازیاد کرد وکنار وانت رسید واز راننده خواست نگه دارد .راننده نگه داشت اما هندوانه نمی فروخت . 🌹بار رابرای جایی می برد .آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید .فرشته گفت "اوه تا خانه صبر کنم ؟؟؟؟ همین حالا بخوریم " ولی چاقو نداشتند .منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت با آب شست وهندوانه را قاچ کرد .سرش را تکان داد وگفت " چه دختر نازپروده ای بشود . هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد !!!!!" 🌹اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش وتمنا داشته باشد .به صبوری و تو داری منوچهر است هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه او است ، اخلاقش هم به او رفته است . 🌹هدی فروردین به دنیا آمد .منوچهر روی پا بند نبود .توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است ازدواج کرده ایم وبچه دار نشده ایم .دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفت وهمه ی بیمارستان را شیرینی داد!!!!!. یک سبد گل میخک قرمز آورد.آن قدر بزرگ بود که از اتاق تو نمی آمد . 🌹هدی تپل بود وسبزه سفت می بوسیدش .وقتی خانه بود باعلی کشتی می گرفت با هدی آب بازی می کرد .برایشان اسباب بازی می خرید .هدی یک کمد عروسک داشت .می گفت "دلم طاقت نمی آورد .شاید بعد خودم سختی بکشم ،ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام ❤بغل گرفته ام ❤ بازی کرده ام .. قسمت بیست وهشتم : سخت ترین روز جنگ 🌹دست روی بچه ها بلند نمی کرد.به من می گفت" اگر یک تلنگر به شان بزنی شاید خودت یادت برود .....ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه !! 🌹باهاشون مثل آدم بزرگ حرف می زد .وقتی می خواست غذاشان بدهد می پرسید می خواهند بخورند یا نه .سر صبر پا به پاشان راه می رفت وغذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان . 🌹ازوقتی هدی به دنیا آمد .دیگر نرفت منطقه . علی همان سال رفت مدرسه .عملیات کربلای پنج ،حاج عبادیان هم شهید شد.......منوچهر وحاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛مثل مرید ومراد.حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود می گفت "قربان بابات بروم "!!!! منوچهر بعد از او شکسته شد .تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزی بود ؟؟؟؟؟ می گفت "روز شهادت حاج عبادیان " 🌹راه می رفت واشک می ریخت وآه می کشید .دلش نمی خواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند.منوچهر توی عملیات کربلای پنج بدجوری شیمیایی شد .تنش تاول می زد و از چشم هاش آب می آمد ،اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم !! 🌹شهادت پشت سر هم وچشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد؟؟ وموشک باران تهران افسرده ام کرده بود .می نشستم یک گوشه .نه اشتها داشتم نه دست ودلم به کاری می رفت ..... منوچهر نبود تلفنی به ش گفتم می ترسم ...... گفت این هم یک مبارزه است .فکر کرده ای من نمی ترسم ؟؟؟!!! 🌹منوچهر وترس ؟؟؟؟توی ذهنم یک قهرمان بود .گفت" آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه زندگی دنیا راهم دوست داره" همین باعث ترس میشه . فقط چیزی که هست ما دلمان را می سپاریم به خدا... 🌹حرف هاش آن قدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر ومادرم بروم خانه ی خودمان ...دو سه روز بعد دوباره زنگ زد.گفت فرشته با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده اند ببینید ..چرا باید این کار را می کردم !!!!! گفت برای اینکه ببینی چه قدر آدم خودخواه است !!!! 🌹دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم .نه اینکه ناراحت شده باشم .خجالت می کشیدم ازخودم ... با علی وهدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود .یک عده نشسته بودند روی خاک ها ...یک بچه مادرش را صدا می زد که زیر آوارها مانده بود ..اما کمی آن طرف تر مردم سبزه می خریدند وتنگ ماهی دستشان بود!!! انگار هیچ غمی نبود..... 🌹من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدام از این آدم ها باشم ؛نه غرق شادی خودم ونه حتی غم خودم .هردو خود خواهی است ....منوچهر می خواست این را به من بگوید ...همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من را به خودم می آورد.... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊 بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت بیست ونهم :"حی علی خیر العمل " 🌹منوچهر سال شصت وهفت مسئول پادگان بلال کرج شد .زیاد می آمد تهران و می ماند . وقتی تهران بود ،صبح ها می رفت پادگان وشب می آمد . نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد .این روزها بیش تر عادت کرده بود به بودنش.... 🌹وقتی می خواست برود منطقه دلش پر از غم می شد .انگار تحملش کم شده باشد . منوچهر سجاده اش را پهن کرد .دلش می خواست درنمازها به او اقتدا کند ولی منوچهر راضی نبود.یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده ناراحت شد .از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد ،طوری که کسی نتواند پشتش بایستد. 🌹چشم ها ش را بسته بود و اذان می گفت .به" حی علی خیر العمل " که رسید ،فرشته از گردنش آویزان شد وبوسیدش .منوچهر "لا اله الا الا الله " گفت ومکث کرد. گردنش را کج کرد وبه فرشته نگاه کرد و به فرشته نگاه کرد "عزیز من این چه کاریه !!!!؟؟؟ می گوید بشتابید به سوی بهترین عمل آن وقت تو می آیی شیطان می شوی!!!! فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود کنار زد وگفت "به نظر خودم که بهترین کار را می کنم ....🌹 🌹شاید شش ماه اول بعد ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه برایم راحت تر گذشت ،ولی از سال شصت وشش دیگ طاقت نداشتم .....هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم .دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه . قسمت سی ام : بعد ازجنگ 🌹جنگ که تمام شد گاهی برای پاکسازی ومرزداری می رفت منطقه.هر بار که می آمد لاغرتر وضعیف تر شده بود.غذا نمی توانست بخورد .می گفت "دل وروده ام را می سوزاند" 🌹همه ی غذاها به نظرش تند بود .هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست !!وچه عوارضی دارد.دکترها هم تشخیص نمی دادند.هر دفعه می بردیمش بیمارستان یک سرم می زدند،دو روز استراحت می دادند ومی آمدیم خانه. 🌹آن سال ها فشار اقتصادی زیاد بود.منوچهر یک پیکان خرید که بعد ازظهرها کارکند.اما نتوانست .ترافیک وسر وصدا اذیتش می کرد.پسر عموش توی ناصرخسرو یک رستوران سنتی دارد.بعداز ظهر ها ازپادگان می رفت آن جا،شیر می فروخت .نمی دانستم وقتی فهمیدم بهش توپیدم که چرا این کار را می کند؟؟ 🌹گفت تا حالا هر چه خجالت شما را کشیدم بس است. گفتم معذب نیستی ؟؟؟ گفت : نه برای خانواده ام کار می کنم ...... 🌹درس خواندن را هم شروع کرد.ثبت نام کرده بود هر سه ماه ، درس یکسال را بخواند وامتحان بدهد.از اول راهنمایی شروع کرد.با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته ..!! 🌹کتاب فارسی را باز کرد وچهار ،پنج صفحه برگه ی امتحانی پر دیکته گفت .منوچهر در بد خطی قهار بود!!!گفت حالا فکر کن درس خوانده ای .با این خط بدی که داری ...معلم ها هم نمی توانند ورقه ی تو را تصحیح کنند......️گفت یاد می گیرند ..... 🌹ااین را مطمئن بود چون خودش یاد گرفته بود نامه های اورا بخواند " "موش " را " مشت " وهزار کلمه ی دیگر که خودش می توانست بخواند و فرشته !!!! غلط ها را شمرد ،شصت وهشت غلط .گفت رفوزه ای ...... 🌹منوچهر همان طور که ورق ها را زیر ورو می کرد وغلط ها را نگاه می کرد گفت آن قدر می خوانم تا قبول شوم . این را هم می دانست .منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند.. . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت سی ویکم : بدون هیچ چشم داشتی 🌹صبح ها از ساعت چهارونیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند.ازآن ور می رفت پادگان وبعد پیش نادر.کتاب و دفترش را هم می برد که موقع بیکاری بخواند. 🌹امتحان که داد دیکته اش شد نوزده ونیم .کیف می کرد از درس خواندن ،اما دکترها اجازه ندادند ادامه بدهد. 🌹امتحان سال سوم را خوانده بود که سردردهای شدید گرفت .از درد خون دماغ می شد وازگوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت وضربه هایی که خورده بود .نباید به اعصابش فشار آورد. 🌹بعضی از دوستانش می گفتند "چرا درس بخوانی؟؟ ما برایت مدرک جور می کنیم... اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. این حرف ها برایش سنگین می آمد .می گفت دلم می خواهد یاد بگیرم .باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه .....مدرک الکی به چه درد می خورد؟؟؟ 🌹بعد ازجنگ وفوت امام زندگی ما آدم های جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد .....نه کسی ما را می شناخت .....نه ما کسی را می شناختیم .....انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد . 🌹منوچهر می گفت "کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت می خوردیم حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش باید از منشی ونماینده ودفتردارش وقت قبلی بگیریم!! 🌹بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس بر اساس تحصیلات ودرصد جانبازی ومدت جبهه بودن درجه می دادند .منوچهر هیچ مدرکی را رو نگرفت.......سرش را انداخته بود پایین وکار خودش را می کرد. اما گاهی کاسه ی صبرش لب ریز می شد. حتی استعفا داد،که قبول نکردند. سال شصت و نه چهار ماه رفت منطقه .آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. 🌹با آمبولانس آوردنش تهران و در بیمارستان بستری شد .از سرتا پاش عکس گرفتند .چندبار آندوسکوپی کردند واز معده اش نمونه برداری کردند.اما نفهمیدند چه ش است !!! یک هفته مرخص شده بود .گفت فرشته دلم یک جوری است .احساس می کنم روده هام دارد باد می کند. قسمت سی ودوم : خدایا چرا این جا؟؟؟ 🌹دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود.نفس که می کشید شکمش می آمد جلو و بر نمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ .زود رساندیمش بیمارستان .انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداری کردند .نمونه را بردم آزمایشگاه . 🌹تا برگردم منوچهر را برده بودند بخش جراحی .دویدم بروم بالا ،یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت .گفت" خانم مدق این ها تشخیص سرطان داده اند ولی غده را پیدا نمی کنند.می خواهند شکمش را باز کنند.ببینند غده کجاست" 🌹گفتم مگر من می گذارم. منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل .گفتم دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم... 🌹لباس هاش را تنش کردم. زنگ زدم به پدرم وگفتم بیایید دنبالمان .... می خواستم منوچهر را از آن جا ببرم... دکتر سماجتم را که دید یک نامه نوشت گذاشت روی آزمایش های منوچهر وما را معرفی کرد به دکتر میر. دکتر میر جراح غدد بیمارستان جم است .منوچهر را روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم. 🌹اذان ظهر را که گفتند،با این که سرم داشت بلند شد ایستاد ونماز خواند.... خیلی گریه کرد.... سلام نمازش را که داد رفت سجده وشروع کرد با خدا حرف زدن "خدایا گله دارم.من این همه سال جبهه بودم... چرا من را کشانده ای این جا روی تخت بیمارستان؟ من از این جور مردن متنفرم!! . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣❣💕❣ "طلاق عاطفی و راه‌های پیش‌گیری از آن!" 🍃 همسرداری نیز مانند سایر مهارت‌های دیگر، نیازمند یادگیری و صرف وقت و زمان است؛ دوست داشتن و عشق، آموختنی است. 👈 عشق بین زن و مرد، مانند نهالی است که اگر از آن مراقبت به عمل نیاید، خشک خواهد شد، پس به این مسأله اکتفا نکنید که یک بار ابراز علاقه برای همیشه کافی است. 👈 حالات، روحیات، نیازها و توقعات همسرتان را به خوبی شناسایی کنید و در تأمین آنها بکوشید. 👈 طرز نگاه کردن و صحبت کردن با همسر، باید به گونه‌ای جدا از روشی باشد که با افراد دیگر صحبت می‌شود. 👈 زمانی را برای گفت و گو و ابراز محبت و تبادل نظر با همسرتان اختصاص دهید و این امر را در اولویت امور قرار داده و اشتغال و فرزند و... را بهانه‌ای برای فرار از این موقعیت قرار ندهید. 👈 یادگیری و به کار بردن مهارت‌های گفت وگوی سالم در حل اختلافات خانوادگی، باعث می‌شود رنجش‌ها در دل انباشته نشود و همه‌ی دلخوری‌ها، جای خود را به محبت و صمیمیت بدهد. 👈 سعی کنید هنگام صحبت، ابتدا به نکات مثبت همسرتان اشاره کنید، هرگز خشمگین نشوید، مانع حرف زدن همسرتان نشوید و به او هم فرصت اظهار نظر بدهید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل درخت براے بعضے باید ریشه بود تاامیدزندگےبه آنها بدیم براے بعضےبایدتنه بود تا تکیه گاهشون باشیم براے بعضےشاخ برگ تا عیبشونو بپوشانیم براےبعضےمیوه تاطعم زندگی رابه آنهابیاموزیم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🕊 بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت بیست ونهم :"حی علی خیر العمل " 🌹منو
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌼زندگینامه قسمت سی وسوم : هوس غذای امام حسین.. 🌹نشست روی تخت گفت: یک جای کارم خراب بود.آن هم تو باعثش بودی. هروقت خواستم بروم.آمدی جلوی چشمم سد شدی .حالا برو دیگر. 🌹همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم .می دانستم .گفتم منوچهر خان همچنین به ریشت چسبیده م و ولت نمی کنم.حالا ببین. ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم .فکر می کردم این روزها هم می گذرد پیر می شویم وبه این روزها می خندیم . 🌹ناهار بیمارستان را نخورد.دلش غذای امام حسین می خواست .دکترش گفت "هرچه دلش خواست بخورد .زیاد فرقی نمی کند. به جمشید زنگ زدم واو از هیات غذا وشربت آورد .همه ی بخش را غذا دادیم.دو بشقاب ماند برای خودمان .یکی از مریض ها آمد .به ش غذا نرسیده بود .منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم . 🌹نگران بودیم دوباره دچار انسداد روده بشود.اما بعد ازظهر که از خواب بیدارشد،حالش بهتر بود.گفت از یک چیز مطمئنم .نظر امام حسین روی من هست .فرشته هر بلایی سرم بیاید صدام در نمی یاد. 🌹تا صبح بیدار ماند.نماز می خواند دعا می کرد،زل می زد به منوچهر که آرام خوابیده بود؛انگار فردا خیلی کار دارد .از خودش بدش آمد . تظاهر کردن را یاد گرفته بود؛کاری که هرگز فکر نمی کرد بتواند.این چند روز تا آن جا که توانسته بود پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود . 🌹دکتر تشخیص سرطان روده داده بود .سرطان پیش رفته ی روده که به معده زده بود.جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود .جانباز نود درصد... هرچند تا دیروز زیر بار نرفته بودند .... که این بیماری ها از عوارض جنگ باشد. با این همه باز بنیاد گفته بود بیماری منوچهر مادرزادی است!!! 🌹همه عصبانی بودند؛ فرشته ،جمشید، دوستان منوچهر.... اما خودش می خندید که "وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود.... خب راست می گویند....!! قسمت سی و چهارم :قلبم دوست دارد بمانی💖 🌹هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند...... صبح قبل از عمل تنها بودیم.دستم را گرفت وگذاشت به سینه اش......گفت قلبم دوست دارد بمانی❤️اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پای تو سوخته .....خدا زیبایی های زندگی را برای بنده های خوبش خلق کرده. او هم باید از آن ها استفاده کند.شاد باشد....لب هاش می لرزید. 🌹گفتم من که لحظه های شاد زیاد داشته ام ..از جبهه برگشتن هات ،زنده بودنت،نفس هات ،همه شادی زندگی من است..همین که می بینمت ،شادم . 🌹گفت من تا حالا برات شوهری نکرده م .از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم.تو از بین می روی .... گفتم "بگذار دو تایی با هم برویم" 🌹همان موقع جمشید و رسول آمدند.پرستارها هم برانکارد آوردند که منوچهر را ببرند .منوچهر نگذاشت .گفت پاهام سالم است .می خواهم راه بروم.هنوز فلج نشده م..... 🌹جلوی در اتاق عمل برگشت صورت جمشید و رسول را بوسید.دست من را دو سه بار بوسید.....گفت این دست ها خیلی زحمت کشیده ند .بعد از این بیش تر زحمت می کشند. 🌹نگاهم کرد و پرسید "تا آخرش هستی ؟؟؟؟" گفتم هستم..... ورفت ،حتی برنگشت پشتش را نگاه کند . 🌹نکند بر نگردد؟؟؟؟ لبه ی تخت منوچهر نشست ،مثل ماتم زده ها.....باید چه کار کند؟؟؟ فکرش کار نمی کرد.همه ی بدنش گوش شده بود بیایند خبر بدهند که منوچهر.....دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل .به فرشته گفته بود."به توسل خودتان بر می گردد" . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay